محبوبترینها
آشنایی با سایت قو ایران بهترین سایت آگهی و تبلیغات در کشور
بهترین شرکتهای مهندسی در آلمان
صفر تا صد حق بیمه 1403! فرمول محاسبه حق بیمه
نقش هدایای سازمانی در افزایش انگیزه و تعهد کارکنان
کلینیک پروتز و ساخت اندام مصنوعی دکتر اجرائی
چگونه میتوانیم با ترانسفر وایز پول جابجا کنیم؟
بهترین مدلهای [صندلی گیمینگ] براساس نقد و بررسی کاربران
مشاوره حقوقی تلفنی با کمترین هزینه
مشاوره حقوقی تلفنی با کمترین هزینه
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1803335112
![archive](https://vazeh.com/images/2archive.jpg)
![نمایش مجدد: كتاب انديشه - نظريه وحدت refresh](https://vazeh.com/images/refresh.gif)
كتاب انديشه - نظريه وحدت
واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: كتاب انديشه - نظريه وحدت
![](http://kargozaaran.com/NewsImage/87042818411112-(3).jpg)
كتاب انديشه - نظريه وحدت
عارف آهني:در ادامه بحث هفتههاي پيشين كه قسمت «خدايگان و بنده» از كتاب پديدارشناسي روح هگل را توضيح داديم، به اينجا رسيديم كه خدايگان و بنده در يكي از مهمترين تفاسير كه از كتاب پديدارشناسي روح صورت گرفته است مراحلي را در جريان پيكار تا پاي مرگ دنبال كردند و آگاهي هر دو تحولي را پذيرفت ولي وحدتي ميان اين دو حاصل نشد. خدايگان در استقلال خودبهخود آگاهي دارد و بنده نيز از طريق كارش نوعي خودآگاهي پيدا كرده است ولي در واقع اين دو، شخصيت مستقلي هستند كه در مقابل همديگر قرار دارند. به عبارت ديگر اين دو وجه خودآگاهي به يك خودآگاهي واحد تبديل نشدهاند. در جريان فصلهاي بعدي هگل همچنان بسط خودآگاهي را دنبال ميكند و نشان ميدهد كه در يك جايي بايد نوعي وحدت ايجاد بشود منتها مثل همه نوشتههاي هگل و خصوصا در پديدارشناسي روح، آن وحدت بلاواسطه و بلافاصله انجامپذير نيست. اين وحدت بايد از مراحل بسياري بگذرد، از نفيهاي ديالكتيكي بسياري بايد گذر كند تا اينكه در جايي وحدت، عملي بشود و از اينجا به بعد هست كه هگل به نوعي به تاريخ فرهنگي اروپا هم اشاره ميكند يعني در يك جاهايي اگرچه هنوز در حوزه ماقبل تاريخ به اين معنا كه، هنوز در حوزه خودآگاهي است كه تبلور عيني خارجي در صورتهاي فرهنگي اروپايي ندارد، قرار دارد ولي با اين حال از اينجا به بعد است كه در مواردي به صورتهاي آگاهي اشاره ميكند كه ما به ازاء تاريخي هم دارد. ولي هنوز بيشتر مفسران بر اين عقيده هستند كه در اين قسمت از كتاب ما در حوزه تاريخ نيستيم اگرچه يك وجه تاريخي وجود دارد. هگل از سه صورت بعدي آگاهي صحبت ميكند كه اولين آنها عبارت است از صورت آگاهي رواقيون. در دومين مرحله به نظام فلسفي شكاكين قديم اشاره ميكند و پس از آن در سومين مرحله بحث اساسيتري را باز ميكند كه عبارت باشد از «وجدان نگونبخت». ميدانيم كه رواقيون يك جريان فلسفي در دوره يوناني مآبي بود كه اثرات بسيار مهمي هم در روم باستان گذاشت و بسياري از نويسندگان اهل فلسفه رمي رواقيمسلك بودند. از طرف ديگر دو نفر از رواقين مهم را ميشناسيم كه يكي امپراتور رم بود به نام «مارك اورل» و ديگري «اپيكتت» بود كه يك برده بود. آنها نظرشان بر اين بود كه آزادي يك امر دروني است و تحولات عالم خارج هيچ نقشي در آزادي فرد من ندارد. يعني ميشود انسان بر تخت امپراتوري تكيه زده باشد يا به عنوان يك برده در زنجير باشد در اين صورت هيچ اخلالي در آزادي آنان حاصل نميشود.
هگل در اولين مرحله بعد از خدايگان و بنده اين موضوع را مطرح ميكند به اين دليل كه در واقع نوعي وحدت در دو وجه خودآگاهي خدايگاني و بندگي صورت گرفته است و اينها كساني بودند كه اعتقادشان بر اين بود كه خودآگاهي استقلالش را در انديشه پيدا ميكند. يعني، چون موضوع انديشه خودانديشيدن است بنابراين وحدتي تحقق پيدا كرد. بدين صورت كه وجه بيرون از من نسبت به درون من اهميتي ندارد پس بنابراين وحدت در حوزه انديشه بهوجود آمد. در اينجا هگل توضيح ميدهد كه همانطور كه بنده از طريق كار و از طريق تغيير عالم مادي ميتواند به استقلال خودش علم پيدا كند، انديشه هم در واقع نوعي كار است منتها انديشه كاري است كه موضوعش صورت مفهومي دارد. همانطور كه با كار، صورت اشياي خارج را عوض ميكنيم و صورت نويي به آنها ميدهيم، با انديشيدن هم ما به وجود صورت نويي ميدهيم منتها اين صورت نو، چيزي است كه صورت من است. من به معناي من مجرد، آن ذهن خلاق من به عنوان فاعل و عاقل انديشيدن.
پس بنابراين ميگويد كه از اين پس خودآگاهي جداي از وجود فينفسه نيست. در حوزههاي قبلي يك عالم خارجي وجود دارد كه وجودش فينفسه است و يك نوع تمايزي ميان صورتهاي ذهن من بهعنوان عاقل و آنچه در عالم خارج است وجود داشت ولي پس از اين در حوزه انديشيدن ديگر اين تعارض وجود ندارد. براي اينكه در واقع موضوع فينفسه همان موضوع انديشه است و انديشه است كه موضوع انديشه قرار ميگيرد. در اين صورت هگل ميگويد آنان چنين نتيجه ميگرفتند كه چون آزادي وابسته به عين خارجي نيست و در حوزه ذهن قرار دارد، بنابراين آزادي در حوزه انديشه بياعتنا به عالم خارج است. و رواقيون اين چنين فكر ميكردند كه آزاد هستند اعم از اينكه امپراتور باشند يا بنده. پس رواقيون اين وضعيت دوگانه و شكافي كه در آگاهي فرد ايجاد ميشود را چنين حل كردند كه يك وجه از اين تعارض را كه عبارت باشد از عالم خارج نفي كردند و آن را به حوزه انديشه آوردند تا اين تعارض رفع شود. مرحله دوم از ديدگاه هگل، خودآگاهي فيلسوفان شكاك است. از نظر تاريخ فلسفه دو جريان مهم شكاكيت در فلسفه وجود داشته؛ يكي در فلسفه قديم (يوناني) و بعد در دوران جديد با فلسفههاي جديد مخصوصا هيوم و... هگل قبل از اينكه «پديدارشناسي روح» را بنويسد يك رساله بسيار مهم به نام «رساله درباره شكاكيت» نوشت. كه همه مفسرين كه از اولين رسالههاي بسيار مهم هگل است، چون بحث هگل درباره شكاكيت راه را باز ميكند براي فهم ايده آليسم هگلي.
هگل در ابتدا به فلسفه جديد اشاره ميكند ميگويد از هيوم به بعد اين مسئله مطرح بود كه ذهن انسان به جز به پديدارها به چيز ديگري نميتواند علم پيدا كند كه اين كلمه پديدار يا فنومن را از يوناني گرفته بود كه عبارت باشد از آنچه كه از عالم خارج به ذهن ما ميآيد و در مقابل ذهن ما قرار ميگيرد و ما غير از اين، چيزي نميدانيم. پس بنابراين فلسفه بايد بسنده كند به توصيف پديدارها ولي چيزي كه از نظر آنها وراي پديدارهاست عبارت است از شيء فينفسه. پس بنابراين فلسفه در حد پديدارها ميماند. ميدانيم كه كانت وقتي انقلاب كوپرنيكي خودش را شروع كرد اين جمله را بيان داشت كه «من با خواندن آثار هيوم از چرت جزمي بيدار شدم». در اينجا جزميبيني اينكه ما نميتوانيم به وراي پديدارها را بشناسيم و به «نومنها»برسيم، بلكه فلسفه كارش توضيح پديدارهاست. هگل ميگويد رواقيون ميگويند من در درون خودم آزاد هستم ولي شكاكين جديد آمدند و گفتند كه ما در مورد وجود عالم خارج اعم از اينكه مومن باشد يا فنومن، ترديد داريم و بايد در اساس وجود عالم خارج ترديد كرد نه كه فقط در مورد فنومن يا شيء فينفسه و بلكه بايد در كل ترديد كرد. هگل ميگويد كه اين ترديد در واقع نااميد شدن است يعني اينكه ما در اين ترديد بايد تا جايي پيش برويم كه به كل نااميد بشويم، از اينكه عالم خارجي وجود دارد و در آن صورت است كه ميشود به آن علم پيدا كرد و در اينجاست كه اتفاقا آن چيزي كه نفي كردهايم تثبيت ميشود يعني به عبارت ديگر ترديد در مورد عالم خارج است كه ما را به يقين نسبت به آن ميرساند. پس در كل رواقيون به جنبه اثباتي انديشه نظر داشتند در حالي كه شكاكين به جنبه مسببي. و در اين حال است كه يك افراط در مقابل يك افراط ديگر قرار ميگيرد. رواقيون آگاهي را به صورت انتزاع از عالم خارج وضع ميكردند اما شكاكين قديم وضع خودآگاهي را از مجراي نفي غيريت و نفي هرچيزي كه بيرون از آگاهي است. هگل در مورد اين دو جريان كمابيش كوتاه و گذرا بحث ميكند براي اينكه مطلب اصلي هگل در مورد سوم است. به عبارت ديگر هگل توجهش به يك وضعيت تراژيك اساسيتري است و هگل ميگويد در اينجاست كه «وجدان نگونبخت» ظاهر ميشود. آگاهي شكاك تصور ميكند كه وجدان خوشبخت است اما پيوسته در وضعي به سر ميبرد كه آن را نفي ميكند. در حالي كه آگاهي خوشبخت از ديدگاه هگل رسيدن به وحدتي است ميان دو شان عالم خارج و ذهن. و ميگويد آنان با نفي عالم خارج فكر ميكنند به وحدت رسيدهاند و در حالي كه اين نوع وحدت، وحدت در نفي است، كه وحدت اصلي و اساسي نيست.
در اينجا بايد كمي در مورد كلمه «وجدان نگونبخت» توضيح داد. تا اينجاي كتاب پديدارشناسي روح هگل از آگاهي استفاده كرده است ولي در اين مورد نميتوان به جاي وجدان از آگاهي سخن گفت چون از اينجا به بعد است كه ما وارد حوزه مسيحيت ميشويم و بسياري از مفسرين بر اين عقيدهاند كه اين قسمت اولين موردي است كه هگل به وجه تاريخي بحث خودش ميپردازد و به مسيحيت اشاره ميكند و اين «وجدان نگونبخت» وجدان انسان مسيحي است. حال بحث وجدان نگون چيست؟ هگل قبل از اينكه كتاب «پديدارشناسي روح» را بنويسد، در آثاري كه در زمان خودش به چاپ نرسيد و بعدها در اوايل قرن بيستم آنها را پيدا كردند و چاپ كردند كه به صورت دستنوشتههايي بود كه بعضا عنوانش را مربوط به الهيات ميدانستند ولي در اصل در مورد الهيات صحبت كرده بود ولي رسالههاي الهياتي نبود.
اين آثار كه از دوره طلبيگري هگل در حوزه علميه شروع ميشود و تا سالهاي بعد از 1800 ادامه مييابد به تدريج نوشته شدهاند. هگل در حوزه علميه توجهش به دو اتفاق جلب شد؛ از يك طرف به يونان باستان و از طرف ديگر انقلاب كبير فرانسه. نظر هگل در مورد يونان اين بود كه در آنجا نوعي هماهنگي خوب وجود داشته است و در مقابل اين ضابطه است كه هم دين يهود و هم مسيحيت (قرون وسطايي) زمان خودش را مورد بررسي قرار ميدهد و نشان ميدهد كه اتفاقا آنچه در درون اين اديان ميگذرد درست نقطه مقابل آن چيزي است كه در يونان گذشته است و در اينجاست كه از تعليمات حوزه علميه فاصله ميگيرد و فكر كشيش شدن را رها ميكند و به دنبال بحث فلسفي ميرود.
مسئله دين يهود: در آلمان و مخصوصا در اروپاي مركزي زمان هگل، مسئله يهود، مسئله بسيار مهمي است. چون يك جمعيت بسيار بزرگ يهودي وجود داشت و به تدريج از آغاز قرن 19 جريانهايي ايجاد شد كه يهوديان از كتوها و محلههاي بسته خارج شدند و در نيمه دوم قرن 19 بسيار مهم شدند و آدمهاي اهل فكر در ميانشان پيدا شد. پس بنابراين مسئله يهود و وضعيت استثنايي قوم يهود در ميان اروپاييان و مخصوصا اروپاي مركزي مسئله بسيار مهمي بود. بعدها در سال 1844، ماركس مسئله يهود را نوشت كه بعد از آن هم كتابهاي ديگري با اين موضوع نوشته شد تا اينكه به تدريج در اروپا يك روشنگري در ميان يهوديان پيدا شد كه آنها به شهروند كامل در ميان اروپاييان تبديل شدند.
هگل متوجه اين شد كه يهوديان در جامعه حضور دارند ولي كاملا بيرون از جامعه عمل ميكنند و طبق آداب و رسوم و قوانين خودشان رفتار ميكنند و اين مسئلهاي شد كه هگل به آن انديشيده است. هگل زماني كه به بحث وجدان نگونبخت ميپرداخت، يك بخشي از اين ناشادي وجدان را به ملت يهود ارجاع ميداد و بدين علت بود كه دينشان را مورد بررسي قرار داد. هگل ميگويد دين يهود، ديني است كه اين قوم را ايجاد كرده است و آگاهي اين ملت، عين ديانتشان است و چون آگاهيشان نگونبخت است اصلا اساس دينشان بر اين استوار است. به عبارت ديگر اولين شخص ابراهيم نبي (كه پدر همه اديان است ولي از ديدگاه يهوديان اصل دين يهود به او برميگردد) اولين كاري كه براي ايجاد قومي انجام داد اين بود كه از مردم جدا شد و فاصله گرفت و منزوي شد تا بتواند يك ذريمه ابراهيم را درست كند. پس گسستن اولين كاري بود كه پدر اصلي يهوديان انجام داد و از طرف ديگر دين يهود و ابراهيم، خدايي را قبول كردند كه ارباب بود. يعني اينكه ابراهيم در برابر خدا، نسبت خدايگاني و بندگي را برقرار كرد. خداي يهود دستور ميدهد و بايد اجرا شود بنابراين ارتباطي ميان بنده و خدا وجود ندارد و به عبارت ديگر مومن يهودي نميداند كه چرا اين دستور داده ميشود. به عبارت ديگر خداي يهود ارباب است نه رب؛ چون «رب» مربي و پرورنده است.
در مورد مسيحيت هم در اين دوره كه بسيار تحت تاثير يونان هست كمابيش اين مسئله را مطرح ميكند كه مسيحيت كليسايي هم ميان انسان و خدا، ميان عالم بالا و عالم پايين اين تمايز را گذاشته و اين گسستن در آنجا هم ديده ميشود. البته ميدانيم كه هگل در ادامه نظرش راجع به مسيحيت و يونان باستان تعديل داد كه در آخر كتاب پديدارشناسي روح در مورد آن بحث كرده است. در واقع رواقيون و شكاكين در اين شكاف ميان آگاهي و انديشه همچنان باقي ماندند و ريشه و خاستگاه، وجدان نگونبخت هم در اين تعارض است. اما هگل در اينجا چيزي را اضافه ميكند و ميگويد كه تعارض اصلي آگاهي در اصل ديالكتيك است و اين آگاهي به تنشها و تعارضهاست كه آگاهي را به پيش سوق ميدهد.
در اينجا هگل به اصطلاح چيزي را وارد ميكند. براي اينكه آگاهي بتواند به وحدتي با عالم خارج برسد، بايد در دو، سه مرحله خودش در خودش تحول ايجاد كند ميگويد در مرحله اول كه اين تعارض ايجاد ميشود ميان آنچه كه متحرك است و آنچه نامتحرك است. كه مفسرين بر اين عقيده هستند كه زماني كه هگل اين مطلب را مطرح ميكند نظرش به رابطه انسان و خداست در دين يهود. هگل در آثار دروه جوانياش در مورد دين يهود بر اين عقيده بود كه آگاهي بعد از دوره شكاكيت: يك شكاف ديگري پيدا ميكند و ميداند كه نميتواند نسبت به عالم خارج بياعتنا بماند ولي آنچه در مقابل آگاهي او ظاهر ميشود، آگاهي است كه بعد از اين نسبت به خدا پيدا ميكند و از طريق خدا نسبت به عالم خارج آگاهي پيدا ميكند. و هگل ميگويد كه يك موجودي در مقابل آگاهي كه تغيير يابنده است ظاهر ميشود كه غيرقابل تغيير است كه مفسرين گفتهاند در اينجا منظورش ارباب دين يهود است. حال چرا از اين به بعد مسئله خدا مهم است؟ دليلش از نظر هگل بسيار روشن است. در دورهاي كه هگل اين بحث را مطرح ميكند، رابطه انسان و خدا، الگو و اسوه تمام روابط ديگري است كه انسان از آن پيروي ميكند. به عبارت ديگر، تلقي انسان از جهان و آگاهي كه نسبت به جهان پيدا ميكند تابع منطق آگاهي است كه نسبت به خدا پيدا ميكند. پس به مسئله دين يهود باز ميگرديم. رب دين يهود ارباب است؛ پس رابطهاي كه يهوديان ايجاد ميكنند مبتني خواهد بود بر رابطه خدايگاني و بندگي. به عبارت ديگر هگل اينجا كمابيش بيان ميكند كه به هرحال قوم يهود متولد شد براي بردگي و هر رابطهاي را هم كه ايجاد ميكند آن رابطه بردگي خواهد بود؛ چون اصل و الگو آن است.
پس اين مرحله اول «وجدان نگونبخت» كه انسان در مقابل خدا قرار ميگيرد. متحرك در مقابل غيرمتحرك قرار ميگيرد و هيچپيوندي هم ميان اين دو وجود ندارد به جز نسبت خدايگاني و بندگي. بعد از اين هگل در يك مرحله ديگري ميگويد كه آگاهي نگونبخت با وجود فردي و حيثيت دروني او يكي ميشود اما ذات همچنان جداي از آگاهي است و از اينجا به بعد است كه مسيحيت وارد ميشود.
هگل ميگويد كه بعد از اين خودآگاهي در مقابل ذاتي قرار ميگيرد كه به نوعي آن را دروني كرده اما آن ذات كاملا بيرون آن هست. ضمن اينكه اين ذات، امري غيرقابل دسترس است و از هر حركتي كه بخواهد او را به چنگ آورد، فرار كرده. در اينجا ديگر بحث خداي مسيحي است. در مورد مسيحيت ميدانيد كه خداي مسيحي ديگر خدايي نيست كه ارباب باشد؛ بلكه خداي مسيحي، ربي است كه در يك جايي خودش را انسان كرده يا به تعبير كتاب مقدس «خودش را جسم ميكند.»
مسئله بسيار مهمي كه هگل مطرح ميكند اين است كه در مسيحيت يك منطقي وجود دارد كه منطق تجدد است كه در اصل بحث ميانجي است پس برخلاف دين يهود كه در آن رابطه خدايگاني و بندگي هست و هيچ رابطهاي بين اين دو نيست، در دين مسيح، براي اينكه شكاف ميان انسان و خدا را از بين ببرد ناچار بايد خدا ظهور پيدا ميكرد و در يك انسان ظاهر ميشد. بايد يك ميانجي ميان انسان و خدا ايجاد ميشد پس خداوند خودش را در فرزندش ظاهر كرد. الگوي ديانت مسيحي كاملا با اديان ديگر يهود و اسلام متفاوت است و از اينجاست كه اصطلاحاتي كه آنها به كار ميبرند، براي ترجمه ما را دچار اشكال ميكند.
نخست اين است كه خداي مسيحيت، پدر است و در مقايسه با دين يهود، ارباب نيست و كسي كه در پيوند نزديك و بلاواسطه با اين پدر قرار دارد، طبيعتا فرزند است؛ پس بنابراين ابراهيمي نيست كه بنده ربي باشد كه بايد از فرمانش تبعيت كند؛ بلكه فرزند پدر است. به عبارت ديگر فرزندي است كه آمده است اين شكاف ميان عبد و رب را از بين ببرد. پس بنابراين بدين دليل است كه ما در مسيحيت، رسول به معنايي كه در يهوديت و اسلام وجود دارد نميشناسيم و نبوت در مسيحيت معناي كاملا متفاوتي دارد. چون در نبوت مسئله اصلي اين است كه شكاف ميان انسان و خدا وجود دارد و خداوند شخصي را از ميان بندگانش برميگزيند و از طريق وحي، شريعتش را به او نازل ميكند. ولي در مسيحيت، وحي به معنايي كه ميدانيم وجود ندارد. چون نبوت به معنايي كه در اسلام و يهوديت وجود دارد، نيست بلكه بهجاي آن بحث مسيحشناسي وجود دارد و علتش هم اين است كه مناسبات ديگري وجود دارد كه ما نميشناسيم. از ديدگاه ما عيسيمسيح پيغمبر است ولي از نظر آنها «عيسيمسيح» است؛ يعني به قول ما «مهدي» است. پس بحث مسيحشناسي در الهيات مسيحي معنايش اين است كه نجات از طريق پيامبري كه وحي و شريعتي آورده است امكانپذير نيست بلكه از طريق عيسيمسيح است و از طريق مهدويت است كه امكانپذير است. ميدانيم كه عيسيمسيح، مصلوب شد و بعد او را دفن كردند و طبق توضيحات مسيحيان بعد از سه روز همانطور كه خودش گفته بود: «از پيش پدر آمدهام و به پيش پدر برميگردم» به آسمان رفت و معراج كرد. هگل اشاره به اين نكته دارد كه شخصي از طرف پدر آمده بود كه اين رابطه گسيخته شده ميان انسان و خدا را التيام بخشد اما او هم بعد از مدتي كه در ميان مردم ماند، مصلوب شد و در قبر گذاشته شد و به تعبير هگل سپس فرار كرد. پس مومن مسيحي قرون وسطايي اين رابطه انسان و خدا را ميفهميد و در واقع به دنبال اين است كه به امري كه غيرمتحرك بود به آن ذات دسترسي پيدا كند و در عيسيمسيح پيدا كرده بود ولي او فرار كرد. پس بنابراين قرون وسطا به معنايي كه قرون وسطا مسيحيت را ميفهميد، شخصي كه آمده بود كه اين رابطه را برقرار كند، شخصي است فراري. علت اينكه اين تعبير را به كار ميبرد اين بود كه توجهش به بحث پديدارشناسي روح است در حالي كه با تجسد خدا در فرزند خودش، خودش را ظاهر كرده و به تعبير هگل روح را ظاهر كرده است اما تلقي كه از آن پيدا شد تلقي جسم آن بود. به عبارت ديگر مسيحيت كه روح بر او نازل شده بود به جسم عيسيمسيح توجه كرد و در واقع به دور قبر شخصيت آرماني مصلوب شده و مدفون شده عيسيمسيح جمع شد.
پس بنابراين هگل گفت: خودآگاهي پيوسته براي رها شدن از خود و پيوستن به ذات روح كوشش ميكند اما چيزي كه در واقع در مقابلش قرار دارد قبر خالي است و ضريح خالي عيسيمسيح را پيدا ميكند.
شنبه 29 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[مشاهده در: www.iribnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 252]
-
گوناگون
پربازدیدترینها