تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 26 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):من مأمورم كه صدقه (و زكات) را از ثروتمندانتان بگيرم و به فقرايتان بدهم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806627362




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستانهای پند آموز


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: مردي خواب عجيبي ديد . او در عالم رويا ديد كه نزد فرشت گان رفته و به كارهاي آنها نگاه مي كند هنگام ورود ، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هايي را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند ، باز مي كنند و آنها را داخل جعبه هايي مي گذارند.

مرد از فرشته‌اي پرسيد : شما داريد چكار مي كنيد ؟
فرشته در حاليكه داشت نامه ي را باز مي كرد ، جواب داد : اينجا بخش دريافت است ، ما دعاها و تقاضاهاي مردم زمين را كه توسط فرشتگان به ملكوت مي رسد به خداوند تحويل مي دهيم.

--------------------------------------------------------------------------------

مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته بزرگ ديگري از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارند و آنها را توسط پيك هايي به زمين مي فرستند.
مرد پرسيد : شماها چكار مي كنيد ؟

يكي از فرشتگان با عجله گفت : اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمين مي فرستيم.

--------------------------------------------------------------------------------

مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته!!
مرد با تعجب از فرشته پرسيد : شما اينجا چكار مي كني و چرا بيكاري ؟
فرشته جواب داد : اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب تصديق دعا بفرستند ولي تنها عده بسيار كمي جواب مي دهند .

مرد از فرشته پرسيد : مردم چگونه مي توانند جواب تصديق دعاهايشان را بفرستند ؟!
فرشته پاسخ داد : بسيار ساده است ، فقط كافيست بگويند :


خدايا متشكرم :???:









با فرارسيدن يکي از جشنهاي مقدس در هند زني فقير که شوهرش فلج بودبه 3 فرزند گرسنه اش قول داد که در روز جشن مواد خوراکي کافي براي آنها تهيه کند.آن زن اطمينان داشت که خداوند پول کافي برايش خواهد فرستاد تا بتواند در روز جشن فرزندان گرسنهء خود را سير کند.او به پشتوانهء اين ايمان وارد فروشگاهي شد و تقاضاي مواد خوراکي کرد.مرد فروشنده از او پرسيد چقدر پول مي تواند بپردازد.زن گفت:شوهرم سالهاست بيمار است و من در واقع هيچ پولي ندارم.اما مي توانم دعا کنم.مرد فروشنده که فرد بي ايماني بود با طعنه به زن گفت:دعايت را روي کاغذ بنويس به اندازهء آن مي تواني از اينجا خوراکي ببري.زن بي درنگ نوشته اي از جيب خود در آورد و به فروشنده داد و گفت:اين دعاي کوچک من است ديشب در حالي که بالاي سر شوهرم بودم آن را نوشتم.روي کاغذ نوشته شده بود:"خدايا تو پناه من هستي تو هر چه را که براي جشن نياز دارم فراهم خواهي کرد.حتي بيش از آن تا آنها را با ساير کودکان فقير قسمت کنم." مرد فروشنده دعا را خواند و در حالي که مي خنديد کاغذ را روي ترازو گذاشت و گفت:حالا مي بينم دعاي تو با چه مقدار خوراکي برابر خواهد بود.مرد با نهايت تعجب ديد با گذاشتن يک کيسه آرد روي ترازو عقربهءآن تکان نخورد.پس ناچار مواد ديگري را اضافه کرد اما باز هم هيچ اتفاقي نيفتاد.او سرانجام در حين ناباوري به زن فقير گفت:نمي فهمم امروز چه خبر شده اما من به وعدهء خود عمل مي کنم .از اين فروشگاه هر چه مي خواهي بردار زيرا به نظر من وزن کاغذ کوچک تو بيش از تمام مواد اين فروشگاه است.

زن فقط چيزهايي را که براي جشن احتياج داشت برداشت و با چشماني اشکبار از مرد فروشنده تشکر کرد و با صدايي بلند خدايي را که دعايش را شنيده و نيازش را بر طرف ساخته بود شکر ميکرد. مرد فروشنده بعدا متوجه شد که ترازويش خراب شده اما از خود پرسيد چرا دقيقا در همان زمان ترازو خراب شده و چرا آن زن قبل از آمدنش به آنجا بايد دعايش را روي کاغذ بنويسد.

به دنبال اين ماجرا قلب فروشنده نيز دگرگون شده او هم از عابدان و عاشقان يهوه خداي زنده شد :mad:













مردي در مورد بهشت و جهنم با خدا صحبت مي کرد.خدا گفت:بيا تا من جهنم را به تو نشان دهم. آنها وارد اتاقي شدند که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته و همه گرسنه و نا اميد و در عذاب بودند.هر کدام قاشقي داشتند که به ديگ مي رسيد ولي چون دستهء قاشق بزرگتر از بازوي آنها بود نمي توانستند قاشق را به دهان خود برسانند.پس از مدتي خدا گفت:حالا بيا تا بهشت را به تو نشان دهم.آن دو به اتاق ديگري رفتند که درست مانند اتاق اولي بود.وارد شدند.جمعي از مردم و ديگ غذا و همان قاشق هاي دسته بلند.ولي همه در آنجا شاد بودند.آن مرد گفت:نمي فهمم چرا مردم در اينجا شادند در حالي که در اتاق ديگر همه بد بختند و همه چيز اين اتاق ها يکسان است. خداوند تبسمي کرد و فرمود:خيلي ساده است در اينجا انها ياد گرفته اند يکديگر را تغذيه کنند!!










داستان کوتاهي از غرور و تکبر

يک روز گرم شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال ان برگهاي ضعيف جدا شدند و ارام بر روي زمين افتادند شاخه چندين بار اين کار را با غرور خاصي تکرار کرد تا اين که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسيار لذت مي برد .برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيد ه بود و همچنان از افتادن مقاومت مي کرد .در اين حين باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد ان را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد .
وقتي باغبان چشمش به ان شاخه افتا د با ديدن تنها برگ ان ا زقطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين با ر خودش را تکاند تا اين که به ناچاربرگ با تمام مقاومتي که از خود نشان مي داد از شاخه جدا شد و بر روي زمين قرار گرفت .باغبان در راه برگشت وقتي چشمش به ان شاخه افتاد و بي درنگ با يک ضربه ان را از بيخ کند شاخه بدون انکه مجال اعتراض داشته باشد بر روي زمين افتاد.
ناگها ن صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت:
(( 8اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کني نشانه حياتتت من بودم )) 8O












مردي به آرايشگاه رفت تا آرايشگر موهايش را کوتاه کند, آرايشگر که مشغول کار شد طبق عادت هميشگي با مشتري شروع به صحبت کرد. درباره موضوعات مختلفي تبادل نظر کردند تا موضوع گفتگو به «خدا» رسيد. آرايشگر گفت: « من ابداٌ به خدا اعتقاد ندارم.» مشتري پرسيد: «چرا اينگونه فکر مي کني و عقيده داري؟»
آرايشگر گفت « کافي است پايت را از اينجا بيرون بگذاري و به خيابان بروي تا دريابي که خدا وجود ندارد به من بگو اگر خدا وجود دارد چرا اين همه آدم هاي مريض در دنيا هست؟ اگر خدا هست وجود اين همه کودک آواره, يتيم به چه معني است؟
اگر خدا هست پس نبايد رنج و مشقتي وجود داشته باشد. من نمي توانم تصور کنم خدائي که همه را دوست دارد اجازه دهد اين وضعيت ادامه داشته باشد."
مشتري لختي فکر کرد, ولي نخواست جوايش را بدهد مبادا مشاجره اي در بگيرد. بعد از اتمام کار وقتي مشتري آرايشگاه را ترک کرد, درست همان لحظه مردي را با موهاي بسيار بلند و ريش هاي ژوليده و بسيار کثيف ديد. مشتري به آريشگاه برگشت و به آرايشگر گفت:" آيا مي داني که در دنيا ابداٌ آرايشگر وجود ندارد؟» آرايشگر گفت «چگونه چنين ادعائي مي کني, در حالي که من اينجا هستم و همين چند دقيقه پيش موهاي ترا اصلاح کرده ام؟»
«نه» مشتري ادامه داد: «آرايشگر وجود ندارد چون اگر وجود داشت آدمي به آن شکل و شمايل با آن موهاي بلند و ژوليده وجود نداشت» و اشاره کرد به همان مرد کثيف و ژوليده که حالا داشت از مقابل آرايشگاه عبور مي کرد . آرايشگر گفت: «نه, من وجود دارم, چرا آن مرد به پيش من نمي آيد؟»
«دقيقاٌ همين طور است» مشتري تأييد کرد .
.................................................. ..................................................
پس دوستان خدارا فراموش نکید :mad:


















قورباغه
ها
روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچيک تصميم گرفتند که با

هم مسابقه ي دو بدند .

هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود ..
جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند ...
و مسابقه شروع شد....
راستش, کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچيکي

بتوانند به نوک برج برسند .
شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد :
"اوه,عجب کار مشکلي !!"
"اونها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند ."

يا :
"هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست.برج خيلي بلند ه !"
قورباغه هاي کوچيک يکي يکي شروع به افتادن کردند ..

بجز بعضي که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر مي رفتند...
جمعيت هنوز ادامه مي داد," خيلي مشکله!!!هيچ کس موفق نمي شه!"
و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
اين يکي نمي خواست منصرف بشه !
بالاخره بقيه ازادامه ي بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه

کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها کسي بود که به نوک رسيد !
بقيه ي قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کا ر رو

انجام داده؟
اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا

کرده؟
و مشخص شد که...
برنده ي مسابقه کر بوده!!!
نتيجه ي اخلا قي اين داستان اينه که :
هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس کننده ي ديگران گوش نديد... چون

اونا زيبا ترين رويا ها و آرزوهاي شما رو ازتون مي گيرند--چيز هايي که

از ته دلتون آرزوشون رو داريد !
هيشه به قدرت کلمات فکر کنيد .
چون هر چيزي که مي خونيد يا ميشنويد روي اعمال شما تأثير ميگذاره
پس:
هميشه....
مثبت فکر کنيد!
و بالاتر از اون
کر بشيد هر وقت کسي خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهيد

رسيد !
و هيشه باور داشته باشيد :
من همراه خداي خودم همه کار مي تونيم بکنيم
اين متن رو به 5 تا " قورباغه کوچولو" که براتون اهميت دارند بفرستيد.
به اون ها کمي اميد بديد!!
آدم هاي زيادي به زندگي شما وارد و از اون خارج ميشن... ولي

دوستانتون جا پا هايي روي قلبتون جا خواهند گذاشت .
بعد از دو روز فردا هم ديروز خواهد شد.امروز روز خاصي نيست و من

هم دليل خاصي براي نوشتن براي شما ندارم...من خبر جديدي براتون

ندارم...حتي مشکلي که دربارش باهاتون درد دل کنم هم نيست...يا خبري

که از کسي ديگه اي باشه...ولي يکي از لحظه هاي شاد زندگي منه...چون

وقتيه که دارم به شما فکر مي کنم...و دوست دارم اين لحظه رو با شما

قسمت کنم ...خيلي از لبخند ها به خاطر يک لبخند ديگه بوجود اومدند ...


براي دنيا شما فقط يک نفريد؛ولي براي بعضي ها شما تمام دنبا هستيد .
.................................................. ..................................................
قدرت بیان را از یاد نبرید.....بیرون ز تو نیست هر انچه در عالم هست از خود بطلب هر آنچه خواهی :shock:
























زمانهاي قديم وقتي هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود
و فضيلتها و تباهي ها دور هم جمع
شده بودند
ذکاوت گفت: بياييد بازي کنيمٍ ،مثل قايم باشک!
ديوانگي فرياد زد: آره قبوله ، من چشم ميزارم!
چون کسي نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد همه قبول کردند.
ديوانگي چشم هايش رابست و شروع به شمردن کرد:يک..... دو.....سه!
همه به دنبال جايي بودند تا قايم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي کرد
اصالت به ميان ابرها رفت و
هوس به مرکززمين به راه افتاد
دروغ که مي گفت به اعماق کوير خواهد رفت ، به اعماق دريا رفت!
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
آرام آرام همه قايم شده بودند و
ديوانگي همچنان مي شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار....!
اماعشق هنوز معطل بود و نمي دانست به کجا برود.
تعجبي هم ندارد قايم کردن عشق خيلي سخت است.
ديوانگي داشت به عدد صد نزديک مي شد که
عشق رفت وسط يک دسته گل رز و آرام نشست.
ديوانگي فرياد زد، دارم ميام، دارم ميام....
همان اول کار تنبلي را ديد. تنبلي اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود!
بعدهم نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد.
اما از عشق خبري نبود
ديگر خسته شده بودکه حسادت حسوديش گرفت و
آرام در گوش او گفت: ديوانگي
عشق در آن سوي گل رز مخفي شده است.
ديوانگي با هيجان زيادي يک شاخه گل از درخت کند و
آنرا با قدرت تمام داخل گلهاي رز فرو کرد.
صداي ناله اي بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد،
دستها يش را جلوي صورتش گرفته بود و از
بين انگشتانش خون مي ريخت.
شاخه ي درخت چشمان عشق را کور کرده بود.
ديوانگي که خيلي ترسيده بود با شرمندگي گفت:
حالا من چکار کنم؟ چگونه ميتونم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من، تو ديگه نميتوني کاري بکني ،
فقط ازت خواهش مي کنم از اين به بعد يارمن باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
واز همان روز تا هميشه عشق و ديوانگي همراه يکديگر
به احساس تمام آدم هاي عاشق سرک مي کشند.
:sad:
.................................................. ..................................................
عشق کور کورانه.نهایت دیوانگی است :(















روزي مردي، عقربي را ديد که درون آب دست و پا مي زند. او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نيش زد.
مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد، اما عقرب بار ديگر او را نيش زد. رهگذري او را ديد و پرسيد: «براي چه عقربي را که نيش مي زند، نجات مي دهي؟» مرد پاسخ داد: «اين طبيعت عقرب ااست که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم. چرا بايد مانع از عشق ورزيدن شوم؟ فقط به خاطر اين که عقرب طبيعتا نيش مي زند؟»
*عشق ورزي را متوقف نساز! لطف و مهرباني خود را دريغ نکن. حتي اگر ديگران تو را بيازارند :?





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 343]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن