تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):یک ساعت اندیشیدن در خیر و صلاح از هزار سال عبادت بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815488564




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان لبخند خورشید


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: nika_radi21-11-2009, 04:04 PMکتاب لبخند خورشید نوشته ی عاطفه منجزی - آخ! تو رو خدا نه، نه....خاموش نشو، وااای، ....نه! محکم کوبید روی فرمان و با حرص گفت: - لگن بی خاصیت، همیشه سر بزنگاه قالم می ذاره! پیاده شد و کاپوت را زد بالا. سرش را برد بالا و در تاریکی شب زل زد به دل و روده ی روغنی و دود گرفته ی ماشین. دو ساعت بعد عین موش آب کشیده وارد حیاط شد. بی توجه به باران ریز و تندی که به سرو صورتش می بارید، کنار حوض کوچک ایستاد. شیر آب را باز کرد و با حوصله گلهای ماسیده به دور و بر پوتین کهنه و رنگ و رو رفته اش را پاک کرد. تازه کفش هایش تمیز شده بود که صدای تیز و خشمگین آذر از جلوی در هال بلند شد: - دختر! مگه عقل تو سرت نیست؟ وقت قحطیه که زیر بارون وایسادی کفشاتو برق میندازی! مهتاب مثل همیشه تبسمی گرم چاشنی حرف هایش کرد و با ملایمت جواب داد: - سلام. چرا بی خودی جوش می زنی؟ تموم شد، اومدم. جلوی در، کفش هایش را جفت کرد روی پادری ایستاد و پالتوی خیسش را به جا رختی آویزان کرد. قبل از بالا رفتن از پله ها به داخل آشپزخانه کوچک سرک کشید. - آذر! اگه چایی داریم یه لیوان بزرگ بریز، دو دقیقه ی دیگه پایینم. کمی بعد همانطور که کف پاها را چسبانده بود به بغل بخاری، لیوان چای را به دهنش نزدیک کرد و آرام آرام آن را چشید، هنوز انگشت های پایش زق زق می کرد. بدجوری خوابش گرفته بود. چشمهایش می سوخت و احساس کوفتگی شدیدی می کرد. از ذهنش گذشت (( شاید سرماخوردم! با این همه کاری که رو سرم ریخته همین یکی رو کم داشتم. )) تازه چشمهایش گرم شده بود که با تکان های مکرر دستی، لای پلک های سنگینش از هم باز شد. آذر کنارش نشسته بود. - گمونم زیر بارون چاییدی. شام حاضره، پاشو یه لقمه بذار دهنت، پشت بندش هم یه قرص سرماخوردگی بنداز بالا بعد بگیر بخواب. شانس آوردی امروز زودتر رسیدم و یه چیزی بار گذاشتم، اگه نه طبق معمول روزایی که نوبت توئه یا سرو کارمون با نون و پنیر و چایی شیرین بود یا فوق فوقش یه نیمروی مشت. غرلندهای آذر برنامه ی همیشگی آخر شبهایشان بود و جالب اینکه همیشه هم قضیه با یک لبخند و عذرخواهی مظلومانه مهتاب فیصله می یافت. - ببخشید آذر جون، به خدا از دم غروب دستم به ماشین بند بود. درست وسط بزرگراه خاموش کرد. یه ساعت زیر بارون بهش ور رفتم تا فهمیدم چه مرگش شده. تازه، تو اون وضعیت اصلا یاد شام نبودم. فقط می خواستم یه جوری خودمو برسونم سر قرارم که آخر هم بهش نرسیدم. حالا موندم معطل به خانم یوسفی چی بگم! آذر سری تکان داد و به طعنه گفت: - تو هم با این ماشینت مارو کشتی! آدم ارابه سوار بشه بهتر از این قاراپتِ توئه که یا همش باید هولش بدی یا بکسلش کنی. جون من بیا بفروشش و خلاصمون کن. - باز که شروع کردی! خودت می دونی همین قاراپت نباشه، از کار و زندگی می افتم. - پس لااقل درستش کن، آخه اینطوری که نمیشه! - باشه، تو فکرش هستم فعلا دستم خالیه. - الهی خدا خوبت کنه دختر! پس با اون همه دلاری که هفته پیش بابات حواله کرده بود چه کردی؟! - آذر؟!! تو نمی دونی؟ - معلومه که می دونم، اما خوب این کار هم واجب بود یا نه؟ خودت می گی بدون ماشین همه کارات لنگه. لااقل صدتومن می ذاشتی کنار که خرج ماشینت کنی. - فکرشو نکن، خدابزرگه، درست می شه. به جای این حرفها فعلا بگو به خانم یوسفی چی بگم؟ بدشانسی رو می بینی تورو خدا! درست همین امروز باید اینطوری می شد. می ترسم وکیله بهش برخورده باشه. - عیب نداره، پیش اومده دیگه. می خوای تا من شام و میارم یه زنگ بزن به خانم یوسفی ببین چی می گه. بعد هم گوشی تلفن بی سیم را دست مهتاب داد و گفت: - از جات پا نشو، سفره رو میندازم کنار بخاری که گرم و نرم باشی. وقتی داشت دیس پلو را وسط سفره می گذاشت پرسید: - چی شد، زنگ زدی؟ مهتاب آهی کشید: - آره، دیدی گفتم! حاج خانم میگه یارو آدم بدقلقیه، همین طوری هم با زن جماعت کاری نداره، چه برسه به اینکه بیخود و بی جهت دو ساعت تو دفتر کارش معطل بمونه. - حالا می خوای چی کار کنی. - هیچی، گفت فردا برم دادسرا، شاید گیرش بیارم و یه جوری راضیش کنم. می گفت دیگه نمی تونم برات وقت ملاقات بگیرم. - خوب همین کارو بکن. این دیگه غصه نداره. - بدبختی اینه که فردا کلی کار ریخته سرم. اما چاره چیه، اول یه سر می رم دفتر مجله، بعدش می رم سراغ یارو. از صبح زود سگ دو زد بلکه بتواند سریع تر راهی دادسرا شود، اما نزدیک ظهر بود که توانست از دفتر مجله بیرون بیاید. تازه سوار تاکسی شده بود که یاد آذر افتاد. با تلفن همراهش شماره ی خانه را گرفت و به او خبر داد که برای ناهار منتظرش نباشد. گوشی را توی کیفش انداخت و خسته و خواب آلود سرش را به صندلی تکیه داد. ته گلویش می سوخت و پشت پلکهایش داغ و ملتهب بود. خودش می دانست همه ی این ها عوارض زیر باران ماندن شب گذشته است. از لای پلکهای سوزانش نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و باز محو تماشای خیابان شلوغ و پر ترافیک شد. ((باید با مترو می رفتم، حتما زودتر می رسیدم. خدا کنه دیر نشه!)) ساعت از یک ظهر گذشته بود که از جلوی نگهبانی عبور کرد. بی اختیار قدم هایش تند شد و کمی بعد به دویدن افتاد. یکی دوباری به این و آن تنه زد، شاید هم خورد اما توجهی نکرد. با یک دست مقنعه اش را که مدام سر می خورد و عقب می رفت چسبیده بود و جلو می کشید، با دست دیگرش هم بند کیف و دوربین و پوشه ی قطوری که به سینه چسبانده بود را محکم گرفته بود. چندبار ایستاد و چیزی پرسید و باز دویدن را از سر گرفت. نیم ساعت دیگر هم گذشت و او همچنان مثل یویو بین اتاق های مختلف در رفت و آمد بود. عاقبت فهمید که از اول باید به طبقه ی دیگری می رفته. با ناامیدی پله ها را دوتا یکی بالا رفت. از همان ابتدای راهرو یکی یکی به اتاق ها سرک کشید و پرس و جو کرد. از هر کسی چیزی شنید متفاوت با آن یکی. بار آخر، از نفس افتاده، جلوی میز زهوار در رفته ای ایستاد و از کارمندی که پشت آن نشسته بود و تقریبا چرت می زد، هن هن کنان پرسید: - ببخشید! دستش را جلوی قلبش گذاشت و نفسی تازه کرد: - کجا می تونم آقای آریا زند رو پیدا کنم؟ کارمند بی حوصله نگاهی به صورت گل انداخته ی او کرد و در حین دهان دره ای گفت: - آقای آریا زند؟....همین چند دقیقه ی پیش رفت بیرون. با دست به انتهای راهرو اشاره کرد و ادامه داد: - اگه بجنبی، شاید پیداش کنی. یه کت و شلوار طوسی تنشه.... باز در میان دالان دراز و بی قواره دویدن را از سر گرفت و در همان حال برای اینکه در خاطرش بماند زیر لب تکرار کرد: - کت و شلوار طوسی، قد بلندر،کیف دستی مشکی. و باز خسته و کلافه از خود پرسید: - بین این همه آدم چطوری پیداش کنم؟! همان وقت امتداد نگاهش به روبه رو کشیده شد، ((همینه، حتما خودشه)) و این بار با صدای نسبتا بلندی گفت: - آقا! آقا ببخشید، شما آقای آریازند هستید؟ از نگاه متعجب مرد مثل یخ وا رفت، اشتباه گرفته بود. درمانده بود که چه کار کند. دستش را گذاشت روی زانوهاش و خم شد. دیگر نفسش در نمی آمد و سینه اش به خس خس افتاده بود. - آریازند من هستم خانم، چه فرمایشی دارید؟ تند کمرش را صاف کرد و به عقب چرخید. چشمهایش از خوشحالی برق رد. همانطور نفس بریده و مقطع مقطع با تاکید پرسید: - جناب آریازند؟! و نگاهش روی کت و شلوار طوسی و کیف دستی او لغزید. مرد با تحکم جواب داد: - عرض کردم خودم هستم، امرتون؟ مهتاب بی معطلی و ذوق زده جواب داد: - از دیدنتون واقعا خوشحالم، فکر کردم باز هم دیر رسیدم و دیگه پیداتون نمی کنم، من فروزنده هستم. - فروزنده؟! اخم های در هم مرد نشان می داد که این اسم را به یاد نمی آورد. مهتاب بدون عقب نشینی واین بار آرام تر، سری تکان داد و گفت: - بله، فروزنده. اگه خاطرتون باشه، خانم یوسفی منو معرفی کرده بودند. دیشب قرار بود خدمت برسم، اما... - صحیح! پس خانم فروزنده شما هستید. خیلی خوبه، ولی با عرض معذرت، باید بگم که دیشب به اندازه ی کافی وقت بنده تلف شد. متاسفانه دیگه امروز وقت ندارم تا.... مهتاب میان حرف او پرید: - باور کنید تعمدی در کار نبوده. می دونید از بد بیاری دیشب ماشینم بین راه خراب شد و ... ولی مرد جوان بی توجه به توضیحات او با قدم هایی بلند از او دور شد. مهتاب به خودش گفت. -نه! باز هم باید بدوم. پشت سر او راه افتاد و تند تند گفت: - باور کنید اصلا تقصیر من نبود. خوب ماشینه دیگه، عقل و شعور نداره که بفهمه با یه آدم متشخص و سختگیر، مثل شما قرار داشتن یعنی چه، حالا نمیشه شما دیشب رو فراموش کنین؟ بی فایده بود. مرد هم چنان بدون توجه به او که مدام جایش را عوض می کرد و از چپ و راست با او حرف می زد به راهش ادامه می داد. طوری که انگار نه چیزی می بیند، نه چیزی می شنود. مهتاب خستگی ناپذیر به دنبالش می رفت. می خواست متقاعدش کند تا به او مهلت حرف زدن بدهد. - باور کنید اگه موضوع تا این حد حیاتی نبود به هیچ وجه مزاحم شما نمی شدم. می دونید، پای یه آدم تنها و بی کس و ...! یکدفعه کیف چرمی خوشدست و گران قیمت مرد جوان را با دو دست چسبید، محکم به طرف خودش کشید و با حالتی بین التماس و اعتراض گفت: - آقای آریازند!! مرد که از رفتار او به شدت یکه خورده بود ایستاد، تند نگاهی به دور و برش انداخت و با صدایی خشمگین اما کوتاه معترض شد: - اِ، اِ، این چه کاریه خانم محترم! لطفا کیف بنده رو ول کنید. اینجا همه منو می شناسند، درست نیست شما اینطوری به من آویزون بشید! - تا به حرفام گوش ندید، محاله دست از سر کیفتون بردارم. مرد گیج و مبهوت از سماجت و پرروئی دختر جوان و بدتر از آن موقعیت بدی که برایش پیش آورده بود ناچار کوتاه آمد: - باشه، باشه، شما کیف منو ول کنید تا بریم بیرون ببینم حرف حساب شما چیه؟ در محوطه ی پارکینگ روبه روی هم ایستادند. مهتاب سنگینی نگاه خیره کننده و توبیخ آمیز مرد جوان را حس می کرد اما با سماجت نگاهش را به زمین دوخته بود. تا بالاخره صدای او را شنید که با خشونت می پرسید: - تا حالا کسی به شما نگفته چقدر پررو و سمج هستید؟ مهتاب ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بعد از کمی فکر با صداقت جواب داد: - چرا، قبل از شما هم یکی بهم گفته بود. - خوب، پس چرا سعی نمی کنید دست از این رفتارتون بردارید؟! مهتاب با خونسردی حرص درآوری جواب داد: - شاید به خاطر اینکه اون همیشه به خاطر این دوتا صفت تشویقم می کنه. یعنی همیشه می گه: یه خبرنگار موفق باید هم پررو باشه، هم سمج، وگرنه خبرنگار خوبی از آب در نمیاد. - خبرنگار؟! که اینطور، حالا میشه بفرمایید چرا اومدین سراغ من؟ متاسفانه بنده نمی تونم سوژه ی داغی در اختیارتون بذارم و اگه اجازه ی مرخصی بفرمایید زحمت وکم می کنم. مهتاب فوری توضیح داد: - نه نه، انگار سوء تفاهمی پیش اومده. البته من خبرنگار هستم ولی واسه ی تهیه ی گزارش یا خبر نیومدم خدمت شما. در واقع به جهت حل یه مشکل حقوقی مزاحم شما شدم. - اگه این طور هم هست، باید خدمتتون عرض کنم که بنده مطلقا خیال ندارم پرونده ی شما رو قبول کنم. مهتاب با صبوری تبسمی کرد و گفت: - از نظر من که ایرادی نداره، چون خوشبختانه در حال حاضر شخصا مشکل حقوقی ندارم. این موضوعی که خدمت شما عرض کردم در رابطه با یه خانم دیگس که نه تنها دچار مشکل خانوادگی عجیبی شده، بلکه از نظر مالی هم سخت در مضیقه است. - باز هم برای من فرقی نمی کنه. حتما به عرضتون رسوندن که معمولا، بنده وکالت هیچ خانمی رو قبول نمی کنم. بالاخص پرونده هایی که مربوط به مشکلات خانوادگی باشه. - اینو می دونستم ولی نمی دونم چرا امیدوار بودم این یکی رو استثناً قبول می کنید. وکیل جوان با لحن سرد و محکمی گفت: - پس دیگه حالا باید فهمیده باشید که اشتباه می کردید! - اتفاقا برعکس، من هنوز امیدوارم، چون مطمئن هستم که اگه فقط یک بار این زن رو از نزدیک ببینید، بی برو برگرد پرونده ی اونو قبول می کنید. یا لااقل کسی و جای خودتون معرفی می کنید که به کارش مطمئن باشید. آریازند بی حوصله جواب داد: - می دونید این روزها حرف اول و پول می زنه! - اون با من. شما نگران هزینه ی این کار نباشید. پس قبوله؟ آریازند خسته از سرو کله زدن با دختری که روبه رویش ایستاده بود و با نگاه تیزی او را زیر نظر داشت، سری تکان داد. امتداد نگاهش را به پشت سر او کشید و گفت: - خودم که نه، ولی یه وکیله زبر دست جای خودم معرفی می کنم. البته اول باید بدونم مشکل این خانم چی هست. مهتاب نفسی به راحتی کشید. بند کیف دوربینش را روی شانه اش جابه جا کرد و گفت: - گفتم که خودتون باید ببینیدش. الان وقت دارید؟! - همین الان؟! و با چشمای گشاد و ابروهای بالا رفته به مخاطبش چشم دوخت. - آره خوب همین الان. قول می دم زیاد وقتتون رو نگیرم، فقط یه ملاقات کوتاه. خواهش می کنم؟ سرش را کج کرد و با التماس به صورت وکیل جوان و بداخم خیره شد. کمی بعد صدای مردد و سرد او را شنید. - باشه، حرفی نیست. شما وسیله ی نقلیه دارید؟ مهتاب تبسمی پیروز مندانه به رویش پاشید و گفت: - نه! عرض کردم که خراب شده ولی نگران نباشید، همین الان یه تاکسی دربست می گیرم که معطل نشید. چرخید تا راه بیفتد که آریا زند از او سبقت گرفت و سرد و خشن توضیح داد: - لازم نکرده ولخرجی کنید. با ماشین من می ریم. nika_radi22-11-2009, 07:40 AMلمیدن در ماشین راحت و آخرین مدل مرد جوان، نه تنها لطفی برایش نداشت که کلافه اش هم کرده بود. تمام راه در سکوتی سنگین و دیر گذر به خیابان چشم دوخت. اما در دلش آشوبی به پا بود. از گوشه ی چشم راننده را زیر نظر داشت که چطور بی قرار و ناشکیبا روی فرمان ضرب گرفته است یا چگونه با خشونت دنده عوض می کند. گاهی هم با وجود ترافیک سنگین و سرسام آور همیشگی و بی آن که فرصت تاخت و تازی باشد، پایش را بی رحمانه روی پدال گاز می فشرد و تنها چیزی که عایدشان می شد زوزه ی دلخراش موتور اتومبیل بود و بس! عاقبت هم صبر و طاقت آریا زند به پایان رسید و با دلخوری و کمی خشونت پرسید: - هنوز خیلی مونده؟؟ تقریبا تمام شهرو دور زدیم! - نه! راه زیادی نمونده، دیگه داریم می رسیم. یک بار دیگر صدای سرد مرد که مثل بازپرس ها استنطاق می کرد به گوش رسید: - حالا این خانومی که می گید، چه نسبتی با شما داره؟ - نسبتی که نداریم، فقط... - نسبتی ندارین؟! پس واسه چی اینطور با سماجت دنبال کارش افتادین و بنده رو هم دنبال خودتون این طرف و اون طرف می کشونین؟! - چون واقعا به کمک احتیاج داره، بالاخره یه نفر باید کمکش کنه! - و هزینه این کارهارو کی قراره بپردازه؟ - بی جهت فکرتونو درگیر این مسئله نکنید. با دست به خیابانی اشاره کرد و ادامه داد: - هر کسی وکالت اونو قبول کنه، دستمزدی باید بگیره که می گیره، دیگه از کجا و چه جوریش مشکل شما نیست، درسته؟ با تمام شدن حرفش نگاهی به اطراف انداخت و گفت: - رسیدیم، همین جاست، لطفا بپیچید توی همین کوچه. آریا زند ترش کرد و پرسید: - این جا؟!.... اما این کوچه خیلی کم عرضه! بهتره ماشین و همینجا پارک کنم. مهتاب بدون تامل جواب داد: - نه نه، می ترسم بچه ها بلایی سر ماشین تون بیارن، اون وقت کی می تونه خسارت شمارو بده! خیالتون راحت باشه، اینجا بن بسته، کسی هم این اطراف ماشین نداره که فکر سد معبر باشید. آهسته بپیچید توی کوچه و کنار دیوار پارک کنید. از ماشین که پیاده شدند مهتاب به سوی پسربچه ای رفت که روی جدول کنار جوی آب نشسته بود. یک اسکناس هزار تومانی از جیبش بیرون کشید و به پسرک نشان داد و پرسید: - دوست داری اینو کاسب بشی؟ پسرک بی آنکه چشم از اسکناس بردارد، آهسته سرش را خم کرد. مهتاب چشمکی زد و گفت: - خوبه، پس چهارچشمی مواظب ماشین آقا باش که کسی بهش نزدیک نشه. وقتی برگشتیم این هزاری مال توئه. و باز تند اسکناس را توی جیب بارانی اش هل داد. دیگر خیالش از بابت ماشین راحت شده بود. بی آنکه به همراهش نگاه کند با دست به دری اشاره کرد. - بیاین همین خونست. با سکه ای چندین بار به در کوبید و منتظر ایستاد، کمی بعد پیر زنی خمیده در را به رویشان باز کرد. - سلام مادر جون، طبق معمول مزاحم همیشگی اومده، می تونم بیام تو؟ البته این آقا هم همراهم هستن. صدای لرزان و هیجان زده ی پیر زن بلند شد: - علیک سلام دخترم، چه مزاحمتی، بیا تو مادر. از جلوی در کنار رفت و با کنجکاوی از لا به لای پلک های قرمز و متورمش زل زد به سرو قیافه ی ترو تمیز و آلامدِ جوانی که تا آن روز او را ندیده بود و کمی بعد با شادی پرسید: - واسه زینب دکتر آوردی؟ خدا خیرت بده! مهتاب دلواپس و نگران پرسید: - دکتر؟! دکتر واسه چی، مگه چش شده؟ پیر زن با تاسف سری تکان داد و گفت: - هوش و حواس واسم نمونده والا، فکر کردم خبردار شدی...تو این چند روز که به ما سر نزدی بلائی سر زینب اومده که نگو! مهتاب با هول و ولا پرسید: - آخه چی شده؟ - والا چی بگم! سه روز پیش دم غروبی رفتم نون بخرم، نونوائی شلوغ بود معطل شدم. وقتی رسیدم خونه دیدم در حیاط چهارطاقه، زینب گوشه حیاط ولو شده! مهتاب نگاه غمگینش را به پیرزن دوخت و با صدای گرفته ای پرسید: - باز جاشو پیداکرده، نه؟ پیرزن سری جنباند: - آره. نمی دونم کدوم از خدا بی خبری لوش داده! دوباره تموم اثاث و زندگی دختره ی بدبخت و ریخته تو یه وانت و با خودش برده. زینب می خواست جلوش در بیاد که... صداش تو بغض شکست: - از دست من پیر زن که کاری بر نمی یومد جز گریه و نفرین. مونده بودم سلندر با این زن و بچه ی در به در چی کار کنم که خدا تو رو رسوند. بیا خودت ببین مرتیکه ی بی ناموس از خدا بی خبر، چی به روزگار این مادر مرده آورده! لنگان لنگان جلو افتاد و همانطور که به در اتاق اشاره می کرد رو به آریازند گفت: - خدا از آقایی کمت نکنه، ایشالا دست به خاک می زنی طلا بشه جوون. تورو اون خدا، یه کاری واسه ی این بدبخت بی نوا بکن. به خدا ثواب داره. بنده خدا از سر شب تا اِلاه صبح از درد زجه می زنه، از کله سحر تا بوق سگ هم خون گریه می کنه. الانه دوروزه افتاده رو تب، هر کاری هم می کنم پایین نمی آد که نمی آد! آریازند که به هیچ وجه آماده ی مواجه شدن با چنین صحنه ای نبود، گیج و منگ میان حیاط کوچک که شاید به دوازده متر هم نمی رسید ایستاد. با نگاهی سرگردان اما دقیق و کنجکاو همه جا را برانداز کرد. قبل از هر چیز حوض کوچک کنار حیاط توجهش را جلب کرد. بیشتر به لگن آبی شبیه بود! باز نگاهش به آن طرف تر کشیده شد. آنجا پر از خرت و پرت هایی بود که تا کله ی دیوار روی هم تلنبار شده بود. چیزهایی که هیچ معلوم نبود به چه درد می خورد. دوچرخه ای کهنه و شکسته، تکه حصیری پاره و بی قواره، یک کرسی لق لقو، تعدادی بطری شیشه ای خالی و کلی اثاث و آشغال بی مصرف دیگر! صدای مهتاب او را از بهت و حیرت بیرون کشید: - صاحب خونه ی زینبه. پیرزن بیچاره زندگیش از اجاره ی همین یه اتاق فسقلی میگذره ولی دوماهه که دستش از همین آب باریکه هم کوتاه شده. وقتی فهمید این زن بی چاره چه حال و روزی داره، از خیر گرفتن اجاره اش گذشت. فعلا بهتره بریم تو ببینیم چی شده؟! وکیل جوان خاموش و مردد دنبال او وارد اتاق شد و درکسری از ثانیه بی اختیار جلوی بینی اش را گرفت. بوی بدی همراه با بوی نم و نا شامه اش را آزار می داد. اتاق، تاریک و نمور بود و از پنجره ی کوچک آن هیچ نوری به داخل نمی تابید. تا مدتی چشمهایش به تاریکی عادت نداشت. اما کم کم توانست جثه ی مهتاب را در اتاق تاریک و خالی از اثاث تشخیص دهد که کنار بستری کثیف و ژنده زانو زده بود. به عمد و از روی کنجکاوی کمی جلوتر رفت. دیگر به راحتی می توانست هیکل مچاله شده ای را در زیر لحاف کهنه ی پر وصله ای تشخیص دهد. باز هم قدمی جلوتر رفت و جایی ایستاد که به خوبی صورت زن را می دید. نگاهش دقیق تر شد و هم زمان صدای نرم و گیرای مهتاب که در اتاق طنین عجیبی داشت به گوشش رسید - چی شده زینب جون، چه بلایی سرت اومده عزیزم؟ چرا زودتر خبرم نکردی؟ زن بیمار که درد در صورتش موج می زد و موج آن تا چشمهایش کشیده می شد، با صدایی کم جان که بیشتر به ناله شبیه بود، جواب داد: - چیزی نیست خانم جان، منصور اومده بود اینجا. نمی دونم باز از کجا پیدامون کرده! صدایش به گریه نشست و ادامه داد: - آش و لاشم کرده. پام.....پام و نمی تونم تکون بدم. درد امونم و بریده! مهتاب بی معطلی لحاف را پس زد و صدای ناله اش بلند شد. - ای خدااااا! این چه وضعیه؟ بمیرم برات، ببین نامرد چه بلائی سرت آورده! دیر بجنبیم پات گندیده، بوی عفونت اتاق و برداشته! حرفش تمام نشده، موهای خیس از عرق زینب را کنار زد و همراه با نوازش صورت تب دارش ملتمسانه افزود: - تورو خدا منو ببخش! این چند روزه بدجوری گرفتار بودم واسه همین نتونستم بهت سر بزنم. - ای خانم... من کی باشم که ببخشم... شما خیلی به گردنم حق داری ولی حالا که اومدی تورو جان عزیزت به دادم برس. بچه ام... بچه ام داره از دستم میره. از دیشب دیگه سینمو نمی گیره. حتی گریه هم نمی کنه. شاید هم مرده که صداش درنمیاد. و حرفش تمام نشده صدای گریه ی در آلودش فضای اتاق را پر کرد. مهتاب فرز و چابک از جا پرید، با پرشی خود را به آن طرف تشک رساند و بچه را از زمین قاپید. تازه آن موقع بود که آریازند توانست موجودی نحیف و کوچک را پیچیده در پتویی کهنه ببیند و همان وقت صدای لرزان و مضطرب مهتاب را شنید: - نترس! نترس زینب جون، بچه ات زنده است فقط یکمی بی رمق شده! چیزی نگذشت که این بار صدای وکیل جوان توجه مهتاب را جلب کرد. او داشت به فوریت های پزشکی خبر می داد و از آن ها تقاضای کمک می کرد. به محض تمام شدن مکالمه اش اشاره ای کرد و از مهتاب خواست تا جلوتر بیاید. این بار به بچه اشاره ای کرد و با صدایی کوتاه زیر گوش او نجوا کرد: - بهتر بود جای من یه دکتر خبر می کردی. - خودتون که شاهد بودید، باور کنید من اصلا در جریان نبودم که چه اتفاقی افتاده. وگرنه به شما زحمت نمی دادم. آریازند با لحنی پر از سرزنش گفت: - عرض بنده این نبود، منظورم اینه که در حال حاضر این مادر و فرزند به درمان احتیاج دارند نه عریضه نویسی! ساعتی بعد مهتاب جلوی خانه چند اسکناس درشت و تا نخورده را توی دست های پیرزن چپاند و با صدای نرم و کوتاهی گفت: - فعلا این دستت باشه، تا دوباره بیام بهت سر بزنم. پیرزن با سری افتاده زیر لب جواب داد: - آخه تو چرا مادر؟! - تعارف نکن مادر جون! خوب تو هم زندگی ات از اجاره ی همین یه اتاق میگذره، منو هم مثل دخترت بدون. حالا هم برو تو، نگرانم نباش، خودم هواشو دارم. فعلا خداحافظ. همان وقت آریازند که تازه آمبولانس حامل زینب را بدرقه کرده بود، به سمت اوتومبیلش بر می گشت که متوجه ی مهتاب شد. او راهش را به طرف سر کوچه کج کرده بود. با چشم او را دنبال کرد و همزمان نگاهش به چشم های منتظری افتاد که از کنار دیوار نگاهشان م سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 634]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن