محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831255900
«پرومته» صورت ازلي «تمدن غرب» است
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: «پرومته» صورت ازلي «تمدن غرب» است خبرگزاري فارس: بيان هنري، با توجه به اين معنا، اصلا بياني تمثيلي يا سمبليك است و به همين دليل است كه «ابهام» جزو مشخصات ذاتي بيان هنري است. اين ابهام با پيچيدگيهاي عمدي و بيدليلي كه روشنفكرمآبها و هنرمنداني قلابي در كار خود ايجاد ميكنند فرق دارد. آن چه خواهيد خواند، متن كامل مقاله اي از شهيد سيد مرتضي آويني است كه با عنوان «بيان تمثيلي يا سمبليك »پس از شهادت او براي نخستين بار در دوره پنجم ماهنانه سوره به چاپ رسيد و اينك پس از 16 سال براي نخستين بار در خبرگزاري فارس منتشر مي شود. *بيان تمثيلي يا سمبليك بياني است كه به معنايي فراتر از معناي ظاهري لفظ دلالت داشته باشد. اما اين تعريف كامل نخواهد شد مگر آنكه نسبتي را نيز بين تمثيل يا سمبل با معنا و مدلول خود وجود دارد، پيدا كنيم. نظريه عام، سمبل يا تمثيل را نوعي «قرارداد» ميداند كه ميتواند بسيار «متنوع» و كاملا «شخصي» باشد اكثرا تنها وجود گونهاي «دلالت تشبيهي» را كافي ميدانند، حال آنكه نسبت بين تمثيل يا سمبل مدلول آن هرگز قراردادي و يا تصادفي نيست. آنچه باعث شده است تا نظري اينچنين عموميت پيداكند، از يك طرف ابهامي است كه در بيان سمبليك وجود دارد و از طرف ديگر شباهتي است كه بين سمبل و مدلول آن تشخيصپذير است. در كتاب فرهنگ اصطلاحات ادبي جهان، سمبل چنين تعريف شده است: «سمبل عبارت از چيزي است كه نماينده چيز ديگر باشد. اما اين نماينده بودن نه به علت شباهت دقيق ميان دوچيز است. بلكه از طريق اشاره مبهم يا رابطه اتفاقي يا قراردادي است. يك علامت تنها يك معني دارد اما يك رمز با استعداد تنوعپذيرياش مشخص ميشود.» اين تعريف نتيجهاي است كه انساني ظاهربين، بدون ادراك نسبت دقيق و معيني كه بين سمبلها و مدلولهايشان وجود دارد در يك مشاهده ظاهري گرفته است و البته زمينه اين اشتباه رايج، همان طور كه گفتيم وجوددارد، چنان كه در كتاب «زبان از ياد رفته» اثر «اريك فروم»، نيز اينچنين ميخوانيم: «سمبل چيست؟ معمولا چيزي را كه مظهر و يا نمودگار چيزي ديگر باشد سمبل ميخوانيم. ولي اين تعريف بسيار گنگ است اما وقتي سمبلهايي از نوع حسي، مثلا بينايي، شنوايي، بويايي و لمسي را ملاحظه ميكنيم كه براي نمايش چيزي ديگر، يعني حالات و تجربيات عاطفي و دروني ياافكار انسان به كار رفته است. مساله جالبتر به نظر خواهد آمد، در اينجا با نوعي سمبل روبرو هستيم كه در خارج از ما وجود دارد و معهذا نمودگاري است از احساس دروني ما.» اريك فروم سپس سمبلها را به دسته سمبلهاي قراردادي، تصادفي و همگاني (جهاني) تقسيم كرده است و بعد در تعريف هر يك از اين سه گفته است: *«الف: سمبلهاي قراردادي، سمبلهايي است كه متضمن پذيرش ساده يك وابستگي پايدار است ميان سمبل و چيزي كه سمبل مظهر آن است. اين وابستگي عاري از هر گونه اساس طبيعي يا بصري است. مثلا ميان كلمه ميز، يعني حروف "م.ي.ز " و شي ميز كه قادر به ديدن و لمس كردن آن هستيم هيچ رابطه ذاتي و اساسي وجود ندارد و تنها دليلي كه ما كلمه "ميز " را جانشين اصل آن، يعني شي ميز كردهايم رسم و عادت و قرارداد است و همين طور بسياري از علايم كه در صنعت و رياضييات و ساير حوزهها به كار ميروند از اين قبيلند.اصواتي كه از دهان ما خارج ميشود و حالات روحي و عاطفي ما را ميرساند. از آنجا كه بازنماي نوعي انفعال نفساني است با كلمات اين تفاوت را دارند كه ميان آنها و چيزي كه به آن اشاره دارند ميتوان رابطهاي ذاتي قايل شد. اما حتي اگر به خود بقبولانيم كه در ابتدا همه كلمات مورد استفاده انسان، يا اكثريت آنها به نحوي از انحاء داراي رابطهاي با شي و يا پديده مورد اشاره خود بوده است در حال حاضر بيشتر كلمات مورد استفاده ما فاقد چنين رابطهاي است. در همين جا لازم به تذكر است كه اين نظر راجع به كلمات و زبان سطحي است و اگر چه در اين وجيزه مختصر جاي بحث است در اين باره وجود ندارد، اما نسبت بين كلمات و معاني آنها فراتر از اين است كه بتوان آنها را قرارداد، و يا نتيجه انفعالات نفساني خواند. اريك فروم در ادامه مطلب اضافه ميكند: *ب: سمبلهاي تصادفي، سمبلهايي است كه صرفا از شرايط ناپايدار ناشي مي شود و مربوط به بستگيهايي است كه ضمن تماس علي حاصل ميگردد. اين سمبل برخلاف سمبلهاي قراردادي، انفرادي (شخصي) هستند و كس ديگري در درك آنها شريك نيست. مگر اينكه وقايعي را كه سمبل يا رمز بدان مربوط است نقل كنيم. سمبل توت فرنگي و شير، را كه در كارهاي اينگمار برگمن (فيلمساز سوئدي) به كار رفته است، ميتوان از همين نوع دانست. در اينجا رابطه بين سمبل و مدلول آن تصادفي و شخصي است و به زندگي انفرادي برگمان مربوط ميگردد. و البته اگر بخواهيم اينگونه حكم كنيم اغلب سمبلهايي را كه توسط هنرمندان غربي به كار گرفته شده است. اعم از فيلم، تئاتر يا ادبيات، بايد از همين نوع دانست. توضيح ضروري ديگر اينكه اريك فروم نيز در اين تقسيم بندي تمايز و تفاوت فيمابين علامات و نشانهها و سمبلها را در نظر نگرفته است. در تقسيم بندي اريك فروم تنها نوع سوم، يعني سمبلهاي همگاني يا جهاني را ميتوان سمبل، به معناي حقيقي آن ناميد. او در تعريف نوع سوم از سمبلها ميگويد. *ج: سمبلهاي عمومي يا جهاني سمبلهايي هستند كه ذاتا با پديده مورد اشاره خود رابطه دارند.. چندان هم تعجب آور نيست كه يك پديده يا رويداد مادي براي ابراز احساس و تجربه دروني انسان كفايت كند و دنياي مادي به عنوان سمبلي از دنياي ذهن به كار رود. همه ما ميدانيم كه جسم ما آيينه ذهنمان است. در هنگام خشم، خون به سر و صورتمان ميدود و در هنگام ترس، رنگ از رويمان ميپرد. وقتي عصباني مي شويم قلبمان به تندي ميزند.. در حقيقت جسم ما سمبلي از ذهن است... عواطفي كه احساس شدهاند و نيز افكار اصيل ما بر تمامي وجود ما اثر ميگذارند و اين رابطه بين جسم و روان ما درست همان رابطهاي است كه درمورد سمبل هاي جهاني (همگاني) بين ماده و معني وجود دارد. يعني برخي از پديدههاي جسماني، به علت ماهيت مخصوص خود، تجربيات عاطفي و ذهني خاصي را القا ميكنند و به طور سمبليك جانشين آنها ميشوند. سمبلهاي جهاني يا همگاني با آنچه جانشينش شدهاند رابطهاي ذاتي و دروني دارند و ريشههاي اين رابطه را در وابستگي كاملي كه بين يك عاطفه يا يك فكر در يك سوي، و يك تجربه حسي در سوي ديگر وجود دارد بايد جستجو كرد. براي ما كه به عوالمي فراتر از اين جهان قائل هستيم و سمبليسم را بر اساس معادله دقيقي كه بين عالم مجردات و معاني باعالم كبير و جهان ماده وجود دارد. بنا ميكنيم. اين تعبير اريك فروم ميتواند بسيار پرمعنا باشد. ما معتقديم كه عالم ماده يا عالم شهادت سايه يا انعكاسي از عالم مجردات يا عالم غيب است و هرچه در اينجا وجود دارد در واقع صورت تنزل يافتهاي از موجودات متعالي غيبي است و بر اساس اين اعتقاد، رابطهاي را كه اريك فروم بين ذهن و جسم يافته است نيز به همين معادله دقيق برميگردانيم كه ميان جسم و روح وجود دارد. اما غربيها غالبا به روح به عنوان موجودي مجرد از ماده اعتقاد ندارند و آن را مجموعهاي از واكنشهاي شيميايي ميدانند كه در اثر عادت به صورت واحد ادارك ميشود و به آن "من " يا "خود " گفته ميشود. روانشناسان عموما ريشه سمبلها را در ضمير ناخودآگاه شخصي و يا جمعي ميدانند و پيش از آنكه ما ماهيت اين ضمير را بررسي كنيم و آن را با اعتقادات اسلامي خود مقابله نماييم لاجرم بايد نظريات ديگري را نيز كه در باره سمبلها وجود دارد بررسي كنيم. ديل (DIEL )ميگويد: «سمبل وسيله بياني روشن و دقيقي است كه در اصل به زندگي دروني (متمركز و كيفي) كه با دنياي خارجي گسترده و كمي در تضاد است اشاره دارد.» ژول لوبل (Jules le Bele) ميگويد: «هر شي، مخلوقي، همان طور كه هست انعكاسي از كمال الهي است علامتي قابل ادراك وطبيعي است از حقيقتي فوق طبيعي.» سالوست يا سالوستيوس( Sallust قرن چهارم ميلادي) نيز ميگويد: «دنيا يك شي رمزي است.» لاندريت (Landrit) ميگويد: «سمبلگرايي، علم به نسبتهايي است كه دنياي مخلوق را با خالق، دنياي مادي را با دنياي فوق طبيعي متحد ميكند علم به هماهنگيها (مطابقتها و مشابهتهايي كه ميان قسمتهاي مختلف جهان وجود دارد.» رنه گنون (Rene Guenon) كه از اين ميان،افكار او بيشتر از ديگران به حقيقت نزديك است ميگويد: «شالودههاي حقيقي سمبليسم مطابقتي است كه همه بخشهاي واقعيت را به هم ميپيوندد و يكي را به ديگري مربوط ميكند و سرانجام از بخش طبيعي به عنوان يك كل، به بخش فوق طبيعي ، امتداد مييابد. به موجب اين مطابقت، كل طبيعت يك رمز است. يعني محتوايي حقيقي آن تنها زماني آشكار ميگردد كه به منزله نشانگري تلقي ميشود كه ميتواند ما را از حقايق فوق طبيعي متافيزيكي آگاه سازد.» ميرداماد در آغاز قصيدهاي معروف ميفرمايد: «چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي صورت زيرين اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستي » و اين گفته مبتني بر فرمايشات قرآني است قرآن مجيد صراحتا ميفرمايد: «ان من شي الا عندنا خزائنه و ماتنزله الا بقدر معلوم»، «هيچ چيز نيست مگر آنكه خزائن آن در نزد ماست و ما از آن جز به مقداري معلوم نازل نكردهايم.» به طور خلاصه اين اصل مطلبي است كه ما از بررسي بيان رمزي يا تمثيلي قرآن برداشت ميكنيم و البته اگر خداوند توفيق عنايت فرمايد بررسي خواهيم كرد كه برداشت فوق توسط احاديث نيز تاييد گشته است و هر چند اين همه در نزد ارباب معرفت جز توضيح واضحات وتكرار مكررات بيش نيست اما هر چه ما به قرون جديد و به ويژه اين دو قرن اخير نزديكتر ميشويم آن قدر اين معاني مورد غفلت و ترديد قرار ميگيرد كه امروز سخن گفتن از روح و عوالم مافوق طبيعي و عالم مجردات بسيار عجيب و غريب مينمايد. اگر «اريك فروم» و «بيلي»(bayley) و «آنانداك، كوماراسومي» نيز سمبليسم را «زبان از ياد رفته» ميدانند به همين غفلت توجه كرده اند كه گريبانگير انسان امروز شده است و همين غفلت است كه براي آدمهاي امروز، همزباني با حافظ و شيخ اشراق و ... را مشكل ساخته است. از آنجا كه براي انسانهاي گذشته اين اعتقاد كه جهان ما رمز يا تمثيل يا سمبلي است از جهان بالاتر عموميت داشته است (و يا به قول امروزيها اين اعتقاد جزو فرهنگشان بوده است)، آنها زبان رمزي اشعار حافظ و يا ادبيات اشراقي راهمچون معمايي كه بايد با كليدي مخصوص گشوده شود تلقي نميكردهاند و ميتوانستهاند با آن «همزبان» شوند. اما از آنجا كه خودبيني و غفلت از خدا و عوالم فوق طبيعت جز ذات بشر امروز گشته است، بسيار طبيعي است كه سمبل يا رمز و تمثيل را «نماد» يا «نمون» و يا «نمودگار» بداند و از آن «برداشتي شخصي يا تصادفي» داشته باشد؛ حال آنكه دلالت سمبل بر مدلول يا معناي خويش هرگز نمي تواند تصادفي باشد. با اين مقدمه كوتاهي كه عرض شد در مييابيم كه بيان سمبليك، به معناي حقيقي آن، بياني ذومراتب است و مثل بيان قرآن و احاديث داراي «بطون متعدد» ميباشد و هرچه سمبل يا تمثيل دقيقتر و درستتر باشد، از عمق بيشتري برخوردار ميگردد. اكنون علت اينكه ما «بيان» را «تنزل معاني»، تعريف كرديم مشخصتر ميشود. «بيان»هرچه به سمت «شخصي و انفرادي بودن»، «تصادفي و با قراردادي بودن»، گرايش پيدا كند از عمق و ظرافت و لطافت و زيبايي كمتري برخوردار ميگردد و بالعكس، هرقدر به «زبان جهاني و همگاني سمبلها»، نزديكتر شود، عمق بيشتري مييابد و بطون و مراتب متعددي پيدا ميكند و البته بايد توجه داشت كه اين بطون و مراتب «طولي» است نه «عرضي» و بدين ترتيب، اين مراتب و بطنهاي مختلف با يكديگر تعارض و تضاد پيدا نميكنند. بيان هنري، با توجه به اين معنا، اصلا بياني تمثيلي يا سمبليك است و به همين دليل است كه «ابهام» جزء مشخصات ذاتي بيان هنري است. البته بايد متذكر شد كه منظور از اين ابهام، «ابهام محض» يا «ابهام مطلق» نيست. هر نوع ابهامي نميتواند به عنوان شاخصه بيان هنري تلقي گردد. بلكه مقصود ابهام تمثيلي يا سمبليك است، به معناي حقيقي آن. اين ابهام با پيچيدگيهاي عمدي و بيدليلي كه روشنفكرمآبها و هنرمنداني قلابي در كار خود ايجاد ميكنند فرق دارد. اين ابهام، ابهامي است كه در عالم طبيعت هم به عنوان رمز يا سمبلي براي عوالم فوق طبيعي وجود دارد. اين ابهام، ابهامي است كه در اعمال ما نيز، به عنوان سمبلها يا تمثيلهايي كه نشاندهنده روح و ذهن ماست، وجود دارد. با اين تعبير، «نماز» اعمالي تمثيلي يا سمبليك است. ركوع تمثيل خضوع و خشوع ما در برابر عظمت خداست و سجده تمثيلي است از فقر مطلق در برابر غنا و علو مقام آفريدگار. سجده اول، نشانه مرگ است (مرگ اول) و توقف ميان دو سجده، تمثيل توقفي است كه بعد از مرگ در عالم برزخ خواهيم داشت و سجده دوم، تمثيل يا سمبل مرگي است كه بعد از نفخ صور بدان دچار خواهيم شد و بالاخره با اين تعبير، عالم ماده سراپا تمثيل يا سمبلي است براي عوالم فوق طبيعت. با توجه به آنچه گفته شد اكنون در مييابيم كه انتخاب سمبلها يا تمثيلها توسط انسان هرگز تصادقي يا قراردادي نيست و به نسبتي فراتر از اين مسائل بازگشت دارد. با رجوع به نوشتههاي آغازين اين جزوه اكنون ميتوان با ديدي ديگر به سمبلها نگريست و احساس ما در برابر طلوع و غروب، انتخاب «كبوتر سفيد» به عنوان تمثيلي براي «صلح و ازادي و فلاح» و قس عليهذا... با همين نگرش مفهوم تازهاي پيدا ميكند. براي ادراك بيشتر مطلب بايد «كيفيت خواب ديدن» و «ماهيت رويا» را نيز مورد تحقيق قرارداد. چرا كه زبان رويا، زباني كامل سمبليك است و عملي كه قوه خيال ما در صورتپردازي روياها انجام ميدهد، دقيقا شبيه به عملي است كه ما در بيان سمبليك ميخواهيم به طور آگاهانه انجام دهيم. تفاوت اين دو عمل در اينجاست كه از يك سو، خواب ديدن بيرون از اختيار و اراده ما انجام ميشود و از سوي ديگر، از آنجا كه اين عمل، «يعني تبديل و تنزل معاني در قالبهاي خيالي سمبليك» مستقيما و بدون دخالت آگاهانه ما صورت ميگيرد، بيان سمبليك آن بسيار دقيق و بدون اشتباه است. از آنجا كه بيان اساطير نيز كاملا سمبليك است، پس بايد تحقيق كرد كه بين رويا و اسطورهها چه نسبت و رابطهاي وجود دارد و آخر از همه بايد ديد كه بيان سمبليك انسان در هنر با روياها و اساطير چه رابطهاي دارد و [آيا] اصولا بيان انسان ميتواند بدون نياز به سمبليسم يا تمثيلگرايي انجام شود؟ رويا چيست؟ از نظر «فرويد»، «ضمير ناخودآگاه»، صرفا مخزن «كمپلكسها» (عقدههاي رواني) يا شهوات وازده است. «ليبيدو» (Libido) كه ميتوان آن را «شهوت زندگي» ترجمه كرد، كلمهاي است كه از لغت آلماني «Lieben» به معناي «دوست داشتن» آمده است. از نظر فرويد،«ليبيدو» نقطه وحدت وجود بشري است و جزء عمده آن «عشق جنسي» است. گرايشهاي «ليبيدو» كه در جهت كامروايي يا كامجويي مطلق عمل ميكند، در «واقعيت» با موانعي سركوبكننده برخورد ميكند و لاجرم به عمق ضمير انسان واپس رانده ميگردد. عالم واقعيت هرگز اجازه كامراني مطلق و بيقيد و شرط به شهوات بشر نميدهد و همواره او را به تبعيت از قوانين و قواعد خاصي كه ناشي از مدنيت و زندگي اجتماعي است، ميكشاند. شخصيت بشري در كشاكش بين اين دو اصل (لذت و واقعيت) ساخته ميشود. از نظر فرويد، رويا در واقع فراافكني (پروژكسيون) اين عقدههاي واپس رانده است. ضمير ناخودآگاه از نظر فرويد كاملا شخصي است، حال آنكه «يونگ» به يك قشر «ناخودآگاه جمعي» نيز معتقد است كه فيمابين انسانها مشترك است. از نظر فرويد، «ضمير خودآگاه» كه ناشي از واقعيت يا زندگي مدني و اجتماعي انسان است، در حالت بيداري اجازه نميدهد كه تمايلات «ليبيدو» تمام و كامل ظاهر شوند و ارضا پيدا كنند. اما در خواب كه نظارت «ضمير خودآگاه» قطع ميگردد، همه آن تمايلات واپس رانده فرصت ظهور و بروز مييابند، اما از آنجا كه هنوز از سيطره «من برتر» يا «ابَرَمن» رهايي پيدا نكردهاند، زباني سمبليك پيدا ميكنند. «UBERICH» يا «ابَرَمن» جزء برتر «ضمير خودآگاه» است كه سعي ميكند تمايلات ناخودآگاه ضمير را سركوب كند و بشر را با «واقعيت» سازگاري دهد. فرايند «سمبليزاسيون شهوات ناخوشايند را تغيير شكل ميدهد تا امكان ظهور پيدا كنند. به عبارت ديگر، ضمير ناخودآگاه تمايلات يا شهوات ناخوشايند و واپس رانده را صورت سمبليت ميبخشد» و از اين طريق «من برتر» را ميفريبد. فرويد و فرويديستها نه تنها رويا را ناشي از اين فرايند ميدانند، بلكه هنر و دين و عرفان را نيز بر همين محور توجيه ميكنند. از نظر آنها همه اعمال و اعتقادات و آداب و رسوم و تجليات هنري داراي ريشهاي جنسي است. رويا و خيالبافي از هنگامي در وجود بشر آغاز ميگردد كه بچه با اولين محروميتهاي زندگي مواجه ميشود، غايت قصواي او در اين حالت، بازگشت به زهدان مادر است. فرويد معتقد است كه مقصد همه افسانهسازيها و «اتوپي» پردازيها همين است: رجعت به رحِم مادر. فرويد هبوط بشر و آرزوي بهشت را نيز در همين سيستم معنا ميكند. در اين سيستم، افسانه يا اسطوره را ميتوان «روياي جمعي» دانست. در يكي از كتابهاي بسيار سخيفي كه در اين زمينه نگاشته شده است، ميخوانيم: «همچنان كه رويا واكنش كامهاي وازده فردي است. افسانه انعكاس آرزوهاي برباد رفته جمعي و قومي است. محور افسانه، شور جنسي و الگوي آن سازمان خانواده است. خاطرات خوش و ناخوشي كه انسان از افراد خانواده خود دارد، به وساطت مكانيسم برافكندن (پروژكسيون) به خارج ميافتد و موجودات افسانهاي مانند غول و ديو و جن و پري و فرشته را ميآفريند و همان عواطفي كه فرد نسبت به پدر و مادر و برادر و خواهر خود احساس ميكند به اشخاص افسانهاي منتقل ميشود. از اين جهت است كه افسانههاي كهنسال (مثل اساطير مصر و يونان باستان) سراسر حاكي از روابط جنسي و زناي با محارم و اخته كردن و جنايات خانوادگي است.» «هنر» نيز در اين سيستم توجيهي بسيار سطحي پيدا ميكند، چنانكه در همين كتاب ميخوانيم: «يكي از انواع بازي، هنر آفريني است، همانطور كه كودكان و غالب افراد بالغ با رويا و خيالبافي و بازي و جز اينها، وازدگيهاي خود را جبران ميكنند، كساني هم هستند كه دردهاي جانكاه خود را به زبان جانبخش موسيقي و نقاشي و حجاري و شعر بيان ميدارند و انرژي مزاحم كامهاي وازده را به اين شيوه تباه ميسازند. پس چشمه فياض هنرمندان همان شورهاي فطري انساني، خاصه شور جنسي است.» به اعتقاد «بونگ»، «ضمير ناخودآگاه شخصي» بر لايه عميقتري از ناخودآگاه قرار دارد كه خود آن را «ضمير ناخودآگاه جمعي» خوانده است. علت اينكه اين ضمير ناخودآگاه را «جمعي» ميخواند اين است كه اين ضمير از حيطه شخصيت فردي خارج است و بين همه افراد بشر مشترك است. «ناخودآگاه شخصي» مخزن كمپلكسهاست. در حاليكه «ضمير ناخودآگاه جمعي» از «آركتيپ»ها (Archetypes) يا «صورتهاي نوعي» انباشته است. «آركتيپ»، كه آن را «كهن الگو» نيز ترجمه كردهاند، چيست؟ علت طرح اين سئوال اين است كه از نظر يونگ همين «آركتيپ»ها يا صورتهاي نوعي هستند كه وقتي ظاهر ميشوند «صور سمبليك» به خود ميگيرند. «ضمير ناخودآگاه جمعي» به زبان تمثيل يا سمبل است كه سخن ميگويد و هرچه اين سمبلها به عمق ناخودآگاه نزديكتر باشند، عميقتر و كلي تر هستند و بالعكس، هرچه به «سطح آگاهي» نزديك شوند، از عمق آنها كاسته ميشود و صورت استعاره يا «الگوري» (Allegory) پيدا ميكنند. يونگ سعي ميكند كه با اين بيان، تفاوت فيمابين «استعاره» و «سمبل يا تمثيل» را نيز بازگو كند. «آركتيپ»ها صورتهايي نوعي هستند كه مشتركا در تمامي اساطير و روياها ظاهر ميكردند. در كتاب «بتهاي ذهني و خاطره ازلي» راجع به «آركتيپ» و مراحل نمود آن در اساطير آمده است: «هنگامي كه آركتيپ ظاهر شد به قالب سمبل در ميآيد زيرا سمبل در اصل صورت مشهود آركتيپ ناپيداست. ابتدائيترين شكل آركتيپ كه مطابق با مرحله آغازين انسان بدوي است همان مرحلهاي است كه بدان «اوروبوروس»، (Ouroboros) ميگويند. «اوروبوروس» را اغلب به صورت مار يا اژدهايي نشان ميدهند كه دمش را گاز ميگيرد. در اين مرحله، درياي ناخودآگاه، انسان را از هرسو احاطه كرده است و در ميان آن نطفه خودآگاهي قرار گرفته كه هنوز استقلالي نيافته است. اين در واقع مظهر زندگي بهشتي و بطن مادري بشريت است. مرحله بعدي را كه در آن آركتيپ ازلي به صورت «بزرگ مادر» جلوه ميكند و مظاهر آن را در كليه تمدنهاي كهن مييابيم، مرحله «بزرگ مادري» ميگويند. «بزرگ مادر» اغلب به صورت موجودي وحشتناك و هراسانگيز جلوه ميكند و صفات متناقض و متضاد اين «آركتيپ» آنچنان درهم و برهم و آشفته است كه تمثيلات نشاندهنده آن به صورت حيوانات و هيولاهاي عجيب و غريب جلوه ميكنند. هنگامي كه آگاهي قوام گرفت، تمثيلات موجود در «آركتيپ» بدوي نظام مييابند، از هم جدا ميشوند و به گروههايي كه نماينده يك «آركتيپ» يا آ«ركتيپ»هاي مشابه هستند در ميآيند. مرحلهاي كه متعاقب دوره «بزرگ مادري» پيدا ميشود معروف به «نبرد با اژدها»ست. در اين مرحله كه در كليه اساطير جهان ديده ميشود، آگاهي من در نبرد با ناخودآگاه كه همان اژدها بزرگ مادر يا اوروبوروس باشد پيروز ميشود و مبدل به من قهرمان ميشود. يافتن گنجي كه قهرمان پس از كشتن اژدها به دست مي آورد و ازدواج با دختر دلخواه كه اغلب گرفتار طلسم است به ازدواج مقدس تعبير شده است و به همين مناسبت اين مرتبه جمع اضداد و اكتساب كمال معنوي و رشد فكري است. آخرين مرحله تكامل معنوي انسان در اساطير به دوره پختگي معروف است بهترين نمونه اين مرحله در اساطير به صورت «ازيريس» در مصر باستان ديده مي شود همان طور كه خورشيد بر مي خيزد، مسير خود را ميپيمايد و سرانجام در آسمان غروب مي كند. همان طور نيز آگاهي به تدريج از بطن طبيعت بر مي خيزد، تكامل مي يابد و سرانجام باز هم همان شب تاريك و ابدي باز مي گردد. در اساطير مصر، پايان سفر خداي خورشيد يعني «هوروس»، دست يافتن به «ازيريس» يعني به خداي مغروب و غروب است كه خود مظهر كمال است. در پايان، مرگ خورشيد «ازيريس» كه مظهر خود است «من» را به كمال نهايي مي رساند. هر چند سيستم روانكاري فلسفي فرويد و معتقدات يونگ در زمينه روانشناسي به بعضي از حقايق عالم وجود اشاره دارند اما بايد متذكر شويم كه با اعتقادات اسلامي اصولا سازگاري ندارند. پيش از هر چيز سوال اين است كه آيا صورتهاي نوعي يا «آركتيپ«ها از درون ذات انسان برخواسته اند و يا نه، محصول تجارب تاريخي او هستند و از بيرون ذات به درون او انتقال يافته اند و در آنجا انبار شده اند؟ اگر بگويند كه اين صورتهاي نوعي موروثي و درون ذاتي هستند، لاجرم بايد وجود روح مجرد و ساير معتقدات مذهبي را بپذيرند؛ اگ نه قابل توجيه نيست كه اين آركتيپها از كجا آمده اند. به همين علت است كه عده اي از علم پرستها نظريات يونگ را در زمينه ناخودآگاه جمعي خرافه ميدانند و عده اي نيز او را در مرزبين روانشناسي و عرفان قرار مي دهند. با اين همه يونگ كوشيده است كه همواره علمي (به معناي رسمي كلمه علوم رسمي غرب) بماند. يونگ در آثار خويش در جواب اين پرسش پاسخ هاي متناقضي داده است. او وجود آركتيپها را به عنوان نهادها يا نمودههاي موروثي رد كرده و مي گويد: «آنچه كه ما به ارث مي بريم جنبه پيش سازندگي يا طرح بخشي را به «كريستاليزاسيون» ماده قياس كردهاند. صورتهاي كريستالي در كجاي ماده قرار دارد؟ چرا ماده هاي مختلف صورتهاي كريستاليزه متفاويت پيدا مي كنند؟ جواب اين سوالها هر چه باشد تفاوتي نميكند. اگر ما قبول كنيم كه جنبه پيش سازندگي يا طرح بخشي آركتيپها موروثي است ، در حقيقت به وجود فطرت آنچنان كه در معارف اسلامي مورد نظر است، اعتقاد پيدا كرده ايم. فطرت به معناي خلقت و سرشت است و همچون درخت خرمايي كه در هسته خرما نهفته است، پيش از به فعليت رسيدن بالقوه و ناپيداست اين سخني است كه يونگ هم در مورد آركتيپها مي گويد. آركتيپها هم قبل از ظهور در قالب سمبلها ناپيدا و بي شكل هستند. از سوي ديگر، سيري كه آنها - فرويد و يونگ و اتباع آنها - براي تكوين خود آگاهي در انسان قائل مي شوند هرگز با معتقدات اسلامي ما سازگاري ندارد، هر چند همان طور كه عرض كردم، به حقايقي از عالم وجود اشاره دارد. سير تكامل معنوي در كره زمين براي ما از عالم وجود اشاره دارد. سير تكاملي معنوي در كره زمين براي ما از انسان كامل و خليفة الله آغاز مي گردد و به انسان كامل و خليفة الله نيز ختم مي گردد. موجودي كه آنها به عنوان «انسان بدوي» مي خوانند، بر خلاف تصورات غربيها در آغاز تاريخ انسان نيست، بلكه در وسط آن سير كلي قرار دارد. مي پرسند چه تفاوتي مي كند؟ تفاوت آن همه است كه به طور كلي ما را به انكار همه معتقدات روانشناسي و تاريخي تمدن وا دارد. اين انسانهاي بدوي كه نمونه آنها امروز در جنگلهاي آمازون و بعضي از مناطق ديگر كره زمين از جمله استراليا وجود دارد نشان دهنده آغاز تاريخ حيات بشر نيستند. وجود آنها نتيجه خروج از سير كلي تكامل معنوي انسان است نه بالعكس. اگر بخواهيم با بياني ساده تر سخن بگوييم بايد گفت كه حيات انسان بر كره زمين بر خلاف گفته غربي ها با «توحيد» آغاز ميشود. بشر اوليه واصل به حق است اما در طي تاريخ، همان طور كه كودكان وجود «خود» يا «من» را رفته رفته در اثر تجربه و تكامل نفس باز مي يابند، انسان نيز به «خود» متوجه مي گردد و از خدا غفلت مي يابد. اين سير را نبايد «تكوين خود آگاهي» نام نهاد بلكه بايد آن را «هبوط بشر» خواند. مفهوم «من» يا «خود» كه جنبه اجتماعي و كلي «من» است - رفته رفته در وجود انسان تكوين نيافته است. وحدت و اتحاد دروني ما از ادراكات روج مجرد است و بايد گفت كه اگر انسان صاحب روح مجرد از ماده نبود، نه تنها خود را چون موجود واحدي درك نمي كرد بلكه اصلا بر «وجود خود» آگاهي نمي يافت. اين از خصوصيات تجريدي روح است كه مي تواند در عين حال «محيط برخود» و «محاط در خود» باشد و در عين حال كه «منها» ي متعدد ي را در درون خود مي يابد، خود را چون موجود واحدي ادارك كند. روانشناسهاي غربي اشعاري چون اين شعر معروف را در اندرون من خسته دل ندانم كيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست. نتيجه عدم تكوين خود آگاهي در وجود انسان هاي گذشته مي دانند، حال آنكه بر خلاف گفته غربيها نهايت تكامل انسان بنا به معتقدات ما در «بي خودي» است. اين بي خودي را كه با «فناء في الله» حاصل ميآيد، نبايد با حالتي كه بعد از خوردن شراب انگوري رخ مي دهد قياس كرد (هر چند در زبان ادبيات اشراقي و عرفاني، لفظ «مستي»، به همين معنا به كار رفته است) ، بلكه اين بي خودي به معناي «خدا گونگي» است. در اين مقام، سالك راه خدا از خود «سلب اختيار» ميكند و دست و زبانش، دست و زبان آفريدگار متعال مي گردد؛ دستش «يد الله» و لسانش «لسان الله» مي شود. ما معتقديم كه اين «بي خودي» در آغاز تاريخ بشر، يعني ابتداي هبوط، وجود داشته است؛ بعد رفته رفته با دور شدن بشر از توحيد و مخصوصا در اين دو هزار و پانصد ساله تاريخ فلسفه غرب از يونان باستان تا امروز ، موجوديت اين «خود غافل از خدا» در وجود انسان تكوين و فعليت مي يابد. اما از آنجا كه انسان داراي فطرتي الهي و مشتاق وصل است، با دور شدن از خدا و تكوين خودبيني، اشتياق او نيز براي بازگشت و پيوستن به اصل بيشتر و بيشتر مي گردد و عاقب او را به اصل وجود باز مي گرداند و به توحيد واصل مي گرداند. سفر «هوروس»، خداي خورشيد و دست يافتنش به «ازيريس» را بر خلاف آنچه يونگ پنداشته است، بايد همين گونه كه عرض شد معنا كرد. اين آگاهي نيست كه از بطن طبيعت بر ميخيزد، تكامل مي يابد و سرانجام باز به همان شب تاريخ و ابدي باز مي گردد؛ آغاز و پايان اين سير خداست و صيرورت تكاملي بشر از خليفه الله آغاز مي شود و به خليفة الله نيز ختم مي گردد. در واقع يونگ نيز تا حدودي اين حقيقت را دريافته است، هر چند نه در آن حد كه از ظلمات سيستم هاي تفكر علمي و فلسفي غرب نجات پيدا كند. در همين كتاب «بت هاي ذهني و خاطره ازلي» سخني از يونگ نقل شده است كه مويد اين معناست. او گفته است : «اصطلاح "ناخودآگاه " را به منظور تحقيق علمي ابداع كردم با علم به اينكه به جاي آن ميتوانستيم كلمه خدا را به كار ببرم. تا آنجايي كه به زبان اساطيري سخن مي گوييم "مانا "(mana )، خدا و ناخودآگاه متردافند، زيرا از دو مفهوم اولي (مانا، خدا) همان قدر بي خبريم كه از مفهوم آخري (ناخودآگاه).» بالاخره اين آركتيپها با صورتهاي ازلي از كجا آمدهاند؟ براي توجيه آنها هيچ چاره اي نيست جز اينكه به حقيقي خارج از انسان و فراتر از او قائل شويم. نويسنده كتاب «بت هاي ذهني به خاطره ازلي» اركتيپها را به «اعيان ثابته» قياس كرده است، در حالي كه اين مقايسه درست نيست. «اعيان ثابته» خزائن غيب و حقيقت عالم وجودند و يا به تعبير ديگر اسماء و صفات آفريدگار متعال هستند. عالم ماده از نتزل اين اعيان و حقايق ثابت و ازلي خلق شده است. اما براي ادراك آركتيپها و يافتن ريشه آنها بايد مطلب را به گونه اي ديگر بررسي كرد كه از حوصله اين مقاله خارج است. درباره اسطوره ها و بينش اساطيري نيز چند مطلب مهم وجود دارد كه بايد مورد تذكر قرار گيرد: نخست اينكه اسطورهها هر چند صورتي شرك آميز دارند، اما متضمن حقايقي راجع به وجود خلقت هستند. از آنجا كه اين حقايق هم در هنگام ظهور به صورت سمبل و تمثيل ظاهر ميشوند بر ماست كه هر چند مختصر به ماهيت آنها اشاره كنيم. آنچه در «روانشناسي اعماق» محقق شده است اين است كه اسطورهها متضمن حقايق عاليه اي هستند كه به حيات قومي و شخصي انسان شكل و صورت مي بخشد. آنها حتي در معماري شهرها نيز بينش اساطيري اقوام مختلف را جستجو كرده اند و همه حيات آنها را با توجه به بينش اساطيريشان معنا نموده اند. در اين حقيقت ترديدي نيست اما سوال اينجاست كه اولا بينش ديني را در كنار بينش اساطيري چگونه بايد معنا كرد و بعد هم جاي اين پرسش وجود دارد كه جايگاه «بشر غربي» در اين ميان كجاست بشر غربي از يك سو قرنهاست كه از بينش اساطيري بريده است و از سوي ديگر به هيچ مذهبي نيز اعتقاد ندارد. نخست ببنيم كه آركتيپها چگونه در اعمال شخصي و قومي انسان ظاهر مي شوند. در كتاب بتهاي ذهني و خاطره ازلي آمده است: «به قول يونگ مي توان ساخت آركتيپها را به سيستم محوري كريستال تشبيه كرد. سيستمي كه در واقع پيش سازنده صور متبلور كريستال در مايه مادر است. در مايه مادر ساخت ابتدايي كريستال نامشهود است و فقط آنگاه ظاهر مي شود كه موكولها و ايون ها تركيب بيايند. همان طور نيز آركتيپ اولين بي محتوي است و آركتيپ في نفسه است و بدين صورت آركتيپ مستغرق در جمع بلاتعين و بي شكل و بي صورت ناخودگاه جمعي است.» يونگ مي گويد كه قوه تخيل است كه صور ازلي و آركتيپ ها را از قوه به فعل درمي آورد. اولين طر حهاي آركتيپ به صورت «ماندالا» يا «تصاوير چهار گانه» ظهور مي يابند. كلمه «ماندالا» در زبان سانسكريت به معناي «دايره» است و ماندالا اولين طرحي است كه آركتيپ يا صورت ازلي توسط قوه تخيل مي افكند. روانشناس ها مي گويند كه اين صورتهاي ازلي يا «كهن الگوها» نه تنها هيجانها و نگرشهاي اخلاقي و ذهني شخص را شكل مي دهند و در تمام سرنوشت او موثر واقع مي شوند، بلكه سرنوشت اقوام و تمام مراحل حيات قومي با توجه به آركتيپها و بينش اساطيري تعيين مي گردد و به عبارت ديگر حيات و سرنوشت اقوام و ملتها، بسط و گسترش همين صورت هاي ازلي يا «كهن الگوها»ست. حقيقت اين است كه جهان ما، جهاني است محكوم ابعاد و به ناچار وقتي حقايق مجرد و ملكوتي بخواهند در اين عالم تجلي كنند، صورتي بعددار يا هندسي پيدا ميكنند. سر اينكه انسان براي همه جيز «بياني هندسي» دارد نيز همين است. حقيقت اوليه اي كه در صورت ماندالاظاهر مي گردد، بعد و جهت و تعيين ندارد (كه به قول غربيها نومن(numen) يا امر قدسي است) و به همين علت است كه در صورت دايره ظاهر ميشود، چرا كه دايره هر چند يك شكل هندسي است، اما بر خلاف اشكال هندسي جهت ندارد و بي تعيين است و مثل نقطهاي است كه بزرگ شده باشد. تجلي اوليه صورتهاي ازلي به صورت تصاوير چهارگانه نيز ظاهر مي شود چرا كه مربع در واقع دايره اي است كه تعين و جهت و بعد پيدا كرده است. اگر به كعبه مقدس و طواف حجاج بر گردد آن نظر كنيم طرحي از «ماندالا» را خواهيم يافت. مناسك حج نيز مانند ساير اعمال و مناسك انسان سملبيك و تمثيلي است و بيان حقايق مجرد است. دايره و كره صورت تمثيلي وجود مقدس پروردگاه قبل از تجلي يا خلقت است و مربع يا مكعب صورت تمثيلي وجود او بعد از تجلي يا خلقت است. آيا زبان مشترك سمبلها و كهن الگوها يا صورت هاي ازلي مشترك بيان كننده اين حقيقت نيست كه ريشه همه اين تجليات در جايي فراتر از عالم ماده است؟ روانشناسها از قبول اين حقيقت اعراض دارند. آنها مي گويند: «امواج صوتي كه با ارتعاش يك ديسك فولادي به وجود آمده و از طريق عكاسي قابل رويت شده است نيز الگويي مانند ماند الا به وجود مي آورد.» ما مي گوييم خود اين مطلب هم مويد اين معناست كه ريشه همه اين تجليات، چه در طبيعت و چه در انسان، واحد است و به آفريدگار متعال رجوع دارد. محققين اديان منشا اين تجلي را «نومن» ناميدهاند كه به «امر قدسي» ترجمه ميشود. به هر تقدير بايد نقطه آغازي بيرون از انسان وي يا در عمق وجود او قائل شد كه در اين صورت ها تجلي مي يابد، اگر نه چگونه مي توان باور كرد كه همه اين حقايق و تجليات ريشه در «هيچ» دارد؟ روياها نيز با زبان روانشناسي صورتهايي است كه توسط قوه تخيل ما از «ضمير ناخودآگاه شخصي و يا جمعي» افكنده مي گردد و بدين ترتيب زبان روياهاي ما نيز زباني تمثيلي يا سمبليك است. با شناخت زبان سمبليك روياها و اساطير مي توان بيان هنري انسان را نيز با عمق بيشتري مورد تحقيق قرار داد. اگر ما دخالت آگاهي را در بيان هنري حذف كنيم، همان حقايق به صورت رويا ظاهر خواهد شد و بيان سمبليك خوابهاي ما را خواهد گرفت. با جواب دادن به دو سوالي كه طرح شد بحث را به پايان مي بريم. در نزد ما معتقدات ديني در برابر بينش اساطيري قرار ميگيرد و آن را نفي ميكند. اگر فرض ما اين بود كه اساطير حاوي حقايقي متعالي هستند، چرا اعتقادات ديني با بينش اساطيري مقابله مي كند؟ دين و اساطير هر دو از يك منشاء و مبدا واحد كه وجود مقدس آفريدگار باشد تجلي يافته اند، با اين تفاوت كه صورت شرك آميز اساطير از «نفسانيت قومي» يا «من قومي» نتيجه شده است، حال آنكه دين و شريعت توسط وحي و از طريق پيامبران نازل شده است براي ادراك بهتر مطلب مي توان به مسيحيت امروز نظر كرد. «تثليت» يا «اقانيم سه گانه» (اب. ابن، روح القدس) صورت شرك آميزي است كه توسط پيروران جاهل حضرت مسيح عليه السلام به شريعت عيسوي داده شده است. آنچه كه قابل انكار است همين صورت تثليثي و شرك آميز است، اگر نه همين مراتب و حقايق در شريعت اسلام نيز با معناي حقيقي خويش وجود دارد. به عبارت ديگر، شفاعت و وساطت حضرت مسيح عليه السلام يا حضرت جبرئيل (روح القدس ) عليه السلام را در نزد آفريدگار نمي توان انكار كرد. آنچه شرك است اصالت دادن به شفعاء است و نبايد براي حضرت مسيح (ع) و حضرت جبرئيل امين (ع) در مقابل خدا اصالت و استقلالي قائل شد. سوال ديگر اين بود كه جايگاه بشر غربي در اين هنگامه كجاست. هر چند در تمدن امروز غرب ظاهرا بينش اساطيري و مذهبي هر دو منكوب و مطرود شده است اما نبايد از اين معنا غافل شد كه «سيانتيسم» يا «علم پرستي» (منظور علم به معناي امروزي آن است، يعني علوم جديد) جانشين بينش ديني و اساطيري شده است و بدين اعتبار، بشر غربي انسان بدون ريشه است اما از طرف ديگر انسان چارهاي جزب «مذهبي بودن» ندارد. فطرت انسان مذهبي است و نمي تواند بدون اعتقاد و ايمان به آغاز و انجام، يا مبدا و معاد زندگي كند. تمدن امروز غرب با رجوع به تمدن باستاني يونان و روم قديم بنيان گذاري مي گردد و پيوند تاريخي تمدن يونان و روم را بار ديگر ميان اروپا و آمريكا مي توان پيدا كرد. در اين قياس و انطباق ، يونان در برابر اروپا و روم در برابر آمريكاست و اگر بخواهيم به يك مقايسه كامل بپردازيم، نتيجه آن به راستي شگفت آور است. «ميتولوژي» يا تاريخ اساطير يونان باستان در تمدن غرب نيز بسط و تحقق يافته است و «پرومته» صورت ازلي آن است. از جانب ديگر، تمدن غرب يك تمدن مسيحي است و نظام تشريعي مسيحيت، هر چند تحريف شده ، در همه آداب و رسوم و حتي نهادهاي اجتماعي اين تمدن بسط و تحقق پيدا كرده است. ويژه نامه «سيد شهيدان اهل قلم» در خبرگزاري فارس انتهاي پيام/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 415]
صفحات پیشنهادی
«پرومته» صورت ازلي «تمدن غرب» است
«پرومته» صورت ازلي «تمدن غرب» است. «پرومته» صورت ازلي «تمدن غرب» است خبرگزاري فارس: بيان هنري، با توجه به اين معنا، اصلا بياني تمثيلي يا سمبليك است ...
«پرومته» صورت ازلي «تمدن غرب» است. «پرومته» صورت ازلي «تمدن غرب» است خبرگزاري فارس: بيان هنري، با توجه به اين معنا، اصلا بياني تمثيلي يا سمبليك است ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها