واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: یک شنبه تلفن زدم تا الآن که سه شنبه است.ولی بنظرم چند هفته می شود که صدایش را نشنیده ام. عادت کرده ام هفته ای چند بار تلفن بزنم، دو سه جمله ای حرف بزنیم و همین.
ــ حالت چطور است؟ بهتری؟
ــ بله، خوبم. شما چطورید؟ ......
وقتی حدس می زنم دیگر حرفی برای گفتن نمانده و الآن است که بگوید: خب خوشحال شدم، یکی دوتا از جمله هایی که قبلا تمرین کرده ام، یادم می آید:
ــ دلم برایتان تنگ شده، خیلی بهتان فکر می کنم.
جا می خورَد.چند ثانیه ای مکث می کند، بعد خنده ای خجالت زده و خداحافظی. باید توی خانه بیشتر تمرین کنم.
جلوی آیینه می ایستم و ادای صدای او را در می آورم. کلفت تر و قوی تر از صدای خودم. بعد آدم ِ توی ِ آیینه جواب می دهد. به آدم ِ توی ِ آیینه نگاه می کنم که قشنگ است، چشم هایش برق میزند و بلبل زبانی می کند. تلفنی خبر دادند. آدم چطور می تواند از پشت ِ تلفن احساسش را نشان بدهد؟ گوشی را که گذاشتم، با خودم گفتم: پس دیگر فایده ای ندارد که توی ِ خانه تمرین کنم و با او حرف بزنم.
همه ی حرفهایم ماند تا الآن برای خودم بنویسم و بعد دور بیاندازمشان. ولی موقع دور انداختن ِ کاغذها به خودم می گویم: دیگر پنهان کاری برای ِ چه؟
شاید وقتی من هم مُردم، همهً این کاغذها را توی ِ کیسهً زباله بریزند و با آشغال ها دم ِ در
بگذارند. من که آدم ِ مهمی نیستم تا کسی کاغذهایم را بخواند و بخواهد از تویش چیزی در بیاورد.
ولی همهً فک و فامیل های ِ او یادداشت هایش را می خوانند تا چیزی کشف کنند. مثل ِ شماره ً تلفن ِ من، که توی ِ همان یادداشت ها پیدا کردند.
تلفن زدند که اگر دوست دارم در مراسمش شرکت کنم. دوست داشتم ولی نه جلوی ِ آنهمه چشم که من را می پاییدند. شبِ قبلش زود خوابیدم تا صبح چشم هایم پُف کرده نباشد. جوری آرایش کردم تا جلویشان خوب بنظر بیایم. چرا؟! که یک وقت نگویند: پس دختری که استاد دوستش داشت، همین بود؟!
ولی کسی که توی آیینهً تاکسی دیدم، دختر ِ وحشت زده ای بود با چشم های ِ وَرَم کرده و شال ِ سیاهی که مثل ِ کُلفت ها دورِ سرش پیچیده بود. رانندهً آژانس که جلوی ِ قطعه ی ِ 702 ایستاد، سعی کردم سرووضعم را مرتب کنم. چشم هایم را مالیدم شاید آن برقی که توی ِ آیینهً خانه دیده بودم، برگردد.
اولّین کسی که آنجا دیدم زنش بود. با یک لباس ِ مشکی ِ شیک و عینک ِ آفتابی ای که از پُشتش هیچ چیز نمی توانستم ببینم. جز این که سرد و موًدب بود. بعد سنگ ِ قبرش را دیدم. یک سنگ ِ قبر ِ حسابی که نوشته های ِ سفید روی ِ سنگ ِ سیاهش نمای ِ قشنگی داشت. زیرِ اسم و تاریخ ِ تولّد و وفاتش، دو بیت شعر هم بود. از سهراب. ولی به گمانم حافظ را بیشتر دوست داشت.
روی ِ میزش، آنجا که می نوشت، دیوان ِ حافظ دیده بودم و فرهنگ ِ لغت های ِ جور واجور و یک عالمه کاغذ و کتاب. یک قفسه ً کامل ِ کتابخانه اش،فقط کتاب های خودش بود.
کاش توی ِ یکی از قصّه هایش من را آورده بود. گیریم نه قهرمان ِ داستان، لااقل یکی از آدم هایی که سرشان به تنشان می اَرزد و آدم به هوای ِ آنها داستان را می خوانَد تا ببیند آخر و عاقبتشان چه می شود. آخرش را هم خوب تمام می کرد، شاید اینجوری دلم خوش می شد و فکر نمی کردم که نگاه ِ زن و بچّه هایش به من جوری است که انگار به یک آدم ِ بی ارزش نگاه می کنند که لیاقت ِعشق ِ نصفه نیمهً استاد را هم نداشته.
گفتم عشق؟ این را هم دیگر مطمئن نیستم. آنقدر که موًدب و مبادی آداب بود، آدم نمی فهمید دارد حرف ِ دلش را می زند یا تعارف می کند.
ــ خیلی دوستت دارم، دلم هوایَت را کرده.
ــ جدّی می گویید؟
زنش آخر ِ مراسم همان طوری از من تشکّر کرد که از همه تشکّر می کرد. یک کلمه اضافه نگفت. خیا ل می کنم برایش یک قصّه هستم که استاد یک شب برای ِ سرگرمی توی ِ جمع ِ خانوادگی شان تعریف کرده و حتّی روی ِ کاغذ هم نیاورده.
یعنی فکر کرده که ارزش ِ روی ِ کاغذ آوردن را نداشته؟ ولی به گمان ِ من قشنگ می شُد.
عشق ِ یک آدم ِ معروف به یک دخترِ معمولی ِ خیلی جوان تر از خودش، از آن داستان های ِ عجیب وغریب ِ پُر از دیو و جنّی که می نوشت، قشنگ تر نبود؟
همان ها که گاهی به من می داد تا بخوانم و ازشان هیچ سر در نمی آوردم. دروغکی می گفتم: قشنگ است، فضای ِ جالبی دارد. آن همه سیاهی، نکبت و بد بختی هایی که تمامی نداشت. چطور می توانست آنقدر سیاه بنویسد؟ آدمی که زندگی ای به آن خوبی داشته و هر وقت از زندگی بد می گفتم، کلّی دلیل برای ِ خوشحالی و امیدوار بودن ردیف می کرد.
ــ برای ِ پنج شنبه و جمعه ات چه برنامه ای داری؟
(داشتم فکر می کردم چه برنامه ای دارم)
ــ با دوست هایت برو بیرون قدمی بزن. توی خانه نمانی غصّه بخوری.
یک شنبه ً آخر از صبح به دلم افتاده بود که نکند قرار را عقب بیاندازد. همیشهً خدا فقط اینجور فکرهای ِ افتضاح است که اتفاق می افتد.
ــ ببین، امروز جلسه دارم، یک سخنرانی.
ــ عیبی ندارد، باشد برای ِ هفتهً بعد.
شاید دوست داشته خودم را لوس کنم. یکی از جمله های ِ عاشقانه ای که حفظ کرده بودم را بگویم، تا بخندد و جلسه اش را کنسل کند. ولی لوس شدن ِ آدم ِ توی ِ آیینه، زشت بود. یک جورِ جلف و سبُکی بود که صدای ِ کلفت ِ این طرف ِ آیینه دوستش نداشت و حوصله اش از او سَر می رفت.
زلزله که آمد خواب بودم. از تاپ تاپ ِ پای ِ همسایه ها بیدار شدم نه از زلزله. خواب آلود آمدم توی ِ راهرو تا ببینم چه خبر است که کف ِ پایم سوخت. تُند کردم و ته راهرو که رسیدم رّد قرمز ِ روی ِ موزاییک ها را پشت ِ سرم دیدم. یک قرمز ِ تر و تازه که انگار جان داشت و روی ِ خرده آیینه ها را رنگ زده بود.
همانجا نشستم پای ِ دیوار و به قیافهً شش تکّهً پخش و پلا روی ِ زمین نگاه کردم. آدم های ِ هر شش تکّه قشنگ بودند، چشم هایشان برق می زد و بلبل زبانی می کردند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 106]