تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هركس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، بايد سخن خير بگويد يا سكوت نمايد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815469257




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ادب ايران - با من به جهنم بيا


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: ادب ايران - با من به جهنم بيا


ادب ايران - با من به جهنم بيا

ياسر نوروزي : «با من به جهنم بيا»؛ اين نام نخستين رمان «ناتاشا اميري» است با آغازي معمول و معقول و باورپذير. روايت پيش مي‌رود و كم‌كم حوادث شگفت داستان، افزون مي‌شود. به باورت روايتي كهن در پيش است؛ اتفاقي ريشه در اساطير. رمان پيش‌تر مي‌رود و پاي عجايب به قصه باز مي‌شود و ظن و گمانت بدل به يقين. در گمان اول و برخورد اول به خطا نرفته‌اي. چند سال بعد تازه‌ترين مجموعه‌ از همين نويسنده به دستت مي‌رسد. فضاي داستان كم و بيش همان است. اينجا به ديدار نويسنده مي‌روي و با او به گفت‌وگو مي‌نشيني. از اصرار و ابرامش در خلق اين فضاها مي‌گويي و اينكه اغلب داستان‌ها را باور نداري و اينكه بعضي چنان كه بايد نيستند و الخ. نويسنده چه مي‌گويد؟ اگر نقدپذير باشد، لااقل بعضي از آنچه گفته‌اي را مي‌پذيرد. اگر نقدشنو باشد لااقل مي‌شنود (اگرچه موافق نباشد) و اگر هيچ‌يك نباشد...

از اين گفت‌وگو برمي‌آيد، «ناتاشا اميري» جزء دسته سوم نيست و همين مايه‌ خرسندي است. گفتيم، شنيديم، غالباً مخالف بوديم و گفت‌وگو به پايان رسيد. در پايان اما هنوز هم به يك باور اصراردارم؛ فضاي داستان‌ها به رمان قبلي نزديك است و تعلق خاطر نويسنده به خلق چنين فضاهايي، انكارناپذير. با اين باور عنوان مصاحبه مشخص خواهد بود؛ نام نخستين رمان «ناتاشا اميري»؛ «با من به جهنم بيا».

اولين واكنش نسبت به مجموعه شما اين است كه قصه‌هاي غيريكدستي داريد. اين قضيه دو دليل ممكن است داشته باشد. اول اينكه قصه‌ها مربوط به تاريخ‌هاي مختلف باشند و دوم اينكه نويسنده خواسته است فضاهاي مختلفي را تجربه كند. فضاي بعضي قصه‌ها به داستان‌هاي شگفت نزديك مي‌شود. در بعضي قصه‌ها روايت‌هاي كهن را مد نظر داريد. بعضي قصه‌ها كاملا رئال هستند. در بعضي ديگر بيشتر به زبان توجه داريد و... در مجموع داستان‌ها اصلا يكدست نبودند.
من اعتقاد دارم مجموعه داستان اصلا نبايد يكدست باشد! چون حالت يكنواخت پيدا مي‌كند. وقتي داستان‌ها يكدست باشند اين احساس به وجود مي‌آيد كه همگي تابع يك الگو يا يك قالب بوده‌اند. يك ذهن كليشه‌اي فاقد تنوع، من در مجموعه قبلي‌ام هم ترجيح مي‌دادم كه داستان‌ها تنوع داشته باشند؛ هم به لحاظ فرم، هم به لحاظ زبان، هم به لحاظ تكنيك و هم به لحاظ محتوا و مضامين. علت موفقيت مجموعه اول و استقبال مخاطبان را هم در همين نكته مي‌بينم چون سلايق متفاوت است. فرض كنيد مخاطب داستان اول را مي‌خواند و به داستان بعدي كه مي‌رسد احساس مي‌كند شبيه اولي است. اينجا دو حالت پيش مي‌آيد؛ يا خوشش مي‌آيد يا نه. ولي وقتي در مضامين تنوع وجود داشته باشد، خواننده اگر از يك داستان خوشش نيامد ممكن است داستان بعدي را بپسندد. البته داستان‌هاي اين مجموعه هم مربوط به سال‌هاي مختلف هستند. بعضي از اين داستان‌ها را بعد از مجموعه داستان «هولا هولا» نوشته‌ام. آن موقع همزمان با نوشتن رمانم، گاهي آن را رها مي‌كردم و داستان كوتاه مي‌نوشتم. منتها همانطور كه گفتم تنوع يك مجموعه داستان برايم خيلي مهم است. وقتي مجموعه داستان تنوع داشته باشد هر مخاطب با هر سطح فرهنگ و هر تفكري مي‌تواند حداقل با يكي از داستان‌ها ارتباط برقرار كند.
با اينكه مجموعه يكدست نيست اما يك نكته اشتراك بين تمام داستان‌ها وجود دارد. علاقه خاصي به فضاهاي شگفت و شخصيت‌هاي نامتعارف داريد. اگر هم يك شخصيت عادي وارد قصه مي‌شود در نهايت به سمت يك موقعيت شگفت برده مي‌شود؛ موقعيتي كه گاهي روايت‌هاي كهن هم در ايجاد آن سهيم هستند. در مجموع خلق موقعيت‌هاي شگفت و شخصيت‌هاي نامتعارف را دوست داريد.
البته داستان‌هايي هم دارم كه در اين فضا نيستند مثل «آنكه شبيه تو نيست». به نظر من آدم‌هاي عادي ممكن است حتي عجيب‌تر از آدم‌هاي نامتعارف باشند. تفاوت يك آدم نامتعارف با يك شخص عادي در يكسري ويژگي‌ها (خواه تعمدي يا غيرتعمدي) است اما زن داستان «آنكه شبيه تو نيست» با اينكه زني عادي است، وقتي در كنه شخصيتش مي‌رويد مي‌بينيد خيلي نامتعارف‌تر از آدم‌هاي عادي است.
اتفاقا مي‌خواستم به اين نكته برسم كه شخصيت‌هاي عادي مي‌توانند نامتعارف‌تر نشان بدهند و باورپذيرتر هم باشند؛ چيزي كه در اغلب قصه‌هاي شما نمي‌بينم. شما دوست داريد از اول مخاطب را با يك آدم نامتعارف روبه‌رو كنيد. اينجاست كه باورپذيري قصه‌ها از بين مي‌رود. فكر مي‌كنم وقتي يك آدم عادي داشته باشيم و آن را در يك موقعيت خاصي قرار بدهيم كه واكنش نامتعارفي از خود نشان بدهد، در تاثير و باورپذيري فضاي شگفت بيشتر موفق بوده‌ايم تا اينكه از اول بناي هرچه در قصه هست را بر امر نامتعارف بگذاريم. ضمن اينكه منِ مخاطب با آدم عادي ارتباط راحت‌تري هم برقرار مي‌كنم. اكثر قصه‌هاي شما اينطور نيست.
شايد بهتر باشد قصه‌هاي اين مجموعه را در دو دسته قرار بدهيم. يا شخصيت‌ها و فضاها هر دو نامتعارف‌اند يا اينكه شخصيت‌ها عادي هستند و در يك فضاي نامتعارف قرار مي‌گيرند. فكر مي‌كنم البته نهايتا اين نويسنده است كه تصميم مي‌گيرد.
اين قضيه از اهميت گذشته است. شما روي ساختن چنين فضاهايي اصرار داريد.
مي‌توانيد چنين چيزي بگوييد ولي حقيقتش اين است موقعي كه دارم داستان مي‌نويسم چنين اصراري وجود ندارد. وقتي داستان مي‌نويسم كاملا پيوندم با جهان بيرون قطع مي‌شود. مي‌توانيم بگوييم كه جزء آن دسته از نويسنده‌هايي هستم كه كاملا شهودي مي‌نويسند. يك چيزي ذهنم را مشغول مي‌كند. اصولا هم مسائل نامتعارف بيشتر توجهم را جلب مي‌كند. يادم هست مقاله‌اي در مورد خلاقيت نوشته بودم كه ذهنم را سال‌ها به خودش مشغول كرده بود و در سايت جن و پري هم منتشر شد. در آن مقاله آورده بودم كه اول حس به من دست مي‌دهد (يك چيزي در ذهن دارم) بعد كه شروع مي‌كنم به نوشتن تمام دانش بيروني و منطق فراموش مي‌شود بعد در بازنويسي ممكن است يك مقدار به قضيه منطقي نگاه بكنم.
مشكل من هم دقيقا با همين نوع نوشتن است. وقتي يك طرحِ مشخص از پيش تعيين‌شده نداريد و شروع به نوشتن مي‌كنيد، در پايان يا اواسط داستان به مشكل برمي‌خوريد. نويسنده صرفا با يك حس شروع مي‌كند و بعد چون طرح مشخصي نداشته، در پايان با مشكل مواجه مي‌شود. در بعضي داستان‌ها احساس كردم كه حتي خسته شده‌ايد و آن را رها كرده‌ايد.
كاملا مخالفم. اينكه گفتم مسئله شهودي اصلا منظورم اين نبود. ما سه دسته نويسنده داريم؛ نويسندگان غريزي (با دانش تئوريك كم يا بدون آن)، نويسندگان كوششي (متكي به دانش صرف تئوريك) و نويسندگان شهودي‌نويس (متكي به دانش دروني و البته قدرت شهود و خلاقيت صرف). من هر وقت كه شروع به نوشتن داستان يا رمان كرده‌ام سعي كرده‌ام يك برنامه يا نظم خاصي به كار بدهم اما واقعيت اين است كه اين داستان بوده كه راه خودش را پيدا كرده و اتفاقا اجازه داده‌ام كه اين اتفاق بيفتد چون هر وقت كه اين اتفاق افتاده، داستانم مخاطب بيشتري هم پيدا كرده. به نظرم جلوي اين جريان شهودي را گرفتن، كمي قدرناشناسي است و كار درستي نيست. بايد اجازه داد اين اتفاق بيفتد. بعد مي‌شود در بازنويسي يك مقدار چارچوب‌هاي منطقي‌تري به كار داد. من در مقاله‌اي كه نوشته بودم گفته بودم ما يكسري كُدهاي شهودي داريم كه بايد تبديل به كدهاي ذهني بشود. بعد اين كُدها بايد تبديل به كُدِ ذهني واژگان بشود و بعد به شكل قالب جسمي كلمات درآيد و بعد وارد كُد منطقي شود. چند فاز تعريف كرده بودم. البته اين ديدگاه شخصي خودم بود و بر اساس تجارب دروني‌ام آن را نوشته بودم. بعد كه نويسنده داستان را نوشت، مي‌تواند بيايد سر و ساماني به كار بدهد، روي زبان قصه‌اش كار بكند يا يك‌جا كه احساس مي‌كند آن كُد شهودي اصلا جواب نداده آن را حذف كند. بعضي از نويسنده‌ها اين كار را انجام نمي‌دهند؛ يعني آن كُدهاي شهودي و آشفته در داستان مي‌ماند و در نتيجه پيوند مخاطب و داستان قطع مي‌شود. شما ديگر اصلا داستان را نمي‌فهميد. منتها اين حرف را نويسنده‌هاي كوششي نمي‌فهمند چراكه بيشتر به دانش بيروني‌شان متكي هستند در صورتي كه بايد به دانش دروني اتكا كرد. من اگر بخواهم در ذهنم يك الگو را مرور كنم يا برفرض تحت تاثير نويسند‌ه‌اي خاص باشم و بعد در همان حال قصه بنويسم، چه چيزي از آب درخواهد آمد؟ يك متن همانندسازي‌شده؟!
نه مقصودم اين نيست. شايد بهتر باشد با مصداق جلو بروم. مثلا در داستان «ويرگول» دليل شما اين نبوده كه خواستيد داستان را نيمه‌تمام بگذاريد، بلكه به همان طريق شهودي نوشته‌ايد و بعد چون از قبل طرح مشخصي نداشته‌ايد، داستان به ناكجا رفته و نيمه‌كاره شده. آن منبع الهام يا شهود يا هر چيز ديگر كه اسمش را مي‌گذاريد، قطع شده؛ اينجا خسته شده‌ايد و سعي كرده‌ايد قصه را ببنديد.
داستان «ويرگول» اپيزودهاي مختلفي است كه به هم چسبيده و همينطور زنجيروار پيش رفته. چيزي كه داستان مي‌خواهد بگويد همين است؛ همين ناتمامي. در بيرون گاهي به تصادف اشخاصي سر راه هم قرار مي‌گيرند. ظاهرا دليلي نيست اما به نظر مي‌رسد عقل كلي همه اين ديدارهاي اتفاقي را سامان بخشيده. داستان قصد دارد همين را بگويد و اينكه اپيزودها مي‌تواند همينطور ادامه داشته باشد، بدون قطعيت پاياني.
در داستان «ششمين نسل با حرف‌هاي اضافه» چطور؟ شايد بيشتر يك تجربه بوده؛ يك تجربه نوشتن با زبان متفاوت.
يك بار عرض حالي خواندم كه از ساختار زبان آن خيلي خوشم آمد. بعد تصميم گرفتم كه يك داستان به اين سبك و سياق بنويسم. مي‌خواهم بگويم كه بازي زباني اين داستان برايم جذاب‌تر از قصه‌اش بود. وقتي داستان را نوشتم و شخصيت‌ها با اين زبان جلو رفتند يكجور حالت طنزي هم پيدا كرد. فكر مي‌كنم جز اين زبان، چيزي ديگري نمي‌توانست آن طنز را بازگو كند. البته من در زمينه طنز تبحري ندارم ولي در مجموع در اين داستان بيشتر يك رويكرد زباني را مد نظر داشتم. مي‌خواستم در يك كلمه برسم به اين پرسش كه بالاخره «كه چي؟». اين همه صرف وقت و مال در مراسم مختلف و عروسي و جشن و اينها آخرش به چه چيز منتهي مي‌شود؟ بعضي از آدم‌ها خيلي ميزان آگاهي‌شان پايين است و البته نمي‌توان آنها را مقصر قلمداد كرد. دلايل زيادي در اين مسئله دخيل هستند و شايد اگر خود ما هم در شرايط آنها بوديم به همان درد مبتلا مي‌شديم. براي نوشتن از اين سوال كليدي (كه چي؟) اين زبان را انتخاب كردم و اين طنز را به كار بردم تا آن تفكر را به چالش بكشم. بعد ديدم همه طنزي را كه از قصه مد نظر داشتم فهميده‌اند. همه به اين سوال رسيده‌اند كه اين همه صرف وقت و پول در اين راه «كه چي؟». البته پيدا كردن رابطه بين زبان و محتوا گاهي اوقات خيلي سخت است و من هم ريسك بزرگي كردم و جرقه آن هم همانطور كه گفتم خواندن يك عرض حال بود. در مجموع اين داستان به سخره گرفتن مسائلي بود كه چقدر مي‌تواند در زندگي عده‌اي ويرانگر باشد.
زبان اين داستان به لحاظ نحوي مشكلي ندارد اما بعد از دو، سه صفحه من هم رسيدم به اينكه «كه چي؟». البته «كه چيِ» من، با آن چيزي كه شما گفتيد فرق داشت؛ به اين معني كه من اصلا به اين سوال رسيدم كه اين داستان اصلا چرا نوشته شده؟ كه چي؟!
نكته همين است! بعضي تمام عمرشان را دارند صرف اين مي‌كنند كه مثلا مراسم عروسي‌شان چه شكلي باشد! من نمي‌توانم مضمون را به شكل خيلي مستقيم بگويم. خوشبختانه بعضي از خواننده‌ها كه اين را خواندند حرف من را گرفتند. من اين معضل را در جامعه ديدم و سعي كردم قصه‌اي بر اساس آن بنويسم. نكته من اين بود كه شما به آن «كه چي؟» نرسيد. خواهش من اين است كه كمي فكر كنيد و يك بار ديگر هم اين قصه را بخوانيد. تمام مسئله اين است كه چرا عده‌اي بايد تمام عمرشان را در راه يكسري مسائل مهمل و بي‌اهميت صرف كنند؟ من اين مسئله را در جامعه و گاهي اطرافيانم ديدم و تصميم گرفتم چنين داستاني بنويسم.
پس مخاطبتان را خيلي سطح پايين در نظر مي‌گيريد.
نه. اتفاقا وقتي داستان مي‌نويسم به مخاطب اصلا فكر نمي‌كنم. بعد از آن چرا. ... وقتي داستان تمام مي‌شود. ...به هر حال هر كس نظري خواهد داشت. اما نظر مخاطب به قول شما سطح پايين هم برايم مهم است، حتي گاهي بيشتر از برخي افراد. اين داستان در «عصر پنج‌شنبه» چاپ شد. بعضي مسئله زباني خيلي برايشان جذابيت داشت، بعضي‌ها هم همين مضموني را كه مد نظر داشتم گرفتند. چيزي كه در اين داستان برايم اهميت داشت ايجاد يك شوك در خواننده بود؛ يك تكان. به هر حال وقتي نويسنده‌اي قصه‌اي مي‌نويسد بهتر است بتواند يك تغيير يا تكاني در مخاطب ايجاد كند. گاهي خواندن يك داستان مخاطب را به فكر فرو مي‌برد و قصد من هم همين بود.
در پايان مي‌خواهم بگويم منسجم‌ترين يا به تعبيري «داستان‌ترين» داستان شما «با تشديد روي جيم» بود. در اكثر داستان‌ها مقدمه داريد. مقدمه‌هايي كه حشو است و حذف آن ضربه‌اي به داستان وارد نمي‌كند. اما در اين قصه چنين چيزي نبود. اتفاق اصلي داستان در گذشته اتفاق افتاده است و زمان شروع داستان مربوط به تبعات آن است. مثل شهاب‌سنگي كه سال‌ها پيش پرتاب شده و الان به زمين خورده است. شما از زمين خوردن اين شهاب‌سنگ شروع مي‌كنيد و اتفاقا حشو هم نداريد و دقيقا به‌جا و به‌موقع، داستان را تمام مي‌كنيد. مشكل خيلي از داستان‌هاي اين مجموعه خيز برداشتن ابتدايي آنها به سمت قصه است. خيز برمي‌داريد تا قصه را شروع كنيد اما در اين داستان اينطور نيست يا به تعبيري «مقدمه» نداريد. شروع‌هايِِ اضافي ديگر قصه‌ها را نداريد. شخصيت دچار آن بحران شده؛ شما شروع مي‌كنيد و وقتي هنوز به كنشي نرسيده، داستان را به پايان مي‌رسانيد. در كل به نظرم منسجم‌ترين داستان اين مجموعه همين داستان آخر بود.
به نظر خودم هم اين يكي از قوي‌ترين داستان‌هاي اين مجموعه است. بعد از جمله آخر يك جمله ديگر هم داشتم كه آن را برداشتم. چون احساس كردم داستان بايد با همان جمله تمام شود و قطعي‌ترين و بهترين جمله براي پايان است. ضمن اينكه خود قصه هم بيشتر از اين به من اجازه جلو رفتن را نمي‌داد. و جالب اينجاست كه اين قصه را بسيار راحت‌تر نوشتم در صورتي كه سر داستان «هاروت ماروت» واقعا عذاب كشيدم، يعني رك و راست بگويم كه ديگر مي‌خواستم اين قصه را كنار بگذارم. اين قصه به نحوي است كه داشتم يك چيز غيرممكن را ممكن جلوه مي‌دادم و اين كار سختي بود. اما در مورد مقدمه‌چيني -كه گفتيد برخي داستان‌ها مقدمه دارند- لابد لازم بوده، حتي اگر به نظر شما لازم نيايد. بايد بگويم خيلي وقت‌ها پيش آمده يك قصه نوشته‌ام و بعد آخر قصه را آورده‌ام اول داستان و خيلي هم بهتر شده. اين موارد گاهي در نوشتن داستان هم اتفاق مي‌افتد.
مقدمه به اين معني كه من مي‌توانم بعضي از داستان‌ها را از صفحه دوم شروع كنم و هيچ خللي به قصه وارد نشود مثل «آنكه شبيه تو نيست». اين داستان اگر از ميانه‌هاي صفحه دوم هم شروع مي‌شد هيچ مشكلي به وجود نمي‌آمد.
اين يك مقدار به سليقه برمي‌گردد و يك مقدار هم به حس آن لحظه كه تو چه مي‌خواهي بگويي يا چطوري مي‌خواهي بگويي و مطمئنا يك نفر ديگر اگر اينجا باشد شايد بنا به سليقه‌اش يا دلايلش بگويد از وسط داستان شروع كنم و مشكلي به وجود نمي‌آيد.
«ادامه دارد...»
* عنوان مطلب برگرفته از رمان ناتاشا اميري
 سه شنبه 21 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 174]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن