تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 16 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسیارند دانشمندانی که جهلشان آنها را کشته در حالی که علمشان با آنهاست، اما به حالش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814215457




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفت و گو با ديويد سيدلر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گفت و گو با ديويد سيدلر
گفت و گو با ديويد سيدلر     انسان زنداني سرنوشت نيست   مترجم: حسين عيدي زاده ديويد سيدلر براي فيلمنامه کلام پادشاه برنده اسکار بهترين فيلمنامه غيراقتباسي شد. او در گفت و گوي زير با راديو سن ديه گو بيشتر در مورد فيلمنامه روان و جذابش صحبت مي کند. کلام پادشاه در 12 رشته نامزد اسکار بود و در چهار رشته برنده اين جايزه شد. سيدلر که با فيلمنامه کلام پادشاه جايزه بفتا بهترين فيلمنامه غيراقتباسي را نيز به خانه برده است. در کودکي دچار لکنت زبان بود. به همين دليل والدين بريتانياي اش او را تشويق کردند سخنراني هاي شاه جورج ششم را گوش کند. سيدلر هنوز هم اين جمله شاه جورج ششم را به خاطر مي آورد:« در اين ساعت حياتي، که بيشترين تأثير را در زندگي ما خواهد گذاشت...» شاه جورج در سخنراني کردن دچار ضعف هايي بود و اين مسئله و ترديد او در سخنراني، در همين سخنراني مشهور سال 1939 ديده مي شود؛ سخنراني اي که خبر از اعلام آمادگي بريتانيا براي ورود به جنگ دوم جهاني مي دهد. «... براي دومين بار در زندگي ما وارد جنگ مي شويم.» سيدلر مي گويد: « او به عنوان پادشاه اين سخنراني را ايراد مي کرد و در آن لحظه بسيار مهم جهانيان به تک تک کلمات سخنانش گوش مي دادند. من هم در کودکي به خودم مي گفتم اگر او موفق شده است، پس من هم مي توانم.» سيدلر فيلمنامه نويس اين سخنراني را به عنوان نقطه اوج فيلمنامه کلام پادشاه انتخاب مي کند. تمرکز فيلمنامه بر تلاش شاهزاده آلبرت (پس از پادشاه شدن) در غلبه بر لکنت زبانش است. در اين راه لايونل لوگ، گفتاردرمان، او را کمک مي کند. سيدلر با هيجان مي گويد: « لوگ پديده اي بود. او تعليم خاصي در اين زمينه نديده بود، مدرک دکتري نداشت، گواهي طبابت هم نداشت. آدمي بود که از روي غريزه کار مي کرد. اما کاملاً از مسئله لکنت زبان سر در مي آورد. از آنها نبود که بگويد: « من لکنت زبانت را درمان مي کنم!» بلکه مي گفت: « مي تواني لکنت زبانت را درمان کني. من به تو ابزار لازم را مي دهم و تو تمرين مي کني. تو مي تواني. مطمئن هستم.» در فيلم جفري راش نقش لوگ را بازي مي کند و در بخشي از فيلم خطاب به همسر پادشاه مي گويد: « مي توانم همسر شما را درمان کنم، اما در روش من در اين اتاق مشاوره به اعتماد و برابري تمام و کمال نياز دارم.» سيدلر توضيح مي دهد: «او بيمارانش را متقاعد مي کرد که حتماً مي توانند بر ضعف خود غلبه کنند.» لوگ پادشاه را متقاعد کرد و نتيجه اش علاوه بر موفقيت پادشاه، يک دوستي صميمانه و غيرمنتظره بود. سيدلر مي خواست فيلمنامه اش بر اين اعتماد تمرکز کند، اما همسرش يک پيشنهاد جالب به او داد؛ سيدلر به خاطر مي آورد: « همسرم گفت چرا براي تمرين هم که شده داستان را به صورت نمايشنامه نمي نويسي، چون محدوديت هاي فيزيکي صحنه نمايش مجبورت مي کند روي عناصر کليدي مورد نظرت تمرکز کني. عنصر اصلي داستان تو دو مرد در يک اتاق است و اگر بتواني اين ستون خيمه را درست برپا کني، ديگر باقي مسائل خودشان درست مي شوند.» يکي از اين مسائل مهم قرارداد اجتماعي بود. سيدلر در اين مورد توضيح مي دهد: «در پي جايگاه، امتياز و قدرت مسئوليت و وظيفه به وجود مي آيد. و ديويد با چنين قرارداد اجتماعي موافق نبود. رويکرد او چنين بود که من پادشاه هستم و خداي مردم و هر کاري دلم بخواهد مي توانم انجام بدهم. اگر بخواهم با کسي ازدواج کنم که ملت و کليسا مخالف هستند، به من ربطي ندارد، من کار خودم را مي کنم. اين يک بحران دولتي بود.» در فيلمنامه تا حدودي به اين مسائل اشاره شده است. ديويد با زني مطلقه اهل آمريکا ازدواج کرد و به اين ترتيب پادشاهي به برادرش آلبرت رسيد. حالا آلبرت نه تنها بايد سخنراني مي کرد، بلکه بايد براي ميليون ها بريتانيايي سخنراني مي کرد. سيدلر مي گويد:« تا آن موقع پادشاه يا ملکه خوب بودن به معني لباس رسمي پوشيدن بود و همان طور که جورج پنجم در فيلم مي گويد: «فقط موقع رژه از روي زين اسب نيفتي!» هيچ کس صداي پادشاه را نشينده بود، چون براي ملت سخنراني نکرده بود. شايد در کاخ حرف هايي زده بود، اما کساني که اين حرف ها را شنيده بودند از آنها بودند که فقط مي گفتند» احسنت، احسنت!» اما راديو همه چيز را عوض کرد. با راديو به خانه مردم مي رفتي و مستقيم با آنها سخن مي گفتي». راديو و پخش سخنراني، راه سياستمداراني را که خطيب هاي عالي بودند باز کرد. سيدلر با اشاره به اين موضوع چنين مي گويد: «مثلاً موسوليني سخنران درجه يکي بود. هيتلر در سخنراني هايش مردم را جادو مي کرد. ميليون ها نفر در نورمبرگ منتظر سخنراني بودند و پادشاه جورج ششم بيچاره نمي توانست درست سخن بگويد.» در جايي از فيلمنامه خانواده سلطنتي قسمتي از سخنراني هيتلر را که روي نوار ضبط شده نگاه مي کنند، اليزابت جوان از پدرش مي پرسد هيتلر چه مي گويد: پادشاه جورج ششم در جواب مي گويد: «نمي دانم چه مي گويد، اما آن چه را مي گويد درست مي گويد.» آلبرت بيچاره آرزو داشت درست سخن بگويد. او فشاري بزرگ روي خود احساس مي کرد. سيدلر نيز چنين فشاري را متحمل شده بود. سيدلر خودش مي گويد. در فيلم شيوه غلبه کردنش به لکنت زبان را جاسازي کرده است. «همان صحنه اي که موجب شد فيلم درجه R (تماشاي فيلم براي افراد زير 17 سال با همراهي يک بزرگسال مجاز است) بگيرد. همان فحش معروف. آن کلمه پدر سوخته. لوگ به عمد آلبرت را عصباني مي کند و متوجه مي شود وقتي پادشاه بدوبيراه مي گويد، ديگر لکنت ندارد. جمله لوگ در فيلمنامه جالب است: « بي ادبي است اما روان. وقتي فحش مي دهيد لکنت نداريد. بلد هستيد بدوبيراه بگوييد؟» آلبرت ادامه مي دهد و گفتاردرماني به موفقيت عظيمي مي رسد. سيدلر معتقد است موفقيت آلبرت در بر در دست گرفتن سرنوشتش دليل موفقيت فيلم در آمريکاست. «آنها مي دانند مسخره شدن و آزار ديدن چه مزده اي دارد. آنها مي دانند به گوشه رانده شدن يعني چه، در مدارس اين کشور تا دلتان بخواهد بچه قلدرهايي هستند که ديگران را آزار مي دهند. به همين دليل مي دانند دوستي صميمانه يعني چه.» سيدلر در خاتمه مي گويد: « داستان پادشاه جورج ششم داستان مردي است که در نهايت از طريق دوستي با لوگ متوجه مي شود انسان در سرنوشت خود زنداني نيست، بلکه مي تواند آن را تغيير بدهد.» سيدلر ابتدا فيلمنامه را نوشت و بعد به صورت نمايشنامه آن را بازنويسي کرد. يکي از صحنه هايي که از فيلم حذف شده است، نقش مهم وينستون چرچيل بود. اما براي آگاهي از کم و کيف اين مسئله بايد منتظر بود تا نمايشنامه اثر چاپ شود. سيدلر پيشتر به شوخي گفته بود اگر برنده شود، پيرترين برنده اسکار فيلمنامه نويسي است. و اين اتفاق رخ داد. آدم هاي عادي تحت فشارهاي غيرعادي • نگاهي به شخصيت پردازي در فيلمنامه «کلام پادشاه»   نويسنده: سيد آريا قريشي ساخت يک فيلم زندگينامه اي همواره با دشواري هاي خاصي همراه است؛ مشکلاتي که در گونه هاي ديگر فيلم سازي چندان به چشم نمي خورد. بزرگ ترين پرسش در زمان ساخت فيلم هاي زندگينامه اي اين است که چگونه به سرگذشت زندگي شخصيت مورد نظرمان ابعاد دراماتيک ببخشيم؟ به عبارت ديگر چه کار کنيم که تماشاگر هنگام تماشاي ماجراي يک زندگي واقعي، احساس خستگي نکند؟ پاسخ به اين سؤال براي هر فيلم و در واقع هر شخصيتي که قرار است بر اساس زندگي او فيلم ساخته شود، متفاوت است. ديويد سيدلر، فيلمنامه نويس کلام پادشاه، پاسخ اين سؤال را به خوبي پيدا کرده است. کلام پادشاه: فيلمي درباره لکنت زبان يک پادشاه است که لحظه اي از ريتم نمي افتد و کاري مي کند که تماشاگر پس از شروع تماشاي فيلم نتواند از تماشاي آن تا انتها منصرف شود. اين موفقيت در درجه اول مرهون توانايي سيدلر است. که فيلمنامه اش را اين قدر خوش ريتم و منظم و البته با توجه ويژه به جزئيات پيش برده است. صحنه نسبتاً طولاني آماده شدن جورج ششم براي ايراد سخنراني آغاز جنگ جهاني دوم، يکي از پرتعليق ترين سکانس هاي سال است. همه چيز در همان پرسشي نهفته است که در ابتداي مقاله مطرح کردم. اين که چگونه داستان زندگي شخصيت مورد نظرمان را دراماتيزه کنيم؟ راه حلي که سيدلر براي داستانش پيدا کرده، فوق العاده ساده و در عين حال هوشمندانه است. سيدلر داستان لکنت زبان يک مرد را (که در نگاه اول يک ايده فوق العاده معمولي و بدون جذابيت است) به يک مسئله مهم متصل کرده است؛ غرور ملي و انگيزه اي که بايد توسط همان مرد تحريک شود، وگرنه ممکن است مشکل ساده آن مرد به تحقير يک ملت منتهي شود. کلام پادشاه از همان سکانس ابتدايي اش اين دو مسئله را به هم پيوند مي زند. جايي که پرنس آلبرت (که هنوز شاه جورج ششم نشده) در ايراد سخنراني در مراسم اختتاميه رقابت هاي پادشاهي در استاديوم ومبلي لندن ناتوان است و فيلم همان قدر که روي تلاش ها و ناکامي آلبرت تمرکز مي کند، روي سرهاي تماشاگران و حاضران در استاديوم که در حال فروافتادن است هم تأکيد دارد. پل اتصال اين دو مفهوم هم عدم اعتماد به نفس آلبرت است. عنصري که از همان ابتداي فيلمنامه بارها روي آن تأکيد مي شود. از مشکل او در روشن کردن سيگار گرفته تا فهميدن اين نکته که او در کودکي چپ دست بوده و او را مجبور به کار کردن با دست راست کرده اند و همچنين اين نقل قول آلبرت از پدرش که: « من از پدرم مي ترسيدم و بچه هايم هم بايد از من بترسند». اين همان چيزي است که دراماتيزه کردن وقايع زندگي يک شخصيت حقيقي مي ناميم. اين که از زندگي او يک بعد دراماتيک انتخاب کرده و سپس هر عنصري را که در مسير حرکت اين بعد قرار ندارد، دور بريزيم. پس مهم ترين جنبه درام فيلمنامه مشخص شد: « مردي که از يک نوع مشکل شخصيتي رنج مي برد، در يک دوره بحراني بايد تلاش کند تا اين مشکل را حل کند. نه به خاطر خودش، بلکه به خاطر ملتي که قرار است در اين دوران سرنوشت ساز به او تکيه کنند.» تمام مسيرهاي ديگر فيلمنامه، انشعابات فرعي اين شاهزاده هستند. سؤال مهم و اصلي در طول مسير مشخص شده، اين است که آيا شخصيت اصلي ما که قرار است تکيه گاهي براي يک ملت باشد، اصلاً توانايي حل مشکل روحي خود را دارد؟ لوئل برگمن (با بازي آل پاچينو) جايي از فيلم افشاگر (مايکل مان) درباره جفري ويگند (راسل کرو) و همسرش، از عبارت «آدم هاي عادي تحت فشارهاي غيرعادي» استفاده کرد. اين توصيف معرکه را درباره پرنس آلبرت کلام پادشاه هم مي توان استفاده کرد. از اين بعد که به فيلم بنگريم، با همان داستان هميشگي برخورد ابعاد وجودي انسان رو به رو مي شويم. تفاوت اينجاست که در کلام پادشاه، دو بعدي که با هم در کشمکش هستند، قرار نيست بازخواني مدرني از نبرد خير و شر باشند. ما فقط با يک انسان معمولي روبه روييم که تحت فشارهاي غيرعادي قرار گرفته است. مشکل اصلي پرنس آلبرت اين است که خودش هم نمي داند يک انسان معمولي است يا يک تکيه گاه! تمام آن چيزي که لايونل به او مي آموزاند همين است. اين که او يک آدم معمولي است. در اولين برخورد آلبرت و لايونل، زماني که آلبرت نمي خواهد که لايونل او را با نام کوچک صدا بزند، لايونل به او مي گويد: « اينجا بهتر است با هم برابر باشيم.» زن لايونل هم جايي از فيلم به او مي گويد: « شايد اون (جورج ششم) نمي خواد بزرگ شه. شايد اين چيزيه که شما مي خواين.» آن چه لايونل به آلبرت مي آموزاند، اين است که در درجه اول هم مثل مردم است. (بي دليل نيست که فيلم با حضور جورج ششم در بين مردم تمام مي شود.) اما اين حق را دارد که از قوانين خودش استفاده کند. همان طور که لايونل در ابتدا به آلبرت مي گويد که بهتر است با هم برابر باشند و در ادامه تأکيد مي کند که در اين مکان، قوانين اوست که بايد اطاعت شوند. حتي اگر طرف مقابل پادشاه انگلستان باشد. اما سيدلر هوشمندي را از اين حد هم فراتر مي برد و تم عدم اعتماد به نفس و سرگرداني بين دو دنيا را به تمام شخصيت هاي فيلم گسترش مي دهد. نه فقط آلبرت، که تمام شخصيت هاي اصلي فيلم، بازتابي از همين مشکل هستند. در دوران اوج بحران دروني جورج ششم، اليزابت به او چنين مي گويد: « من دو تا پيشنهاد اول ازدواج تو رو رد کردم. نه به خاطر اين که بهت علاقه نداشتم. بلکه به اين دليل که نمي توانستم فکر زندگي پر از سفر و وظايف اجتماعي رو تحمل کنم.» از آن طرف لايونل لوگ به ظاهر آن قدر از اعتماد به نفس برخوردار است که وقتي اليزابت در اولين گفت و گويشان از مشکل روحي و نااميدي شوهرش صحبت مي کند، پاسخ لايونل فقط اين است که: «اون (هنوز) من رو نديده». اما او هم وقتي همسرش زودتر از زمان موعود به خانه آمده و ملکه انگستان را در خانه اش مي بيند، سعي مي کند مخفي شود. از طرف ديگر ما ديويد، برادر آلبرت را داريم که از همان مشکل آلبرت، منتها با سر و شکل ديگري، رنج مي برد. ديويد به عنوان کسي که قرار است جايگزين پدرش به عنوان پادشاه شود، به خاطر ازدواج با زن محبوبش از تاج و تخت کنار مي کشد. رخدادي که يک اتفاق رمانتيک معمولي به نظر مي رسد. اما سيدلر حتي اين اتفاق را هم به درون مايه اصلي فيلم وصل مي کند. ديويد در متن استعفايش اشاره مي کند که بدون حضور زن مورد علاقه اش بدون تکيه گاه، نمي تواند تکيه گاهي براي ملت باشد. سکانس مرگ جورج پنجم را به ياد بياوريد و حالت ديويد را وقتي که مادرش دست او را به عنوان پادشاه مي بوسد. لحظاتي بعد ديويد به گريه افتاده و خود را در آغوش مادرش رها مي کند، همه چيز از همين جا مشخص است. ديويد هم مثل آلبرت آدمي عادي تحت فشارهاي غيرعادي است. مي بينيد که عملاًً تفاوتي ميان شخصيت هاي فيلم وجود ندارد. به همين دليل است که سيدلر مدام در فيلمنامه اش از الگوي جابه جايي استفاده مي کند. الگوي فوق العاده هوشمندانه اي که مي تواند باعث تأکيد بر شباهت درونيات شخصيت هاي اصلي فيلمنامه شود. چند نمونه از الگوهاي جابه جايي به کار رفته در فيلم به شرح زير هستند: پادشاه فيلم، کسي که قرار است مملکتي را در بحراني ترين شرايط اداره کند، بي اعتماد به نفس ترين شخصيت ماجراست. ديويد که قرار است مقتدرترين فرد مملکت باشد، به خاطر «تکيه گاه» زندگي اش، از سلطنت دست مي کشد، پادشاه داستان در طول فيلم يک شاگرد است، و يک آدم معمولي که به گفته خود آلبرت فرزند به درد نخور يک شراب ساز است، به او درس مي دهد. چکيده تمام اين جابه جايي ها را در يک نماي مهم مي بينيم. وقتي آلبرت به کمک لايونل دارد خود را براي مراسم سوگند پادشاهي آماده مي کند، لحظه اي از روي صندلي اش بلند مي شود. و هنگامي که برمي گردد، مي بيند که لايونل روي صندلي اش نشسته است. مي بينيد؟ فرقي بين آدم هاي داستان نيست. به راحتي مي توان آنها را با هم جابه جا کرد. نکته جالب اينجاست که خيلي از الگوهاي جابه جايي به کار رفته در بافت فيلمنامه، عيناً در تاريخ هم وجود داشته اند. اما کار بزرگ سيدلر اين است که اتفاقات تاريخي را چنان به الگوهاي فيلمنامه نويسي پيوند زده که تشخيص اين دو از هم ممکن نيست. اينجاست که باز هم به پرسش ابتداي متن برمي گرديم. آن چه باعث شده تا داستان کسل کننده اي درباره تلاش يک پادشاه براي برطرف کردن لکنت زبانش، به يکي از تأثيرگذارترين فيلم هاي سال 2010 بدل شود، در يک کلام همين است: توانايي فيلمنامه نويس اثر در تلفيق اتفاقات تاريخي و الگوهاي داستاني. منبع: ماهنامه فيلمنامه نويسي فيلم نگار 1+100  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 398]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن