واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: جاسوسان به درگاه جمال مبارك مقرب ترند! پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 37
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
پيش تر خوانديم كه مرجان «بله» را گفت. او و فرهاد به همراه خانواده در يك دفتر عقد و ازدواج حاضرشده و به عقد هم درآمدند . ادامه ماجرا:
در آن لحظه به ياد ماندني و ملكوتي، چهرأ مرجان در آن چادر ساده سفيد گلدار جذاب و ديدني تر شده بود. معصوميت چهره اش مرا به ياد پاكي كودكان مي انداخت.
حاج آقا هم وقتي فهميد كه من بهايي بوده ام و تازه مسلمانم، اصلاً حاضر نشد پول بگيرد فقط يك شيريني از جعبه برداشت و گفت:
«ما را همين بس. اميدوارم آقافرهاد قدر همسر، زندگي و ورودش به اسلام را انشاءالله بداند. »
من هم خدا را شكر مي كردم و مي پنداشتم قضيه به همين خوبي و خوشي تمام شده است. اما افسوس كه كتاب خوشبختي من به اينجا ختم شد. در راه كه مي آمديم، مادر مرجان تعارف كرد كه:
«آقافرهاد شام در خدمتتان باشيم، روز اول شگون داره كه در كنار خانواده عروس باشيد. »
اما من عذرخواهي كردم و گفتم:
«اگر اجازه بدهيد بروم مغازه؛ چون الآن خانواده ام تمام همدان را دور زده اند. »
با عجله خودم را به مغازه رساندم، ديدم شجاع الدين روي صندلي نشسته و منتظر من است. سخت عجله داشت، بدين خاطر گفت:
«زود باش فرهاد، اين شيشه ها را اصلاح كن، اينها را سريع تر بزن، مشتري منتظره. . . »
با اينكه خيلي از دست شجاع الدين ناراحت بودم، به خاطر شادي درونم همه را انجام دادم. ناگهان با لحني كنايه آميز پرسيد:
«چيه فرهاد كبكت خروس مي خونه امروز؟!»
گفتم: «چطور. . . »
گفت: «بابا اين همه كار ريختم روي سرت، اما تو همه را با دقت انجام دادي، خم هم به ابرو نياوردي. »
گفتم: «داداش عزيز، كار شما كه در اسرع وقت هم كه انجام مي دهيم، باز هم جاي حرف و حديث دارد. . . »
اينجا بود كه برادرم سكوت كرد و از در مغازه بيرون رفت و من نفسي به راحتي كشيدم؛ چون هر لحظه منتظر بودم رازم فاش شود، اما هنوز چند قدمي از مغازه دور نشده بود كه دوباره برگشت، دلم هري ريخت پايين با خودم گفتم: «خدا بخير بگذراند. »
برگشت و با لحني طلبكارانه گفت:
«بقيه كارها را براي همين امروز مي خواهم. »
او رفت و من يك ساعته كارهايش را انجام دادم و به شاگردم گفتم به قيد دو فوريت مي روي اينها را به شجاع الدين مي رساني.
ساعتي بعد شاگردم برگشت و گفت:
«آقافرهاد، ديگر پشت دستم را داغ كردم كه براي آقاشجاع الدين كار نكنم. »
پرسيدم: «چطور. . . »
گفت: «از بس پليس بازي درمي آورد، حال آدم به هم مي خورد. هي مي پرسه فرهاد كجا مي ره، با چه كساني رفيقه؟ امروز چرا سرخوش بود. . . خودت مي دوني كه من هم بهايي هستم، اما به خدا امروز از بهايي بودنم خجالت كشيدم و پيش خودم گفتم اگر بهايي بودن اينه كه آدم مدام توي كار ديگران دخالت كندو جاسوسي ديگران را بكند و به محفل برساند، من از اين آيين بيزام، نمي دانم چرا هر كسي تو اين بهايي ها دستش به محفل وصل مي شه، تغيير شخصيت مي ده و به بازپرس ژاور (چهرأ منفي داستان بينوايان) تبديل مي شه، حالا خوبه كه حكومت ايران اسلاميه وگرنه اينها پوست از كله ما مي كندند.
شما ببين تو اين آيين هر كسي كه بهتر جاسوسي بكنه، مقرب تره، به خدا اين كلاس هاي اخلاق فقط براي تربيت جاسوس و توليد آنتنه. اين جماعت غافل هم فكر مي كنند اگر جاسوسي كنند، مورد عنايت جمال مبارك قرار مي گيرند. »
در اين حال سخنش را قطع كردم و گفتم: «چيزي كه بروز ندادي؟!»
گفت: «له له مي زد براي يك سير خبر، اما من تو خماري گذاشتمش. »
و بعد خنديد و گفت: «بنده خدا فكر مي كنه با عقب افتاده ها طرفه. . . »
وقتي خيالم راحت شد با تلفن عمومي به خانه مرجان زنگ زدم. از من گله مند بود: «چرا بعد از مراسم رفتي؟ خيلي جلوي اقوام بد شد. . . »
گفتم: «مرجان جان، شما قبول كردي كه در اين شرايط دشوار مرا درك كني. به خدا اگر غيبت من طولاني مي شد، هر چه رشته بودم، پنبه مي شد و. . . »
گفت: «ديگر بهانه نيار، شام منتظرت هستيم. »
گفتم: «اگر قصوري شده مرجان خانم به بزرگي خودش مي بخشد. به روي چشم. »
گوشي را قطع كردم و به خانه زنگ زدم و گفتم امشب شام نمي توانم بيايم خانه كه ناگهان صداي مادرم از آنسوي سيم تبديل به فرياد شد: «فرهاد تو معلومه اين روزها چكار مي كني؟ يادت رفته ضيافت داريم و بايد به منزل آقاي عبادي برويم؟!»
گفتم: «مادرجان من خبر نداشتم، ضمناً كار هم زياد است. بدين خاطر مجبورم كارهايم را تا دير وقت انجام بدهم، همين امروز از شجاع الدين بپرس، چقدر كار برام آورده. . . خب شما مي گويي من به مشتري بگويم ببخشيد آقا چون من بهايي هستم، نتوانستم كار شما را انجام بدهم؟! خب مادر، مشتري مي پرد و مي رود جاي ديگر. . . »
سه شنبه 12 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 216]