واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: روانشناسي وجودي جام جم آنلاين: اگر روانشناسي بخواهد از وجود بياغازد نقطه عزيمت آن كجاست؟ علميكه رسالت پرورش روح، آن را در مسير فهم تجربي زندگي رواني براي فهم دلايل غفلت، ارزشمند كرده است يا پرداختن به وجود؛ كدام سن رواني را خواهد كاويد؟ شايد او بايد به دنبال جواب اين سوال باشد كه ما در مسير رشد رواني خود، در كدام مرحله و بزنگاه هستي خود به عنوان فردي مستقل و موجودي واجد وجود از وجود خود آگاه ميشويم و اين نوشته هم از اين دريچه به اين مساله خواهد پرداخت. مطمئنا انسان هنگام تولد تحت كمترين تأثيرات غريزي قرار دارد و ضعف پس از آن نيز مويد همين مطلب است. بجز نيازهاي اوليه اي كه تحت تأثيرات مطلق فيزيولوژيك قرار دارند، خط سير غريزي ديگري از پيش براي ما تصوير نشده است و اين همان چيزي است كه از آن به آزادي به مثابه نفرين ياد ميشود. آزادي ترسناكي كه رها شدن در برهوت را متبادر ميكند و از وانهادگي خبر ميدهد، اما ما در كدام مرحله از روانشناسي رشد به آن ميرسيم و از اين وانهادگي آگاه ميشويم؟ براي اين بلوغ اساسي سني متصور نيست چه بسا كساني كه تا پايان عمر از بند ناف مادرانه يا خانواده و قوم و جامعه رها نشوند، اما در بيشتر اوقات فهم اين تنهايي با ترس و وحشتي بسزا همراه است. فرد ميفهمد كه ديگر خود را چون عضوي از پيكرهاي امن مانند خانواده، جامعه، قوم، قبيله يا ... نميتواند بداند و تنهاي تنهاست و قدم بعدي را نه چون عضوي از آن كل ايمن كه خود بايد به تنهايي بردارد و مسووليت آن را نيز بپذيرد. اينجاست كه قدم از قدم نميتواند بردارد، اما اين بيچاره رها شده در زندگي خويش دو راه پيشرو خواهد داشت يا بايد بار اين آزادي را بپذيرد و راهي براي تحمل و سپس شيرين كردنش بيابد يا اينكه دوباره سعي كند اين بار سنگين را واگذارد و به دنبال پناهگاهي جديد و كاذب بگردد. و به قول مولوي: جمله عالم ز اختيار و هست خود ميگريزد در سر سرمست خود تا دمياز هوشياري وارهند ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند جمله دانسته كه اين هستي فخ است؟ فكر و ذكر اختياري دوزخ است ميگريزند از خودي در بيخودي يا به مستي يا به شغل اي مهتدي در اين ابيات مولوي به دو نمونه از راههاي فرار اشاره ميكند: «مستي و شغل» كه اين هر دو همين امروز نيز در اين زمينه به كار ميآيد. بسياري خود را در كار غرق ميكنند تا نشان دهند چاره ديگري ندارند و خيالشان از بابت آزاد بودن راحت شود. البته هيچگاه با كارشان نميآميزند و همواره اختلافي اساسي همواره باقي ميماند يا اينكه به مستي پناه ميبرند تا زير بار سنگين فهم اين آزادي و مسووليتي كه از آن برميخيزد له نشوند اما راهكارهاي رايج بسياري وجود دارد كه به هيچ وجه در جامعه به عنوان بيماري مورد سوءظن نبوده و نيست. از بزرگترين مثالها بيماري قدرت، حس تخريب و شگفتتر از همه فراموشي وجودي يا موجوديت دروغين است. بايد دانست كه اين سه در ارتباط مستقيم هستند، اگر چه از نظر سازوكار متفاوتند اما از هم برميخيزند. درواقع اين عوارض به دليل فرار از آزادي است، آزادياي كه فرد در بزنگاه به آن پي برده و سپس از آن به روشهاي گوناگون گريخته است. منظور از بيماري قدرت، افتادن در چرخه قدرت مخرب است. قدرت را ميتوان دو نوع دانست قدرتي كه حاصل اعمالش (برد برد) طرفين است يا قدرتي كه براساس برنده بودن اعمالگر آن و باختن آن كه بر او اعمال ميشود استوار است. قدرت در حالت برنده برنده به سمت كمتر كردن فاصله قدرتي ميرود، اما در نوع برنده بازنده به سمت فاصله بيشتر خواهد رفت. حال اگر كسي براي فرار از آزادي در هر سوي قدرت برنده بازنده قرار گيرد يا تحت سلطه است يا بعكس يا همزمان هر دوست. البته بحث تنها بر سر قدرت به مثابه نيرويي بيروني نيست. امروزه علاوه بر قدرتهاي بيروني بسياري از مراكز قدرت دروني شده و بر آنها نامهايي چون «عقل سليم، علم، سلامت روان، غيرعادي نبودن و افكار عمومي» گذاشته شده است و هركس اگر صادقانه نقش اين نيروها را در زندگي و تصميمات خود بكاود چه بسا كاري را نتوان يافت كه خارج از اين محدوده قدرت به انجام رسانده باشد. اما در نوع دوم فرار وقتي تحمل ناتواني، تجرد و تنهايي وجود نداشت فرد ميخواهد جهان بيرون را براندازد تا حائز تنهايي باشكوه باشد كه در آن چيزي وجود نداشته باشد كه از آن بهراسد. البته اين حس لباس وجدان، ميهن پرستي و ... ميپوشد تا حتي خود فرد نيز آن را نشناسد. اين حالت شوري است كه هميشه چيزي براي سرنگون كردن پيدا ميكند و در صورت عدم موفقيت خود مخرب را نشانه ميگيرد. روش ديگر از همه شگفتتر است. روشي كه ريشه در همان بيماري قدرت دروني دارد. در اين روش فرد ديگر خودش نيست، به قدرتهاي سازمانهاي فرهنگي اجتماع كه از كودكي تحت بمباران آنها بوده تسليم ميشود و در نهايت الگويي از توقعات، انتظارات و نحوه تفكر، اهداف و احساسات جامعه ميشود. نفسي دروغين از خود ميسازد و در آن تلاش ميكند همه سازمانهاي فرهنگي جامعه از او راضي باشند و او فرد هنجار و مفيدي براي آنها باشد و دست از پا خطا نكند. يكي از آزمايشهاي حيرت انگيز براي اين دسته، پرسيدن از اهداف ايشان است. ابتدا نميتوان از آنها هدفي بيرون كشيد، چون چنان با الگوي جامعه پسند مطابق شدهاند كه هرگز در باب هدفي براي خود نينديشيدهاند. نكته ديگر اينكه چنان از كودكي تا بزرگسالي روياهايشان سركوب يا دزديده شده است كه حتي با مراجعه به آن نيز روياي به دردبخوري به دست نميآورند تا آن را به هدف مبدل سازند. حيرتآورتر آن است كه وقتي بعد از آن گمان ميبرند اهدافشان را پيدا كردهاند، هدفهايشان با كمي تغيير كاملا بر هم منطبق است و اين نشان از اين دارد كه ايشان در واقع چيزي را ميخواهند كه در نظر ديگران بايد آنها را خواست تا معقول و سنجيده جلوه كنند. اين مساله در مورد انديشهها و احساساتشان نيز كاملا مشخص است. شايد اين نسخهاي كلي به نظر برسد، اما ايشان بايد اين راه آمده را تا خانه اول برگردند و از نو شروع كنند. دوباره خود را به دنيا بياورند، علايق حقيقتشان را بيابند و زندگي را در آن جهت، تغيير دهند تا عاشقانه و فعال هستيشان در تمام تعاملات زندگيشان درگير شود و ببالد تا وجودشان به وجود بيايد. مهدي امام بخش
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 316]