تبلیغات
تبلیغات متنی
رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی
محبوبترینها
بررسی دلایل قانع کننده برای خرید صنایع دستی اصفهان
راه های جلوگیری از جریمه های قبض برق
آشنایی با سایت قو ایران بهترین سایت آگهی و تبلیغات در کشور
بهترین شرکتهای مهندسی در آلمان
صفر تا صد حق بیمه 1403! فرمول محاسبه حق بیمه
نقش هدایای سازمانی در افزایش انگیزه و تعهد کارکنان
کلینیک پروتز و ساخت اندام مصنوعی دکتر اجرائی
چگونه میتوانیم با ترانسفر وایز پول جابجا کنیم؟
بهترین مدلهای [صندلی گیمینگ] براساس نقد و بررسی کاربران
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1804606250
گفتگو اختصاصی با همسر شهيد سید مرتضی آويني
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
به جز وجود مرتضي همه چيز برايم توهم بود :نميخواستم قبل از اين كه بچهها باخبر بشوند، پايشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. وجود مرتضي آنقدر برايم عيني و حقيقي بود كه فكر ميكردم همهي چيزهاي ديگر توهم است و اسير آن توهم است. به بچهها گفتم: «بابا هست، ولي ما او را نميبينيم.» *درابتداي گفتگو از خودتان بگوييد. -مريم اميني هستم. متولّد 1336. تحصيلاتم ليسانس رياضي و علوم كامپيوتر. *آشناييتان با آقا مرتضي چهگونه بود؟ -قبل از ازدواج، آشنايي چندساله با هم داشتيم. من ايشان را ميشناختم. از سن پانزدهسالهگي تا نوزده-بيست سالهگي كه اين آشنايي به ازدواج رسيد. *خانوادهها با اين ازدواج موافق بودند؟ -خانوادهي من مخالف بود، ولي براي من مشخص بود كه اين زندهگي مشترك بايد شروع شود. صورت ديگري براي ادامهي زندهگي نميتوانستم تصوّر كنم. *چرا؟ -به خاطر اينكه از همان ابتدا مرتضي براي من حالت مراد بودن را داشت. رد و بدل كردن كتابهاي خوب؛ شركت در سخنرانيها و كنسرتهاي موسيقي دانشكدهي هنرهاي زيبا كه ايشان آنجا درس ميخواندند؛ در واقع ايشان راهنماي كاملي براي من بودند. *اين موقعيت، يعني مراد بودن، تا كدام مرحله از زندهگي ادامه داشت؟ -براي هميشه حفظ شد. اين رابطه، شيرازهي اصلي زندهگي ما بود. البته گاهي چهرهي اين موقعيت به خاطر تحوّلات فكري تغيير ميكرد. گرايشهاي ايشان بعد از انقلاب كاملاً تغيير كرد. به تبع ايشان، اين تغيير در من هم اتفاق افتاد، ولي نسبت برقرار بين من و ايشان همواره ادامه پيدا كرد تا شهادتشان. تازه بعد از آن بود كه فرصتي پيدا كردم تا برگردم و به نسبت جديد نگاه كنم و ببينم در بارهي امروز چه ميشود گفت. *خانم اميني! براي شروع زندهگي مشتركتان چه كرديد؟ -خانهي كوچكي در خيابان شريعتي، خيابان آمل اجاره كرديم. حدود يك سال آنجا مستأجر بوديم. اولين فرزندمان در همين خانه به دنيا آمد. چندسال بعد، چون توان پرداخت اجاره را نداشتيم، به منزل پدري آقا مرتضي در خيابان مطهري نقل مكان كرديم. سال 1358 بود. سهسال هم در همين خانه مانديم. بعد يك آپارتمان هفتادوپنج متري در قلهك خريديم و كلي هم قرض بالا آورديم. حالا صاحب سه فرزند شده بوديم. جايمان كوچك و تنگ بود. آقا مرتضي ميخواست نزديك پدر و مادرشان باشند و به آنان كمك كنند. به همين خاطر آپارتمان را فروختيم و دوباره به خانهي پدري آقا مرتضي برگشتيم و طبقهي اول اين خانه را كه دو دانگ آن ميشد، خريديم و ساكن شديم كه تا زمان شهادت آقا مرتضي آنجا بوديم. *از احساس آقامرتضي بگوييد؛ وقتي بچهي اوّلتان به دنيا آمد. -برخوردش خيلي روحاني بود. من نديدم، مادرشان برايم گفتند مرتضي توي اتاقِ تو، سجدهي شكر به جاي آورد و پشت يك قرآن تاريخ تولّد و نام بچه را يادداشت كرد. *مرتضي خيلي به من و بچهها علاقهمند بودند. بهخصوص يكي - دوسال آخر اين علاقه را خيلي ابراز ميكردند و به زبان ميآوردند. اينها همه نتيجهي تفكّراتي بود كه داشتند. روششان تغيير ميكرد. هرچه به زمان شهادت نزديك ميشديم، بدون هيچ اغراقي احساس ميكردم داريم به سالهاي اول زندهگي بر ميگرديم. منتها در اين ابراز علاقههاي آقامرتضي مرتّباً يك حالت ذكر و شُكري وجود داشت. بيان ايشان از لطفي كه خدا دارد جدا نبود. هرچه بيشتر عشق به خدا در ايشان شدّت ميگرفت، ابراز علاقه به خانواده هم شديدتر ميشد. در آخرين لحظههاي زندهگيشان همراهشان نبودم، ولي بچههاي روايت فتح ميگفتند در لحظههاي آخر هم ابراز علاقه ميكردند. -از احوال آقامرتضي در روزهاي انقلاب بگوييد. *يك خصوصيت واحدي است كه دو مرحلهي زندهگي آقامرتضي، يعني قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تا شهادت را به هم وصل ميكند. از وقتي من مرتضي را شناختم، دنبال حقيقت بود. تحوّلات كوچك و بزرگ سياسي - اجتماعي، حتا هنري و ادبي قبل از انقلاب، جستوجوي او را بيجواب ميگذاشت، ولي ميل به پيداكردن حق و حقيقت در اين جستوجوها زياد بود. آنقدر در اين مورد پافشاري ميكرد كه حتا از خودش هم ميگذشت. در اين جستوجو خيلي هم سرش به سنگ خورد. خيلي چيزها را تجربه كرد. همين تجربهها بود كه وقتي با حضرت امام آشنا شد، ايشان را شناخت و به سرچشمه رسيد. چيزي كه سالها به دنبالش بود، در وجود مبارك حضرت امام پيدا كرده بود. يك ذره هم كدورت در دلش نبود كه بخواهد نفس خودش را با اين يافتن مقدس قاطي كند. وقتي شناخت، ديگر فاصلهاي نبود. به يك معنا به واقعيت رسيده بود. به همين خاطر و به خاطر اين واقعيت، هرچه را كه نشاني از نفس داشت سوزاند. *آقامرتضي اين واقعيت را چهگونه بروز ميداد؟ -تمام زندهگيش وقف انقلاب شد. خودش هم ميگويد از طرف جهاد رفتيم بيل بزنيم، دوربين به دستمان دادند. فرقي نميكرد. باتمام وجود خودش را وقف انقلاب ميكرد و آنچه از او انتظار ميرفت انجام ميداد. زمان جنگ ايشان را خيلي كم در خانه ميديديم، هر چند شب يك بار. تمام دغدغهي ذهنيش جنگ بود. *آشنايي آقامرتضي با سينما از كجا شروع شد؟ -قبل از انقلاب، مرتب فيلمهاي جشنوارهها را ميديد و به مقولهي سينما علاقهمند بود. وقتي وارد جهاد شد مستندهاي زيادي ساخت، از جمله يك سريال يازدهقسمتي به نام «حقيقت» ساخت و مستند ديگري به نام «ششروز در تركمنصحرا» تهيه كرد كه هر دو از مستندهاي خوب آن روزها بود. *دربارهي كارشان، در خانه چيزي ميگفتند؟ -نه! اما دربارهي بعضي فيلمها اظهار نظر ميكردند و نقدهاي دقيقي داشتند. *بيشتر، حرفهايشان در جمع خانواده دربارهي چه بود؟ -بيشتر، ما براي ايشان حرف ميزديم. از اتفاقهاي روز، حتا آمد و شد اقوام، و ايشان هم به اين حرفها دل ميدادند. چه به حرفهاي من، چه به حرفهاي بچهها. يادم ميآيد وقتي سمينار سينماي پس از انقلاب برگزار شد و ايشان هم يكي از سخنرانها بودند، برخورد بدي در آن جلسه با ايشان شده بود. شما ميدانيد در سينماي ما مدعي زياد است، اما آدم باسواد كم داريم. آن شب وقتي به خانه آمدند، هيچ نگفتند. بعدها من در نوشتههايشان در مجلهي سورهي سينما داستان آن شب را خواندم و اخيراً هم نوارش را از روايت فتح گرفتم و فيلمش را ديدم. ايشان در مقابل چه جو عجيبي ايستاده بود و در يك فضاي مخالف، قدرتمندانه حرفهاي اصلي خودش را زده بود! حتا با سلامت نفس به همهي اعتراضات بيپايهي آنها كه به نحو غير محترمانهاي مطرح ميشد گوش كرده بود. من وقتي فيلم را ديدم تازه متوجه شدم كه چهقدر تحمل آن فضا مشكل بود و آقامرتضي وقتي به خانه آمده بود، اصلاً مشخص نبود كه ساعتها در چنين فضايي حرف زده است. شما ميدانيد يكي از رنجهاي آقامرتضي بيسوادي حاكم بر سينما بود و از طرف ديگر، مدعيان زيادي كه بودند و هستند. *شايد به همين خاطر است كه سينماي امروز ما نتوانسته نسبت معقول خودش را با جامعه برقرار كند. -همين طور است. مرتضي تلاش ميكرد كه سينما را به دامن ارزشها و فرهنگ اصيل اين سرزمين نزديك كند. اين، كار سادهاي نبود . اگر امروز اين تحوّل فكري در سينما اتفاق نيفتد در آينده هم ساده نخواهد بود؛ كه شايد مشكلتر هم باشد. *يكي از مواردي كه خيلي به آن معترفند، ادب آقامرتضي است. -اين هم به مرور زمان، شكلهاي مختلفي پيدا كرد. همزمان با مسير انقلاب و اقتضاي روزگار، تغيير و تحول در زندهگي ايشان در تمام زمينهها پيش ميآمد. منحصر به نحو برخورد با خانواده و يا اطرافيان نميشود. روششان تفاوت ميكرد. شايد يك موقعي حاضر نميشدند در سميناري مثل همين كه گفتم شركت كنند. با اينكه خيلي دور از انتظار نبود كه در برابر آن آدمها برخورد خيلي تندي داشته باشند. اگر اين اتفاق چندسال پيش از زماني كه واقع شد، پيش ميآمد، روش ايشان غير از اين بود. اين را نميشود گفت كه پيش از اين ادبشان كمتر بوده است. مثل اين است كه صورت ادبشان تغيير كرده است. *شما به قوام مذهبي آقامرتضي اشاره كرديد. چه زماني احساس كرديد كه اين قوام در ضمير ايشان تهنشين شده و ثبات گرفته است؟ -به نظر من، اين كشش مذهبي از ابتدا با ايشان عجين بود و همين امر بود كه او را به جستوجو براي يافتن حق و حقيقت وا ميداشت. وقتي آن نقطهي روش و نوراني را ديدند، هيچوقت تزلزلي از ايشان نديدم. كاملاً اين درك و دريافت را پيدا كرده بودند كه وقتي حق را ببينند، آن را بشناسند. چون از اول نفس خودشان در ميان نبود. وقتي شناختند، موضوع تمام شده بود. انگار مصداق درستش پيدا شده است. موضوعي را تعريف ميكنم كه به فهم اين مطلب كمك ميكند. چند سال از انقلاب گذشته بود كه مرتضي سيگارش را ترك كرد. دليلي كه براي اين كار ذكر كرد اين بود كه آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند؛ در اين صورت من چهطور ميتوانم در حضور ايشان سيگار بكشم؟ اينگونه بود كه ديگر هرگز لب به سيگار نزد. در مورد هر آدم غير سيگاري اين احتمال، هر چند ناچيز وجود دارد كه يك روزي سيگار بكشد. ولي در مورد آقامرتضي اين امر كاملاً غير ممكن بود. چون ارادهاش از ارادهي حق ناشي ميشد. همان موقع بايد ميفهميدم كه شهيد ميشود. *باز هم از آقامرتضي در خانه بگوييد. -به تدريج كه به زمان شهادت ايشان نزديك ميشديم و روزهاي بعد از جنگ، ما بيشتر ايشان را ميديديم. با اينكه تعداد مسئوليتهايي كه داشت از حد تواناييهاي يك آدم خارج بود. ولي در خانه طوري بودند كه ما كم بودي حس نميكرديم. با آنكه من هم كار در مخابرات را آغاز كرده بودم و ايشان هم واقعاً گرفتاري كاري داشت و تربيت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود، وقتي من ميگفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً به دكتر ببريد، ميبردند. من هيچوقت درگير مسائل بيرون از خانه، كوپن يا صف نبودم. جالب است بدانيد اكثر مطالعتشان را در اين دوران در همين صفها انجام دادند. تمام خريد خانه به عهدهي خودش بود و اصلاً لب به گلايه باز نميكرد. خلق خوشي در خانه داشتند. از من خيلي خوش خلقتر بودند. *آقامرتضي آدم باسوادي بود. مطالعات ايشان از كجا شروع شد؟ چه چيزهايي را بيشتر ميخواند؟ -تقريباً تمام آثار فلسفي و هنري پيش از انقلاب را خوانده بودند. نامهاي داستايوفسكي و نيچه از آن روزها يادم هست كه زياد دربارهاش حرف ميزدند. راجع به كامووداستايوفسكي در مقالهاي نوشته بود كه آنان فلسفه را زيسته بودند؛ نه اين كه فقط مطالعه كرده و يا در بارهي آن سخن گفته باشند. فكر ميكنم مرتضي هم دقيقاً اينطور بود. به خيليهاي ديگر هم ميشد باسواد گفت، ولي مرتضي فضاي آن روزها و آثار فلسفي و رمانهايش را زندهگي كرده بود، و چون با جان و دلش آن فضا را احساس كرده بود، وقتي جواب سؤالاتش پيدا شد، ديگر درنگي اتفاق نيفتاد و تزلزلي پيش نيامد. *نثر آقامرتضي خاص خودش بود. در اين باره هم بگوييد. -به عنوان يك خواننده حس ميكنم نثر ايشان خيلي متفاوت است. مسائل سخت فلسفي را وقتي با نثر ايشان ميخواندم، منظور را متوجه ميشوم. در صورتي كه همان مطلب با نثر يك فيلسوف برايم غير قابل درك است. احساس ميكنم بايد خيلي چيزهاي ديگر را بخوانم تا آن مطلب را بفهمم. نثر ايشان يك جور شيريني و حلاوتي دارد. خيلي تأكيد داشتند بر استفادهي درست از كلمهها. در بسياري از مقالاتشان، از يك لفظ متداول آغاز ميكنند و به معناي اصيل كلمهي مورد نظرشان ميرسند. مخزن كلماتشان غني بود و به راحتي به آنها دسترسي داشتند. اين در بارهي دست داشتن ايشان در انواع هنرها هم صادق است. انگار به يك منبعي وصل بودند كه جايگاه آن فراتر از هنرها بود؛ جايگاه حكمت. از آن جايگاه در مورد وجوه مختلف هنر، كه در قالب رشتههاي مختلف هنري ظاهر ميشود، نوشته و حرف دارند. *آقامرتضي چه وقتهايي مينوشت؟ -در همان آپارتمان هفتادوپنج متري كه در قلهك داشتيم، دو اتاق بود و پنجنفر آدم. نميدانم چهطور مينوشت. برايم عجيب بود. هيچوقت فكر نميكرد بايد اتاق ديگري داشته باشد. خودش را طوري تربيت كرده بود كه ميتوانست در همان شلوغي و سروصدا و بيجايي، پشت ميز غذاخوري بنشيند و بنويسد. حتا ميز خاصي براي كار نداشت. شبها كه از سركار ميآمد، دو ساعتي ميخوابيد و بعد بلند ميشد و به نماز شب و مناجات و نوشتن. همه با هم بود تا صبح. صبح هم يك ساعتي ميخوابيد و بعد به سر كار ميرفت. *از احوال خودتان و آّقامرتضي در روزهاي نزديك شهادتشان بگوييد. -من هم ايشان را نميشناختم. اصلاً اين تصور را نداشتم كه وقتي براي فيلمبرداري به فكه ميروند، شهيد بشوند. من آثار شهادت را در ايشان كشف نميكردم. روزهاي آخر، وقتي به فكه رفتند و كار نيمهتمام ماند و برگشتند، گفتند: «دو - سه روز ديگه بايد برگرديم به فكه.» در اين چند روز ايشان را خيلي اندوهگين ديدم. مرتب سؤال ميكردم: «چرا اينقدر گرفته و ناراحتي؟» ولي در ذهنم هيچ ارتباطي برقرار نميشد كه چه اتفاقي افتاده كه دوباره دارند بر ميگردند. ولي الآن كه به آن چند روز نگاه ميكنم، كاملاً مطمئن ميشوم كه ميدانستند. آخرين صحبتهاي ما در آن يكي دو روز آخر در بارهي قراري براي روزهاي بعد بود. من گفتم اين كار را بعد از آمدن شما هم ميشود انجام داد انشاءالله. اما ايشان يك دفعه سرشان را برگرداندند و ديگر حرفي بين ما رد و بدل نشد. الآن كه به آن تصاوير نگاه ميكنم، ميبينم بدون تريد از شهادت خودش اطلاع داشت. همان اواخر وقتي پيشنهادي به ايشان دادم، گفتند: «فعلاً اين كار صلاح نيست. الآن اينقدر براي من مشكل درست كردهاند كه اگر آدمي پشت به به كوه داشت، نميتوانست تحمل كند. من به جاي ديگري تكيه دادهام كه سر پا ايستادهام.» در چند ماه قبل از شهادتشان، اندوه عميقي داشتند. زبان به شكوه باز كرده بودند. اين خصوصيت را هيچوقت در ايشان نديده بودم. *وقتي خبر شهادت آقامرتضي را به شما دادند...؟ -حدود ظهر جمعه بيستم فروردينماه، مرتضي در فكه رفت روي مين. صبح شنبه پدر و مادرم آمدند. صبح زود بود. به من گفتند: «مرتضي زخمي شده است.» تاريك و روشن صبح بود؛ روزهاي اول بهار كه آرامش خاصي داشت. حالتي ميان خواب و بيداري بود؛ مثل همان وقت طبيعت. بچهها را با آرامش بيدار كردم و به مدرسه فرستادم. مثل اين بود كه اصلاً چنين حرفي به گوشم نخورده كه مرتضي زخمي شده است. بچهها كه رفتند، پدر و مادرم آرام آرام سر حرف را باز كردند و من با خبرشدم كه ديگر مرتضي را ندارم. ولي نميدانم چه حالتي بود. فقط اين اتفاق را، در آن ساعت طبيعت، خيلي روحاني ميديدم. اين وضع هميشه برايم عجيب بود كه چهطور است عكسها هميشه ميمانند و انگار زمان بر آنها نميگذرد. در آن لحظهها اين توهم جاودانهگي در عكس و تصوير برايم شكست. آن موقع يك دفعه حس كردم كه اينها چهقدر واقعيت ندارند و مرتضي چهقدر «هست». جايي كه در آن بودم انگار زيرورو شد. گويي در دنياي ديگري بودم. چيزهايي كه در اطرافم بود به صورت عيني ميديدم، محو و ناپيدا ميشد و انگار وجود خارجي نداشت. هيچچيز نبود ولي مرتضي بود. آن روز به دنبال تك تك بچهها به مدرسهشان رفتم، چون خيلي زود پرچمها و پلاكاردها جلو خانه نصب شد. صداي قرآن هم ميآمد. نميخواستم قبل از اين كه بچهها باخبر بشوند، پايشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. وجود مرتضي آنقدر برايم عيني و حقيقي بود كه فكر ميكردم همهي چيزهاي ديگر توهم است و اسير آن توهم است. به بچهها گفتم: «بابا هست، ولي ما او را نميبينيم.» سنگينيش هست، ولي شُكرش بيشتر است. خيلي سنگين بود، ولي انگار چشمم فوراً روي يك چيز ديگر باز شد كه خيلي زيبا بود، سيال بود. مثل همان خواب و بيداري و مثل همان وقت طبيعت. خود مرتضي خيلي كمك كرد تا با اين اتفاق برخورد درستي داشته باشم. تا الآن هم وجود مرتضي را واقعيتر از وجود خودمان ميبينم. *و بعد از شهادت ايشان...؟ -بعد از شهادت ايشان نسبت جديدي بين ما برقرار شد. مرتضي خودش در يكي از مقالههايي كه بعد از رحلت حضرت امام نوشت، جملهاي دارد نزديك به اين مضمون: «ايشان از دنيا رفتند و حالا بار تكليف بر شانهي ما افتاده است». دقيقاً من چنين سنگينياي را احساس ميكنم. پيش از اين دستم را گرفته بود و مرا به بهشت ميبرد؛ نه به زور، ميل باطني هم بود. من سنگيني بار را خيلي احساس نميكردم. همهچيز راحتتر اتفاق ميافتاد، ولي بعد از شهادت مرتضي، من بايد دوباره شروع ميكردم. مثل تولد دوباره. خدا را خيلي شكر ميكنم. چه موهبتي بالاتر از اين براي انسان هست كه هم فرصت زندهگي عيني با انساني كه قبلهي همهي خواستههايشان است و هر چه از زندهگي ميخواهد در او ميبيند داشته باشد. و هم فرصت تأمل و تفكر در وجود اين انسان و زندهگي را پيدا كند. مرتضي ميگويد: «شهدا از دست نميروند. بلكه به دست ميآيند.» براي همه اين فرصت نيست كه اين به دست آمدن را تجربه و حس كنند. حالا من نميدانم چهقدر در اين مسير هستم و آن را با اين بار سنگين طي ميكنم، يعني من مرتضي را بار ديگر به دست آوردم و خيلي شاكر هستم. منبع:سايت مرتضي آويني ويژه نامه «سيد شهيدان اهل قلم» /1001/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 278]
-
گوناگون
پربازدیدترینها