تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):انسان بايد براى آخرتش از دنيا، براى مرگش از زندگى و براى پيرى‏اش از جوانى، توشه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815416482




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ساندویچ مغز فصل سوم


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل سوم:

تقریبا در هنگام غروب خورشید با وز وز یک مگس از خواب بیدار شدم و منظره ای بسیار زیبا را در اطراف خود مشاهده کردم. خورشید کم کم در پشت ریگ زارها پنهان می شد و ابرها را به رنگ های طلایی, بنفش و قرمز به وجود می آورد. هوا بسیار خنک تر از ساعت های قبل بود.
نمی دانستم چه کنم. به راه خود با پای پیاده ادامه دهم یا با دعا منتظر فرشته نجاتی بنشینم. بالاخره تصمیم خود را گرفتم. در کیفم ملافه و چند سیب گذاشتم. تصمیم داشتم به طرف شهر متروکه بروم. می دانستم که کسی در آن شهر نیست تا به داد من برسد. ولی چاره دیگری نداشتم. نمی توانستم آن همه راه را برگردم. اگر به جنگل کوچک_که در چند کیلومتر آن طرف تر بود_می رفتم می توانستم حداقل غذایی به غیر از سیب داشته باشم و بالاخره از این وضع بهتر بود. برخاستم و به راه افتادم. کم کم هوا تیره می شد و دید را مشکل می کرد. خوشبختانه یک چراغ قوه داشتم که حداقل جلوی پای خود را ببینم. گرچه نور آن هم مدت زیادی دوام نمی آورد.
راه جاده خاکی را که فقط برای عبور یک اتومبیل ساخته شده بود, پیش گرفتم. فقط در دل دعا می کردم که دیگر جانوری جلویم سبز نشود. اگر ماری از لانه خود بیرون می آمد و زهری سمی و کشنده داشت, چه؟ اگر عقرب سیاه و بزرگی نیشم می زد, چه؟ سعی می کردم این افکار را از خود دور کنم ولی مشکل بود!
آنجا منطقه ای عجیب و غریب بود. شامل بیابان و جنگل. اگر یک جانور عجیب تر در مقابل من بی دفاع قرار می گرفت, باید چه می کردم؟ ترسیده بودم. شاید بیشتر از دفعات قبل. ترسم مانند ترس های معمولی نبود. من در منطقه ای پا گذاشته بودم که به نظر می رسید کسی دیگر نیامده است. با صدای آرام شعر معروفی را زمزمه کردم. دیگر از خورشید سوزان خبری نبود و من مجبور شدم از چراغ قوه استفاده کنم. نور آن را به همه جهات می چرخاندم. هوا ابری شده بود و دیگر ستاره ای هم دیده نمی شد. مهتاب به سختی نور خود را به اطراف می پراکند.
بعد از دو کیلوکتر راه رفتن یک سیب بیرون آوردم. آن را به پیراهنم مالیدم و خوردم و ته مانده آن را زمین انداختم. ناگهان صدای شکستن چوب به گوشم خورد. ایستادم و به اطرافم به دقت نگاه کردم. آب دهانم را قورت دادم. چند دقیقه همان طور ایستادم و گوش هایم را تیز کردم. وقتی دیگر صدایی نیامد, دوباره به راه افتادم. با خود فکر می کردم که شاید سیبی را که انداخته بودم, رشد کرده و به همین دلیل صدای شکستن چوب را شنیدم اما چند دقیقه بعد معلوم شد که این حدس اشتباه بوده است!



منبع : http://www.gtalk.ir





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 133]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن