واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد تهران-ایسکانیوز:بهشت نه زمان است نه مکان، بهشت یعنی کامل شدن و پناهی می گفت: به بهشت نمی روم اگرمادرم آنجا نباشد . کودک که بودیم " محله ی بهداشت" بود و رضا رویگری و اکبر عبدی و حسین پناهی ، کمی بعد سریال" آژانس دوستی" و بعد شاعری که شمال و جنوب آ سمان را گم کرده بود. می گفت : کلاس پنجم بودم که به خاطر پیدا کردن مساحت ذوزنقه از خانه بیرون آمدم و دیگر هیچ وقت برنگشتم . می گفت: دلیل حیرانیم را خواهرم می داند و به او سپرده ام وقتی مردم وصیت نامه ام و جواب این سرگردانی هایم را به همه بگوید . حالا او مرده و جواب حیرانی هایش باز ناپیداست . دلم می خواست آن سوی آسمان آبی دانایی اش را ببینم ، دلم می خواست شوریدگی روحش را درک کنم و دلم می خواست از دریچه ای که او از آن به جهان نگاه می کرد به جهان نگاه کنم . حسین پناهی متولد 1335 دژکوه چهار محال و بختیاری بود و در تمام لحظات روحیه ساده و روستائی خود را حفظ کرد.پیش از آنکه وارد دنیای نمایش و هنر شود مدتی در کسوت طلبگی در مدرسه علمیه آیت الله گلپایگانی در قم دروس فقهی خواند و سپس به جامعه هنری آناهیتا در تهران آمد و پای به عرصه نمایش گذارد. او در طول عمر کوتاه ولی پر بارش آثار بی نظیری خلق کرد و یا در به ثمر رسیدن آنها دخالت داشت و یا همکاری می کرد. گذرگاه ۱۳۶۵،گال ۱۳۶۵،تیرباران ۱۳۶۵،هی جو ۱۳۶۷،نار و نی ۱۳۶۷،در مسیر تندباد ۱۳۶۷ارثیه ۱۳۶۷راز کوکب ۱۳۶۸،سایه خیال ۱۳۶۹،چاووش ۱۳۶۹ ،اوینار ۱۳۷۰،هنرپیشه ۱۳۷۱،مهاجران ۱۳۷۱، مرد ناتمام ۱۳۷۱روز واقعه ۱۳۷۳آرزوی بزرگ ۱۳۷۳،بلوغ ۱۳۷۷،مریم مقدس ۱۳۷۹،قصه های کیش،( اپیزود اول، کشتی یونانی ) ۱۳۸۰،بابا عزیز ۱۳۸۲حسین پناهی بیشتر شاعربود و این شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت. نخستین مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد. قسمتی از دست نوشته های پناهی: روزی تمام خوبی ها و بدیها با هم قایم موشک بازی میکردند و دیوانگی چشم گذاشت و عشق پرید و در بینِ یک بوته گلِ رز پنهان شدو دیووانگی همه را پیدا کرد و تنها عشق را پیدا نکرده بود حسادت در گوشهایش زمزمه کرد،تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشتِ بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از دزخت کند و با شدت و هیجانِ زیاد آن را در بوته گلِ رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدایِ ناله ای متوقف شد.عشق از پشتِ بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میانِ انگشتانش قطراتِ خون بیرون می زد.شاخه ها به چشمانِ عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.او کور شده بود.دیوانگی گفت:"من چه کردم من چه کردم،چگونه می توانم تو را درمان کنم.عشق پاسخ داد: "تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی،راهنمایِ من شو."و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنارِ اوست" خوشا به حال لک لکا که خوابشون «واو» نداره خوشا به حال لک لکا که عشقشون «قاف» نداره خوشا به حال لک لکا که مرگشون «گاف» نداره خوشا به حال لک لکا که لک لک اند....
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 627]