واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: ولف میسینگ که در روزهای جنگ جهانی دوم شهرتش جهانی بود در مجله
علم و دین شوروی ( در ماههای ژوئیه ، اوت و سپتامبر سال 1965)می
نویسد :
وقتی روز اول سپتامبر سال 1939 میلادی تانکها و زره پوشهای آلمان از
مرز لهستان عبور کردند ، من در لهستان بودم ودر آن هنگام نازیها برای
دستگیر کردن من دویست هزار مارک جایزه تعیین کرده بودند . این برای آن
بود که من دو سال قبل از آن تاریخ یعنی در سال 1937 پیشگویی کرده بودم
که ( هیتلر ) عاقبت با وضع فجیعی خواهد مرد و این پیشگویی در برابر
هزاران نفر تماشاگر یکی از تماشاخانه های شهر انجام گرفته بود .
وقتی شنیدم برای سر من جایزه گزافی تعیین کرده اند سعی کردم از چشم
ماموران هیتلر به دور باشم ، بنابراین ریش درازی گذاشتم و خودم را به
عنوان یک نقاش هنرمند معرفی کردم .
یک روز همان طور که با آن قیافه در خیابان کنار دیواری یستاده بودم و
اگهی بزرگی را که در آن عکس و مبلغ جایزه دستگیری من چاپ شده بود
می خواندم ، ناگهان یک افسر آلمانی به من نزدیک شد و گفت : داری عکس
خودت را تماشا می کنی ؟ ولف میسینگ خود تو هستی ، این تو بودی که
خبر مرگ فجیع پیشوای آلمان را پیشگویی کردی !
به این ترتیب من دستگیر شدم و در اولین باز جویی افسر باز پرس آنچنان
مشتی به صورتم زد که شش دندانم یکجا شکست و موقعی که دهانم را باز
کردم آن شش دندان همراه با خون زیادی به دامنم ریخت .
بعد مرا که بیهوش شده بودم به یک سلول انفرادی انداختند و وقتی که بهوش
آمدم تصمیم گرفتم از قدرتهای استثنایی خودم استفاده کنم و از زندان مرگ
بگریزم ، این بود که با اراده خاص خود ، اول نگهبان را به داخل سلول
احضار کردم بعد او را به خواب مغناطیسی فرو بردم و در حالی که خوابیده
بود به او دستور دادم همچنان بی حرکت باقی بماند و سپس از زندان بیرون آمدم و فرار کردم .
بعدا سازمان نهضت مقاومت لهستان که در آن روزها مخفیانه عمل می کرد
مرا از شهر ورشو فراری داد و به وسیله ارابه ای که پر از علف و یونجه
بود و من هم لا بلای آنها پنهان شده بودم از دست جلادان هیتلر جان سالم به در بردم .
چند ماه بعد من در خاک شوروی بودم و خوشبختانه پول زیادی هم همراه
داشتم . شب اول را با یک گروه یهودی پناهنده که از لهستان گریخته بودند
در یک کلیسا خوابیدیم و بعد از دولت شوروی خواستم به من اجازه ورود به
جرگه هنرمندان را بدهد تا به عنوان غیبگو در سالنهای موزیک و تاتر
سرگرم کار بشوم و با وجود آنکه در آن تاریخ ، پیشگو ها و تله پاتها را به
چشم نیرنگ بازان نگاه می کردند پس از آزمایشهایی که روانشناسان و
دانشمندان روی من انجام دادند اجازه این کار صادر گردید و من رسما به
خدمت دولت شوروی در آمدم و شروع به کار کردم و مدتی بعد بود که
عجیب ترین واقعه زندگیم به وقوع پیوست .
شبی دو ناشناس که کاسکت سبز بسر داشتند وارد سالن محل کار من شدند و
به من گفتند : توباید همراه ما بیایی . این دو لباس پلیس سیاسی شوروی را به
تن داشتند ، اما به نظر می آمد که قصد آزار مرا ندارند . آنها به من گفتند :
لطفا دنبال ما بیایید ، برایتان در یک هتل اتاقی گرفته ایم و جامه دانهایتان را هم به آنجا برده ایم .
همرا این دو پلیس سیاسی ، نخست به هتل رفتم و بعد آنها مرا به مقصد نا
معلومی بردند . آنجا یک اتاق تاریک بود در یک اداره دولتی و مردی که
سبیل پر پشتی داشت بلا فاصله پس از ورود من به آن اتاق ، داخل شد و
دوستانه به من سلام داد . او استالین بود و دیدنش مرا سخت به وحشت
انداخت ، آخر استالین با من چه کاری ممگن است داشته باشد ؟ استالین از
اوضاع لهستان از من پرسید و بعد خواست که ماجرای فرار خودم را
برایش بگویم و من هم صادقانه همه چیز را تعریف کردم و در پایان به من
گفت : بسیار خوب تو می توانی بروی ، ما درباره صحت گفته های تو
تحقیق خواهیم کرد . آنگاه دولت شوروی با کمک دانشمندانش درباره من به
یک رشته تحقیقات دست زد که نخستین آزمایش از این تحقیقات متاسفانه به
یک حادثه نا مطلوب منجر شد .
ماموران شوروی از من خواستند به کمک نیروهای خودم و بدون آنکه
حواله چک بانکی در اختیار داشته باشم از بانک دولتی مبلغ یکصد هزار
روبل بگیرم . من همراه با چند مامور که لباس معمولی به تن داشتند و
شناخته نمی شدند به بانک رفتم و یک راست تا برابر گیشه پرداخت پیش
رفتم و جلوی صندوقدار ایستادم . بعد یک برگ کاغذ سفید را که هیچ گونه
علامتی روی آن نبود به دست صندوقدار دادم و در حالی که خیره در
چشمانش نگاه می کردم و اندیشه خودم را که تصویر یک حواله یکصد هزار روبلی بود به مغز او منتقل کردم و از او عینا همین مبلغ را خواستم .
صندوقدار بدون هیچ شکی صد هزار روبل به من داد و من پولها را در
جامه دان کوچکی که همراه برده بودم جای دادم و ماموران پلیس بعدا در
نهایت حیرت گزارش خود را درباره واقعه نوشتند .
بعد از آنکه پولها را به مقامات مربوطه نشان دادم ، خیلی زود دوباره به
بانک رفتیم و من به اتفاق ماموران از صندوقدار خواستم پولهای موجودی
خود را بشمارد و آن مرد بینوا پس از شمارش پولها متوجه شد که یکصد
هزار روبل کسر دارد و موقعی که چکهایی را که گرفته بود بررسی کرد به
عوض حواله بانکی ، با یک برگ کاغذ سفید معمولی مواجه گردید و این
همان کاغذی بود که من به نیروی هیپنوتیزم به او القاء کرده بودم که یک
حواله یکصد هزار روبلی است .
صندوقدار بعد از مشاهده این کاغذ سفید ناگهان فریادی کشید و بیهوش نقش
زمین شد . بیچاره سکته کرده بود و من دیگر این موضوع را پیش بینی
نکرده بودم . خوشبختانه پزشکان بعدا توانستند صندوقدار را زنده نگه دارند .
ولف میسینگ میگوید : من با آنکه قدرت عجیبی در هیپنوتیزم داشتم فقط
یکبار در کار پزشکی دخالت کردم و آن هنگامی بود که یگی از اعیان
ورشو مبتلا به یک بیماری روانی شده بود و دائما تصور می کرد که سی
کبوتر در مغز او لانه کرده اند . برای درمان او یک میکروسکوپ کوچک
با خودم بردم و بعد ار آنکه به وی اطمینان دادم کبوترها در مغز وی لانه
دارند به وسیله آن میکروسکوپ به علامت معاینه تمام سر و مغز کله او را
زیر نظر قرار دادم و بعد گفتم که : کار کبوترها تمم است و با خواندن چند
ورد که ظاهرا چیزی نبود و فقط جنبه تلقین داشت اورا از آن تصور
مضحک رها کردم . آن قبول کرد که آن سی کبوتر از درون مغزش پرواز
کرده اند ، اما چند سال بعد یک آقای محترم از خدا بی خبر همه چیز را
برای آن بیمار روانی تعریف کرد و گفت که من چه کرده ام و متاسفانه
دوباره آن سی کبوتر در مغز آن مرد لانه کردند
من کارهای عجیب زیادی کردم که شرح تمام آنها چند جلد کتاب میشود ، اما
برای آنکه شرح حال خودم را به نحوی پایان دهم ناگزیرم ماجرای شطرنج
بازی خودم را با یکی از قهرمانان شطرنج شوروی برایتان بازگو کنم .
ترتیب این کار را دانشمندانی که هنوز از سر من دست برنداشته بودند ودائما
مرا آزمایش می کردند دادند . چشمهای مرا محکم بستند و مرا مقابل یک
قهرمان شطرنج نشاندند و معلوم شد که این بازی را من خیلی راحت از آن
قهرمان بردم ، در صورتی که ابدا از شطرنج اطلاعی ندارم و در همه
عمرم اولین باری بود که به این کار دست می زدم .
بهتر است برای شما بگویم که چگونه من این بازی شطرنج را از آن قهرمان
بردم . در سالنی که من مقابل شطرنج باز نشسته بودم و دانشمندان همه
مراقب اوضاع بودند یک قهرمان شطرنج دیگر هم حضور داشت و چون
دانشمندان شوروی به تله پاتی و خواندن افکار دیگران اعتقاد نداشتند از
حضور او در آن جمع ممانعت نکرده بودند و من در تمام مدت از مغز
قهرمان دوم شطرنج که با دقت سرگرم تماشای بازی ما بود و در فکرش
حرکات مهره ها را تنظیم می کرد الهام می گرفتم و بازی می کردم و دلیل
موفقیت من هم در بازی راهنمایی های فکری آن قهرمان بود که خودش از
این عمل من اطلاع نداشت .
عالم عجیب ارواح
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 314]