تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836722556
مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری bidastar22-03-2008, 03:19 PMفرازهایی از مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری ========================= است بزرگ برکشیدن خود را وز جمله ی خلق برگزیدن خود را از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را -------------------- گر در ره شهوت و هوی خواهی رفت از من خبرت که بینوا خواهی رفت بنگربکجایی ز کجا آمده ای میدان که چه می کنی کجا خواهی رفت -------------------- آنجا که عنایت خدایی باشد عشق آخر کار پارسایی باشد وآنجای که قهر کبریایی باشد سجاده نشین کلیسیایی باشد -------------------- مست توام از باده و جام آزادم صید توام از دانه و دام آزادم مقصود من از کعبه و بتخانه تویی ورنه من از این هر دو مقام آزادم -------------------- شرط است که چون مرد ره درد شوی خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی هر کاو ز مراد کم شود مرد شود بفکن الف مراد تا مرد شوی -------------------- دی آمدم و نیامد از من کاری امروز زمن گرم نشد بازاری فردا بروم بی خبر از اسراری نا آمده به بُدی ازین بسیاری bidastar22-03-2008, 03:20 PMخداوندا! کجا بازیابیم آنروز که تو ما را بودی و ما نبودیم، تا باز بآن روز رسیم میان آتش و دودیم اگر بدو گیتی آنروز یابیم پرسودیم ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم. الهی! از آنچه نخواستی، چه آید؟ و آن را که نخواندی کِی آید؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نابایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن کَش بوی گل در کنار است. الهی! گر زارم، در تو زاریدن خوشست، ور نازم به تو نازیدن خوشست. الهی! شاد بدانم که بر درگاه تو میزارم بر آن امید که روزی در میدان فضل بتو نازم، تو من فا پذیری و من فا تو پردازم، یک نظر در من نگری، دو گیتی بآب اندازم. الهی! نسیمی دمید از باغ دوستی، دل را فدا کردیم، بویی یافتیم از خزینه ی دوستی، بپادشاهی بر سر دو عالم ندا کردیم.برقی تافت از مشرق حقیقت، آب و گل کم انگاشتیم و دو گیتی بگذاشتیم، یک نظر بسوختیم و بگداختیم. بیفزای نظری و اینسوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب، که می زده راهم به مِی دارد و مرهم بود. الهی! تو دوستان را به خصمان می نمایی، درویشان را به غم و اندوهان می دهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی! از خاک آدم کنی و با وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی، مجلسش روضه ی رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنگه او را به زندان کنی و سال ها گریان کنی، جباری تو کار جباران کنی، خداوندی، کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی. الهی! بنده با حکم ازل چون برآید؟ و آنچه ندارد چه باید، جهد بنده چیست، کار خواست تو دارد، بنده به جهد خویش کی تواند؟ الهی! ای سزای کرم و ای نوازنده ی عالم نه با جز تو شادیست و نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حکم، هرگز بینما نفسی با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم بازرسته از رحمت لوح و قلم، در مجلس انس قدح شادی بر دست نهاده دمادم. الهی! کار آن دارد که با تو کاری دارد، یار آن دارد که چون تو یاری دارد، او که در دو جهان ترا دارد هرگز کی ترا بگذارد؟ عجب آنست که او که تو را دارد، از همه زارتر میگذارد، او که نیافت به سببِ نایافت می زارد، او که یافت باری چرا می گذارد؟ در بر آن را که چون تو یاری باشد چون گریه کند سیاهکاری باشد. الهی! در سر گریستنی دارم دراز! ندانم که از حسرت گریم یا از ناز گریستن از حسرت بهره ی یتیم و گریستن شمع بهره ی ناز! از ناز گریستن چون بود این قصه ای است دراز. bidastar22-03-2008, 03:21 PMالهی! یک چند بیاد تو نازیدم آخر خود را رستخیز گزیدم، چو من کیست که این کار را سزیدم، اینم بس که صحبت تو ارزیدم. الهی! نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان پس بیدل و بیجان زندگی چون توان؟ الهی! جدا ماندم از جهانیان، به آنک چشمم از تو تهی و تو مرا عیان، خالی نیی از من و نبینم رویت، جانی تو که با منی و دیدار نیی، ای دولت دلو زندگانی جان، نادریافته یافته و نادیده عیان یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سر و جان، یافتِ تو روز است که خود برآید ناگاهان، یابنده ی تو نه به شادی پردازد نه به اندُهان، خداوندا! به سر مرا کاری از آن عبارت نتوان، تمام کن بر ما کاری با خود که از دو گیتی نهان. خداوندا! یادت چون کنم که تو خود در یادی و رهی را از فراموشی فریادی، یادی و یادگاری و در یافتن خود یاری، خداوندا! هرکه در تو رسید غمان وی برسید، هرکه ترا دید جان وی بخندید. بناز ترا از ذاکران تو در گیتی کیست؟ و بنده را اولیتر از شادی تو چیست؟ ای مسکین تو خود یادکرد و یادداشت وی چه شناسی؟ سفرنکرده منزل چه دانی؟ دوست ندیده از نام و نشان وی چه خبر داری؟ خداوندا! هرکه شغل وی تویی شغلش کِی بسر شود؟ هرکه بتو زنده است هرگز کِی بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده ی زندانیست، زنده اوست به حقیقت کش با تو زندگانی است، آفرینِ خدای بر آن کشتگان باد که: مَلَک می گوید: زندگانند ایشان. الهی! شادبدانیم که اول تو بودی و ما نبودیم. کار تو گرفتی و ما نگرفتیم، قیمت خود نهادی و رسول خود فرستادی. الهی! هرچه بی طلب به ما دادی به سزاواری ما تباه مکن و هرچه بجای ما کردی از نیکی، به عیب ما بریده مکن و هرچه نه به سزای ما ساختی به ناسزایی ما جدا مکن. الهی! آنچه ما خود را کِشتیم به بَر میار و آنچه تو ما را کِشتی آفتِ ما از آن بازدار، من چه دانستم که مزدور اوست که بهشتِ باقیِ او را حظ است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه است، من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است و عارف در بحر عیان غرقه ی نور است. الهی! ما را بر این درگاه همه نیاز روزی بود که: قطره ای از آن شراب بر دل ما ریزی. تا کِی ما را بر آب و آتش بر هم آمیزی؟ ای بخت ما از دوست رستخیزی. الهی! از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی، وز دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، موجودنفس های جوانمردانی، حاضرِ دلهای ذاکرانی. ملکا! تو آنی که خود گفتی و چنان که گفتی آنی! من چه دانستم که این دود آتش داغ است، من پنداشتم که هرجا آتش است چراغ است، من چه دانستم که در دوستی کشته را گناه است، و قاضی خصم را پناه است، من چه دانستم که حیرت به وصال تو طریق است، و ترا او بیش جوید که در تو غریق است، خوانندگان ازو بر درِ او بسیارند و خواهندگانِ او کم، گویندگان از درد بی دردِ او بسیارند و صاحب درد کم. __________________ bidastar22-03-2008, 03:22 PMالهی! چون از یافت تو سخن گویند از علم خود بگریزم، بر زهره ی خود بترسم در غفلت آویزم همواره از سلطان عیان در پرده ی غیب می آویزم، نه کامم بی، لکن خویشتن را در غلطی افکنم تا دمی بر زنم. الهی! گَهی به خود نگرم، گویم از من زارتر کیست؟ گَهی به تو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟ گاهی که به طینت خود افتد نظرم گویم که من از هرچه به عالم بترم، چون از صفت خویشتن اندر گذرم از عرش همی به خویشتن درنگرم، ای سزاوار کرم و نوازنده ی عالم! نه با وصل تو اندوه است نه با یاد تو غم، خصمی و شفیعی و گواهی و حکم، هرگز بینما نفسی با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، در مجلس قدح شادی بر دست نهاده دمادم. الهی! پسندیدگان ترا به تو جستند، بپیوستند، ناپسندیدگان ترا به خود جستند بگسستند، نه او که پیوست به شکر رسید، نه او که بگسست به عذر رسید، ای برساننده به خود و رساننده به خود، برسانم که کس نرسید به خود، ای راه ترا دلیل دردی فردی تو و آشنات فردی. الهی! اینهمه نواخت، از تو، بهره ی ماست، که در هر نفسی چندین سوز و نور عنایت تو پیداست، چون تو مولی کراست، و چون تو دوست کجاست؟ و به آن صفت که تویی خود جز زین نه رواست این همه نشانست آیین فرداست، این خود پیغام است و خلعت برجاست. ای خداوندی که رهی را بی رهی با خود بیعت می کنی، رهی را بی رهی گواهی به ایمان می دهی، رهی را بی رهی بر خود رحمت می نویسی، رهی را بی رهی با خود عقد دوستی می بندی، سزد بنده ی مؤمن را که بنازد اکنون، کَش عقد دوستی با خودیست، که مایه ی گنج دوستی همه نور است و بار درخت دوستی همه سرور است، میدان دوستی یکدل را فراخ است، ملک فردوس بر درخت دوستی یک شاخ است. خداوندا! نثار دل من امید دیدار تست، بهار جان من مرغزار وصال تست. خداوندا! یافته می جویم، با دیده ور می گویم: که دارم، چه جویم، که بینم، چه گویمشیفته ی این جستجویم، گرفتار این گفتگویم. خداوندا! خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود خود افروزانیدم، از دوستی آواز دادم، دل و جان فراناز دادم. مهربانا! اکنون که در غرقابم، دستم گیر که گرم افتادم. الهی! چه یاد کنم که خود همه یادم، من خرمن نشان خود فراباد دادم، یادکردن کسب است و فراموش نکردن زندگانی، زندگانی وراء دو گیتی است و کسب چنان که دانی. bidastar22-03-2008, 03:23 PMالهی! یک چند به کسب یاد تو ورزیدم، باز یک چندی بیاد خود ترا نازیدم، دیده بر تو آمد با نظاره پردازیدم، اکنون که یاد بشناختم خاموشی گزیدم، چون من کیست که این مرتبت را سزیدم، فریاد از یادِ بی اندازه، و دیدارِ بهنگام، وز آشنایی به نشان، وز دوستی به پیغام. خداوندا! کار آنکس کند که تواند و عطا آنکس بخشد که دارد، پس رهی چه دارد و چه تواند؟ چون توانایی تو کرا توان است؟ و در ثناء تو کرا زبان است؟ و بی مهر تو کرا سرور جان است؟ چه غم دارد که تو را دارد؟ کرا شاید او که ترا نشاید؟ آزاد آن نفس که بیاد تو یازان و آباد آن دل که به مهر تو نازان، و شاد آنکس که با تو در پیمان، از غیر جدا شدن سر میدان است، کار آن دارد که با تو در پیمان است. الهی! اگر از دنیا نصیبی است به بیگانگان دادم و اگر از عقبی مرا ذخیره ای است به مؤمنان دادم، در دنیا مرا یاد تو بس و در عقبی مرا دیدار تو بس، دنیا و عقبی دو متاعند بهایی و دیدار نقدی است عطایی، قومی بینم باین جهل ازو مشغول، قومی از هردو جهان به وی مشغول، گوش فرا داشته که تا نسیم سعادت از جانب قربت کِی دمد؟ و آفتاب وصلتاز بُرحِ عنایتِ که تابد؟ به زبان بیخودی و به حکم آرزومندی میزارند و میگویند: کریما! مشتاق تو بی تو زندگانی چون گذارد؟ آرزومند به تو از دست دوستیِ تو یک کنار خون دارد، بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم؟ چون نباشی در کنارم شادمانی چون کنم؟ الهی! هرکه تو را جوید، او را به نقد رستخیزی باید، یا تیغ به ناکامی او را خونریزی باید. عزیز دو گیتی، هرکه قصد درگاه تو کند روزش چنین است؟ یا بهره ی این درویش خود چنین است؟ الهی! همگان در فراق می سوزند و محب در دیدار، چون دوست دیده ور گشت، محب را با صبر و قرار چه کار؟ خداوندا! تو ما را جاهل خواندی، از جاهل جز جفا که آید؟ خداوندا! بَرنَتاوِستَنِ ما با نفس خوداز آن ضعف انگار و دلیری و شوخی ما از آن جهل انگار، تومان برگرفتی و کس نگفت که بردار، اکنون که برگرفتی بمگذار و در سایه ی لطف خود میدار. الهی! عارف ترا به نور می داند، از شعاع وجود عبارت نمی تواند، موحد ترا به نور قرب می شناسد و در آتش مهر می سوزد از نار باز نمی پردازد. خداوندا! یافتِ ترا دریافت می جوید از غرقی در حیرت طلب از یافت بازنمی داند. الهی! نشان این کار ما را بی جهان کرد تا از تن نشان ما را هم نهان کرد، دیده وری تو رهی را بی جان کرد، مهر تو سود کرد، دو گیتی زیان کرد. الهی! دانی به چه شادم با آنکه نه به خویشتن به تو افتادم تو خواستی نه من خواستم، دوست بر بالین دیدم چون از خواب برخاستم. bidastar22-03-2008, 03:24 PMالهی! فریاد از این خواری خود، که کس را ندیدم به زاری خود، فریاد از این سوز که از فوت تو در جان ما! در عالم کس نیست که ببخشد بروز و زمان ما. الهی! از حسرت چندان اشک باریدم که با آب چشم خویش تخم درد بکاریدم، اگر سعادت ازلی دریابم اینهمه درد پسندیدم، ور دیده ی من یکبار بر تو آید، در آن دیده خود را نادیدم. الهی! چون من کیست که این کار سزیدم، اینم بس که صحبت ترا ارزیدم، جز خداوند مفرمای که خوانند مرا. خداوندا! یکدل پر درد دارم و یک جان پر زجر، عزیز دو گیتی! این بیچاره را چه تدبیر؟ خداوندا! درماندم، نه از تو، و لکن درماندم، در تو، اگر هیچ غائب باشم گویی کجایی، . چون با درگاه آئیم در را بنگشایی. خداوندا!چون نومیدی در ظاهر اسلام حرمان است و امید در عین حقیقت بی شک یک نقصان است میان این و آن رهی را با تو چه درمان است؟ چون شکیبایی در شریعت از پسندیدگی نشان است و ناشکیبایی در حقیقت عین فرمان است، میان این و آن رهی را با تو چه برهان است؟ خداوندا! هرکس را آتش در دل است و این بیچاره را در جان، از آن است که هر کس را سروسامان است و این درویش بی سروسامان است، موجود نفس های جوانمردانی و حاضر دل های ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی و از دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، گفتم صنما، مگر که جانان منی، اکنون که همی نگه کنم جان منی، الهی! جمال من در بندگی است یا نه زبان من بیاد تو کیست، دولتم آنست که مذکور تواَم ورنه در ذکر من مرا قیمت چیست. الهی! همه از حیرت به فریادند و من به حیرت شادم، به یک لبیک درِ همه ناکامی بر خود بگشادم، دریغا روزگاری نمی دانستم لطیف ترا در یادم. الهی! در آتش حیرت آویختم، چون پروانه در در چراغ، نه جان رنج پیش دیده، نه دل الم داغ. الهی! در سر آب دارم، در دل آتش، در باطن ناز دارم در ظاهر خواهش، در دریایی نشستم که آن را کران نیست، به جان من دردی است که آن را درمان نیست، دیده ی من بر چیزی آمد که وصف آن را زبان نیست، خصمان گویند کاین سخن زیبا نیست، خورشید نه مجرم ار کسی بینا نیست. الهی! چون از یافت تو سخن گویند، از علم خویش بگریزم، بر زهره ی خویش بترسم در غفلت آویزم نه در شک باشم اما خویشتن در غلطی افکنم تا دمی برزنم. الهی! آن را که نخواستی چون آید و آن را که نخواندی کی آید؟ ناخوانده را جواب چیست و ناکشته را از آب چیست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوار است و خار را چه حاصل از آن کَش بوی گل در کنار است؟ آری، نسب، نسب تقوی است و خویشی، خویشی دین! الهی! گر کسی ترا به جستن یافت، من به گریختن یافتم، گر کسی ترا به ذکر کردن یافت من ترا به فراموش کردن یافتم، گر کسی ترا به طلب یافت، من خود طلب از تو یافتم. الهی! وسیلت به تو هم تویی اول تو بودی و آخر تویی، همه تویی و بس، باقی هوس. bidastar22-03-2008, 03:25 PMالهی! آن روز کجا یابم که تو مرا بودی و من نبودم، تا باز به آن روز رسم میان آتش و دودم، اگر به دو گیتی آن روز یابم من بر سودم، ور بودِ تو خود را یابم به نبودِ تو خشنودم. خدایا! نه شناختِ تو را توان نه ثناءِ تو را زبان،نه دریای جلال و کبریاءتو را کران، پس تو را مدح و ثنا چون توان، تو را که داند که تو را تو دانی تو، تو را نداند کس، تو را تو دانی و بس. ای مهیمن اکرم! ای مفضل ارحم! ای متحجب به جلال و متجلی به کرم، قسام پیش لوح و قلم، نماینده ی سورِ هُدی پس از هزاران ماتم، بادا که باز رهم روزی از زحمت حوا و آدم، آزاد شوم از بند وجود و عدم، از دل بیرون کنم این حسرت و ندم، با دوست برآسایم یکدم، در مجلس انس قدح شادی بر دست نهاده دمادم، تا کی سخن اندر صفت خلقت آدم، تا کی جدل اندر حدث و قدمت عالم، تا کی تو زنی راه برین پرده و تا کی بیزار نخواهی شدن از عالم و آدم. ای نزدیکتر به ما از ما! و ای مهربانتر به ما از ما! نوازنده ی ما بی ما، به کرم خویش نه به سزاء ما، نه کار به ما، نه بار به طاقت ما نه معاملت در خور ما، نه منت به توان ما، هرچه کردیم تاوان بر ما، هرچه تو کردی باقی بر ما، هرچه کردی به جای ما، به خود کردی نه برای ما. آه از روز اول اگر آن روز عنایت بود، طاعت سبب مثوبت است و معصیت سبب مغفرت، و اگر آن روز عنایت نبود، طاعت سبب ندامت است و معصیت سبب شقاوت، شکر که شیرین آمد نه به خویشتن آمد، حنظل که تلخ آمد نه به خویشتن آمد، کار نه به آن است که از کسی کسل آید و از کسی عمل، کار آن دارد که شایسته ی خود که آمد در ازل. الهی! اگر در کمین سر تو به ما عنایت نیست، سرانجام قصه ی ما جز حسرت نیست ای حجت را یاد و انس را یادگار، خود حاضری ما را به جستن چه کار. الهی! هرکس را امیدی، و امید رهی دیدار، رهی را بی دیدار نه به مزد حاجت است نه با بهشت کار، مرا تا باشد این درد نهانی، ترا جویم که درمانم تو دانی. الهی! او که ترا به ضایع شناخت بر سبب موقوف است، و او که ترا به صفات شناخت در خبر محبوس است. او که به اشارت شناخت صحبت را مطلوب است، او که ربوده ی اوست از خود معصوم است. الهی! موجود عارفانی، آرزوی دل مشتاقانی، مذکور زبان مداحانی، چونت نخواهم که نیوشنده ی آواز داعیانی، چونت نستایم که شاد کننده ی دل بندگانی، چونت ندانم که زین جهانی، چونت دوست ندارم که عیش جانی؟ الهی! تا رهی را خواندی، رهی را در میان ملاء تنهاست، تا گفتی که بیاهفت اندام رهی شنواست، از آدمی چه آید؟ قدر آدمی پیداست، کیسه تهی و باده پیماست، این کار پیش از آدم و حواست و عطا پیش از خوف و رجاست، اما آدمی به سبب دیدن مبتلاست، بناز کسی است که از دیدن رهاست و با خود به جفاست، اگر آسیای گردان است چه بود قطب مشیت به جاست. bidastar22-03-2008, 03:26 PMالهی! تو آنی که نور تجلی بر دلهای دوستان تابان کردی، چشمه های مهر در سرهای ایشان روان کردی، و آن دلها را آیینه ی خود و محل صفا کردی، تو در آن پیدا، و به پیدایی خود در آن دو گیتی ناپیدا کردی. ای نور دیده ی آشنایان و سور دل دوستان و سرور جان نزدیکان، همه تو بودی و تویی، نه دوری تا جویند نه غایبی تا پرسند نه ترا جز به تو یاوند. الهی! هرچه می نشان شمردم پرده بود و هرچه می مایه دانستم بیهوده بود. الهی! یکبار این پرده ی من از من بدار و عیب هستی من از من وادار، و مرا در دست کوشش بمگذار. الهی! کِردِ ما در میار و زیان ما از ما وادار، ای کردگار نیکوکار آنچه بی ما ساختی، بی ما راست دار، و آنچه تو برتاوی به ما مسپار. الهی! راهمنمای به خود، و بازرهان مرا از بنده ی خود، ای رساننده، به خود رسانم که کس نرسید به خود، الهی یاد تو عیش است و مهر تو سور است، شناخت تو ملک است و یافت تو سرور، محبت تو روح روح است و قرب تو نور، جوینده ی تو کشته ی با جان است و یافت تو رستخیز بی صور. الهی! به جز از شناخت تو شادی است، نه جز از یافت تو زندگانی، زندگانی بی تو مردگی است و زنده ی به تو هم زنده و هم زندگانی است. ای یافته و یافتنی، از مست چه نشان دهند جز بی خویشتنی؟ همه خلق را محنت از دوری است و این بیچاره را از نزدیکی، همه را تشنگی از نایافت آب است و ما را از سیرآبی. الهی! همه دوستی میان دو تن باشد، سه دیگر در نگنجد، و درین دوستی همه تویی، من در نگنجم، گر این کار سَزارِ منست، مرا بدین کار نه کار، ور سزار تو است همه تویی، من فضول را به دعوی چه کار؟ الهی! از کجا بازیابم من آن روز که تو مرا بودی و من نبودم، تا باز بدان روز رسم میان آتش و دودم، اگر به دو گیتی آن روز من یابم پرسودم، ور بودِ خود را دریابم به نبودِ تو خشنودم. الهی! ای داننده ی هر چیز و سازنده ی هرکار و دارنده ی هرکس، نه کس را با تو انبازی و نه کس را از تو بی نیازی، کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی، نه بیداداست و نه بازی. bidastar22-03-2008, 03:43 PMالهی! دردیست مرا که بهی مباد، این دردمرا صواب است با دردمندی به درد خرسند کسی را چه حساب است؟ الهی! قصه این است که برداشتم، این بیچاره ی درد زده را چه جواب است؟ خداوندا! عابدان وصف بزرگواری تو شنودند، گردن ها بسته کردند، سلطانان وصف علاء تو شنیدند از بیم قهر تو گردن نهادند، عاصیان صفت رحمت تو شنیدند امیدها دربستند. الهی! گاهی به خود نگرم گویم از من زارتر کیست؟ بنده چون به فعل خود نگرد به زبان تحقیر از کوفتگی و شکستگی گوید: پر آب دو دیده و پر آتش جگرم، پر باده دو دستم و پر از خاک سرم، چون به لطف الهی و فضل ربانی نگرد، به زبان شادی و نعمت آزادی گوید. چه کند عرش که او غاشیه ی من نکشد چون به دل غاشیه ی حکم و قضای تو کشم بوی جان آیدم از لب چو حدیث تو کنم شاخ عزّ رویدم از دل چو بلای تو کشم من چه دانستم که بر کشته ی دوستی قصاص است، چون بنگرستم این معاملت ترا با خاص است. الهی! در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن یتیم از حسرت است و گریستن شمع بهره ی ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصه ای است دراز. الهی! آمدم با دو دست تهی، بسوختم بر امید روزبهی، چه بود اگر از فضل خود بر این خسته دل مرهم نهی؟ الهی! وصف تو نه کار زبان است عبارت از حقیقت یافتِ تو بهتان است، با صولت وصال دل و دیدار را چه توان است؟ حسن تو فزون است ز بینایی من راز تو برون است ز دانایی من ای کارنده ی غمِ پشیمانی در دلهای آشنایان، ای افکننده ی سوز در دلهای تائبان، ای پذیرنده ی گناهکاران و معترفان، کس باز نیامد تا باز نیاوردی و کس راه نیافت تا دست نگرفتی، دست گیر که جز تو دستگیر نیست، دریاب که جز تو پناه نیست و سئوال ما را جز تو جواب نیست و درد ما را جز تو دارو نیست و از این غم ما را جز تو راحت نیست. الهی! تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومی را به شراب انس مستان کردی قومی را به دریای دهشت غرق کردی. ندا از نزدیک شنوانیدی، و نشان از دور دادی، رهی را باز خواندی و آنگه خود نهان گشتی، از وراء پرده خود را عرضه کردی و به نشانِ عظمت خود را جلوه کردی، تا آن جوانمردان را در وادی دهشت گم کردی و ایشان را در بی طاقتی سرگردان کردی. این چیست که با آن بیچارگان کردی، داورِ آن نفیرخواهان تویی و دادده ی آن فریادجویان تویی! ودیت آن گشتگان تویی و دستگیر آن غرق شدگان تویی و دلیل آن گمشدگان تویی، تا آن گمشده کجا با راه آید؟ و آن غرق شده کجا با کران افتد، و آن جانهای خسته کی بیاساید و آن قصه ی نهانی را کی جواب آید و آن شب انتظار ایشان را کی بامداد آید. bidastar22-03-2008, 03:43 PMالهی! معنی دعوی صادقانی، فروزنده ی نفسهای دوستانی، آرامِ دلِ غریبانی، چون در میان جان حاضری، از بیدلی می گویم که کجایی، زندگانی جانی و آیین زبانی، به خود از خود ترجمانی، به حقِ تو بر تو که ما را بر سایه ی غرور بنشانی و به وصال خود رسانی. الهی! به هر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم، به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، تا جان دارم رخت از این کوی بر ندارم، او که تو در زندگانی اویی جاوید زنده است. الهی! گفتِ تو راحتِ دل است و دیدارتو زندگانی جان، زبان ب سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 839]
-
گوناگون
پربازدیدترینها