تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اى مردم همانا نمازگزار هنگام نماز با پروردگار بزرگ و بلند مرتبه اش مناجات مى كند، ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813210740




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ردای نور


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ردای نور

   در خانه تنها بودم ناگهان؛در باز شد و آسمان به خانه ام قدم گذاشتپدرم رسول خدا بود که چهره اش چون خورشید می درخشیدپیش آمد وچنین گفت: سلام فاطمهو چنان نگاهم کرد که گویی خستگی هایش را درنگاه خسته ام می ریزدآهسته قدم بر می داشت.انگار تاب و توانی چندان ندارد!گفت : فاطمه ، احساس ضعف می کنم

   دلم مادرانه گرفتو دخترانه بی تاب شدگفتم: خدا نکندگفت: فاطمه، آن تن پوش یمنی را بیاور و بر من بیاندازبه تماشایش خیره بودمناگهان فرزندم حسن از راه رسیدپاره تنم پیش آمدبوی بهشت را در کلبه خاکی مان استشمام می کردپرسید: مادر بوی خوشی می آید، باید بوی  رسول خدا باشدگفتم : آری پیامبردر زیر تن پوش نشسته است.حسن به سوی تن پوش پیامبر دوید و گفت: سلام بر رسول خدا.آیا اجازه می دهید من هم زیر عبایتان بنشینم !پیامبر پاسخ داد : سلام پسرم ، آری  بیاناگهان صدائی

  حسین بودکه پرسید: مادر این بوی خوش، بوی پدر بزرگم نیست؟گفتم: آری عزیزم این پدر بزرگ توست که با برادرت حسن نشسته اند.اونیزسلام کرد و اجازه خواست.پیامبر با مهربانی پاسخ داد: سلام پسرم و ای شفاعت کننده امتم، آری  بیاجای علی خالی است! کاش اونیزهمینک اینجا بود.

  ناگهان صدای گامهای مردانه اش آمد.نزدیک شد و گفت: سلام فاطمه جان بوی خوشی می آید ، پیامبر اینجاست؟لبخند زنان گفتم : آری او با پسرانت هر سه در زیر این تن پوش نشسته اند.علی جلو رفت و گفت: سلام برپیامبر خدا، آیا اجازه می دهید من نیز در کنارتان بنشینم؟پیامبر پاسخ داد: سلام ای برادرووصی من! بیا علی جان.. گویی در زیر آن تن پوش کوچک تنها جای من خالی بود

  پیش رفته گفتم:ای پیامبر خدا آیا به من نیز اجازه می دهید کنارتان بنشینم؟آنگاه پیامبر پارچه را بالا گرفت ، به آسمان اشاره کرد وچنین گفت:((خدایا نزدیکان و عزیزان من این چند نفرند

  خدایا بستگان و حمایت کنندگان من اینهایندخدایا گوشتشان گوشت من و خونشان خون من استوتو می دانی  که دلم از غم و غصه شان می گیردخدایا من دشمن دشمنانشان هستم و دوستانشان را دوست دارمپروردگارا گرد و غبار ناپاکی را از دامان وجودشان دور دار و آنان را در چشمه پاکی و طهارت خود شستشو ده ...))خواهش پیامبر گویی در عرش ، همهمه افکنداینک خداوند بود که با فرشتگان سخن می گفت:

  ((ای فرشتگان من، ای ساکنان آسمان هامن هیچ آسمان بلندی را نیفراشته امو هیچ زمین درازدامنی را نگسترده امو هیچ ماه درخشانی روشن نساخته امو هیچ خورشید تابانی نیفروخته امو هیچ فلک گردانی روانه نکرده امو هیچ دریای روانی جاری ننموده امو هیچ کشتی وقایقی بر آب حرکت نداده اممگر...مگر به د وستی این پنج نفراین پنج تن که اینک در زیر تن پوش نشسته اند))جبرئیل امین زبان گشود و پرسید:بارالها، این پنج تن کیانند؟و چنین پاسخ آمد:((آنان اهل خانه پیامبری و خانواده پیامبر من هستندآنان معدن رسالت و کسان رسول من هستندفاطمه و پدرشفاطمه و شوهرشفاطمه و دو پسرش))جبرئیل اینبار چنین گفت:((خداوندااجازه می دهی به زمین فرود آیم و به سویشان بشتابم آیا می توانم در کنار این پنج تن بنشینم و در بهشت حضورشان محشور شوم؟ ))

  خداوند امانت وحی را به جبرئیل سپرد و به او اجازه سفر دادجبرئیل در خانه ما حاضر شد و به احترام سلام کرد و گفت:ای پیامبر خدا آیا به من اجازه می د هید تا زیر تن پوشتان بنشینم؟پیامبر که درود خدا بر او و خانواده اش باد سلامش را پاسخ گفت و به او اجازه داده، فرمود:ای امین وحی الهی، ای فرشته مخصوص خداوند، بیا و بنشینجبرئیل گوشه عبا را برگرفتواین آیه را برخواند:

   انما یریدالله لیدهب عنکم الرجس اهل البیت ویطهرکم تطهیراهمانا خداوند اراده کرده است که غبار ناپاکی را از دامان حیات جاوید شما اهل بیت بزدایدو شما را در چشمه تطهیر خود شستشو دهد.پیامبر گویی به دور دست ها بنگرد به سویی خیره شد و آرام پاسخ گفت :((سوگند به خدایی که مرا پیامبر خود ساخته و به رسالت خود برگزیده استداستان این تن پوش و خبر ما را در هیچ جمعی از اهل زمین و در حضو هیچ گروهی از دوستان و دوستاران ما نخواهند خواندمگر آنکه رحمت بر آنان فرو ریزدو فرشتگان پیرامونشان را فرا گیرندو تا هنگامی که از هم جدا می شوند بر ایشان استغفار کنند))

  این تن پوش گویی پنجره آسمان بوددلم آرام گرفت ، گویی دیگر هیچ اندوهی نداشتدیگر دستان پیامبر نمی لرزید وچهره مبارکش زرد نبودپیامبر می خندیدو بر سر و روی حسن و حسین بوسه می زدپیامبر دهان حسن را می بوسیدو نمی دانم چراگلوی حسین را ...  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 494]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن