تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سخن گفتن درباره حق، از سكوتى بر باطل بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813023442




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

لحظه های قشنگ زندگی....بیا تو...دلت وا میشه... : دل مشغولیهای روزمره


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستیا....راستش تو این چند روزه از بس مشکلات بچه ها رو خوندم و غصه خوردم دلم داره میپوسه ....این اخردا هم که کتی جون زحمت کشید و یه لیست از اقادون خاءن ردیف کرد دیگه حسابی حالم گرفته شد...واسه همین گفتم این تایپیک رو باز کنم تا از قشنگیهای زندگیمون هم بگیم ....برای شروع بهتره از روز اشناییتون با همسرتون بگید....از خودم که شروع کنم باید بگم.....من اولین بار شوشو رو تو مراسمی که دانشگاه واسه افطاری ماه رمضان برپا کرده بود دیدم....اون به قولا سال بالایی بود و من سال دومم بود.....وقتی دیدمش یهو دلم ریخت.....البته اصلا به روی خودم نیاوردم....من توی انجمن ریاضی بودم و تا قبل از اون اصلا شوشو رو ندیده بودم....اما.....بعد از اون شب(که 5شنبه بود)...از صبح شنبه اقای شوشو در انجمن مستقر شدند!!!!!!!!و خلاصه خیلی خودشو نگه داشت که مثلا سال تموم بشه بعد بیاد جلو....ولی دوست صمیمی اش پیشدستی کرد و .....خلاصه اقای شوشو که دید اگه دست به کار نشه ممکنه دیر بشه اومد جلو و.....روزای عشقولانمون شروع شد......حدود 10 ماه بعد از اولین دیدار عقد کردیم وحالا با هم خوشبختی رو لمس میکنیم....واسه ی همتون ارزوی خوشبختی دارم..........راستش الان باید برم سرکار ولی از اونجا بازم میام و نوشته های شما رو هم میخونم......
باور کنید از اینکه دوستای خوبی مثل شما دارم واقعا خوشحالم.....کتایون جون ....هلیا جون....افرین جون....نلدای گل....مهگل عزیز.....ماری جون....ستایش جون....ریحون عزیز....سوگل عزیز....فاطی جون....دنیا گلی و همه ی شما دوستای گلم....

چه بحث خوبی یکتا جان

من یه کمی از خودم و همسرم بگم

همسر من نوه عمومه

و تو مراسم مادربزرگم ( مادرپدریم ) منو دیده و به اصطلاح عاشقم شده

خودش میگه بخاطر اینکه حجابت خوب بود و سنگین رنگین بودی ازت خوشم اومد

بعد از اون جریان هر جا ما بودیم ایشون هم تشریف داشتن ولی من که دلیلش رو نمی دونستم

حتی تو مسجد هم مرتب ایشون بالا بودن و کارها رو رله میکردن .. هر چی نیاز داشتیم ایشون دم دست تشریف داشتن

تا بعد از سه سال که به خواستگاریم اومد و عقد شدیم

بعد عقد از زبون زن دایی هاش شنیدم که گفتن همسرم بالاخره به عشقش رسید

و خودش هم جریان رو برام تعریف کرد

خدایی عشقی که روزهای اول بهم داشته الانم داره و همیشه خوبی همسرم زبونزده همه است




مثل اینکه خانومای صاحب نظر فقط تو مشکلات همیاری میکنند.....بابا بیایید ما هم تو خوشیاتون شریک کنید

آخی چه تاپیک قشنگ و آرام بخشی من اینقدر اون تاپیکای مشکلات رو خوندم دلم گرفت اینجا خیلی خوبه
من و شوهرم 3 سال با هم دوست بودیم ولی دوستیمون جوری بود که خانواده هامون در جریان همه چی بودن و خیلی کم هم دیگر رو می دیدیم شاید تو این 3 سا فقط 5 بار...
ولی اولین بار که دیدمش دلم یه جوری شد احساس خوبی بهش داشتم و شهریور پارسال با هم عقد کردیم الانم 11 ماه هست که با هم زندگی میکنیم خیلی دوستش دارم و اون بیشتر از من زندگی خوب و شیرینی داریم
امیدوارم همه خوشبخت و شاد باشن

آخخخخخخخخخخخخخییییییییییییییییییی یکتا جونم چرا دلت بگیره خانومی حالا برا اینکه دلت باز شه یه پیشنهاد می دم بهت بیا تو تاپیک من" آیا تا به حال عشق را تجربه کرده اید؟"
اونجا دوست جونا نحوه ی آشنایی با همسرشون رو گفتن که از حق نگذریم ماجراهاشون قشنگ و عشقولانه ست مطمئنم شما هم خوشت میاد...
خانومی تو تاپیکم منتظرتما بیا نظرم بده می بینمت...


چقدر قشنگ ممنون كه اين تايپيك را باز كرديد ادم واقعا با خواندن اين مطالب خنده بر لبانش مي نشيند الهي هميشه شاد و خندان باشيد



ببخشيندا من توي جاي مثبت اين حرفو ميزنم ولي لحظه هاي خوب زندگي در مقابل لحظه هاي بدش خيلي كمرنگه

چه تاپیک قشنگی
من و شوشو اقوام نزدیک هم هستیم,شوشوی من 5سال عاشق من بود و توی اون سالها هرچی پیغوم پسغوم و قاصد می فرستاد اینجانب می گفتم خیر,من علاقه ای به ایشان ندارم .جالب اینجاست که توی این همه مدت هرچی من جواب نه می دادم خانوادش چون از علاقه ی شدیدش به من خبر داشتن اجازه نمی دادن اون جواب منو بفهمه و بهش می گفتن بهش(به من) وقت بده.بعد 5سال دومادشون طاقت نمیاره و میره بهش میگه.شوشوی من هم خیلی خیلی حالش خراب میشه(خودش میگه به معنای واقعی داشتم دیوونه می شدم)وبعد هم اینجوری میشه بعد چند روز من احساس کردم یه چیزی توی زندگیم کمه,یه نگاهی که 5سال سنگینیشو احساس می کردم و بهم ارامش می داد.قلبی که مطمئن بودم به یاد من و با عشق من می تپید حالا دیگه مال من نبود.انگار توی همه ی این سالها مطمئن بودم که اون مال منه و بهش عادت کرده بودم اما الان اون دیگه رفته.دیدم اگه دست روی دست بزارم برای همیشه از دستش میدم,عزمم رو جزم کردم و رفتم خواستگاری یعنی به یکی از دوستان گفتم از طرف خودش ازش بپرسه هنوز منو می خواد؟ بقیه اش هم که معلومه
الان من الحمدلله بهترین شوهر دنیا رو دارم وخیلی خیلی خیلی با همدیگه خوشبختیم.

سلام دوستان.من مادر 2 تابچه ام.یه دختر 10 ساله(ای سودا)و یه پسر 2 ساله(عرشیا). تولد هر کدومشون برام یه دنیا خاطره هست.با به دنیا اومدن هر کودوم شون زندگیم سرشار از لطف بیکران خداوند مهربون شده.واز این بابت همیشه شکر گزارم. خدا جونم هم از بابت 2تا دسته گلای قشنگ زندگیم وهم از بابت شوهر اهل ازت ممنونم وسپاسگذااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار.................

واااای چه تایپیکه خوب و قشنگی ی ی ی ی ی ی....ممنونم یکتا جوووون....
چه داستانای قشنگی ی ی ی ی ی ی ی...آدم با خوندنشون آرامش میگیره

سلام
عزیزم تو تاپینگ لیندا جون همه راجع به ازدواجشون مطالب شادی رو نوشتن .اما باز هم اینجا من آشنایم رو با همسرم میگم.
من برای یک پروژه دانشگاهی( درس جامعه شناسی) برای اینکه به استادم ثابت کنم که ازدواجهای اینترنتی اشتباهترین ازدواجهای دنیاست،بنا به پیشنهاد استادمون،(تحقیق در مورد سایتهای دوستیابی و ازدواج) عضو چند سایت از جمله سایت bedehi.com شدم و با کاربران صحبت کردم و حتی با تعدادی از دختران هم صحبت کردم.خدا میدونه که چقدر پول تلفن راه دور دادم که با کاربران ایرانی و خارجی از کشور های مختلف دنیا صحبت کنم.صد ها ایمیل دادم و ایمیل گرفتم تا تحقیقم کامل شد عضویتم در سایتهای خارجی تموم شد اما بلد نبودم چطور عضویتم رو در بدهی قطع کنم. یک هفته بعد که ایمیلم رو چک میکردم، متوجه ایمیلی از سایت بدهی از آقایی از کشور همسایه شدم. خندم گرفت خواستم بهش پیغام بدم که آقا این فقط یک پروژه بود و بس.اما اونقدر نوشتارش مودبانه بود که کنجکاو شدم و جوابش رو دوستانه دادم و این آغاز یک دوستی بین ما بود.بعد از مدتی شماره اش رو گرفتم و تلفنی همصحبت شدیم.بدون اینکه حتی عکس هم رو دیده باشیم با هم صحبت کردیم .حرفهایی رو زدیم که گفتنش رو در رو سخته. به عبارتی اتمام حجت کردیم، بعد از ۵ ماه برای هم عکس فرستادیم و همون شب این اقا ازم تلفنی خواستگاری کرد و من هم بعد از فقط ۱۰ دقیقه سکوت جواب مثبت دادم.بعد تازه آنلاین همدیگر رو دیدیم.۲ ماه بدش از اونجا که ایشون بدون ویزا نمیتونست به کشور محل اقامت من بیاد، من شال و کلاه کردم و علی رغم مخالفت دوستانم که این کار رو خیلی خطرناک میدونستند،(بعد از دادن شماره و آدرس به دوستانم و اینکه اگر تا ۱۲ ساعت باهاشون تماس نگیرم به پلیس زنگ میزنند،) تنها راهی کشور ایشون شدم که نامزد کنیم.خوشبختانه ایشون همونی بودند که انتظارش رو داشتم.با هم نامزد کردیم و ۳ ماه بعد ایشون وازه گرفتند و در کشور من عقد شرعی کردیم. ۴ ماه بعد هم ازدواج و..... حالا هم صاحب ۲ پسر شیطون هستیم.جالب اینه که هنوز هم ازدواجهای اینترنتی برام قابل قبول نیست.!!! در ضمن تمام لحظات من با پسرام برام خنده دار و شیرینند.دیدن اینکه پسر ۲.۵ سالم آبنبات چوبیشو تو دهان پسر ۳ ماهم کرده و اون هم با لذت مشغول مکیدنه ،وقتی که سرشونو به هم میمالن و برای هم خط و نشون میکشند ،دیدن اونها پس از نیم ساعت ساکت بودن و دیدن اینکه دوتایی شیر خشکشون رو با آب قاطی کردند و رو فرش و سرو کلشون میمالند، دیدن لبخند قشنگ همسرم با دیدن ما وقتی که خسته از کار برمیگرده، همه و همه لحظات شیرینی هستند که باید قدرشون رو دونست.

ازدواج من وهمسری خیلی سنتی ورسمی بود ولی الان من بهترین شوشویه دنیارو دارم وواقعا ازااینکه باهاش ازدواج کردم راضی ام وخدارو روزی هزار مرنبه شکر میگم
واما قشنگترین لحظه عمرم وقتی بود که دخمل عزیزم به دنیااومد وروی سینم گذاشتنش الان هم بی صبرانه منتظرم که نینی دومم هم به دنیابیاد وزیباترین لحظات زندگیم رو ثبت کنم

مرسي يكتا جون واقعا" مبحثت به موقع بود. من و همسرم هم تو يه دانشگاه بوديم.عاشق شديم اما 3 سال تموم من بروي خودم نميوردم طفلكي خيلي سعي مي كرد دلمو بدست بياره(نمي دونست منم بعععله) اما من همش ازش فرار مي كردم. دست خودم نبودم چون اولين تجربه عشقم بود و تا اون موقع به هيچ پسري روي خوش نشون نداده بودم ميترسيدم بدونه دوسش دارم،مثل داستانا بزاره بره و غرورم خرد شه. تا اينكه يه ماجراهايي پيش اومد و همسرم مستقيم اومد بهم گفت هنوزم ياد اون لحظه ميفتم گريه ام ميگيره. زندگي با عشق خيلي قشنگه بچه ها. من واقعا با شوهرم كه عشق اولم بوده خيلي خوشبختم. دعا كنين هميشه همينطور باشه چه براي من و چه براي بقيه بچه هاي سايت. ايشالا همهمون هر روز خوشبخت تر از روز قبل باشيم و به همه خواسته هامون برسيم

واااااااااااایییییییییییییی..........دوستیا چه ماجراهای جالبی.....میتونیم هر لحظه ی قشنگی رو ثبت کنیم مثلا کارای خنده دار بچه هامون همون طور که بتی جون نوشته....یا خاطرات جالبمون که از گذشته و یا حال داریم.....اون خانوم خوشگلی هم که گفته : "لحظه هاي خوب زندگي در مقابل لحظه هاي بدش خيلي كمرنگه " واسه اینه که ما خودمون به غم هامون بیشتر رنگ میدیم ......تو همین سایت رو ببین ......همه ی ادما لحظه های قشنگ هم دارن ولی تا وقتی که به مشکلی برنخورن تاپیک باز نمیکنند(البته همه رو نمیگما...نزنیدم!)....بازم از قشنگی های زندگیتون بگید و از تجربه هایی که به دست اوردید تا بقیه هم تو شادیتون سهیم باشند.....خوش باشید....بوس بوس






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 893]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن