تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 11 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):از نشانه های عالم ، نقد سخن و اندیشه خود و آگاهی از نظرات مختلف است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803271752




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان نوشته خودم به نام : غمها ، شادی ها ، سختی های زندگی و عشق سوفیا


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: vahidhgh08-09-2009, 03:53 AMدر حالی که پرتوهای نور خورشید زمستان از لا به لای پرده نیمه کشیده اتاق سرد آنقدر با سماجت روی صورت سوفیا می تابید که چشمان او را وادار به باز کردن می کرد وی سرش را زیر پتو پنهان می کرد که مبادا نور تابیده شده او را مجبور به بیدار شدن کند آنقدر هوا سرد شده بود که دلش نمی خواست جای به آن گرمی را رها کند روزها و شبهای سردی برای شهر کارلین بود شهری بسیار کوچک به وسعت یک دهکدۀ بزرگ در جنوب ایالت نوادا با خانه هایی از جنس چوب که صدها درز و سوراخ در بدنه فرسوده خود جای داده بودند و به زحمت گرما را چند لحظه در خود نگه می داشتند با جاده هایی نیمه خاکی که دیگر دراین سرما و بارش رگه هایی از جنس برف دراین روزها در حال ناپدید شدن بودند ، اهالی آن مردمی یکدست فقیر اما سخت کوش که سوفی و مادرش هم از همین جنس بودند با اینکه سوفیا دختری از طبقه پایین جامعه ای که در آن زندگی می کرد بود ولی چهره ای جذاب و شاداب داشت چهره ای که برای طبقه فقیر و کارگری دهکده یک استثنا به شمار می رفت ظریف وکشیده بود و اگر لباسی گران قیمت می پوشید و کسی پدر و مادرش را نمی شناخت با یک اشراف زاده اشتباه می گرفتش ، صورتی به روشنی سپیده هنگام سحر گونه هایی بر آمده که وقتی می خندید بیشتر خودش را نشان می داد و چشمانی به رنگ نیلی که ابروانی کشیده و کمانی نه زیاد پر پشت را بالای خود می دیدند عمق چشمانش چون ژرفای اقیانوسهای آرام بی مقدار بود و برق نگاهش را هیچ ستاره ای نمی توانست تقلید کند رنگ لبهایش چون گلبرگهای گلهای لاله سرخ بود با موهایی چون آبشاری ریخته به دور گوشش به همان اندازه بلند ولی به رنگ شاه بلوطی سیر آنقدر بلند که اکثر اوقات آنها را جمع می کرد و تا نزدیکی کلاه روی سرش می آورد سوفیا مثل دختر بچه ای بازیگوش وهمچون عاقل زنی باهوش بود حرف زدنش با شتاب و هیجان زده ولی در عین حال دلنشین بود روحش مثل کودکی پاک و زلال و چشمانش برق صداقت می زد و همینها برای متمایز شدنش از بقیه کافی بود ، سوفیا در زیر پتوی خود احساس گرمایی می کرد که حاضر نبود آنرا با دنیایی عوض کند ولی با شنیدن صدای مادرش که اسمش را صدا میزد دیگر نمی توانست چشمان خویش را نگشاید (سوفیا بلند شو خورشید وسط آسمان اومده ) سوفیا که آرزو داشت تمام دنیا را بدهد ولی یک ساعت دیگر بخوابد سر پنهان شده اش را از زیر پتوی ضخیم روی خود بیرون آورد تا مادرش ببیند که وی بیدار شده ودیگر بیش از این اسم او را تکرار نکند ( مادر خواهش میکنم نیم ساعت دیگر فقط نیم ساعت دیگر بگذار بخوابم هوای بیرون خیلی سرد است مگربرف بیرون از پنجره را نمی بینی ) سالنمایی که برروی گوشه ای از دیوار با میخ کوچکی وصل شده حاکی از این بود که فقط چند روزی است ماه نوامبر را پشت سر گذاشته و وارد دسامبر شده ایم ولی کلبه های چوبی دهکده را بیش از هر زمانی دیگر برف احاطه کرده بود طوری که ریش سفیدان از بارش آن همه برف در این روزها شگفت زده شده و این چنین بارشی را بی سابقه می خواندند این سرمای سخت برای مردم فقیر بیشتر خودش را نشان می داد سوفیا و مادرش هم متعلق به همین مردم بودند، سوفیا پس از چند باری این دنده اون دنده شدن به هر زحمتی بود پلکهای سنگین شده خود را باز کرد تا مادر را بیش از این منتظر نگذارد مادرش با دیدن سوفیا لبخند زنان گفت ( سوفیا بالاخره بیدار شدی ) سوفیا پس از خمیازه ای بلند دستانش را به اطراف باز و بسته کرد (مگر با صدا زدن شما میشود از جای بر نخواست ) مادر سوفی که فهمیده بود او هنوز از دستش به خاطر اینکه صبح به اون زودی و در اون کولاک برف صدایش کرده دلخور است می خواست به نحوی حرف را عوض کند (سوفیا از وقتی که پدرت فوت کرده فقط داریم با این پول کم اجاره طویله و سهم محصول زمین سر میکنیم من که با این عصا و این چشمان ضعیف پشت عینک نمیتونم برم سر کار وقتش هست که ...) سوفیا وسط حرف مادر پرید تا وی را از ادامه دادن به آن منصرف کند و بگوید که خود نیز بی تفاوت به این موضوع نیست ( من خودم هم در فکرش هستم با این پولی که هر ماه می گیریم زندگی مان فلج شده و باید از بسیاری از خواسته هامون بگذریم تا بتونیم ادامه دهیم ، ولی کار کجا بود در این سال سیاه زمستانی سرمای بیرون تا مغز استخوان آدم هم میرسد ) سوفیا با گفتن این حرف از تخت پایین آمد و روی صندلی چوبی کنار میز نشست مادر سینی ای که محتوی نان تست و کره و فنجان بود را روی میز جلوی سوفی گذاشت و در حالی که فنجان خالی را از قهوه پر میکرد سعی میکرد دل او را هم به دست بیاورد ( من قبلا فکرش را کردم امروز یک سری به پدر فرانسیس بزن و موضوع را به او بگو حتما تو را کمک خواهد کرد او تنها کسی است که در این شهر بی در وپیکر داریم ) سوفیا لحظه ای فکر کرد و سپس ادامه داد (باشه حتما امروز به دیدنش میروم ...مگر چاره ای دیگر هم داریم ) vahidhgh08-09-2009, 03:58 AMسوفیا پس از تمام کردن صبحانه پالتو را پوشید و کلاه پشمی را سر گذاشت و از کلبه بیرون آمد میدانست که پدر فرانسیس او را نا امید نمیکند یعنی تا به حال که این اتفاق نیافتاده بود از طرفی پدر موجب اعتبار دهکده و اهالی آن به حساب می آمد موهایش را برای هدایت این اهالی به رنگ سپید در آورده و گرد میانسالی روی چهره اش نشسته بود سوفیا قدم زنان به کلیسا نزدیک میشد و هر چه جلوتر میرفت از آنچه که میخواست بگوید بیشتر واهمه میکرد درب کلیسا خوشبختانه باز و پدر فرانسیس زانوزنان در حال دعا کردن بود سوفیا گوشه ای بر روی یکی از صندلی های کهنه ولی تازه رنگ خورده نشست تا دعای پدر تمام شود صدای ترق ترق چوبهای کف کلیسا پدر را از وجود فردی آگاه کرد بنابراین او دعایش را به درازا نکشاند و به سمت سوفیا آمد ( سلام فرزندم برای اعتراف کردن به نزد من آمدی ) سوفیا کمی خجالت کشید و نگاهش را به زمین خیره نگه داشت ( سلام پدر ، نخیر کار دیگری داشتم که مزاحمت شده ام ) پدر که کنجکاو شده بود سعی کرد در وهله اول کنجکاوی خود را پنهان کند ( حال مادرت چطور است ؟ ) سوفیا با تاسف ادامه داد ( تعریفی نداره چشمانش که ضعیفتر شده و پایش هم که توان راه رفتن نداره او بود که به من گفت امروز به نزد شما بیایم تا شما...) زبانش نچرخید تا بتواند حرفش را تمام کند پس خواست که اول دلیل کارش را به پدر بگوید ( راستش پدر دیگر دختر جوانی شده ام و پولی که از اجاره طویله و محصول میگیریم کفاف من و مادرم را نمیدهد من برای خودم آرزوهایی دارم و مادرم هم فکر آینده من را میکند برای همین به سراغ شما آمدم که اگر امکان دارد برای من کاری دست و پا کنید ) پدر دستی به ریش سفید خود کشید و پس از اندکی تامل گفت ( کاری که برای تو سراغ ندارم ...ولی اگر لحظه ای صبر کنی میروم تا قلم و کاغذ بیاورم ) سوفیا که متعجب شده بود از خودش میپرسید قلم و کاغذ را پدر برای چی میخواهد که پدر با کاغذی تمیز و قلمی در دست به کنارش آمد ( من برایت یک توصیه نامه می نویسم فکر کنم بعد از این همه سال دیگر روی من پیرمرد را زمین نیاندازند یعنی امیدوارم ، شرمنده که جز این کار دیگری از دستم بر نمی آید ) سوفیا تشکر کرد و برگه پر شده را از دست پدر گرفت و از کلیسا بیرون زد به هر حال پدر هر کاری که از دستش بر می آمد انجام داد تا سوفی دست خالی کلیسا رو ترک نکند چند خطی که پدر فرانسیس در آن برگه نوشته اصلا مهم نبود ولی نویسنده آن چند خط بود که به آنها اعتبار میبخشید حالا سوفیا مشکل جدیدی داشت و آن هم این بود که نمی دانست کجا برود دقایقی بی هدف در کوچه ها پرسه زد و بالا و پایین کرد تا یاد لویی افتاد لویی مرد میانسالی بود که به همراه همسرش مغازه ای که آن هم از پدرش به او ارث رسیده بود می گرداندند لویی از هر اتفاقی با خبر بود یک جوری آغاز و انتهای هر ماجرای جدیدی که در آن دهکده اتفاق می افتاد به او ختم میشد جلوی مغازه مثل داخلش شلوغ بود در آن مغازه کوچک و تنگ همه چیز پیدا میشد آنقدر در قفسه ها جنس گذاشته بود که در حال افتادن بودند هر آنچه که مردم نیاز داشتند لویی به آنها نه نمیگفت سوفیا درب را آرام گشود و باز کردن درب چشمش به چند نفری که مثل همیشه آنجا بودند خورد بی اعتنا به اونها جلو رفت و به لویی سلام کرد ( سلام خانوم و آقای لویی) لویی به بالای قفسه ها رفته بود و همانطور که سفارش مشتری را به او میداد نگاهی به سوفیا کرد و ذوق زده فریاد زد ( به آتریس ببین کی اومده سوفی کوچولو ) سوفیا جلوی آن چند نفری که آنجا بودند خجالت کشید و گونه هایش سرخ شد ، لویی چون از کودکی او و خانواده اش را میشناخت هنوز هم در ذهنش سوفیای چندین سال قبل را تصور میکرد زمانی که سوفی دختر بچه ای شیطون و بازیگوش بود و وقتی با مادرش برای خرید می آمدند از سر و کول قفسه ها بالا می رفت و تا همه جا رو به هم نمیزد آروم نمینشست حتی حالا هم با اینکه سوفیا دختر جوانی شده او را همچنان سوفی کوچولو صدا میزد ولی نا خواسته بود و خودش هم نمیدانست که این طور صدا کردنش باعث رنجش سوفیا میشود لویی هر طوری شده بود میخواست مشتری را از سرش باز کند تا بتواند با سوفیا صحبت کند ( بفرمایید خانوم این هم چهار تا کلاف کاموا اگر چیزی دیگری میخواهید به همسرم بگویید ) لویی از روی چهار پایه پایین آمد و رویش را به سمت سوفیا کرد ( سوفیا چیزی میخواهی ؟ ) سوفیا کمی مننو و من کرد و ادامه داد ( ....راستش دنبال کار میگردم ) چند پیرزنی که در آنجا بودند با شنیدن این جمله نگاهی معنی دار به سوفیا کردند سوفی احساس کرد که باید منتظر حرف در آوردن مردم پشت سرش باشد ولی اصلا برایش مهم نبود این اهالی را خوب میشناخت آنها سرشان برای حرف زدن پشت سر هم درد میکرد لویی کمی در خودش رفت و تصمیم گرفت رو در وایسی را کنار بگذارد و حقیقت را به سوفیا بگوید ( راستش ...راستش برام سخته که بگم ولی از تو چه پنهون وضع کار و کاسبی اصلا خوب نیست راستش را بخواهی من و به آتریس هم اینجا اضافی هستیم دخل و خرجمون با هم یکی نیست شرمنده ام اگر ناراحتت کردم ) سوفیا ناراحت شده بود ولی تغییری در رفتارش به وجود نیاورد ( نه اصلا مهم نیست فراموشش کن لویی ) سوفیا دلخور در حال ترک مغازه بود و لویی خودش را سرزنش می کرد که نتوانسته کاری برای سوفیا انجام دهد همینطور که توی فکر بود ناگهان سوفیا را دستپاچه صدا زد ( سوفیا یک لحظه صبر کن همین الان یک چیزی یادم اومد دیروز یکی از خدمتکاران خانه شیرهای سنگی برای خرید اینجا آمده بود و می گفت که دنبال یک پرستار برای بچه های کنت هستند اگر عجله کنی فکر کنم بتونی شغلی مناسب پیدا کنی ) سوفیا چشمانش برقی زد و لبخندی روی لبانش نقش بست vahidhgh09-09-2009, 02:19 AM( متشکرم آقای لویی کمک بزرگی کردی ) سوفی بی معطلی از مغازه بیرون آمد ترس از زمین خوردن در زمینهای برف نشسته مانع دویدن او می شد ولی قدمهای سریع او دویدن را جبران می کردند لحظات آنقدر برایش سریع می گذشت که گویی سر ستیز با او دارند گونه هایش از زور سرما کرخت شده و بینی اش به رنگ قرمز در آمده بود خانه شیرهای سنگی که لویی گفته بود متعلق به کنت بود که در غرب دهکده قرار داشت خانه ای که کمتر از یک قصر نبود قصری با شکوه در میان آن همه کلبه چوبی مثل آسمانی با تک ستاره ای بود خانه ای که تعداد اتاقهایش از انگشتان دو دست هم بیشتر می شد کنت به علت بیماری قلبی که داشت مدتها بود که از سر و صدای شهر به آنجا پناه آورده بود علاقه مفرط او به شکار آن هم شیر موجب شده بود که چندین شیر سنگی در محوطه و اطراف خانه نصب کند آنقدر که وقتی هر کسی به جلوی درب آن می رسید می توانست شیرهایی از جنس سنگ را به هر اندازه ای پیدا کند برای همین هم اهالی کارلین از قدیم الایام نام شیرهای سنگی را برای آن خانه انتخاب کرده بودند چون اولین چیزی که از آنجا در ذهنشان خطور می کرد شیر های سنگی بود سوفیا دیوارهای بلند و با پیچک محصور شده خانه را با قدمهایش پشت سر گذاشت تا به درب نرده ای مانند آن رسید نگاهی به نگهبان پشت درب کرد که روی صندلی نشسته وچرت می زد پیش خودش گفت که اگر صدایش کنم ممکن است مانع ورود من شود بنابراین دستش را به آرامی از لای نرده ها به درون آن برد و زبانه درب را کشید در حالی که تمام این مدت چشمانش به پلکهای بسته شده نگهبان دوخته شده بود کمی آهسته قدم برداشت تا صدای قدمهایش در گوش او نپیچد پس از اینکه از نگهبان دور شد پس تا جلوی درب خانه شروع به دویدن کرد هر جا را که نگاه می کرد شیرهایی از جنس سنگ خودنمایی می کردند ستونهایی بلند که سقف خانه ای سفید را به دوش می کشیدند دستگیره های طلایی درب چوبی سفید رنگی زیبا و با عظمت که معرف صاحب ثروتمندش بودند آنرا کوبید تا به رویش باز شد و پیش خدمتی با کت شلواری سیاه رنگ اتوکشیده و پاپیونی به گردن با چهره ای عبوس و جدی از لای درب بیرون آمد و خیلی خشک و رسمی گفت ( بفرمایید خانوم ) سوفیا با دلهره و نگرانی جواب داد ( سلام آقا من ....من می خواهم اینجا کار کنم ) پیش خدمت چهره ای حق به جانب گرفت ( مگر نگهبان جلوی درب نگفت که ....) در حالی که با سوفیا حرف می زد نگاهی به نگهبان کرد ( آه ....این هم که دایم در حال چرت زدن است به هر حال خدمه این خانه تکمیل هستند ) سوفیا مایوس نشد و ادامه داد ( می دانم ولی به من گفته اند که این خانه به پرستار احتیاج دارد ) پیش خدمت کمی با دست چند تار موی روی سرش را مرتب کرد ولی چیزی به یاد نیاورد ( شما بفرمایید در سالن مطالعه تا من سر خدمه را صدا بزنم ....از این طرف ) vahidhgh09-09-2009, 02:22 AMسوفیا وقتی قدم در خانه گذاشت زیبایی خانه او را بهت زده کرد و نتوانست جلوی ذوق خویش را بگیرد همه اهالی دهکده محیط بیرونی خانه را دیده بودند ولی درون آن را هرگز، سالنی بزرگ با مجسمه هایی طلایی تا سقف کشیده شده پرده هایی عریض و سقفی بلند تابلوهایی رنگارنگ که هر کدام دیواری را پوشانده بودند منظره با شکوهی که سوفیا در خواب هم به آن زیبایی ندیده بود ، از تمیزی همه جا برق می زد جوری که سوفی می توانست عکس خویش را حتی در کف سالن ببیند صدای قدمهایش در سالن می پیچید زرق و برق اجسام خانه چشمهایش را نوازش می داد به طرف سالن مطالعه رفت و بر روی صندلی که گوشه ای از سالن را پر کرده بود نشست در حالی که چشمانش در جستجوی چیزهایی بودند که تا به حال ندیده بود سوفی سعی کرد با ورق زدن چند مجله ای که به طور نا مرتب روی میز افتاده بودند خود را سرگرم کند دلش شور می زد یک جور دلهره و اضطراب می گفت که موفق نمی شود تا اینکه صدای تق تق کفشی پاشنه بلند سکوت سالن را شکسته و سوفی را به خود آورد قلبش به تپش افتاده بود جوری که صدایش را می شنید رنگش به سرخی لبانش شده بود با توصیه نامه بازی میکرد تا ذهنش از اطراف منحرف شود صدای پا که نزدیکتر شد سر و وضعش را مرتب کرد و سر جایش ایستاد صدای پا متعلق به خانمی میانسال با کت دامنی به رنگ تیره و موهایی رنگ کرده و آرایشی غلیظ که به شدت توی ذوق میزد بود از طرز برداشتن قدمهایش احساس ترس را در وجود هر کسی بیدار می کرد جلو آمد و رو به روی سوفیا ایستاد نگاهی با خشم به سر تا پای وی انداخت و با طعنه به پیش خدمت گفت ( این می خواهد به عنوان پرستار استخدام شود ؟ ) سوفیا که می ترسید حالا دستپاچه هم شده بود ( بله من می خواهم پرستار شوم توصیه نامه هم دارم ) سوفیا تکه کاغذی را که پدر فرانسیس نوشته بود به او داد و سرخدمه نگاهی به آن انداخت ( این را که پدر فرانسیس نوشته و فقط گفته که حامل نامه شخصی مورد اعتماد است و به دنبال کار می گردد همین .. تو واقعا پرستار هستی ) سوفی با خودش کلی کل انجار رفت تا بتواند حقیقت را بگوید ( راستش نه ... من ...من پرستار نیستم ولی یکشنبه ها گاهی از بچه ها مراقبت می کنم تازه با آنها یک گروه سرود هم تشکیل داده ایم ) سر خدمه عصبانی شد و کاغذ را به سوفیا داد ( آقای جیمز راه خروجی را به ایشان نشان بده ) سوفی نا امید و دلسرد به سمت همان راهی که آمده بود می رفت تا اینکه صدای زنی از روی پله های طبقه بالا جیمز و سر خدمه را سر جایشان میخکوب کرد ( الیزابت ... خانوم الیزابت ...آه شما اینجایید فورأ به طبقه بالا بیایید) سوفیا سرش را بلند کرد تا صاحب صدا را ببیند چشمش به بانویی زیبا خورد با موهایی طلایی چون آبشار ریخته به دور گوش لباسی زیبا به رنگ چشمانش آبی با جواهراتی پر زرق و برق با آن تاج نگین کاری شده که بر روی موهایش قرار داشت از او یک پرنسس کامل ساخته بود سوفیا پیش خودش گفت که او حتما باید همسر کنت باشد درست هم فکر می کرد وی همسر کنت و مادر بچه هایی بود که درخواست پرستار کرده نگاهی به سوفیا کرد و از سر خدمه پرسید ( این دختر کیست ؟ ) vahidhgh09-09-2009, 02:25 AMالیزابت که از هر فرصتی برای نشان دادن قلب سیاه خویش استفاده می کرد این بارهم کم نگذاشت ( این دختر جوان در حال ترک خانه بودند ...درسته دختر خانم ) آخرین راهی بود که پیش پای سوفیا قرار داشت شاید دیگر برایش فرصتی به این خوبی مهیا نشود پس دل را به دریا زد و به سمت همسر کنت رفت و دستش را بین دستانش گرفت ( خواهش می کنم ... من برای پرستاری آمده ام من واقعا به این کار احتیاج دارم خواهش می کنم ) همسر کنت در عین زیبایی انسانی دلرحم و با منطق نیز بود پس رو به الیزابت پرسید ( الیزابت این دختر برای پرستاری به اینجا آمده است ؟ ) الیزابت که دستش رو شده بود سرش را به زیر انداخته و با شرمندگی ادامه داد ( بله خانوم ...) سپس سرش را بالا گرفت و با تندی و لجاجت گفت ( ولی بانوی من این دختر بی سر و پا لیاقت پرستاری از فرزندان شما را ندارد ) همسر کنت از داخل کیف خود آیینه ای کوچک بیرون آورد در حالی که در آن خود را نگاه می کرد از الیزابت پرسید ( چند روز هست که درخواست پرستار کرده ایم ؟ ) الیزابت خجالت زده و شرمگین گفت ( با امروز می شود ده روز ) ( و چند نفر مراجعه کرده اند ؟ ) ( تا امروز هیچ کس ) ( خوب پس از امروز این دختر جوان پرستار خانه هستند ) الیزابت متعجب و نگران سعی در منصرف کردن همسر کنت داشت ( ولی خانم ...) همسر کنت آیینه را در داخل کیفش گذاشت و درب آنرا محکم بست در حالی که به طبقه بالا می رفت حرف الیزابت را با قاطعیت قطع کرد ( همین که گفتم... جیمز اتاقش را به وی نشان بده ) سوفیا با شنیدن این جمله هیجان زده فریاد زد ( متشکرم ...متشکرم بانوی من یک دنیا ممنون ) سوفیا که الیزابت را حسابی جلوی همسر کنت سکه یک پول کرده بود سپس نیش خندی هم به او زد تا به وی بفهماند که همیشه بدی برنده نیست چشمان الیزابت از زور خشم در حال بیرون زدن بودند از روی تنفر زیر لب هنوز هم به سوفی بد و بیراه می گفت وبا نگاهش چشم خوره می رفت با عصبانیت تمام رو به جیمز گفت ( جیمز خودم اتاق را به این دختر گستاخ نشان می دهم ) سوفیا را به بدترین اتاق موجود در خانه راهنمایی کرد اتاقی که درست زیر شیروانی قرار داشت البته برای سوفیا همان هم مثل یک قصری بود که در رویاهایش می دید بعد از ایستادن در روی الیزابت خودش را برای چیزهایی حتی بدتر از این آماده کرده بود اتاقی با سقفی قناص با پنجره ای کوچک که خورشید را با آن همه بزرگی به اندازۀ یک قاب عکس کرده بود ، محتویاتش فقط یک تخت و میز کوچکی در کنارش که به روی آن لیوان و پارچی قرار داشت سوفی چمدان لباسهایش را روی تخت گذاشت الیزابت نزدیک او آمد و نگاهی با خشم به او انداخت تا بگوید چقدر از او متنفر است سوفیا به او لبخند میزد در حالی که الیزابت به او دهن کجی میکرد vahidhgh09-09-2009, 02:32 AMسلام به همه دوستان گل پی سی اگه تا اینجا نظری دارین بگین ممنون میشم :20: vahidhgh10-09-2009, 03:07 AM( از امروز اینجا اتاق شماست ، با حقوق ماهی پنجاه دلار و هفته ای یک روز مرخصی به غیر از یکشنبه ها در اینجا ما ساعت شش صبحانه میخوریم و ساعت هفت شب شام تا اواخر فصل بهار که فرزندان کنت به این خانه می آیند تو در اینجا کاری نخواهی داشت ولی باید در این مدت به بقیه خدمه ملحق شوی و کارهای خانه را انجام بدی اگر کاری داشتی می توانی به جیمز بگویی و یک چیز دیگر تو از امروز عضوی از این خانه هستی سعی کن رفتارت مناسب اینجا باشد ) سوفیا منتظر شد که الیزابت درب اتاق را پشت سرش ببندد بعد فریادی از شادی کشید و روی تخت شیرجه زد و مثل کودکی کم سن و سال بر روی آن بالا و پایین می پرید که با صدای چرخیدن دستگیره درب سر جا خشکش زد الیزابت سرش را از لای درب به درون اتاق کرد ( یک چیز دیگر که یادم رفت اینکه لباس کارت داخل آن کمد هست ) و با دیدن سوفی روی تخت با عصبانیت فریاد کشید ( در ضمن از روی اون تخت بیا پایین ) سوفیا حالا به آرزویش رسیده بود ولی باید حواسش را جمع می کرد چون الیزابت منتظر یک اشتباه از سوفی بود تا عذر او را بخواهد پس باید مواظب باشد که بهانه دست او ندهد آن خانه برای سوفیا لذت بخش بود حتی با وجود الیزابت بد عنق و مستبد شاید وجود یکی مثل او در این خانه لازم باشد تا بقیه خدمه حساب کار دستشان بیاید و از یکی فرمان ببرند سوفیا در مدتی که آنجا بود از الیزابت بتی سنگدل ساخته بود ولی بعد از مدتی فهمید که بر خلاف آنچه که ظاهر او نشان می داد وی فرد بدی نیست بلکه شرایط جامعه اورا این چنین کرده الیزابت خیلی زود دستش برای سوفیا رو شد زودتر از هر زمانی که حتی تصورش را هم نمیکرد شاید برای صداقت و رو راستی ای بود که سوفیا با همه داشت ، از بودنش در آن خانه چند روزی نمیگذشت که در نیمه شب یکی از شبهای پاییزی بود که سوفیا از شدت گرسنگی از جای برخواست و فکر کرد که می تواند در آشپزخانه چیزی برای خوردن پیدا کند پس راهی آنجا شد همه چراغها خاموش و سکوت حکم فرما بود شمعی روشن کرد و مقداری غذا که در ظرف روی اجاق از غذای شب باقی مانده بود را برداشت و کنار شمع روی میز گذاشت که صدای چرخیدن دستگیره درب سکوت را شکست سوفیا ترسید شمع را خاموش کرد و پشت پرده بلند پنجره آشپزخانه پنهان شد آنرا کمی کنار زد تا کسی را که وارد می شود را ببیند با اینکه نور کمی در آشپزخانه سو سو می زد ولی سوفیا بلا فاصله وی را شناخت الیزابت بود که در آن موقع شب به آنجا آمده بود الیزابت بعد از بستن درب آشپزخانه در پشت سرش به سمت میز آمد و ظرفی را که سوفیا روی آن گذاشته بود برداشت و تمام غذاهایی که در بشقابها بود در آن ریخت کمی نان روی غذاها گذاشت و بیرون رفت سوفیا که از کار الیزابت متعجب شد تصمیم گرفت که به دنبال او راه بیافتد و وی را تعقیب کند تا علت این کارش را بفهمد الیزابت از درب خانه خارج شد ه� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 560]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن