واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: بچه ها جون يكم طولاينيه،ولي بخونيدش حتما
من شبح نيستم
وقتي از گذشته حرف ميزند، مثل كودكي كه كابوس ديده، نفسنفسزنان، دستهايش را جلوي صورتش ميگيرد
صورتي كه خوره، ذرهذره آن را تحليل برده و جز برق كمنور چشمهايش، چيزي در آن پيدا نيست؛ نه ابرويي، نه مژهاي، نهبينياي و نه لب سالمي كه تصاوير مبهم و سياه كابوساش را بازگويد، فقط برق كمنور چشمهايي كه گويي از پشت سر مينگرند و در صورت گرد و صاف او برجستهتر مينمايند؛ چشمهايي ترس خورده كه آنها هم آب مرواريد دارند و دنيا را خوب نميبينند. ميگويد 16ساله بود كه جذام گرفت و از ترس نگاههاي وحشتزده مردم روستا، ترك ديار و عزيزان كرد و به خانه درمان جذاميها آمد؛ خانهاي كه سياه بود و دروازه داشت.
51سال از آن زمان ميگذرد. 51سال از آن روزهاي ترس و درد و اضطراب كه خوره، موريانهوار وجودش را ميساييد و ميبلعيد، گذشته است؛ روزهايي كه وقتي مردم ده در كوچه يا سر پيچ جاده ميديدندش فرار ميكردند و او از صداي جيغ آنها، خود ترسزدهتر ميشد؛ روزهايي كه او تنها بود و كسي از دوستان و آشنايان با او غذا نميخورد؛ روزهايي كه آن هم سياه بود.
51سال گذشته و يوسف حالا پيرمردي 67ساله با صورتي صاف و رنگپريده است كه هنوز با تداعي آن روزها سفيد و سفيدتر ميشود و برق چشمهايش به زردي ميگرايد؛ چشمهايي كه حركتهاي سريع مردمك آن از دردهايي پنهان حكايت دارد؛ دردهايي كه با خوره جانش را ميفرسايد و او براي گفتن آنها واژهها را كم ميآورد. ميگويد خيلي سخت بود وقتي جلوي چشمهايم بينيام گود ميرفت و مژههايم ميريخت. فكر ميكردم كابوس ميبينم يك كابوس وحشتناك اما من بيدار بودم و صداي جيغ مردم روستا را ميشنيدم و حركت پاهايشان براي فرار را ميديدم. در تمام خانههاي روستاي شيخاحمد صحبت من بود. صحبت پسر عجيب و غريبي كه باعث وحشت همه ميشد حتي مردان بزرگسال. ميگفتند من به شبح شباهت دارم با ابروها و مژههايي ريخته و بينياي كه هر روز كوچكتر و كوچكتر ميشد.
مردم ده ميگفتند من مرض مسري گرفتهام و خطرناكم و كسي به من نزديك نميشد حتي دوستان صميميام. خوره بيرحم بود و بيپروا، و من براي نديدن صورتم تمام آيينهها را ميشكستم و خرد ميكردم مثل ديوانهاي كه از زنجير به تنگ آمده باشد و بالاخره يك روز صبح زود براي آرامش مردم روستا آنجا را ترك كردم براي هميشه. يوسف در حالي كه روي نيمكت چوبي آسايشگاه باباباغي كه بيشتر به يك شهرك ميماند و مردان و زنان جذامي در آن با آرامش روزگار ميگذرانند بازوي چپش را محكم ميفشارد و ادامه ميدهد: روستاي ما در 20كيلومتري شهرستان اهر بود و من تمام 20كيلومتر را پياده به آنجا رفتم طوري كه وقتي رسيدم بياختيار نشستم كف خيابان. پاهايم تاول زده بود و من ناي رفتن نداشتم.
خودم را معلق بين زمين و آسمان حس ميكردم مثل آوارهاي كه نميداند كجا برود و به چه كسي روي آورد. بعد از 2 روز دربهدري و گرسنگي به كمك يك دكتر اهري به باباباغي آمدم؛ جايي كه آن موقع يك چارديواري بود و دروازهاي بزرگ داشت كه آن را ميبستند و مردم جذامي را از مردم عادي جدا ميكردند تا باعث ترس و وحشت نشوند؛ ترسي كه او هرگاه از آن سخن ميگويد لرزش خفيفي در اندامش به وجود ميآيد و بغض فروخوردهاي در گلو جلوي خروج كلمات از دهانش را ميگيرد. كلمات دردآميزي كه خوره آنها را نيز ميخورد تا دردهايش در سينه بميرد.
خوره بيرحم است و بيپروا. اين را در و ديوار بيمارستان و آسايشگاه باباباغي كه در 16كيلومتري تبريز، زنان و مردان جذامي را از آلام بيرون پناه داده، فرياد ميزند؛ در و ديوارهايي كه از 25 سال پيش دست نخورده و پنجرههايش پوسيدهاند. آسايشگاه در خلوت زمينهاي عريان اطراف كه چند درخت به تنهايي آن رنگ و بو بخشيدهاند 215 زن و مرد بيمار را كه خوره اندامشان را ذرهذره بيدريغ در خود فرو بلعيده به آرامش رسانده؛ آرامشي كه عميق نيست و هنوز ترس فروخورده ساكنان آن را در چشمان عرياني كه نگاههايش به اينسو و آنسو ميدود حس ميكني و در ترس آنها غرق ميشوي. چشماني كه مژهاي، لختي آنها را نميپوشاند و هرگاه كه ميخواهند نگاههاي خود را بدزدند، تكهاي گوشت خط باريك چشمهايشان را محو ميكند؛ مثل چشمان يوسف كه حالا با تداعي گذشتهها خيس شدهاند.
ميپرسم روزهايش چگونه ميگذرند حالا كه خانه سياه نيست و ميگويد: به كارگري كردن سر ساختمانهاي مردم.
ميگويم: چقدر مزد ميگيري؟
ميگويد: 11هزار تومان البته در برخي فصلهاي سال. او كه خوره بيرحمانه در فصلهاي زندگياش دست برده و سرنوشتش را به نقطهاي ديگر و حرفهاي ديگر گره زده است با كارگري و بنايي روزگار ميگذراند و به خاطر ميآورد كه در فيلم خانه سياه است براي نصب دوربين آجر ميچيده.
ميپرسم در فيلم، كجاي قصه بوده و ميگويد: پشت دوربين.
او در حالي كه از آن روزهاي دور و سياه ميگويد به تركي با يكي از دوستان همسنوسال خود كه بر اثر جذام يكي از پاهاي خود را از دست داده و با عصا راه ميرود سلام و احوالپرسي كرده و ميخواهد كه كنار ما بنشيند؛ روي نيمكت چوبي سبزي كه سالها پيش رنگش كردهاند و زير درخت بيد، قلب فرسودهشان را به وجد ميآورند.
او كه نميتواند فارسي صحبت كند و فقط چند كلمه «خوبم» و «ممنون» را از زبان فارسي ياد گرفته با انگشت اشاره كه بر اثر جذام ساييده شده و كوتاهتر از بقيه انگشتان دستش است پايش را نشان ميدهد كه جاي آن در اندام تحليل رفتهاش خالي است و رفتن و گام برداشتن را براي او سخت كرده. به لهجه تركي تبريزي در حالي كه كلمات را ميكشد ميگويد: «مَنَه باخ». (به من نگاه كن) و من وقتي در چشمان او دقيق ميشوم ترس فروخوردهاي كه در چشمان يوسف نگاههايش را گريزان ميكند ميبينم؛ ترسي كه گويي تمامي اهالي باباباغي را به شكل خود درآورده است.
به من نگاه كن
نگاهش ميكنم و درد ناشناختهاي در سلولهاي مغزم تير ميكشد؛ دردي كه در غربت دلگير جاده باباغي قلبم را به درد آورده بود. جاده باريك و عريان باباباغي كه اين مردمان را از شهر و عزيزان جدا كرده همانند خطوطي ميماند كه سرنوشتي دردناك را ترسيم ميكند سرنوشتي كه قرار است از دست بدهي. اعضايي كه با آن راه ميرفتي و كار ميكردي و صورتت را زيبا ميكردند و چقدر سخت است از دست دادن پارهاي از وجودت كه نه يكباره بلكه ذرهذره خرد ميشود و گود ميرود. يوسف و دوستش تنها قربانيان اين درد بيرحم نيستند. 109 زن پير و جوان و 106 مرد ديگر هستند كه ميخواهند نگاهشان كنيم و از تركيبي كه خوره در صورتشان به وجود آورده نترسيم. زنان و مرداني كه از سراسر ايران آمدهاند تا مداوا شوند و برخي نيز شفا يافتهاند.
دكتر فرشي آذري كه چندي است رياست بيمارستان و آسايشگاه باباباغي را برعهده گرفته اينها را نيازمندان واقعي عاطفه و كمك معرفي ميكند و ميگويد: آنها از نظر رفاه و اشتغال مشكل دارند و معلوليت، درد آنها را شديدتر ميكند، چرا كه آنها كه ديگر اعضاي بدن خود را از دست دادهاند بيش از ديگران نياز به رفاه و اشتغال دارند و ما ميخواهيم كه به آنها توجه شود مثل همه بيماران. شايد با توجه بيشتر مردم آلام چندين سالهشان تسكين يابد. او از اينكه آنها دچار افسردگي شوند نگران است و ميافزايد: تمام درمانها را در مورد آنها انجام ميدهيم و سعي داريم از روشها و تكنولوژيهاي جديد براي درمان آنها استفاده كنيم و در حال حاضر بيمارستان باباباغي تنها مركزي است كه در اين سطح به بيماران جذامي خدمات ارائه ميدهد.
زنان و مردان جذامي ميآيند و ميروند؛ برخي شاد و برخي غمگين ولي همه با نگاههايي يك شكل، نگاههايي كه از ترسي فرو خورده در اعماق جانشان حكايت دارد؛ نگاههايي كه خواهران راهبه را از ايتاليا و اتريش به اينجا كشانده تا كمك كنند به قلبهايي كه از خوره درد گود ميروند و خوب ميدانند دستهايي كه كمك ميكنند مقدستر از لبهايي هستند كه دعا ميخوانند.. خواهراني كه در خفا عمر و جوانيشان را براي رهايي آنها از درد ميبخشند و هيچگاه، در انظار عمومي ظاهر نميشوند و خانه كوچك آنها در گوشهاي از حياط باباباغي مهر تاييدي است بر كمك بيدريغ آنها.
در حالي كه از كنار خانه خواهران راهبه دور ميشويم او به نقطهاي اشاره ميكند كه خانه 12مترياش در آن واقع شده و هرگاه كه به خانه بازميگردد همسرش با لبخند در را به رويش باز ميكند و از كارهايي كه بچههايش در شهر كردهاند خبر ميدهد؛ اتفاقاتي در شركت تراكتورسازي و دانشگاه و غيره. يوسف 6تا بچه دارد كه همه تحصيلكردهاند و در تبريز براي خود كاري دست و پا كردهاند و او به وجود آنها افتخار ميكند كه با وجود همه سختيها درس خواندهاند و به قول خودش كسي شدهاند.
ميگويم: بچهها ديدنتان ميآيند؟
ميگويد: آره، ما هم وقتي دلمان تنگ ميشود ديدنشان ميرويم.
ميگويم: آيا مردم باز از شما ميترسند.
ميگويد: نه در تبريز به ما خوش ميگذرد و خانه ديگر فاميلها هم ميرويم.
ميگويم: خوشحالي كه آنها با تو غذا ميخورند؟
در حالي كه چشمهايش برق ميزند ميگويد: قد يه دنيا او از اينكه عزيزانش با او غذا ميخورند خوشحال است و آرزو ميكند كسي در دنيا جذام نگيرد، چون نگاه ترسزده مردم وقتي كه از من ميگريزند دردناك است و آدم حس ميكند موجودي عجيب و غريب يا شبح است و خود از نگاه مردم ميترسد و البته اگر يك دستش هم مثل دست من از كار افتاده باشد ترسش بيشتر ميشود.
ميگويم: پس به خاطر اين دستت را فشار ميدادي.
ميگويد:بله وقتي از گذشتهها حرف ميزنم غصهها در سينهام سنگيني ميكند و من تمام فشارم را به دست چپم كه از كار افتاده وارد ميكنم تا كمي آرام بگيرم. و من در ترس او غرق ميشوم وقتي اين كلمات را بر زبان ميآورد.
از:http://www.hamshahrionline.ir/News/?id=78571
اخ قلبم...
خدايا شكر....
داشتم فكر مي كردم،ادم صبح پا مي شه،كلاسشو مي ره،بيرونشو مي ره،خريدشو مي كنه،سر كارشو مي ره،مهموني،اينور،اونور....خلاصه يه زندگي عاديو داره مي گذرونه،بعد بعضيا اينجوري اين همه سال دارن زندگي روزمرشونو با هزار و يه مشكل و سختي مي گذرونن.يعني صرفا دارن مي گذرونن فقط. ادم انقد حواسش به خودش و زندگي خودشه كه ديگه اصلا فكر نمي كنه همچين ادماييم هستن...صبح كه پاشدم اينو خوندم،قلبم از ان موقع داره مي خاره به قول مامان بعد برو جلو اينه بگو اينجام اينجوري شده،اونجام اونجوري شده...ناشكري كن...همچين ادماييم هستنو شما كه داريد راست راست راه مي ريد و زندگيتونو مي كنيد با تن سالم و راحت،هي ريز مي شيد تو خودتون.همچين ادماييم هستن كه تو زندگي روزمرشون موندن.... ادم بايد يه نون بخوره،100تا صدقه بده....
خداييش چقد سخته ها ادم از نگاه بقيه هم اذيت شه
خوشحالي كه آنها با تو غذا ميخورند؟
در حالي كه چشمهايش برق ميزند ميگويد: قد يه دنيا او از اينكه عزيزانش با او غذا ميخورند
شكررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر.
چه حرف قشنگي بود :
دستهايي كه كمك ميكنند مقدستر از لبهايي هستند كه دعا ميخوانند.
خدايا همه ي مريضارو شفا بده
ديروزم يه مطلب راجع به بچه هاي سرطاني بود.ني نيه18ماهش بود،از6ماهگي سرطان خون داشت، طفلك بچه ها.جاييشونم درد كنه زبون ندارن بگن كجامونه
چقد چيزاي بد بد مي شنوم من اين چندروزه
وای بهاره جون به قول خودت کلی دلم خارید
خدایا خودت کمک هممون باش خدایا خودت کمک کن که به داشته و نداشته شکر گذار باشیم خدایا همین قدر که سلامتیم و توی چشمای اطرافیانمون دنبال محبت گمشده نمی گردیم شکر خدا اگه هر کدوم از ما ناشکری می کنیم نادانسته است تو به بزرگی و عظمت خودت نعمت هات رو از ما نگیر خدایا .....
با احترام - مهناز
چقدر سنگين بود اين پست...كه زير بارش خم شدم...چقدر ما آدما از همديگه دوريم....
بهاره جان خیلی تکان دهنده بود و چقدر غافلیم از کسانی دوروبرمون هستند و شاید با یک لبخند و یک نگاه محبت آمیز برای ادامه زندگی بذر امید تو دلاشون بکاریم .... از خدای عزیز و مهربون می خوام به همه مریضا شفای عاجل عنایت کنه و اینکه وقتی یه نعمت تو مشتمون هست قدرشو بدونیم تا بعدها حسرت به دل نمونیم .
دوستای گلم باید حتماً کسی مثل بهاره جون بیاد و مطلبی بنویس تا ما کمی به خودمون بیایم. افسوس خوردن و یا ناراحت شدن و یا حتی گریستن برای دردمندان خوب اما کافی نیست پس بهتر کمی به اطرافمون دقیق بشیم سرای سالمندان، مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست و هزاران جای شناخته و یا ناشناس دیگر هست که منتظرنگاهی از سر مهربانی،کمک مخلصانه من و شما دوست عزیز می باشد پس تادیر نشده اقدام کنیم.
وااااای چقدر غم انگیز بود ، ما آدم ها چقدر از اطراف خودمون غافل هستیم ، امیدورام که خداوند همه بیماران رو شفا بده ، آمین .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 253]