تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن هرگاه سخن گويد ياد (خدا) مى كند و منافق هرگاه سخن گويد بيهوده گويى مى كند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833283560




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان كوتاه «سيب»


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: داستان كوتاه «سيب» خبرگزاري فارس: «سيب»، يكي از آثار ادبي برگزيده جشنواره آخرين منجي است كه محمدحسين ابراهيمي آن را نوشته است. به گزارش خبرگزاري فارس، محمد حسين ابراهيمي از ديگر برگزيدگان جشنواره آخرين منجي است كه اثري با عنوان سيب را به اين جشنواره ارائه داده است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ«سيب»ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از خواب كه مي‌پرم، بسترم هنوز بوي سيب مي‌دهد. شاخه‌ها به اتاقم سرك كشيده‌اند. توي خياباني كه ابتدا شبيه درخت نبود، خودم را گم مي‌كنم. آي، كوچه علي چپ كجاست؟ آي كوچه علي چپ! چرا رو نشان نمي‌دهي؟ پس كي از اين خاطرات تلخ مي‌زنم بيرون؟ شايد تو هم كه مرا مي‌خواني، فكر كني كه ديوانه‌ام، اما اين طورها هم نيست. هرچه هست زير سر اين نويسنده لعنتي‌ است. چندين بار خواستم از خودكارش فرار كنم، شايد بتوانم به كاغذ‌هاي ديگري برسم، اما هر بار او كه از خواب بيدار مي‌شد، همين كه نيمه‌هاي شب بي‌خوابي‌اش مي‌گرفت، من مجبور بودم به جاي او توي اين جنون بي‌پايان اين زندگي مسخره رها شوم. بايد جاي تمام مردم دنيا رنج بكشم. اوايل خيال مي‌كردم من هم يك مسيحم و او حتما خدا بود، اما من پسر او نبودم. بعدترها با خودم گفتم: من كه اصلاً او را هم نديده‌ام، حتي هيچ دليل عقلي و تجربي براي وجود او پيدا نكرده‌ام، تنها چيزي كه مي‌دانم، او زماني نوشته است كه من باشم. و بعد هم من به وجود آمدم و توي يك داستان مسخره گير كردم. مثل خيلي از متن‌هاي ديگر كه اصلا نمي‌خواستند در موقعيت زماني و مكاني روايتشان واقع شوند، اما چه مي‌شد كرد؟ من اما يك تفاوت اساسي با همه متن‌هاي جهان داشتم. من اصلا نمي‌خواستم وجود داشته باشم تا نيازمند هيچ تاويلي نباشم. نيازمند هيچ مدلول و تنها قائم به ذات خودم. در دنياي خودم. مي‌خواستم از زيرخودكار نويسنده بلكه حتي از توي ذهن او هم فرار كنم و در متن محض رها شوم. نمي‌خواستم هيچ ذهني مرا آلوده كند. اين شد كه تصميم گرفتم فردا صبح كه از خواب بلند مي‌شوم، از توانايي‌هاي دنياي متن بر عليه تمام جهان خارج از متن استفاده كنم. تا بتوانم جنون نوشتن را براي او تبديل به جنون تاويل كنم، ولي مشكل اصلي من اين بود كه در وجود نويسنده هم شك كرده بودم حتي در وجود متن‌هاي اطرافم هم شك كرده بودم. پيش خودم مي‌گفتم شايد اصلاً همه اين متن‌ها يك بازي يا يك رويا باشد كه قرار است براي عذاب دادن من همراه من تاويل شوند. حتي‌تر من به وجود خودم هم شك داشتم. حالا بايد با كسي كه اصلا به وجودش ايمان نداشتم، مي‌جنگيدم. من فقط هرآنچه از حوادث در واژه واژه‌ام جامانده برايتان بازگو مي‌كنم. هنوز هم كه از خواب بيدار مي‌شوم، بسترم بوي سيب مي‌دهد. عجيب‌تر آن است كه هر لحظه هرجا كه باشم اين سيب به نوعي خودش را به من مي‌رساند. تازه از خواب بلند شده بودم و اينكه يك روز جديد ديگر از سيب شروع شده است، تعجبي ندارد. اينكه تمام چيزهاي دنيا بوي سيب مي‌دهد، اصلا عجيب نيست؟! مي‌دانستم بايد اين معما را حل كنم. مي‌دانستم اين عطر سيب كه مرا به تصاويري دور پرت مي‌كند، بايد از يك جا شروع شده باشد. از ترس شامپويي كه عطر سيب بدهد، سال‌هاست از حمام فرار كرده‌ام. دست‌هايم را با صابون نمي‌شويم و باز با همان حالت جنون‌آميز توي خيابان مي‌روم. توي خيابان ماشين‌هاي زيادي از كنارم رد مي‌شوند. كاميون را كه مي‌بينم، خشكم مي‌زند. پشت كاميون به جاي شعر‌هاي مسخره يك دست خط دبستاني نوشته: "سيب... " توي كوچه‌هاي هفت سالگي با هم مي‌دويم. آنگونه مي‌خنديم و دست هم را گرفته‌ايم كه انگار اصلا قرار نيست اين روزهاي بلند تابستان تمام شوند و روزهاي ما با مهر و مدرسه كوتاه بيايند. كتاب‌هاي مدرسه پر از سيب است و هميشه پسري كه مادر بزرگش را خيلي دوست دارد. از مادر بزرگ براي تو هم سيب مي‌گيرد. يكي از همين روزها بود كه آن كاميون سياه به كوچه‌مان آمد. من كيفم را روي دوشم گرفته‌ام. از آب بابا برمي‌گردم كه مي‌بينمش. چرخ‌هاي بزرگش حتما خيلي از بچه گربه‌ها را يتيم كرده است. كاميون سياه دهانش را باز كرد و يكي يكي همه وسايل خانه شما را خورد. حتي به چرخ خياطي مادرت كه پر از سوزن بود هم رحم نكرد. همه را يكجا بلعيد. حتي روي آن آب هم نخورد. حتي‌تر هيچ كس پشت سرتان آب هم نريخت. سوار كه شدي، هنوز سيب در دستت بود، اما من به پاهاي خودم خيلي اعتقاد داشتم. دويدم. پشت سر كاميوني كه تو را دزديده بود، اما مگر چند كوچه چند خيابان چند چهار راه مي‌شد دنبالش دويد سال‌ها بعد ماشين‌ها هنوز بوق مي‌زنند و از كنار مردي كه در طول خيابان مي‌دود، مي‌گذرند. روي زمين مي‌افتم و توي پياده‌رو چشم باز مي‌كنم. اطرافم مردم سكه‌هاي زيادي ريخته‌اند. خنده‌ام مي‌گيرد و ناگهان هم مي‌زنم زير گريه.... سفره عقد را چيده‌اند و ما برعكس توي آينه افتاده‌ايم و به هم نگاه مي‌كنيم. قند مي‌سابند و همه منتظر صداي تو هستند كه ناگهان: بله. مادر من كه حالا خيلي شبيه مادر بزرگ شده است، سكه‌ها را توي هوا مي‌ريزد و همه بچه‌هاي فاميل سكه‌ها را جمع مي‌كنند. فقط يكي از آنها خيلي به نظرم آشناست، اما نمي‌شناسمش. توي درگاه به من خيره شده است و به سيبي دندان مي‌زند. مي‌خواهم صدايش كنم، اما صدايم در هلهله‌ها محو مي‌شودو او دور مي‌شود، دور .... توي درگاه ايستاده‌ام. مادربزرگ توي اتاق به مخده تكيه داده و به من لبخند مي‌زند. يك دندان ديگر به سيب مي‌زنم و با خودم فكر مي‌كنم اگر تو را يك روز پيدا كنم، مي‌آورمت توي همين اتاق، دستت را مي‌گيرم و فقط نگاهت مي‌كنم. ساعت‌ها نه، روزها! روزها نه، سال‌ها! سال‌ها نه، قرن‌ها! قرن‌ها بدون آنكه فكركنم چه مي‌گويي فقط به آهنگ كلامت گوش مي‌دهم. بعد با خودم فكر مي‌كنم چقدر براي اين حرف‌ها كوچكم. من كه هنوز نمي‌توانم تا صد بشمارم، اما قرن حتما همان صداست كه انگشت‌هاي دستم يا بهتر بگويم ذهنم به آن نمي‌رسد. من كه نمي‌توانم سيبم را از يك كاميون سياه پس بگيرم. من كه نمي‌توانم تا آخر دنيا بدوم. بايد توي خيابان‌ها بدوم. مي‌دوم و دور مي‌شوم. دور ... دور ... من هميشه خيلي دور بودم. يك شهر دور، جايي كه دستم به تو نمي‌رسيد و تو نمي‌توانستي از خانواده‌ات دل بكني. (يا شايد هم ...) تهران جاي خيلي خوبي براي من نبود، اما كاميون‌هايش خيلي با تو راه مي‌آمدند. توي اتاقم آنجا هر وقت، وقت پيدا مي‌كردم مي‌آمدم تا به تو سر بزنم. ديدم توي يك اتوبوس خالي‌ام كه راننده هم ندارد. با سرعت زياد به سمت تهران مي‌آمديم (من و اتوبوس). بالاي يكي از كوه‌هاي كنار جاده مادر بزرگم ايستاده بود كه اول نشناختمش. بعد كه يك سيب به من تعارف كرد، فهميدم خود خودش است. خيلي زود مادر بزرگ به عقب جاده پرت شد. رسيديم تهران. چهارراه مدرسه را رد كردم. اولين خيابان، دومين كوچه، پلاك هم پلاك خود شما بود. از اتوبوس پياده شدم كه زنگ خانه‌تان را بزنم ... يك كاميون سياه منتظرم بود. صداي تصادف و بعد با عطر سيب .... توي اتاقم به هوش مي‌آيم.... اگر تو در را باز كرده بودي همه چيز درست مي‌شد. من به آن خيابان لعنتي نمي‌رسيدم. مي‌دانم.... يك نفر توي خيابان‌ها مي‌دود و ماشين‌ها با بوق‌هاي ممتد از كنارش رد مي‌شوند. او اما توجهي ندارد مي‌خواهد به آخر دنيا برسد. اگر انتهاي رد پاي او آخر دنيا باشد، ابتداي دنيا بايد اول رد پايش باشد. اين فيلم را به عقب برمي‌گردانيم كه صحنه روي تمام رخ تو كليد مي‌خورد. (هميشه مي‌دانستم جهان با تو شروع شده است) اما چه اتفاقي افتاده كه مرد اينطور توي خيابان‌ها ...؟ بايد فيلم را كمي بيشتر به عقب برگردانيم؛ مثلا يك هفته قبل.... تو با مردي كه بي‌شباهت به آن كاميون سياه نيست از همين خيابان رد مي‌شوي. ناگهان مرد دست تو را مي‌گيرد. مي‌گويي: نه! («نه»اي كه زياد هم نه نيست) بذار رد شيم. خطرناكه! اگه يه ماشين .... تحمل اين صحنه‌ها را ندارم. داد مي‌زنم و مي‌زنم توي خيابان. ‌اي كاش يكي از همين ماشين‌ها راحتم مي‌كرد تا هيچ وقت سرباز جلوي سفارت سوئيس حسرت نمي‌خورد و آه نمي‌كشيد.... باهم از خيابان الهيه بالا مي‌رويم. درست جلوي سفارت سوئيس كه سرباز بدبخت آه مي‌كشيد. آن وقت كه هركس ما را باهم مي‌ديد، حسودي‌اش مي‌شد. آن وقت‌ها كه من به روي خودم نمي‌آوردم وقتي مي‌روم شهرستان تو ... كاميون سياه ... ماشين‌ها كه با سرعت ... دست تو كه ... دست او كه .... اصلاً به روي خودم نمي‌آوردم بعضي وقت‌ها با خودم فكر مي‌كنم مردها خيلي بدبختند. اگر مردي به زنش خيانت كند، زن همه جا داد و بيداد مي‌كند و دادگاه و نفقه و مهريه و طلاق و آزادي و عشق آزاد و ... و هزار و يك كوفت ديگر، اما اگر برعكس ... مرد بدبخت، چكار مي‌تواند بكند از ترس اينكه زندگي‌اش تباه شود. لال مي‌شود. لال شده بودم و از خيابان الهيه بالا مي‌رفتيم. تو گفتي: ديروز مريم آپارتمانش را به من نشان داد. : خوب چه طور بود؟ : هي ... (بيشتر شبيه حيف بود) ... به منم گفت، مي‌تونم بيام همان طبقه واحد روبرو بشينم. براي اونا كه اين چيزا ... ولش كن ... هي ... (بيشتر شبيه حيف بود) نمي‌دانستم بخندم يا گريه كنم. رسيديم جلوي قصر مرادي‌ها (يا همان گاراژ كاميون). نمي‌خواستم بروم بالا. آنجا بوي سيب نمي‌آمد. هرچه بود يك كاميون بود كه هي دود مي‌كرد و الكل مي‌خورد. نمي‌خواستم بنشينم و يكي مثل كاميون عرق بخورد و من نگاهش كنم. كسي را بايد مي‌كشتم. يا نه اصلا او چه كاره بود؟ بايد تو را ... تو را ... كه آسانسور رسيد پايين و درش باز شد. مريم بيرون آمد، خواست با من هم دست بدهد. دعوتم كرد من هم بيايم بالا. من اما آن بالا مزاحم بودم. تو هم نمي‌خواستي مرا بياوري. همانجا به سرم زد دستت را بگيرم به زور هم كه شده از اين قصر گاراژي فرار كنيم، اما دير شده بود. دستت را گرفتم و خواستم بدوم. محكم ايستادي. دلت آن بالا بود. من اما چند قدم با خودم كشيدمت. مريم داشت داد و بيداد مي‌كرد. شايد هم خنده‌اش گرفته بود. به تو گفته بود كه چطور با اين ديوونه زندگي مي‌كني؟ از خواهر كاميون هم بيشتر از اين انتظار نداشتم. وقتي هم تو براي هميشه مرا رها كردي و رفتي برايت كارت تبريك فرستاده بود. يادت كه مي‌آد. هي... (هي‌ام بيشتر شبيه حيف بود) زدم بيرون همه راه توي چشم‌هاي من غرق شده بود و آسمان بوي نم مي‌داد. رسيدم جلوي سفارت سوئيس. سرباز داشت روي درخت چنار يك سيب مي‌كشيد (بعدها فهميدم او يك قلب كشيده بوده. من اما در زندگي همه چيز را سيب ديده‌ام) چشم‌هاي مرا كه ديد، شوكه شد. سرم را گذاشتم روي شانه‌اش و آسمان كمي سبك‌تر شد. سرباز ناباور را رها كردم و از توي كيفم يك كاغذ درآوردم. خواستم نامه‌اي به امام زمان بنويسم. هميشه باهم صحبت مي‌كرديم. من اما ادب نداشتم. رهبران خيلي از فرقه‌هاي خرافه‌پرست حتي براي مقلدين‌شان پول مي‌فرستادند. من هم گفتم كه، بي‌آداب گلايه مي‌كردم. خواستم نامه‌اي به امام زمان بنويسم كه خودكار را پيدا نكردم. نامه را تا زدم و توي رودخانه الهيه انداختم. زير لب گفتم: خودتان بهتر مي‌دانيد... خودتان بهتر مي‌دانيد، ادامه اين ماجرا به كجا مي‌رسد. اين متن پشيمان شده بود. هي دست و پا مي‌زد هي مي‌خواست به آن كودكي برسد كه عطر سيب داشت، اما دستش به نويسنده نمي‌رسيد. رابطه متن و نويسنده دوطرفه است. مثل رابطه انسان و خدا. شايد متن‌ها بيش از آنكه در غياب مولف تاويل شوند با شهادت مولف خوانش خواهند شد ... با شهادت مولف. شهادت ... شهادت ... يك شب توي خانه كه بودم، سرم را از پنجره بردم بيرون. خيابان پايين شبيه جاده‌هاي شلمچه شده بود و من راننده يك آمبولانس بودم و تو (شايد هم يك فرشته بود) پرستار آمبولانس شده بودي. من سعي مي‌كردم از دست كاميون عراقي پر از سرباز فرار كنم بايد به موقع به خط مي‌رسيديم كه راه گم شده بود. و اين كاميون لعنتي با آن همه سرباز پيدا ... ناگهان گلوله بود يا بمب اتم نفهميدم، اما همه چيز ساكت شد فقط سيب بود و سيب بود و سيب ... حتي اتم‌هاي ما هم يكي شده بود. آنقدر كه حتي صبح كه بيدار شدم هرچه گشتم هيچ اثري از آمبولانس سوخته‌اي پيدا نشد. ما با همه مولكول‌هايمان دود شده بوديم. فقط بسترم بوي سيب مي‌داد ... من هيچ وقت ديگر آن فرشته را نديدم ... داستان همين جا تمام مي‌شود. شما بر هر اساسي كه مي‌خواهيد پايانش را حدث بزنيد، اما من اين اواخر لابه‌لاي كاغذ‌هاي محمد حسين ابراهيمي يك يادداشت پيدا كرده‌ام كه مي‌تواند شما در به هم چسباندن تكه‌هاي اين پازل ياري كند: من اما اصلا آنجا نبودم كه تمام شد. شهدا دستم را گرفتند. براي دكور يادواره شهداي دانشجويي رفته بوديم سنگر درست كنيم. دوستان خوبي داشتم. حلقه دستم بود، اما گوني را گره كه زديم و بار وانت كرديم ديگر نديدمش. شهدا از دستم درش آوردند. بوي سيب مي‌آمد. فهميدم جاي ديگري همه چيز تمام شده. بوي سيب مي‌آمد و كودكي روبرويم ايستاده بود و داد مي‌زد: «سيب سيب....» ............................... اولين جشنواره آخرين منجي از 27 اسفندماه سال 86 همزمان با روز امامت حضرت مهدي (عج) آغاز شده و همزمان با روز ولادت حضرت زهرا (س) و امام خميني (ره) بنيانگذار انقلاب اسلامي در تابستان سال 87 پايان پذيرفت. معرفي ابعاد وجودي و معرفي حضرت ولي عصر (عج)، حمايت و مساعدت گروه‌ها و نهادها در مورد حضرت مهدي (عج)، ايجاد روحيه اميد و نشاط بين مردم، فرهنگ سازي براي ايجاد آمادگي و زمينه سازي ظهور آخرين منجي و بررسي آرا و نظريات انديشمندان از جمله اهداف اصلي اين جشنواره بود. دومين جشنواره آخرين منجي اواسط مردادماه و در هفته انتظار برگزار خواهد شد. انتهاي پيام/ح




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 369]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن