تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسیارند دانشمندانی که جهلشان آنها را کشته در حالی که علمشان با آنهاست، اما به حالش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816824933




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آيت و رحمتي از خدا


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: آيت و رحمتي از خدا جام جم آنلاين: مطابق آنچه كه تاريخ‌نويسان اكنون مي‌شمارند، 4 سال پيش از ميلاد يعني 2 هزار و 12 سال پيش، در شهر بيت‌لحم كودكي به دنيا آمد با خلقتي بس عجيب؛ خلقتي كه ديگر كسي بدان شيوت بدين جهان نيامد. (هفت آسمان) مادرش دختر عمران بود و از نسل داوود پيغامبر. زني پاكدامن و منزه از هر گناهي كه عمري را در محراب مسجد ملازم نماز بود و روزه. وقتي فرشته جبرائيل بر او بشارت تولد فرزندي داده بود، متعجبانه پرسيده بود: «مرا چگونه فرزندي باشد؟ حالي كه هيچ مردي مرا لمس نكرده؟» و او جواب گفته بود: «اين بر خداي آسان است كه مشيت او البته در اين است.» در آن زمان خداي را تمجيد كرده بود كه به لطف در كنيز معبد نگريسته است و به نفس خود گفته بود: «خدايت بشناس و به خداي رهاننده‌ات فخر كني. اوست كه تو را نزد امت‌هاي جهان مباركه مي‌گرداند.» مريمس دلش آرام نداشت. از مردم طايفه‌اش مي‌ترسيد كه قدرش ندانند و به جرم گناه ناكرده، سنگسارش كنند. چند ماه بعد به دلش افتاد تا قيمي بر خود برگزيند؛ يوسف خاله‌زاده‌اش را. مردي نيكوكار كه پيشه درودگري داشت و همسر و چند فرزند. پس يوسف ملازمش گشت، اما چون وي را بدان حالت ديد بر طرد او عزم كرد. فرشته خدا در خواب به سراغش آمد كه «مريمس از گناه منزه است. آنچه در وي ديدي به خواست خداست. آن باكره (عذراء)‌ پسري مي‌آورد كه عيسي نام مي‌نهيدش. همت كنيد او را از خمر و هر طعام ناپاك بازداريد، زيرا كه او قدوس خداست. پيامبري است كه به سوي دودمان يعقوب مي‌آيد و آيات عظيمي از خداي تعالي مي‌آورد و سبب نجات بسياري خواهد شد.» يوسف چون برخاست خرسند بود. خداي را سپاس گفت و در تمام عمرش به اخلاص تمام خادم مريم شد. سرزمين يهوديه در آن زمان تحت سلطه روميان بود و اگوستوس، قيصر روم امر كرده بود تا در تمام مستعمراتش افراد را سرشمار كنند. از اين رو هر كس مي‌بايست به شهر دودمان خود برمي‌گشت. چنين شد كه يوسف و مريم از شهر ناصره در استان جليل، به سوي بيت‌لحم در جنوب راهي شدند؛ بيت‌لحم، شهر داوود پيغامبر كه آنان از نسل داوود بودند. شهر كوچك بود و مسافران بسيار. منزلي نيافتند و به ناچار بيرون شهر مسكن گزيدند. جايي كه محل شبانان بود. در اين مدت ايام مريم تمام شد. پس آن عذرا را نوري سخت درخشان فرا گرفت و رنجي عظيم در وي پديد آمد. به زير درخت خرمايي رفت خشك. همان‌جا مقيم بود و درد ميكشيد. آن‌گاه آنچنان اين درد عظيم شد كه آرزو كرد كاشكي از اين پيش‌تر مرده بود. همان‌جا عيسي از وي جدا شد و او به سختي درخت خرما را بجنبانيد و آن درخت سبز شد و خرما از آن فرو ريخت و او سير بخورد و قوتي يافت. كودك را به پهلوي خود گرفت و او را در پارچه‌اي پيچيد و در آخور نهاد، زيرا هنوز در كاروانسرا جايي نبود. پس شماري بسيار از فرشتگان به شادي آمدند و تسبيح‌كنان سلام و تهيت خداوند تعالي بر مريم رسانيدند و او خداي را بر ولادت وي حمد بسيار كرد. لحظاتي بعد فرشته‌اي از سوي خدا بر آن شبانان مژده تولد طفل داد كه «در شهر داوود كودكي آمده كه خلاص قوم يهود است.» پس شبانان عزم ديدار كودك كردند. پس به آن نشان آمدند و طفل موعود را يافتند و او را تكريم نموده و اين واقعه در شهر منتشر ساختند و يوسف خداي را شكرگويان بود. در روز هشتم چون براي ختنه طفل به اورشليم شدند، به مادر طفل گمان بد بردند. از آن رو شكايت بر زكريا آوردند. چه او پيش از اين متكفل مريم بود و هم شوي خاله‌اش. زكريا گفت: «هرگز هيچ آدمي سوي او نرفت و او را چنان داشتم كه هيچ خلقي روي او نيز هم نديد.» ايشان گفتند: «پس اين كودك از كجاست؟» زكريا گفت: «اين سخن از وي بايد پرسيدن.» عده‌اي جواب گفتند: «مريم اين كودك را از يوسف درودگر آورده است.» پس جملگي نزد وي رفتند. مريم ايشان را چنان نمود كه روزه مي‌دارم و با كس سخن نمي‌گويم. پس سوي عيسي اشارت كرد. پرسيدند: «چگونه با كودكي كه در گاهواره است سخن گوييم؟» خداي، عيسي را به سخن در آورد به زباني فصيح. فرمود: «منم بنده خداي كه مرا كتاب آسماني و شرف نبوت عطا فرمود و مرا هر كجا كه باشم مبارك گردانيده و سلام او بر من است، روزي كه تولد يافتم و روزي كه بميرم و روزي كه برانگيخته شوم براي زندگاني.» و اين چنين هر شكي از دلشان برخاست. آن‌گاه وفق شريعت موسي به معبد رفته، طفل را ختنه كردند و او را همان‌طور كه فرشته گفته بود عيسي ناميدند. پس آن دو دانستند اين طفل زود است كه خلاص و رستگاري بسياري براي قوم بياورد. از اين رو طفل را به بهترين وجه نگهداري مي‌كردند و بسيار خداي‌ترس بودند. هنگام تولد عيسي، هيروديس پادشاه يهوديه بود و در آن زمان مجوساني در حوالي ايران بودند كه بر ستارگان آسمان چشم داشتند. پس بر 3 نفر از ايشان ستاره‌اي در افق پايين نمايان شد كه سخت درخشندگي داشت. پس از پي آن ستاره به يهوديه آمدند. چون به اورشليم رسيدند، سوال كردند كه پادشاه يهود كجا متولد شد؟ پس چون اين سخن به گوش هيروديس رسيد هراسان شد. كاهنان و كاتبان خود را گرد‌آورد كه آن فرزند موعود كجا تولد خواهد شد؟ جواب گفتند در بيت‌لحم است، آن‌گونه كه ما در كتب انبياء خوانده‌ايم. پس هيروديس آن 3 مجوس به حضور طلبيد و از آمدن ايشان جويا شد. گفتند: «ستاره‌اي در شرق، ما را به اين شهر راهبري كرد و ما خرسنديم اگر بتوانيم به اين پادشاه تازه، هداياي خود پيشكش كنيم.» هيروديس گفت: «به بيت‌لحم برويد و از اين طفل سراغ بگيريد. چون او را يافتيد مرا نيز خبر كنيد تا بر او سجده برم.» و او البته اين را از روي مكر مي‌گفت. پس مجوسان از اورشليم رفتند. ناگاه ديدند ستاره‌اي كه بر آنها در شرق هويدا شده بود در پيش روي ايشان مي‌رفت. بسيار مسرور شده خدا را شكر گفته و از پي‌اش رفتند. وقتي به بيت‌لحم رسيدند ستاره در فوق كاروانسرا ايستاد. چون داخل شدند طفل را با مادرش يافتند. خم شدند و بر او تعظيم كرد و عطرها با نقره و طلا بر او پيشكش نمودند. سپس بر آن عذراء هر چه ديده بودند حكايت كردند، اما چون خفتند كودك به خوابشان آمد و ايشان را تحذير فرمود كه مباد به اورشليم برگردند زيرا از شر هيروديس در امان نخواهند بود. صبح كه برخاستند از راه ‌ديگر به وطن خود باز آمدند و از آنچه در يهوديه ديده بودند تماما خبر دادند. از آن روي كه بازنگشتند، هيروديس گمان برد مجوسان او را تمسخر كرده‌اند. پس قصد كرد آن طفل را بكشد. آنگاه فرشته خدا بر يوسف در خواب ظاهر شد و گفت: «برخيز و طفل و مادرش را بگير و به مصر روان شو، زيرا هيروديس مي‌‌خواهد او را به قتل برساند.» پس ايشان به زمين مصر شدند و در آنجا تا زمان مرگ هيروديس بماندند. در آن وقت اما هيروديس لشكر خود فرستاد تا در بيت‌لحم، تمام كودكان نظير عيسي را‌ بكشتند. عيسي هنگام نوزادي: سلا‌م او بر من است روزي كه تولد يافتم و روزي كه بميرم و روزي كه زنده برانگيخته شوم عيسي به 7 سال رسيده بود كه فرشته خدا در خواب به يوسف گفت: «به يهوديه بازگرد، زيرا آنان كه مرگ كودك را مي‌‌خواستند اكنون مرده‌‌اند.» چون به يهوديه باز آمدند، خبرشان شد كه هيروديس مرده و فرزند او حاكم يهوديه گشته. پس بيم كرده و به سوي ولايت جليل شدند و در شهر ناصره مقيم گشتند. پس كودك در نعمت و حكمت پرورش يافت. چون عيسي 12 ساله شد، او را به اورشليم بردند تا وفق شريعت موسي سجده كند، پس از اتمام نمازهايشان، بازگشتند اما عيسي را نيافتند. گمان بردند به مسكن‌شان دراورشليم بازگشته، پس روز سوم، او را در معبد يافتند كه با علما محاجه مي‌فرمود. پس هر كس از سوال‌ها و جواب‌هاي او متعجب گشته، مي‌گفتند: «چگونه مثل اين علم به اين كودك داده شده، حالي كه او خواندن نمي‌داند؟» مريم او را ملامت كرده گفت: «اي فرزند! اين چه بود كه بر ما روا داشتي؟» عيسي جواب گفت: «مگر نمي‌دانيد كه خدمت خداي، بر خدمت والدين مقدم است؟» سپس به آنها با ناصره رفت و ايشان را مطيع بود، با تواضع و احترام. پس چون عيسي 30 ساله شد، به كوه زيتون برآمد تا با مادرش زيتون بچيند. وقتي در ظهر نماز مي‌كرد ناگاه نور تاباني او را فرا گرفت و انبوهي از ملائك كه به شمارش نمي‌آمدند تسبيح‌گويان نزد وي آمدند. پس فرشته جبرائيل كتابي را پيش نمود گويا كه آن آيينه درخشاني بود. پس آن كتاب بر دل عيسي نازل شد و او شناخت به واسطه آن كتاب هر چه خداي گفته و هر آنچه خداي مي‌خواهد و حتي اين‌كه هر چيزي بر او مكشوف شد و حجاب‌هاي جهل از نزد وي كنار رفت. پس چون دانست پيغمبري است كه به سوي يهوديه فرستاده شده مادرش را بدان امر مطلع گردانيد. گفت: «شايسته است از براي مجد خداي، مشقت بسيار ببيند و ديگر نمي‌تواند ملازم او باشد و خدمتش نمايد.» مادرش جواب گفت: «پيش از آن كه تو تولد شوي من به همه اينها خبر داده شده‌ام.» از آن روز عيسي از مادر جدا شد تا به امر رسالت بپردازد. عيسي به بيت‌المقدس رفت. گفت:‌ «منم عيسي، پيغامبر خداي. او مرا فرموده است كه شما را به او باز خوانم.» ايشان گفتند: «به چه نشان تو پيغمبري؟ حجتي بنما تا ما نيز ببينيم.» عيسي گفت: «نشان و حجت من آن است كه من مرغي از گل بكنم و در او بدمم و آن مرغ به قدرت حق زنده گردد و بپرد و كوران بينا كنم و ابرصان شفا دهم و ديوان بگريزانم و مردگان زنده گردانم و بگويم شما دوش در خانه چه خورديد و چه در خانه‌ها باقي داريد. پس گل بياوردند و مرغي بكردند و وي در آن دميد تا جان بگرفت و برخاست و به آسمان بر شد و بسيار كوران بينا كرد و بسيار معجزت‌ها آورد و بشارت‌هاي بسيار به آمدن پيمبر خاتم داد. همان كه يهود در كتاب موسي وعده آمدنش را خوانده بودند. پس اين چنين شد كه نشان آن موعود را از وي جويا شدند. نامش را و مرامش را و اين كه از كجاست. عيسي همه را باز گفت و آنان بنبشتند و مكتوب كردند. سال‌ها بعد جمعي از بازماندگان آن قوم، از يهوديان و مسيحيان وفق آن سخنان هجرت كرده و در اطراف شهري در جنوب مسكن گزيدند تا شايد پيغامبر خاتم را ببينند و بدو ايمان آورند؛ شهري در جنوب، شهر يثرب، همان شهري كه عيسي نشانش گفته بود. اما وقتي حضرتش آمد ايمان نياوردند. معجزت‌ها كرد اما سودي نبخشيد، چون برخلاف پندارشان بعثت نبي خاتم از ميان افراد ايشان كه خود را قوم برگزيده خدا مي‌‌دانستند نبود. عيسي 3 سال نبوت كرد، اما كاهنان قوم سخنش را نپذيرفتند و به عداوتش برخاستند. آن‌گاه كه غيظشان به نهايت آمد مكر كردند كه او را بكشند و اين سنت مفسدان يهود بود. بدان‌سان كه پس از سليمان نبي با پيامبران صديق خدا چنين مي‌كردند و بالعكس انبياي كذبه را تكريم مي‌نمودند. اينچنين شد كه خداي تعالي نيز مكر كرد. مكر خداي غالب، آن‌گونه بود كه ميان خلايق اختلاف آمد كه او كجا شد؟ بر صليب يا بر آسمان؟ و آن واقعه در سال بيست و نهم از تقويم ميلادي كنوني بود كه اين خود البته حكايتي دگر است. منابع: قرآن عظيم، تفسير طبري، انجيل برنابا، فصلنامه‌ هفت آسمان شماره 34، انجيل لوقا، انجيل متي. امير اهواركي نظرات خوانندگان (0 نظر)




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 318]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن