واضح آرشیو وب فارسی:رسالت: قصه لاك پشت ها
ننه لاك پشت هميشه از همه چيز ناراضى بود و دوست داشت غر بزند. بابا لاك پشت به او مى گفت:« تو از زمانى كه جوان بودى غرغر مىكردى ، حالا هم كه پير شده اى غر مىزنى و از همه چيز گله دارى ، نمى خواى از اين اخلاقت دست برداري؟»
ننه لاك پشت مى گفت:« آخه ببين خدا چه بار سنگينى پشت من گذاشته ، يه عمره با اين لاك يواش يواش راه ميرم و نمى تونم بدوم. دلم مى خواست يه بار هم كه شده توى يك مسابقه دو شركت كنم ؛ اما نشد و حسرتش به دلم موند. خرگوشها را ببين چطورى مى دوند و وورجه ورجه مى كنند! پرنده ها راببين چه سبكبال پرواز مى كنند! همه حيوونا تر و فرز و چابكند و ما لاك پشتها كند و آهسته..»
بابا لاك پشت مى گفت:« اى بابا ! دست از اين حرفها بردار. خودت را با ديگران مقايسه نكن. همه موجودات عالم با همديگه فرق دارند. به قول آدمها ، حتى پنج تا انگشت يك دست هم مثل هم نيستند. حتما حكمتى در كار بوده كه خداوند ما لاك پشتها را اينجورى آفريده ....»
ننه لاك پشت غرغركنان جواب مى داد: « چه حكمتي؟ خدا فقط يه بار سنگين روى دوش ما گذاشته ، آخه فايده اين لاك چيه؟» بابالاك پشت مى گفت:« اين لاك مثل خونه ماست. با وجود اون ما احتياج به خونه نداريم.همينكه سر و دست و پامون را جمع كنيم ، انگار توى خونه هستيم ، ديگه لازم نيست خونه بسازيم. تازه خيلى هم قشنگه . ببين چه نقشهاى جالبى روى لاكهامونه»! اما ننه لاك پشت بازهم غر مىزد و حرف او را قبول نمى كرد. در يك روز زيباى بهارى ننه لاك پشت و بابالاك پشت توى ساحل دريا روى ماسه ها نشسته بودند و از نور آفتاب و هواى خوب و نسيم ملايم بهارى لذت مى بردند. چندتا مرغ دريايى در دريا ماهيگيرى مى كردند. دوتا خرگوش با هم مسابقه گذاشته بودند و توى ساحل دنبال هم مى دويدند. ننه لاك پشت با حسرت به پرنده ها و خرگوشها نگاه مى كرد و زيرلب غرغر مىكرد. بابا لاك پشت هم سرش را تكان مىداد و لبخند مى زد.خرگوشها بعد از مسابقه توى شنها نزديك لاك پشتها نشستند تا استراحت كنند. ناگهان سرو كله روباهى پيدا شد و به آنها حمله كرد. خرگوشها هركدام به سويى دويدند و فرار كردند. روباه كه نتوانسته بود آنها را بگيرد با خشم به لاك پشتها حمله كرد. آنها در لاكهايشان پنهان شدند. روباه هرچه به لاكها ضربه زد، آنها بيرون نيامدند. او هم خسته شد و رفت.بعد از رفتن روباه لاك پشتها با احتياط از لاكهايشان بيرون آمدند. ننه لاك پشت با هيجان گفت: « خداراشكر! به خير گذشت. چيزى نمونده بود طعمه روباه بشيم ها....»
بابالاك پشت گفت آره، اگر اين لاكها را نداشتيم، روباهه حتما مارا خورده بود؛ اما وقتى كه ديدلاكهاى ما خيلى سفت و محكمه ، خسته شد و رفت پى كارش....»بعد از اين گفتگو، آنها به سمت دريا رفتند تا شنا كنند و حالشان جابيايد. براى اولين بارننه لاك پشت غر نمى زد ، بلكه با خوشحالى آواز مى خواند و شنا مىكرد.
پنجشنبه 13 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: رسالت]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 159]