تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):آنگاه که روزه مى ‏گیرى باید چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه ‏دار باشند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815413743




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

انديشه - چگونه كانت يك محافظه‌كار اصلاح‌طلب بود


واضح آرشیو وب فارسی:دنياي اقتصاد: انديشه - چگونه كانت يك محافظه‌كار اصلاح‌طلب بود


انديشه - چگونه كانت يك محافظه‌كار اصلاح‌طلب بود

جوليان يانگ / ترجمه صالح نجفي:از حوالي قرن چهارم تا هجدهم، تفكر غربي، همان تفكر مسيحي بود؛ يعني در سرتاسر اين دوران پرسش معناي زندگي اصلا مسئله نبود؛ مسئله نبود زيرا پاسخش واضح و بود، موضوعي بود كه روايت مسيحيت از فلسفه افلاطوني قالش را كنده بود، و اگر كسي دست بر قضا داستان معنابخش غالب را تهديد مي‌كرد، تحت آزار و تعقيب قرار مي‌گرفت. (ناظر به همين فضاست جمله نيشدار شوپنهاور كه يگانه و قوي‌ترين برهان مسيحيت همواره چوبه مرگ [براي سوزاندن مجرمان] بود.) يكي از مصاديق اين قضيه گاليله (1622-1564) بود، گر چه او را نسوزاندند. دادگاه تفتيش عقايد مسيحي از او بازخواست كرد كه چرا (به پيروي از كپرنيكوس) مي‌گفت زمين به دور خورشيد مي‌گردد، يعني دقيقا برخلاف آنچه كليسا همواره گمان مي‌برد. شايد كسي تعجب كند كه گاليله چگونه مي‌توانست مايه آزردگي خاطر واتيكان گردد، چگونه يك نظريه ستاره‌شناسي ممكن است نهادي را آزرده خاطر سازد كه كسب و كارش به معنايي به زندگي مربوط مي‌شد نه به علم.پاسخ بدين قرار است كه گزارش افلاطون از كيهان (cosmos) چنان است كه در تصوير (1) نشان داده شده است. با افزوده شدن اندكي جزئيات بيشتر، به انضمام نشاندن خدا به جاي «صورت‌ها» (ايده‌ها)، اين تصوير به مابعدالطبيعه مسيحيت قرون وسطايي بدل مي‌شود. (تصوير 2)

نكته مهم درباره اين نقشه دوم از كيهان آن است كه اين هم نمودگار نظريه‌اي در اخترشناسي است و هم گزارشي است از معناي زندگي. گفتن اينكه اين تصوير غلط است و مانند گاليله گفتن كه زمين مركز عالم نيست، كه زمين حركت مي‌كند، بدين اعتبار، فقط در پيش نهادن يك نظريه جديد در نجوم نيست. كل يك جهان‌بيني معنابخش را تهديد مي‌كند.
بنابراين، از اين منظر، كليسا كاملا حق داشت گاليله را آزار دهد، و از او بخواهد و سرانجام فرمان دهد كه دست از اين ستاره‌شناسي تازه بردارد. چون آنچه بيمش مي‌رفت كه او به وجود آورد (گرچه يقينا هر پيامدي از اين دست فرسخ‌ها از مقاصد آگاهانه او دور بود) جهاني بود كه در آن هيچ‌كس ديگر معناي جهان را نمي‌دانست؛ عصر تازه‌اي از هيچ‌انگاري (nihitism). جالب خاطر است كه نيچه در تلاش براي توصيف «مرگ خدا» ‌و بي‌معنايي متعاقب آن براي وصف عصر جديد، استعاره‌اش را از ستاره‌شناسي گاليله‌ مي‌گيرد:
ديوانه به ميان‌شان پريد و به ديدگانش ميخكوب‌شان كرد. فرياد برآورد كه چگونه توانستيم دريا را سركشيم؟ كه به ما اسفنجي داد تا سرتاسر افق را بزداييم؟ چه مي‌كرديم آن هنگام كه بندهاي اين زمين را از خورشيدش پاره مي‌كرديم؟ اكنون زمين به كجا مي‌رود؟ ما به كجا مي‌رويم؟ به دور از همه خورشيد‌ها؟ پيوسته به قعر فرو نمي‌رويم آيا؟ به عقب، به پهلو، به جلو، به هر جهت؟ آيا هنوز بالا و پاييني هست؟ مگر در عدمي بي‌نهايت سرگشته‌ نگشته‌ايم؟ مگر نفس فضاي تهي را احساس نمي‌كنيم؟ سردتر نشده است؟ مگر اين شب نيست كه د‌م‌به‌دم به ما نزديك‌تر مي‌شود؟... مگر نياز نداريم بامداد تابناك، فانوس‌ها را روشن كنيم؟ (دانش طربناك، بخش 125)
با اين همه، همان‌طور كه افول كمونيسم در پايان قرن گذشته نشان داد، آزار و تعقيب مخالفان و دگرانديشان نمي‌تواند يك جهان‌بيني كهن را زنده نگه دارد و يك ايدئولوژي قديمي را تا مدتي نامحدود پاس دارد. دير يا زود، دانش جديد رخ مي‌نمايد و سربرمي‌آورد. سرانجام مقدر بود كه گاليله ببرد و واتيكان بسازد. اين بدان معنا بود كه دير يا زود معناي زندگي مي‌بايستي از نو به صورت يك مساله ظاهر گردد؛ معضلي كه نياز داشت از نو بدان فكر شود و از راهي نو پاسخ گيرد.

نخستين فرد از فيلسوفان بزرگ- و به راستي بزرگ- پس از قرون وسطا كه به اين چالش پاسخ گفت، ايمانوئل كانت بود (1804-1724) كه بزرگ‌ترين اثرش نقد عقل محض در 1781 انتشار يافت. (هيچ نكته شايان توجهي درباره زندگي كانت نيست الا اينكه همه عمرش را در كونيگسبرگ (كالينينگراد امروز) گذراند، شهر زادگاهش، استاد دانشگاه شد، همان‌جا نوشت، هرگز ازدواج نكرد، و مرد. آن‌قدر عاداتش دقيق و منظم بود كه شهروندان كونيگسبرگ، به قولي، ساعت‌هاي‌شان را با زمان پياده‌روي بعدازظهر وي ميزان مي‌كردند.) كانت مي‌ديد كه داستان جهان‌ حقيقي افلاطوني مسيحي مساله‌دار شده، مي‌ديد كه رفته‌رفته قدرت اقناعش رنگ مي‌باخت. حال، دركل، به گمان من، دو استراتژي ممكن براي مقابله با فروپاشي ايدئولوژي سابقا مسلط در كار بود. از يك طرف، واكنش راديكال يا بنيادستيز؛ از ميان بردن ايدئولوژي قديم و قراردادن چيزي يكسره متفاوت برجاي آن. اگر به فروپاشي كمونيسم در شوروي سابق فكر كنيم، شايد (با ساده‌سازي مبالغه‌آميز) «بوريس يلتسين» را كسي تصور كنيم كه اين مسير را پيش گرفت؛ برانداختن كمونيسم و جايگزين كردن كاپيتاليسم. از طرف ديگر، واكنش محافظه‌كارانه هست: حفظ ايدئولوژي قديم اما اصلاح آن به نحوي كه باز هم قادر باشد در اوضاع و احوال كنوني بر عقايد فرمان براند و از اتباعش تعهد طلبد. باز هم اگر به فروپاشي اتحاد شوروي بنگريم، «ميخائيل گورباچف» هوادار اين استراتژي مي‌نمايد.
نكته مهم درباره كانت اين است كه او اين استراتژي دوم را اختيار كرد، او بيشتر اصلاح‌طلب بود تا انقلابي. در خصوص پرسش معناي زندگي- يعني در خصوص اين پرسش كه با مسيحيت چه بايد كرد- كانت محافظه‌كاري اصلاح‌طلب بود.
پيش از هر چيز، بايد ببينيم از نظر كانت داستان معنابخش سنتي از چه حيث مساله‌دار شده بود؟
واقعيت اساسي درباره فلسفه كانت اين است كه فلسفه او واكنشي بود به «روشنگري» كه مي‌ديد دور تا دورش را رفته رفته احاطه مي‌كند. ويژگي بنيادي عصر «روشنگري» خوشبيني فزون‌ از اندازه درباره قدرت عقل بشر بود. دانش ديگر، بر خلاف قرون وسطا، عطيه‌ الهي و فرآورده وحي خداوندي در متون كتاب مقدس و نوشته‌هاي آباي كليسا نبود. بلكه، دستاورد خود بشر بود، فرآورده تعقل آدمي بر پايه مشاهده دقيق جهان‌ ديدني. [نه مكاشفه عرفاني عالم غيب]
متفكران «روشنگري» را، بالاتر از همه، قدرت علم طبيعي جديد كه در قرن گذشته، تا حدودي به همت امثال گاليلئو و بالاخص ايزاك نيوتن (1727-1624)، پرداخته شد به اين خوش‌بيني و اعتمادبه‌نفس تازه رهنمون شد. در نظر بسياري از ايشان چنان مي‌نمود كه علم جديد، فيزيك جديد، علي‌الاصول قدرت توصيف، تبيين و پيش‌بيني بي‌چون و چراي همه‌چيز را داشت: مي‌پنداشتند علم جديد را نيوتن به حد كمال رسانده است.
اين علم جديد چه مي‌گفت؟ خلاصه كنيم، كيهان cosmos از منظر فيزيك نيوتني هيچ نيست مگر مولكول‌هايي در حركت‌، ماشين خودكار عظيمي با سازوكار چرخ‌ و دنده‌اي‌(clockwork) كه دقيقا، بي‌هيچ استثنايي از ازل تا به ابد، در انطباق با قانون‌هاي حركت نيوتن كار مي‌كند.
اگر اين جهان‌بيني را بپذيريم، طبيعت ديگر سراي شگفتي يا جايگاه رازها نيست. (شايد به كسي نياز باشد كه در آغاز ساعت را كوك كند؛ ولي، نظر به اين كه عيب و نقصي در كار اين ساعت نيست و هرگز محتاج تعمير نمي‌شود، ساعت‌ساز الهي كسي نيست كه هرگز به واقع نيازي به انديشيدن درباره‌اش داشته باشيم.) همين امر درباره روح ناميرا [مساله «خلود نفس»] صدق مي‌كند، اگر بدون من دسته‌اي از مولكول‌ها باشد كه سربه‌سر تابع قانون‌هاي محتوم فيزيك‌اند؛ آنگاه روح من، حتي اگر وجود داشته باشد، قدرت مداخله در كرد و كارهاي جهان ندارد. در بهترين حالت، فوق فوقش روح تماشاگر نامربوط و عاري از توان دخل و تصرف آن كرد و كارهاست. پس، زير تاثير علم مدرن، خدا و روح اهميت و معناي‌شان را از دست مي‌دادند. راستش را بخواهيد، خيلي زود تفكر به نقطه‌اي مي‌رسد كه به خود مي‌گويد آن دو به واقع اصلا وجود ندارند. زير نور تند و خشن عقل علمي، به تعبيري تفكر از هميشه مصرتر مي‌شود كه جهان ديگر افلاطون، آن جهان ماوراي طبيعي غيرمادي متعالي، هيچ نيست جز افسانه و اسطوره خرافه‌اي بدوي و ماقبل علمي. كانت قائل به اصالت عقل و عقلانيت بود- او خود را متعلق به تفكر روشنگري مي‌دانست- اما در عين حال، همان‌طور كه گفتم، مردي محافظه‌كار بود. يك پايش در اكنون عقل‌گرا بود- «عصر خرد»- و پاي ديگرش در گذشته قرون وسطايي- «عصر ايمان». در مقام يكي از اعضاي خانواده «روشنگري» عميقا زير تاثير دستاوردهاي علم جديد بود و بدان‌ها مي‌باليد، ليكن در مقام محافظه‌كاري مذهبي (او تحت تعاليم Pietism [جماعت پرهيزگاران آلماني قرن 17 كه به توبه از گناهان و ايمان قلبي و تولد تازه روحاني باور داشتند] بار آمده بود، چيزي نظير روايتي كوئيكرگونه از پروتستانتيسم آلماني) او دل‌مشغول حفظ داستان سنتي مسيحي و دفاع از آن در برابر تهديد علم جديد بود.
اساس شگرد كانت در صيانت توأمان از مسيحيت سنتي و علم مدرن عبارت است از طرح و تحكيم سه قضيه ذيل.
1) قضيه اول مي‌گويد طبيعت، جهان چيزهاي واقع در زمان و مكان، نه «واقعي» بلكه «مثالي»/ «ذهني» ideal است. (اصطلاح فني «ideal» ممكن است گمراه كننده باشد. بهترين راه انديشيدن بدان اين است كه آن را نه در پيوند با «كامل» [يا «آرماني»] بل با «ايده»، [صورت ذهني] در نظر گيريم.) جهان كفش‌ها و كشتي‌ها، جهان كلم‌ها و شاهان- و نيز جهان كوارك‌ها، الكترون‌ها و سياه‌چاله‌ها- در حقيقت، به دعوي تفكر «روشنگري»، ته و تويش كاملا به دست علم طبيعي درآمده است. با اين همه، در تحليل نهايي، اين جهان نه خود واقعيت بلكه صرفا «نمود» يا «ظاهر» آن و در واپسين تحليل افسانه‌اي است كه ذهن بشر ناخودآگاه ساخته و پرداخته است. مكان، زمان، شيئيت thinjness (لااقل، آن نوع مكان، زمان و شيئيتي كه ما ادراك مي‌كنيم) به واقع اصلا در واقعيت «بيرون» نيستند بلكه «صورت‌هاي تجربه»اند و بس، صافي‌هايي كه ذهن همه ورودي‌هايي را كه از واقعيت خارج دريافت مي‌كند از آنها مي‌گذراند. (بالطبع، نقد عقل محض استدلال‌هاي مبسوط و پيچيده‌ پرشماري در دفاع از اين مدعا مي‌آورد. در «مبحث حسيات»‌ (Aesthetic)، كانت استدلال مي‌كند كه فقط «مثالي بودن» idealities طبيعت مي‌تواند معرفت رياضي ما را توضيح دهد، در «مبحث تحليلات» (Analytic) مي‌گويد فقط «مثالي بودن»‌طبيعت است كه معرفت فيزيكي ما را تبيين مي‌كند، و در «مبحث جدليات» (Diatectic ) مي‌گويد خلاف‌ آمدهاي عقلي حل‌ناشدني درباره مكان و زمان پيش خواهد آمد اگر موضع ضد را بپذيريم. در اينجا، اما سروكار ما فقط با نتيجه‌گيري كانت است.)
خيال كنيد عينك سبز‌رنگي به چشم زده‌ايد كه به هيچ‌وجه نمي‌توانيد از چشم برش داريد زيرا با چسبي بي‌نهايت قوي به كله‌تان وصل شده است. (اين تشبيه يك كليشه است- شوپنهاور درهمان دهه 1820 به جهت استفاده از آن در ايضاح نظر كانت عذرخواهي كرده بود. با اين همه تشبيه مفيدي است.) اگر چنين عينكي به چشم زده باشيد، آنگاه همه چيزهايي كه مي‌بينيد سبز مي‌نمايند، گيرم كه در واقعيت فقط بعضي از آنها سبز باشند يا چه‌بسا هيچ يك از آنها. بر همين قياس، كانت استدلال مي‌كند كه ما همه «شبكه سيم‌كشي محكمي» از صافي‌هاي مكانمندساز، زمانمندساز و شي‌ساز پوشيده‌ايم (با تغيير استعاره) كه وصل است به كامپيوتري كه همان مغز ماست.
2) قضيه دوم كانت، كه بالاخص در «مبحث جدليات» از آن بحث شده، اين است كه واقعيت- «شي في‌نفسه»- براي ذهن بشر مطلقا نشناختني است. آدمي براي آنكه بداند جهان به واقع چگونه است- يعني «در ذات خود» يا «في‌نفسه‌»- بايد بتواند آن عينك كذايي را از چشم بردارد. و اين كاري است كه از هيچ انساني ساخته نيست: آنها برنداشتني‌‌اند، محكم چسبيده‌اند، تو گويي با چسب متافيزيك. به عبارت ديگر، هرگز نمي‌توانيم قدم از ساختار ذهن‌هاي خود بيرون بگذاريم، هرگز نمي‌توانيم حجابي را كه ساختار ذهن‌مان بين ما و جهان كشيده سوراخ كنيم. پس خود واقعيت براي ما نشناختني است.
3) قضيه سوم كانت، كه در پايان نقد اول از آن دفاع مي‌كند، اين است كه گرچه نمي‌توانيم هيچ شناخت يا معرفتي به خود واقعيت داشته باشيم، واقعيت بازهم مي‌تواند يكي از متعلقات ايمان ما باشد، ايماني داراي خصيصه‌اي كه از مسيحيت سنتي وام دارد. (اين كه كانت دقيقا چگونه فكر مي‌كرد جهان «واقعي» غير مادي غيرطبيعي، آن جهان وراي زمان و مكان نوع ما، ممكن است به جهان «ظاهر»، جهان مادي تابع قوانين حركت نيوتني، مربوط گردد موضوع پيچيده‌اي است كه در اين مجال در آن كندوكاو نخواهم كرد.) وانگهي، ايمان مورد بحث، به معناي خاصي، ايماني عقلاني- و لذا پذيرفتني از نظر تفكر روشنگري- است. استدلال كانت در دفاع از اين مدعا با اخلاق سروكار دارد و تقريبا به قرار ذيل است.
ما چاره‌اي نداريم جز باور به اين كه كارهايي هستند كه بايد بكنيم و كارهايي هستند كه نبايد بكنيم. چه طبق «بايد» اخلاقي عمل بكنيم و چه نكنيم، نمي‌توانيم فشار آن را بر دوش خويش احساس نكنيم؛ و به تعبير كانت، فشار «قانون اخلاقي» را. اما قانون لاجرم با مجازات‌ها، تنبيه‌ها و تشويق‌ها، گره مي‌خورد و بدون آنها نمي‌تواند وجود داشته باشد. بنابراين نمي‌توان از معناي تعهد و پايبندي به اخلاق سردرآورد مگر آن‌كه خداي دادگر را باور داشته باشيم كه در جهان آخرت طالحان را كيفر و صالحان را پاداش مي‌دهد. (اين بايد حياتي پس از مرگ/ اخروي باشد زيرا همه مي‌دانيم كه در اين زندگي، طالحان اغلب كاروبارشان سكه است و صالحان در عسرت و تلخ‌كامي به سرمي‌برند.) ولي رسيدن به حق و شايستگي در حياتي اخروي بدين معناست كه بايد در آن زندگي همين دور و ورها باشيد. از اين روي، ناچاريم همچنين باور كنيم كه ما جملگي روح‌هايي بي‌مرگ داريم- هستيم.
باري، كانت ادعا مي‌كند باور مسيحي «عقلاني» است زيرا، هرچند نمي‌توانيم صدق آن را ثابت كنيم، نياز داريم به نحوي ناگريز تصديق كنيم كه تكليفي اخلاقي هست كه بدان پايبنديم- و بدين‌سان معنايي به زندگي‌مان بخشيم. اخلاق مسيحي بدون متافيزيك مسيحي معنايي نمي‌دهد. از آنجا كه گريزي از آن اخلاق نداريم، از اين متافيزيك هم شانه نمي‌توانيم خالي كرد.
كانت در مقدمه نقد اول مي‌گويد: «ضروري يافتم كه شناخت/ معرفت را انكار كنم تا جا براي ايمان(faith) باز شود». اين نشانگر سمت و سوي سوق‌الجيشي متافيزيك او براي مقابله با تعديد داستان سنتي معناي زندگي از طرف علم مدرن است. در نظر كانت، علم همه‌چيزدان و عالم مطلق است. همه چيز درباره طبيعت همان‌طور است كه علم مي‌گويد. اما در تحليل نهايي، طبيعت ظاهر نمود محض است. وراي- يا بهتر بگوئيم، پس پشت- آن جهاني ديگر هست: قلمرو ماوراي طبيعي به منتها درجه واقعي «شي في‌نفسه». در اين خصوص، علم اگر درست به كار رود نه مي‌تواند نه آرزو دارد هيچ حرفي بزند. فلذا علم و دين، كه دو قلمرو متمايز و جدا از هم لحاظ مي‌شوند، ممكن است بتوانند در تعارض افتند. در يك كلام، كانت با علم به گونه‌اي رفتار مي‌كند كه آدمي با كودكي تيزهوش ولي بازيگوش (difficult) كه هر لحظه ممكن است همه چيز را درب و داغون و خرد و خاكشير كند: كانت علم را در پارك بچه مي‌گذارد [فضايي محصور با نرده‌هاي چوبي مخصوص كه بچه‌هاي شيرخوار را در آن مي‌گذارند تا بازي كنند اما نتوانند بيرون بيايند].

پاسخ كانت به مخمصه وجودي زمانه‌اش فرآورده‌ جديت معنوي و نبوغ فكري در حد كمال نبود. هيچ فيلسوفي پس از وي نتوانسته او را ناديده بگيرد. بحث‌هايي فيمابين فيلسوفان درباره چيزهاي غايي به طرز مرموزي در حكم فوت و فني بوده تا خود را دير يا زود در تفسيرهاي متفاوتي از كانت حل كنند. اما روايت كانت از متافيزيك «جهان حقيقي» مدار افلاطون دو ويژگي ظني و مشكل‌آفرين دارد كه براي ادامه بحث بايد به آنها اشاره كنيم. اول اينكه روايت كانت از فلسفه افلاطوني از نوعي فقدان اطمينان پرده برمي‌دارد. براي مردمان قرون وسطا، آسمان يا ملكوت مسيحي مساله نبود. مي‌توانستيد در شب آن را ببينيد كه از خلال روزن‌هاي «ديواره افلاك»- آنچه ما ستارگان مي‌ناميم- پرتو مي‌افشاند. (همچنين مي‌توانستيد مسير دوراني خورشيد را ببينيد- طلوعش را و غروبش را- هنگامي كه به دور زمين مي‌گرديد. دادگاه تفتيش عقايد در محاكمه گاليله نه فقط مذهب كه «عقل سليم» يا «شعور متعارف» را در كنار خود داشت.) اما وقتي به زمانه كانت مي‌رسيم جهان افلاطوني، «نشناختني» مي‌شود. اطمينان معرفت جاي خود را به ترديد باور محض مي‌دهد. در فصلي از كتاب «غروب‌ بت‌ها» با عنوان «چگونه جهان حقيقي سرانجام افسانه شد» نيچه خاطرنشان مي‌كند كه «خورشيد»‌ افلاطون (همان خورشيد كه برون از غار مي‌درخشد و پرتو مي‌افشاند، گرچه در مسيحيت قرون وسطا تابناك و پرفروغ بود، وقتي به كانت مي‌رسيم «از خلال مه و شك‌ورزي ديده» مي‌شود، «دست‌نيافتني، رنگ‌پريده، نورديك Nardic [مناطق شمال آلمان و اسكانديناوي: منطقه‌اي سرد و كم‌ آفتاب]، كونيگسبرگي» گرديده است. با كانت، جهان ماوراي طبيعي متعالي كيفيتي مشخصا محو و رنگ‌باخته مي‌پذيرد- همچون شلوار جين محبوبي كه بر اثر شستن بيش از حد رنگ و رويش رفته است. دومين نكته درباره كوشش بي‌فرجام در راه نجات مسيحيت اين است كه ايراد ذيل بر آن وارد است. اگر جهان «في‌نفسه»، واقعيت غايي، در حقيقت نشناختني است، آنگاه به يقين مي‌توانيم حدس و گمان‌هاي گونه‌گونه‌اي راجع به خصلت راستين آن بزنيم. پس، در اين صورت، چرا بايد حدس و گمان مسيحي را برتر از حدس و گمان‌هاي محتمل ديگر بشماريم؟ (يكي از گمان‌هاي رقيب، همان‌طور كه در شوپنهاور خواهيم ديد، اين است كه واقعيت غايي نه الهي بلكه اهريمني (denamic) است.) البته كانت جواب مي‌دهد:‌ بدين علت كه نمي‌توانيم از باور به اخلاق دست بشوييم، و اخلاق بدون وجود خدا و خلود نفس معنايي ندارد. اما آيا نمي‌توانيم همه اينها را وارونه سازيم و بگوييم: پايبندي‌هاي اخلاقي ما هيچ نيستند الا عادت‌هايي كهنه و نامعقول كه بايد منتهاي تلاش‌ خود را جهت خلاصي از آنها در كار كنيم (في‌المثل، به مدد روان درماني يا «واسازي»)؟
اگر خداي مسيحي مرده است، آيا همه چيز مجاز نيست؟ و اگر نيست، چرا نيست؟
 شنبه 22 تير 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: دنياي اقتصاد]
[مشاهده در: www.donya-e-eqtesad.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 393]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن