واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: کاش اسمش مادر دروغگو نبود
اخی منم صفت دروغگو رو دوست ندارم .
عزیزم بسیار زیبا بود ولی ای کاش نامش را میگذاشتند مادر فداکار
چون هیچ مادری دروغگو نیست.
چشمام پر اشک شد ... دلم واسه مامانم تنگیده این هفته میرم شمال میبینمش الهی فداش بشم مامان من محشره...
داستان دروغ هاي مادرم
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
[توکه عاشق ترین عاشقایی
فرشته ای زعرش کبریایی
توای مادرصفا وشور خونه
برکت وجودت نور خونه
اگه بااین ترانه حقیرم
سروپاتو من ازطلا بگیرم
هنوزشرمندتم ای نازنینم
کلام اولم ای بهترینم
مادرتویی جون پناه من
مادرتویی تکیه گاه من
مادر مادر مادر
تویی بالاترین معراج یک زن
توعمری وتوجونی پاره تن
به قربون دودست مهربونت
بکش دست نوازش برسرمن
سرم روبازبزار به روی شونت
بخون لالاییهای عاشقونت
بگوبامن خدای ما بزرگه
فدای اون دعاهای شبونت
خداازخاک عشق توروسرشته
فرستاده ازاسمون فرشته
تورادراغوش امن خودبگیرم
که این یک ذره جامثل بهشته
بمیرم من اگه باغصه وغم گذاشتم روی دوشت کوله باری
بشه ای کاش نگاهم سایه ساری
که روی چشم من قدم بزاری
بمون مادرکه دل بی تومی گیره
دل کوچیک من پیش توشیره
نشه کم سایه توازسرمن
خداهرگزتوروازمن نگیره
]
خیلی قشنگ و پر احساس بود لیلا جونم ممنون
آخرین پیام مادر : وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.
ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه اتفاقي رخ داده و نمي دانست كه مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.
مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد:عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.
همراه خوندن هر قسمت این مطلب فقط اشک ریختم..من پدرمو از دست دارم...فقیر نیستیم اما مادرم همیشه برای اینکه ما بهترین ها رو داشته باشیم از خیلی چیزای خودش می گذشت..مثلا برای خودش لباس نمی خرید و برای من و خواهرم می خرید...دارم دیوونه میشم..مادرم فرشته زندگی منه...خیلی دوسش دارم....دلم براش تنگ شده ..خدایا کمک کن بتونم زحمتاشو جبران کنم...
دلم براى مامانم تنك شده-جه قدر جاش خاليه-نمى دونم جرا امشب بيشتر از شب هاى ديكه جاى خاليشو حس مى كنم-
اخ مادرم كاش فقط يك لحظه زنده ميشدى تا سرمو ميزاشتم روى سينت و به اندازه ى تمام دنيا اشك ميريختم-
دوست دارم مامان -روزت مبارك
*كيميا* نوشته است:
دلم براى مامانم تنك شده-جه قدر جاش خاليه-نمى دونم جرا امشب بيشتر از شب هاى ديكه جاى خاليشو حس مى كنم-
اخ مادرم كاش فقط يك لحظه زنده ميشدى تا سرمو ميزاشتم روى سينت و به اندازه ى تمام دنيا اشك ميريختم-
دوست دارم مامان -روزت مبارك
آخی عزیزم ایشالا روح مادرت شاد باشه و همین که به یادشی کلیه گلم...
این تاپیک غصه داره
مامانها همه شون گل هستند...حتی دروغگوئی شون هم از روی عشقه!
روژان جون خدا مامان و براتون نگه داره و همیشه سایه اش بالای سرتون باشه
کیمیا جون روح مامانت شاد باشه و امروز که تولد حضرت فاطمه ( س ) است انشاء الله که در جوار اون حضرت باشه
من جمله به جمله این تاپیک رو که خوندم فقط گریه کردم ...
خدا جون منو ببخش اگه روزی مامانمو اذیت کردم ....
کیمیا ایشالا خداوند روح مامان عزیزت رو قرین رحمت کنه . آمین یا رب العالمین ...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 420]