واضح آرشیو وب فارسی:دنياي اقتصاد: سينما - كيارستمي گفت راه خودت را برو
سينما - كيارستمي گفت راه خودت را برو
رامتين شهبازي:بخش اول اين گفتوگو را روز چهارشنبه خوانديد. اينك بخش پاياني آن را ميخوانيد.
حالا من ميخواهم بگويم ميانه سينماي تجاري و سينمايي كه در ايران از پرچمدارانش ميتوان به عباس كيارستمي، ابوالفضل جليلي و... اشاره كرد، سينمايي كه درونش ضدش را پرورش داد و بسياري از سينماگراني كه آن راه را رفتند، امروز آگاهانه تغيير مسير دادند.
البته من چندان به اينكه آن سينما ضدش را پرورش داد موافق نيستم. آقاي كيارستمي سينمايي دارند كه در جهان خود ويژه است. آن سينما مسير خود را ميرود. اما اين سينما سينماي نسل من نيست. خيلي جالب است كه دستياران ايشان هم راهشان را از سينماي استاد جدا كردند. اين هوشمندي نسل جديد است. آنها سينما را از نسلي ديگر ميآموزند و بعد تفكر نويي را در آن جاري ميكنند. سينماي كيارستمي سينمايي غني است كه راه خود را ميرود و مرگ هم ندارد. اما اگر قرار ميبود ما هم آن را تكرار كنيم به همان تكراري بودن سوژهها ميرسيديم كه سينماي تجاري درگيرش است و به آن اشاره كردم. يادم ميآيد، كيارستمي فيلم كوتاه «آوازهاي مرد خاكستري» من را كه ديد، بدون اينكه مرا بشناسند فيلم را به جشنواره توكيو معرفي كرد. اين اتفاق براي من خجسته بود، چون سبب شد فيلم اول بلندم را با همياري شبكه NHK ژاپن بسازم. زمانيكه كيارستمي فيلم بلند اول مرا ديد، گفتم: شما چه توصيهاي به من داريد؟ گفت: هيچي، راه خودت را برو. بعد تهران ساعت هفت صبح را كه ديد، گفت خوب است راه را درست رفتهاي، برو به سمت قصهگويي.
ما در فيلم ميناي شهر خاموش با شخصيتي روبهرو هستيم كه سفري را از آلمان به ايران شروع ميكند. ميانه راه در تهران متوقف ميشود و در ادامه اين سفر به بم ميرسد. اگر دقت كنيم ظواهر راحتي و آسايش دائم از او گرفته ميشود، از انتظارش در فرودگاه بگيريم تا باقي ماجراها. گويا اين شخصيت با توجه به تم كهن الگوي سفر بايد به يك باززايي برسد.
من ميگويم نوزايي. گاه و بيگاه كه به فرودگاه مهرآباد ميرفتم چند چيز جالب ميديدم. اول اينكه وقتي ايرانيهاي دور از وطن وارد فرودگاه ايران ميشوند خيلي بهتزده به همه چيز نگاه ميكنند. دوم همه در لحظه اول براي ابراز احساسات و بوسيدن و بغل كردن به مسافر حملهور ميشوند، در حالي كه تازه وارد را روزهاي طولاني در كنار خود خواهند داشت و لازم نيست كه همه احساس را در همان چند دقيقه اول انتقال داد. تعداد زيادي گريه ميكنند و عدهاي هم از همان زمان نخست از مهمان تازهوارد فيلم ميگيرند كه همان شب با حضور او در خانه ببينند! اين اتفاق در فرودگاه هامبورگ هم زمانيكه ايرانيها پرواز دارند رخ ميدهد و همين براي آلمانيها بسيار عجيب است. اين مسئله اوايل مرا عصبي ميكرد. بعدها فهميدم اين جزء خصوصيات ماست. نبايد به آن انتقادي نگاه كرد بلكه مسئلهاي كاملا جذاب است. صحنه فرودگاه را هم بر همين اساس در فيلم گذاشتم. دكتر پارسا وارد فرودگاه ميشود و از محلي ساكت وارد مكاني شلوغ ميشود. او بايد بفهمد و از وطنش قرار است چيزهايي بياموزد.
در آلمان جنس نورها و اصولا تصاوير سرد هستند. وارد تهران هم كه ميشويم رنگها كمكم جان ميگيرند. بعد كه به بم ميرسيم رنگ كوير كاملا گرماي خود را القا ميكند.
سرماي آلمان به عمد بود. حتي در روزهايي كه ما آنجا بوديم هوا باراني نبود. اما من صبر كردم تا در شرايط باراني فيلمبرداري كنم. از كلاوس بوش دسانتوس، فيلمبردارم هم خواستم با چند فيلتر تصاوير را سردتر كند. بر اساس تجربههاي خودم ميدانستم علت و معلولهاي آن جامعه با جامعه خود ما كاملا متفاوت است.
چينش بازيگرانتان هم جالب است. شهباز نوشير چهره آسيبپذيري دارد. سرگشتگي در شرايط را در چهره دارد و در مقابل او استاد انتظامي هستند كه با وقار و مستحكمتر به نظر ميرسند.
زمانيكه تكليف كارگردان با فيلمنامه روشن باشد. شيوه انتخاب بازيگر سخت نيست. پارسا سرگشته است. او نميداند براي چه به ايران آمده است؟ تا انتها هم دليلي واضح براي آمدنش ندارد. روزي يكي از دوستانم را ديدم كه پس از سالها به ايران برگشته بود. گفتم فلاني چرا آمدي؟ گفت يك روز صبح صداي اذان كه از مناره مسجدي در استانبول تركيه پخش ميشد، به شدت مرا به ياد ايران انداخت و بيدرنگ بليت گرفتم و آمدم. جالب اينجاست كه اين دوست من اصلا مذهبي نبود، اما كاركرد اذان برايش بسيار نوستالژيك و خاطرهانگيز بود. من نميگويم ايرانيها نبايد در خارج از كشور زندگي كنند يا بايد حتما در ايران باشند. من ميگويم هرجا باشي بخشي از انرژي خود را از اين خاك و زبان ميگيري.
همين نكات پارسا را به شخصيت نزديك ميكند. براي همين در ابتداي داستان نماهاي بسته زيادي داريم. اين نماها در تهران بازتر ميشوند. يعني در دكوپاژ از شخصيت فاصله ميگيري و در نهايت زمانيكه به كوير و بم ميرسيم آدمها ديگر بخشي از جغرافيا ميشوند.
جالب اينجاست كه برخي از منظر سياسي ميگويند: رضويان گفته، ببينيد هامبورگ چقدر زيبا و بم چقدر زشت است. در صورتيكه واقعا چنين نيست. من سعي كردم حتي اگر بم خرابه است از آن تصاوير زيبايي بگيرم. كوير انرژي عجيبي از نظر تصويري دارد كه هر فيلمسازي را مسحور خود ميكند.
شكلهاي گرافيكي فيلم شما متاثر از معماري و جغرافياي لوكيشنها متفاوت است. هامبورگ، تهران و بم. چطور اين فضاها تركيب شدند كه مخاطب دچار حس چندپارگي شكلي و رنگي نشود؟
اولا من با سه فيلمبردار كار كردم. آنها در كار سه سبك متفاوت داشتند. داريوش عياري بخشهاي كوير را گرفت. او يكي از فيلمبرداران خوب و كلاسيك سينماي ايران است. بعد كه به تهران آمديم محمدرضا سكوت كار را ادامه داد. سكوت يك فيلمبردار شهري خوب است. اصولا در تهران فيلمبرداري بسيار سخت است. اگر شما بخواهيد از اين شهر تصوير خوب و زيبايي ببينيد بسيار بايد تلاش كنيد. تصوير خوب از يك معماري خوب پديد ميآيد و همخواني اين معماري با طبيعت. متاسفانه اين دو مورد و همخواني آنها در 90درصد اوقات در تهران به صفر ميرسد. ما معماري موزوني نداريم. گاه يكجا ساختماني بلند است، ساختماني ديگر كوتاه و ساختمان كنارياش متوسط. نماي يكي سنگ است، آنطرف رومي، طرف ديگر سيماني و... بنابراين ما با عناصر لازم براي رسيدن به وحدت بصري روبهرو نيستيم. حالا فرض كنيد چطور يك فيلمبردار ميتواند با اين وضعيت يك كمپوزيسيون موفق ارائه بدهد. دوربين هر طرف ميچرخد يا يك ميله وارد كادر ميشود يا يك كلاف سيم يا بسياري اشياي اضافه كه در شهر وجود دارند. سكوت تمام تلاش خود را كرد طوري كادر ببندد تا ما با كمترين حادثه زشت بصري روبهرو شويم. در آلمان هم كلاوس بوش دسانتوس فيلمبردار ما بود. من ابتدا تصاوير عياري و سكوت را به او نشان دادم تا به هماهنگي برسيم. او خيلي خوشش آمد و به تكنيك فيلمبرداران ايراني آفرين گفت. خود من، هم عكاسي كردهام و هم فيلمبرداري. تمام اين مسائل را كنار يكديگر گذاشتم تا مرتكب اشتباه نشوم. البته بگويم ميناي شهر خاموش نياز به تصويرپردازيهاي خاصتري هم داشت كه ما امكانش را نداشتيم.
يکشنبه 3 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دنياي اقتصاد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 205]