تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 26 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فرزندم از خواندن قرآن غافل مباش، زيرا كه قرآن دل را زنده مى كند و از فحشاء و زشتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806617557




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رایکــا


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : رایکــا AmirIliya28-09-2009, 04:00 PMامیدوارم تکراری نباشه :46: رایکا نویسنده: فهمیه سلیمانی ************************** قسمت اول با ضربه ای که به در خورد سرش را بالا گرفت و به در نگریست: بفرمایید در به آرامی باز شد،دختری با صورت ظریف و بینی قلمی و بروهای بلند و خوش حالت داخل شد و روبروی او ایستاد. رایکا به صندلی چرمی اش تکیه داد و در حالیکه خودنویس داخل دستش را تکان میداد به مغرش فشار آورد تا چهره دختر را بیاد آورد. اما هرچه اندیشید بی نتیجه بود. به همین خاطر بار دیگر به برگه های روی میز روبرویش خیره شد و با بی توجهی پرسید: بفرمایید .... امرتون دختر جوان من من کنان گفت: ببخشید سرمدی هستم، رزا سرمدی رایکا بی توجه به او باز هم کلماتی رو کاغذ روبه رویش یادداشت کرد و پرسید: اسم شما باید چیزی رو بیاد من بیاره؟ دختر با لحنی آرام گفت: بله،من از امروز قراره بعنوان مترجم شرکت ..... رایکا سرش را بالا آورد و از پشت عینک، کمی چشمهایش را ریز کرد و دقیق تر به صورت او نگریست.اکنون بیاد میاورد که چهره او را کجا دیده است! دو روز پیش در میان فرمهای درخواست کار، نام او را دیده و از منشی اش خواسته بود تا با او تماس بگیرد، او هم ساعتی بعد آمد و بعد از گفتگو کوتاهی قرار بر آن شده بود که از امروز بعنوان مترجم شرکت، کار کند.رایکا که از برخورد خود خجل شده بود از جا برخاست و با تواضع گفت: بله بفرمایید خانم اما هرچه به ذهنش فشار آورد نام او را بیاد نیاورد، به همین خاطر لبخندی بر لب راند. بله ببخشید! لطفا بفرمایید سرمدی هستم اوه بله، البته، بفرمایید خانم سرمدی، ظاهرا شما کاملا وقت شناس هستید رزا روی مبل چرمی روبروی میز مدیر عامل لم داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت، به صورت جدی و بی حالت رایکا نگریست. در نظر اول چهره او بیشتر شبیه مردان رومی بود، صورتی استخوانی و بینی باریک و قلمی و لب و دهانی کوچک و محکم، بله او کاملا شبیه مردان رومی بود و بر خلاف صورت ظریف و زیبایش، جدیت خاصی داشت که با آن همه زیبای هماهنگی نداشت. رزا هنوز در افکار خود غرق بود که لحن ملایم رایکا او را بخود آورد: متوجه عرایض بنده شدید خانم سرمدی؟ رزا دستپاچه جواب داد: بله،بله آقای بهنود! پس بفرمایید کارتون رو شروع کنید.موفق باشید رزا از روی صندلی برخاست و گامی به سمت در اتاق برداشت، اما لحظه ای بعد همان جا ایستاد.او اصلا متوجه نشده بود که باید برای انجام کارهایش به کدام اتاق برود و چه وظایفی را بر عهده دارد! با اعصابی درهم، لب زیرینش را گزید و در دل نالید: اه از همین الان دختر حواس پرتی جلوه میکنم، دختر حواست کجاست؟ با من بودید؟ رزا سراسیمه به پشت سر نگریست و چشمان نگرانش را به صورت جدی و غیر قابل نفوذ رئیسش دوخت. باید اعتراف میکرد که حواسش نبوده و متوجه توضیحات او نشده، این بهترین راه ممکن بود. به همین خاطر به سختی آب دهانش را فرو داد و گفت: من، من باید کجا برم؟ رایکا عینک را از چشمانش جدا کرد و با دیدگان متعجب به او نگریست: من چند دقیقه پیش ... بله میدونم اما متاسفانه من .... شما باید حواستون را بیشتر جمع کنید. من دوست دارم کارمندانم حواسشون فقط به کار باشه. اینجا فرصتی برای تکرار دوباره حرف نیست رزا بسختی بغضش را فرو داد. در اولین حضورش در محل کار، دختر سر به هوا و حواس پرتی بنظر آمده بود و اجازه داده بود مورد توبیخ قرار بگیرد. .اما به نظرش اشتباهش آنقدر جدي نبود که رئیسش اینگونه خصمانه او را مورد سرزنش قرار دهد. به سختی جلوي ریزش اشکهایش را گرفت و با صدایی مرتعش و لرزان گفت: دیگه تکرار نمیشه رایکا بی توجه بحال منقلب او سر به زیر انداخت و شاسی تلفن روي میزش را فشرد و در همان حال گفت: لطفا خانم سرمدي رو به اتاق آقاي شهبازي راهنمایی کنید و بعد بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، خودنویس را روي کاغذ روبرویش کشید وگفت: آقاي شهبازي شما رو راهنمایی میکنه رزا سر به زیر از اتاق خارج شد. از همان لحظه اول، خوب ظاهر نشده بود .شاید باید به نصیحت پدرش گوش میکرد و از خیر کار کردن می گذشت و یا لااقل طبق پیشنهاد او در شرکت دایی اش مشغول به کار می شد .اما با یاد آوري اینکه در شرکت دایی مجبور بود هر روز با برادر زن او روبرو شود و به تملق هاي بی سرو ته اش گوش بسپارد، پشیمان شد .نفس عمیقی کشید و با گامهایی محکم بسمت منشی رفت .او هم از پشت میز برخاست و بسمت اتاق دیگري رفت و چند ضربه به در زد ، بعد وارد اتاق شد و لحظه اي بعد که دوباره بازگشت گفت: آقای شهبازی منتظر شما هستند رزا بار دیگر نفسی تازه کرد و این بار با ضربه اي آرام وارد اتاق شد .باز هم مردجوانی پشت میز نشسته بود و برخلاف مدیر عامل شرکت، کاملا منتظرش بود! با ورود رزا، با ادب کامل از جایش برخاست و همراه با لبخندي که آذین بخش صورتش شده بود به مبل چرمی نزدیک میز اشاره کرد و گفت: بفرمایید خانم سرمدي، خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات می کنم! رزا که غم چند دقیقه پیش را کاملا فراموش کرده بود، لبخندي کمرنگ بر لب راند و روي مبل نشست. آقاي شهبازي دستهایش را زیر چانه ستون کرد و مستقیم به او نگریست: چه کمکی میتونم به شما بکنم؟ اگر لطف کنید و وظایف منو بگید ممنون می شم بله بله البته. اما می تونم بپرسم چرا آقاي بهنود این افتخار رو نصیب من کردن رزا سرش را به زیر انداخت و صدایش را کمی پایین آورد و گفت: ایشون توضیح دادن ، اما من براي لحظه اي توجهم جاي دیگري معطوف شده بود صداي خنده آقاي شهبازي بلند شد و لحظه اي بعد که دختر جوان را حیرت زده دید، خنده اش را بسرعت فرو داد وگفت: و حتما خیلی ایشون رو عصبانی کردید...... خانم سرمدي شما باید بیشتر دقت کنید، آقاي بهنود روي بعضی مسائل حساسیت خاصی دارند رزا فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد.آقاي شهبازي هم بلافاصله وظایف او را شرح و اتاقش را نشان داد.بعد از خروج خانم سرمدي، پرونده هاي روي میزش را جابجا کرد و از اتاق خارج شد. بخوبی می توانست حالت صورت رایکا را تجسم کند ، به همین خاطر لبخند بر روي لبش ماندگار شده بود و بسرعت به سمت اتاق او رفت و چند ضربه به در کوبید و بدون آنکه منتظر جواب او بماند، در را گشود و با لبخند وارد اتاق شد. رایکا بار دیگر نگاهش را از کاغذهاي روي میز برداشت و به در نگریست و با مشاهده لبخند او، لبخندي هر چند کمرنگ بر لب راند و به صندلی تکیه داد وگفت: دوباره چی؟ هیچی اومدم یه آقای بداخلاق را ببینم منظورت چیه؟ منظوري ندارم، فقط می خوام بدونم تو اصلا نگاش کردي؟ چرا مثل موش کور توي لونه .... بس کن دانیال! دانیال روي مبل چرمی لم داد و یک پایش را روي پاي دیگر انداخت وگفت: جدا تو چطوري می تونی از مقابل اینهمه زیبایی ووقار بگذري منظورت رو نمی فهمم منظورم واضحه، در مورد خانم سرمدي حرف می زنم، رزا سرمدي رایکا سرش را تکان داد و با خنده گفت: دانیال جون، اونم مثل هزاران دختر دیگه اي که............ بله بله، مثل هزاران دختریه که دیدي اما آقا پسر گل ، اگه یه کم بیشتر نگاه میکردي، می فهمیدي که اون نه کوله پشتی درب و داغون وکثیف داشت و نه مثل خیلی از اونا با موهاي مشکی فرق هاي باز و مقنعه پفکی توي کوچه ها پرسه میزد .پسر جون این دختره یه جور وقار خاصی داشت، یه حالتی که........ نمی دونم اسمش رو باید چی گذاشت، اما اون یه جورایی با دخترهایی که تا حالا دیده ام ، فرق داشت، یه جور جدیت توي رفتارش بود و یه جذبه اي توي نگاهش که .... مبارکـــــه! دانیال دستهایش را پشت سر تکیه داد و با نا امیدي سري جنباند: باشه، هر طور مایلی! اما بهت گفته باشم بالاخره یه روز باید اون چشمات رو باز کنی و ببینی در اطرافت چی می گذره! تو هم که مثل بابام حرف میزنی چون حرف حق میزنه رایکا از پشت میز برخاست و رو به پنجره، پشت به او ایستاد و گفت: خواهش میکنم تمومش کن وگرنه مجبور می شم از اتاق بندازمت بیرون! اگر جراتش رو هم داشتی بد نبود.... و بعد در حالیکه بسمت در اتاق می رفت ، باز هم به پشت سر نگریست: بهر حال یادت نره امشب زود بیاي رایکا در شکوت ، فقط سرش را تکان داد و دانیال صداش را کمی آرامتر کرد وگفت: شب بازم میخواي بري سراغ عسل؟ رایکا به سکوت خود ادامه داد.دانیال که جواب خود را گرفته بود.با تاسف سري تکان داد و در همان حال گفت: بهر حال زود بیا، خاله خانمتون زیاد نمیتونه منتظر بمونه دانیال گامی به سوي در برداشت براي بار آخر به پشت پنجره نگاه کرد، رایکا هنوز مغموم و در خود فرو رفته روبروي پنجره بلند اتاق کارش ایستاده بود و او بخوبی می دانست که پسر خاله اش با چه افکاري دست به گریبان است! AmirIliya28-09-2009, 07:00 PMساعت از ده گذشته بود، اما هنوز از رایکا خبري نبود.آقاي بهنود با حالتی عصبی پرده را انداخت و از پشت پنجره کنار آمد و با لحنی گرفته و ناراحت رو به همسرش گفت: این پسره دیگه داره شورش رو در می یاره آقاي شهبازي بجاي همسرش بسخن در آمد: فتاح خان کمی بر اعصابت مسلط باش ، اونکه دیگه بچه نیست آقاي بهنود لب زیرینش را با غضب گزید و از شدت خشم، چشمانش را کمی تنگ تر کرد و گفت: اون از بچه هم بچه تره، اگه اینطور نبود خودش رو بازیچه دست او دختره..... ا فتاح خان با اعتراض همسرش شکوفه ، فتاح خان از ادامه سخنش بازماند.دانیال که اینطور دید، از جا برخاست، اما صداي آقاي بهنود او را بر همان جا میخکوب کرد: رایکا رفته پیش اون دختره؟ دانیال من من کنان گفت: نمی دونم آقاي بهنود که از پرده پوشی او خبر داشت، با حالتی عصبی پیپش را از داخل کتش بیرون کشید و میان لبهایش گذاشت و در همان حال گفت: امشب تکلیفم رو باهاش روشن می کنم خواهش میکنم فتاح، یه کم به اعصابت مسلط باش آقاي بهنود ، برافروخته به همسرش نگریست و تقریبا فریاد زد: چطوري؟ تو بگو چطوري؟ پس کی باید جلوي خودسریهاي این پسره رو بگیرم، هان؟ وقتی یه بچه گذاشت توي دامن او دختره، اونوقت چه خاکی بر سرم کنم؟ آقاي شهبازي که حال اورا این چنین دید بلند شد و دست او را گرفت و در حالیکه او را به آرامش دعوت میکرد،گفت: بهر حال با داد وبیداد هم کاري از پیش نمی ره.......... مگه تا الان غیراز این بوده؟ آقاي بهنود عاجزانه به او نگاه کرد: تو بگو چکار کنم؟ آقاي شهبازي که با سوال سختی مواجه شده بود، سکوت کرد . آقاي بهنود با ابروهاي گره کرده به همسرش، که رنگ پریده و رنجور بنظر می رسید ، نگاه کرد و در همان حال پکی محکم به پیپش زد وگفت: به شکوفه نگاه کنید. این پسر احساس نداره! عاطفه نداره! اصلا یه وقتها فکر میکنم قلب هم نداره! آخه آدم چطور می تونه بخاطر عشقی اینچنین بی ارزش ، مادرش رو اینطور برنجونه والله ما هم جوون بودیم، به اندازه خودمون جوونی هم کردیم، اما تا مادرمون رضایت نداد پاي هیچ دختري رو توي زندگیمون باز نکردیم، اما حالا این جووناي امروزي دیگه هیچی حالیشون نیست! دانیال که همه توجه ها را بسمت شوهر خاله اش دید، به آرامی از سالن خارج شد و بسرعت بسمت اتاقش دوید و در را پشت سرخود بست .کنار تلفن نشست و گوشی را برداشت و شماره گرفت.بعد از چند ثانیه، صداي رایکا در گوشی پیچید: بله معلومه کجایی؟ هیچ به ساعتت نگاه کردي؟ رایکا با بی حوصلگی جواب داد: تا ده دقیقه دیگه می رسم نمی شد زودتر دل بکنی تا اینجا اینهمه آشوب به پا نشه؟ مگه چی شده؟ هیچی ، فتاح خان حسابی قاط زده و قراره گوشت رو بپیچونه! پس بهتره من امشب نیام اونجا دانیال با اعتراض گفت: چی میگی پسر؟ خل شدي! همین الانش کارد بزنیم خون بابات در نمیاد.لااقل اینجا باشی شاید وساطت خاله پري جونت کارساز باشه بخدا دانیال دارم دیوونه می شم....... دیگه طاقت ندارم، باور کن کم آوردم دانیال که از لحن کلام او دلش گرفته بود. با لحن آرامتري گفت: بالاخره یه روز درست میشه پس کی؟ وقتی من مردم؟ رایکا مثل بچه ها حرف می زنی! رایکا بسختی بغض خود را فرو داد و گفت: کاش هنوز بچه بودم بالاخره هرکی خربزه میخوره باید پاي لرزش هم بشینه! زیادي فکر وخیال نکن و تا اوضاع بدتر نشده سریع خودت رو برسون، خداحافظ رایکا اتومبیل را به گوشه خیابان هدایت کرد، تلفن همراهش را روي صندلی کناري اش پرت کرد و سرش را به فرمان اتومبیل تکیه داد .از لحظه اي که از خانه عسل خارج شده بود، حال خوشی نداشت .از دست خودش بیشتر از بقیه عصبانی بود، چطور هنوز بعد از یکسال نتوانسته بود عسل را متقاعد سازد که خواسته هاي خانواده اش را بپذیرد؟ علت اینهمه یکدندگی او را نمی فهمید، اما نمی دانست چه قدرتی در چشمان آبی رنگ او نهفته است که او را این چنین عاجز و زبون ، در برابر خواسته هاي خود، به زانو در می آورد وچرا حتی براي یکبار هم که شده قادر نبود روبروي زن زیباي زندگی اش بایستد و به او بفهماند که تنها راه چاره و ایجاد آرامش در میان آنها، فقط کمی ملایمت اوست .اما عسل هربار با آن چشمهاي آبی فریبنده و زیبا به او می نگریستو زمانی که او در چشمان دریایی اش غرق می شد، از سردي کلامش یخ میزد نه رایکا من حاضرم براي تو بمیرم ، اما از من نخواه در برابر پدر مغرورت سر خم کنم و تو رو گدایی کنم این بار رایکا عاجزانه نالیده بود: حتی بخاطر من؟ و لحن قاطع او، تمام رویاهایش را بر سرش ویران ساخته بود: حتی بخاطر تو! رایکا نا امید از آن دریاي خروشان، دیده برگرفت و بسمت در رفت که صداي دلنواز عسل پاهایش را سست کرد: مثل اینکه یادت رفت...... رایکا ایستاد و به پشت سر نگریست، باز هم آن لبخند شیرین، برگوشه لب عسل نشسته بود و چشمانش ، باز هم مهربان و دیوانه کننده شده بود رایکا خیلی تنهام! نمی شه بیشتر پیشم بمونی؟ رایکا دستش را به پیشانی اش گرفت، سرش بشدت درد میکرد .دلش میخواست فریاد می زد: این آرزوي قلبی من است که تمام ساعات و دقایق عمرم را در کنار تو بگذرانم اما...... بسختی افکارش را از خود دور ساخت و به عسل که حالا دمغ و دلخور به دیوار تکیه زده بود نگریست وگفت: باید برم، امشب خونه خاله پري دعوت داریم و حتما اگه نري فتاح خان رو دلخور می کنی؟ رایکا نگاه پر غیظش را به صورت نرم و لطیف عسل دوخت و با صداي بلندي که از شدت عصبانیت گرفته بود،گفت: تو هیچ نمی فهمی چه اتفاقی داره می افته؟ تو براي پنهون کردن خودخواهی خودت اسم فتاح رو به میون میاري! وگرنه هم من و هم تو بخوبی می دونیم که من فقط و فقط بخاطر شرایط مامانه که سکوت میکنم و اجازه می دم هرکس در مورد زندگیم تصمیم بگیره. تو، تو اگر لااقل تونسته بودي مادرم رو متقاعد کنی که می تونی عروس خوبی براش باشی؛ من دیگه اهمیتی به نظرات به قول تو، فتاح خان نمی دادم پس میخواستی اموراتت رو چطور بگذرونی؟ می دونی انتخاب من، یعنی خداحافظی با ریاست شرکت بزرگ و عظیم ستاره آبی..... می دونی یعنی...... تو خودت بهتر از هرکسی می دونی که اینها هیچکدوم براي من پشیزي ارزش نداره پس چرا توي روشون وا نمی ایستی و نمی گی که من فقط عسل رو می خوام؟ رایکا عاجزانه سر جنباند. مادرم..... مامانم، مامانم.....ا ه حالم رو داري با این بچه بازیهات به هم می زنی رایکا که از سخن او بسیار رنجیده بود، بسرعت از او روي برگرداند و بسمت در رفت که صداي عسل در گوشش پیچید: ببخشید عزیزم، عصبانی شدم رایکا بدون آنکه به پشت سر بنگرد ، گفت: تو حق نداري در مورد مادرم اینطوري حرف بزنی گفتم که ببخشید ، پس امشب رو پیشم بمون رایکا در حالیکه از در خارج میشد، با صداي آرامی گفت: می دونی که از خدامه، اما نمیشه! وبعد از در خارج شد و بسرعت پشت اتومبیلش نشست . از همان لحظه دچار دلشوره شده بود حالش اصلا خوب نبود و از ادامه این بازي، خسته بنظر می رسید .بعد از تماس دانیال، حالش بدتر هم شده بود .حالا در شرایطی نبود که بتواند روبروي پدرش بایستد و به سرزنش هایش گوش دهد، اما چاره اي نداشت .بار دیگر ترمیز دستی را خواباند و پایش را روي پدال گاز فشرد. چند دقیقه بعد روبروي خانه خاله اش رسید و به کندي از اتومبیل پیاده شد و زمانیکه زنگ در را فشرد ، نفس عمیقی کشید .در بلافاصله باز شد و او وارد حیاط شد .لحظه اي بعد در ساختمان باز شد وموجی از نور به داخل حیاط تاریک،تابیدن رفت .رایکا در میان نور،قامت دانیال را شناخت، دانیال چون همیشه لبخند بر لب داشت و همین حالتش باز به او آرامش داد دانیال که او را در فکر فرو رفته دید، با صداي بلند گفت: چرا ماشینت رو تو نیاوردي؟ میخواي در موقع لزوم بلافاصله جیم بشی؟ رایکا بزحمت لبخندي بر لب راند .دانیال در همان حال گفت: عجله کن آقا، یه ضیافت باشکوه انتظارت رو می کشه! تو نمی خواي مسخره بازي رو تمومش کنی؟ چرا، اما خب من جاي تو بودم تو نمی اومدم ، فتاح خان شده یه گلوله آتیش! پسر حالا نمی شد یه کم زودتر بیایی؟ تو که می دونی....... باید با عسل حرف می زدم عسل، عسل.... پسر این بازي رو تمومش کن! این عسل به درد تو نمی خوره رایکا با تعجب به پسر خاله و دوست دیرینه اش نظر انداخت: تو دیگه چرا؟ تو که می دونی قلب من بدون عسل دیگه تپش نداره اما اون ، قدر این عشق پاك رو نمی دونه! رایکا که از سخنان او رنجیده بود ، لبهایش را محکم به هم فشرد و با ابروهاي در هم گره کرده گفت: تو حق نداري در مورد اون اینوطر حرف بزنی! دانیال بحالت تسلیم، دستهایش را بالا برد و با خنده گفت: باشه، باشه رئیس جون، تو رو خدا عصبانی نشو! حوصله توبیخ و اخراج ندارم رایکا بدون آنکه به شوخی او بخندد، در را گشو .قلبش بشدت تحت فشار بود و حالش اصلا خوب نبود .در همان لحظه اول ، چشمش به خواهرش و بعد از آن به دختر خاله اش درنا افتاد درنا و روناك به او لبخند زدند .لبخند تلخی لبهاي بی رنگ او را هم به جنبشی درد آور وا داشت .صورت رنگ باخته روناك، خبر از یک جنجال تمام عیار می داد .در همان لحظه خاله پري بسمت او آمد و با صداي بلند گفت: واي رایکا جون! چه خوب شد اومدي! بیا ، بیا که شام حاضره و همه منتظر تو هستند بعد دست او را کشید و سعی کرد اوضاع را آرام کند، اما در همان لحظه آقاي بهنود از روي مبلی که پشت به در سالن داشت، بلند شد و بسمت آنها نگریست وگفت: پري خانم ، یه چند لحظه اجازه بدید ، براي شام خوردن هنوز فرصت باقیه ...... این آقا پسر باید جوابگوي چندتا سوال باشه پري خانم که اوضاع را آنطور دید ، با صداي آرامی گفت: کاش می ذاشتید براي بعد از شام خواهش میکنم اجازه بدید این مسئله زودتر حل بشه پري خانم دیگر سکوت کرد و در کنار خواهرش روي مبل خزید ، این بار شکوفه خانم به سخن در آمد فتاح جان بذار براي بعد آقاي بهنود نگاه پر غضبش را به همسرش دوخت و با صدایی مرتعش گفت: خواهش می کنم! او هم که این چنین دید، اعتراضی نکرد ودر سکوت به پسرش نگریست خب! شما تا الان کجا تشریف داشتید؟ رایکا ابروهایش را بالا داد و در همان حال گفت: شما نمی دونید؟ آقاي بهنود فریاد زد: نه! رایکا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و آرام گفت: رفته بودیم دیدن عسل عسل خانم کی باشن؟ شما نمی شناسین؟ آقاي بهنود که حسابی بر افروخته شده بود، بار دیگر با عصبانیت فریاد زد: نه! اون همسر منه! آقاي بهنود دوباره از کوره در رفت، گامی بلند بسوي او برداشت، اما آقاي شهبازي راهش را سد کرد و دستهاي یخ زده او را در دست فشرد فتاح خان ، یه کم خوددار باش! اینطوري خودت رو از پا می اندازي آقاي بهنود که صورتش همچون گلوله اي آتش قرمز شده بود . با لحنی عصبی و همراه با بغض گفت: اردلان خان، بذار جواب گستاخی این پسره رو بدم، بذار بفهمه که حق نداره اسم اون دختره .... رایکا بر افروخته فریاد کشید: شما حق ندارید به زن من توهین کنید آقاي بهنود خنده اي عصبی و بلند کرد وگفت: اوه ، اوه غیرت آقا جوشید! پسر تو اگه غیرت داشتی نمی تونستی نگاههاي مردم رو به اون دختره که همه مون خوب می شناسیمش ، تحمل کنی .تو اگه غیرت داشتی به اون زن هرزه نمی گفتی زنم....! رایکا با عصبانیت بسمت پدرش خیز برداشت ، اما دانیال راه او را سد کرد و با صدایی آرام گفت: دیوونه شدی؟ رایکا با صورتی خشمگین و بر افروخته و گردنی که از شدت عصبانیت رگهایش متورم شده بود، فریاد زد: من اجازه نمی دم شما به زن من توهین کنید مثلا چه غلطی می کنی، هان؟! پسره احمق اون زن اگه لایق این عشق پاك و بی غل وغش بود، با همون شوهر اولش می ساخت و پسر کوچولوش رو بدون مادر رها نمیکرد.... بخدا قسم وقتی رفتم سراغ اون پسره و پاي درد دلش نشستم دلم براش کباب شد . اون عسل خانم شما توي زندگی، از زهرم تلخ تره، اون یه جادوگر بی عاطفه ست که فقط به خودش و غرورش فکر میکنه، اون همینطور که به این راحتی عشق هرمز خندید ...... فردا هم به عشق تو می خنده .اونوقت تو هم مثل هرمز یه مرد شکسته شده هستی ، یه مرد خرد شده و من نمیخوام چنین روزي رو ببینم رایکا دست دانیال را کنار زد و از آنها فاصله گرفت و رو به پنجره ایستاد و سعی کرد بغض مزاحمی که گلویش را آزار می داد، را فرو دهد، بعد با صداي گرفته اي گفت: من امروزم یه مرد خرد شده ام که حتی نمی تونم خودم براي آینده ام تصمیم بگیرم! امروز بخاطر عشقی که تمام وجودم رو به آتیش کشیده باید ملامت بشم و زنی رو که دوستش دارم مخفیانه ببینم ما همه صلاح زندگی تو رو می خواهیم .خودت هم می دونی پسرم، عسل زن زندگی نیست .هنوز هم که اتفاقی نیفتاده ، صیغه محرمیت که بینتون خوندید، یه مدت دیگه تموم میشه، بعد از اون هرکدوم به راه خودتون برید. بخدا ما خوشبختی تو رو می خوایم ریزش قطره � سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 488]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن