پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1851345592
استخوان زمستان WINTERS BONE (قسمت سوم)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
استخوان زمستان WINTER"S BONE (قسمت سوم) خارجي - محوطه حراجي - روز ري با احتياط و آرام تامپ را تعقيب مي کند. و بالاخره او را ميان جمعيت مي يابد. مي کوشد توجه او را به خود جلب کند. ري (فرياد مي کشد): تامپ ميلتن! بايد باهات حرف بزنم. تامپ ميلتن! تامپ ميلتن! تامپ! صداي ري در ميان ازدحام گم مي شود. تامپ ميلتن به سرعت از محوطه خارج مي شود. ري به دنبالش راه مي افتد. خارجي - حياط خانه تامپ ميلتن - غروب ري به سمت خانه تامپ ميلتن در حرکت است. در باز مي شود و مراب با فنجاني که بخار از آن برمي خيزد بيرون مي آيد. محتوي فنجان را به صورت ري مي پاشد. سپس با فنجان به صورت ري مي کوبد. اليس و تيلي خواهران مراب از خانه خارج مي شوند. ري جيغ مي زند و به زمين مي افتد. مراب: بهت گفته بودم که دست از سرش برداري. مراب و آليس ري را بلند مي کنند و به سوي انبار کاه مي برند که تيلي درش را باز کرده است. ري با همه توانش مقاومت مي کند. مراب (ادامه مي دهد): بگيرش آليس. آليس (رو به ري): نه اين کار رو نکن! خواهران او را محکم تر مي گيرند و به زور به داخل انبار کاه مي برند. مراب: اين سزاي حرف گوش نکردنته. صداي جيغ ري در فضا مي پيچد و در انبار کاه بسته مي شود. داخلي - انبار کاه خانه تامپ ميلتن - شب ري زير نور چراغ مهتابي به هوش مي آيد. نگاهي به دوروبر مي اندازد. مراب بالاي سرش ايستاده است. مراب: بهت هشدار داده بودم. به وضوح هشدار داده بودم و گوش نکردي. چرا گوش نکردي؟ ري دندان شکسته و خونينش را از دهان بيرون مي اندازد. نگاهي به اطراف مي اندازد و آدم هاي اطرافش را نگاه مي کند که در سکوت او را تماشا مي کنند. در ميان آنها ري آرتور کوچولو، اسپايدر ميلتن و رِي وُگان را مي شناسد. مگان پشت سر ري مي آيد و موهايش را مي کشد. مگان: ما بايد با تو چي کار کنيم دختر کوچولو؟ ري: فکر کنم بايد من رو بکشين. مگان: قبلاً به اينم فکر کرديم. فکر ديگه اي نداري؟ ري: کمکم کنين. هيچ کس به اين فکر کرده بود؟ آره؟ مگان: يه بار سعي کردم کمکت کنم. اينم نتيجه شه. مگان با ديدن تامپ ميلتن که وارد انبار شده عقب مي رود. تامپ به سمت ري مي رود. چانه اش را در دست مي گيرد و صورت خونينش را وارسي مي کند. نگاهي به مراب مي اندازد. تامپ ميلتن: اگه حرفي براي گفتن داري، بهتره الان بگي بچه. ري لحظه اي فکر مي کند. به چهره تامپ زل زده است. ري: دو تا بچه رو دستم مونده که نمي تونن خودشون رو سير کنن، مادرم مريضه و هميشه هم مريض مي مونه. به زودي مأمورها ميان و خونه مون رو مي گيرن و مثل سگ مي ندازنمون بيرون. ري نفسي تازه مي کند. ري (ادامه مي دهد): اگه پدرم کار اشتباهي کرده، خودش بايد تاوانش رو پس بده. هر کي اون رو کشته برام مهم نيست. اما نمي تونم اين جوري از بچه ها مراقبت کنم و همين طور مادرم. اونم بدون خونه. سکوت همه جا را گرفته. تامپ همراه بابي از انبار کاه خارج مي شود. بيرون سگ ها پارس مي کنند. صداي موتور يک خودرو مي آيد. اسپايدر ميلتن: اَه، لعنتي. وگان: از انبار خارج مي شود. ري وگان: من اينجا نمي مونم تا بيان سراغم. همه صداي بسته شدن در خودرو و صداي پاهاي سنگيني را مي شنوند. در انبار باز مي شود و تيردراپ وارد مي شود. تيردراپ: اون کجاست؟ آرتور کوچولو: هيجان زده نشو تيردراپ. بهش هشدار داده بوديم. بيش از يه بار. تيردراپ نگاهي به ري مي اندازد، چهره اش تغييري نکرده. رو به اسپايدر ميلتن مي کند. تيردراپ: تو زديش؟ اسپايدر دست هايش را عقب مي برد و اسلحه اي که از کمرش آويزان است نزديک مي کند. مراب به سمت تيردراپ مي رود. مراب: اون نزده. هيچ مردي اينجا به اين دختره ديوونه دست نزده. من زدمش. من و خواهرهام. اونهام اينجا بودن. تامپ ميلتن عقب مي رود و کنار ري و بابي مي ايستند. فاصله اش با تيردراپ به اندازه يک دست است. تيردراپ: کاري که جساپ کرده خلاف روال ماست. خودشم مي دونست. منم مي دونستم و هيچ اعتراضي هم به بلايي که سرش اومده ندارم. اما اين بچه گناهي نداره. تيردراپ نگاهي به جمع مي اندازد. بالاخره ري را نگاه مي کند. تيردراپ (ادامه مي دهد): اين دختر تنها فاميلمه که باقي مونده. پس من برش مي دارم و مي برمش خونه. مشکلي نداره تامپ؟ تامپ ميلتن: پس تو مراقبش هستي، نه؟ تيردراپ: اگه کار اشتباهي کرد. بذاريدش به حساب من. ري متوجه اهميت قولي که تيردراپ داده مي شود. تامپ ميلتن: الان او در اختيار توئه. تيردراپ: اين دختر چيزي به کسي نمي گه. تامپ ميلتن: کمکش کنين. ببريدش توي وانت. آرتور کوچولو و اسپايدر ميلتن شانه هاي ري را مي گيرند و از انبار خارج مي کنند. همه افراد خانواده ري و تيردراپ را با نگاه بدرقه مي کنند. داخلي - وانت تيردراپ - شب تيردراپ به سمت خانه مي راند. وانت را جلوي خانه پارک مي کند، اما خودش پياده نمي شود. پارچه اي روي دهان خونين ري مي گذارد. تيردراپ: نگهش دار تا خونش بند بياد. در سکوت و تاريکي وانت پيردراپ با ري حرف مي زند. تيردراپ (ادامه مي دهد): پدرت نمي تونست تاوان کار آخرش رو بده. نمي تونست ده سال بره زندان. پس شروع کرده به خبرچيني پيش کلانتر. تيردراپ يک سيگار روشن مي کند. تيردراپ (ادامه مي دهد): الان تو مال مني، مي فهمي؟ اونها مراقب منن. من نمي تونستم برادرم رو بکشم. حتي اگه فهميدي هم به من نگو کي اونرو کشت. فهميدنش يعني اين که بايد خودم انتقامش رو بگيرم. فهميدي؟ ري به سمت او مي رود و سرش را روي شانه تيردراپ مي گذارد. خارجي - حياط خانه ري - شب گيل از خانه بيرون مي آيد و به سمت وانت مي رود. اشلي و ساني هم از ايوان نگاه مي کنند. گيل و تيردراپ ري را از وانت بيرون مي آورند و به خانه منتقل مي کنند. ساني هم کمک مي کند. گيل (رو به ساني): نه برو کنار، در رو باز کن. تيردراپ در را مي بندد و خارج مي شود. داخلي - خانه ري - حمام - شب گيل با احتياط زخم هاي ري را ضدعفوني مي کند. گيل: مي سوزه. دستم رو فشار بده. ري دهانش را مي شويد و خون زيادي را در دست شويي تف مي کند. مي نشيند. خسته است. از گيل تشکر مي کند. ري: ممن رون. داخلي - خانه ري- اتاق خواب - شب ري روي تخت دراز کشيده است. گيل بسته هاي سبزي منجمد را روي زخم هاي ري مي گذارد. سونيا وارد مي شود. سونيا: الان شنيدم. اينها رو برات آوردم. سونيا يک کيسه پلاستيکي به گيل مي دهد. سونيا: اينها مسکن هستن. خيلي قوي ان، واقعاً آرومت مي کنن. با دو تا قرص شروع کن. گيل: باشه. سونيا: شايد بيشتر لازم داشته باشه. با دو تا قرص شروع کن ببين چي مي شه. هر چقدر لازم باشه بهش بده. گيل: ممن رون. سونيا مي رود. گيل يک ليوان آب مي آورد و کمک مي کند تا قرص هايش را بخورد. ري: مي شه صبر کني تا خوابم ببره؟ گيل: باشه مي مونم. ري: بعدم مطمئن شو بچه ها مشق هاشون رو نوشتن. گيل: باشه. داخلي - خانه ري- اتاق خواب - شب ري در تخت دراز مي کشد و کم کم هوشياري را از دست مي دهد. ساني وارد اتاق مي شود. ليواني آب را بالاي تخت مي گذارد و دندان ري را در آن مي اندازد. او و اشلي او را با دقت نگاه مي کنند و بعد کنارش دراز مي کشند. اشلي شرش را روي دست ري مي گذارد. اشلي: دستت درد مي کنه؟ ري: نه. بد نيست. ري به خواب مي رود. روياي ري: ري خواب مي بيند تصاويري عجيب و غريب. صداي اره برقي مي آيد. خارجي - خانه ري - ايوان - روز ري و گيل بچه در بغل در ايوان ايستاده اند. در حالي که ساني و اشلي روي ترامپولين بازي مي کنند. گيل نگاهي به ند مي اندازد. ري نگران به نظر مي رسد و مراقب خواهر و برادرش است. ري: بلاند ميلتن گفت اون و سونيا حاضرن ساني رو نگه دارن. بهت گفته بودم؟ گفتن بزرگش مي کنن. گيل: خودش مي دونه؟ ساني؟ ري: اگر بدونه از ما نشينده. چون من هيچ وقت اين رو نمي گم. گيل: خب اگه بگيرنش خودش کمکه. اشلي چي؟ ري و گيل دوباره بچه ها را نگاه مي کنند. ري: اشلي براشون جذاب نيست. گيل: خب چي کار مي تواني بکني؟ ري: التماس مي کنم ويکتوريا و تيردراپ اشلي رو نگه دارن. گيل: خدايا، اميدوارم اين جوري نشه. عزيزم واقعاً اميدوارم اين اتفاق نيفته. داخلي - دبيرستان - کلاس - روز گروهبان شالک مدرس ارتش. سي و چند ساله بلند مي شود و با دانش آموزان داوطلبي دست مي دهد. گروهبان شالک: از آشنايي تون خوشوقتم. روز خوبي داشته باشين. دانش آموز: متشکرم. گروهبان شالک نگاهي به ري مي اندازد. گروهبان شالک: سلام، حالتون چطوره؟ گروهبان شالک هستم. ري: ري دالي. گروهبان شالک: از آشناييت خوشوقتم. خب، چي امروز تو رو اينجا کشونده ري؟ ري: مي خوام بدونم چهل دلاري که در صورت پيوستن به ارتش بهم مي رسه، کي و چه جوري پرداخت مي شه؟ گروهبان شالک: خب، اين دليل خوبي براي پيوستن به ارتشه، اما چرا سه تا دليل بهتر براي اين کار نمي ياري؟... چون وقتي به ارتش پيوستي ديگه نمي توني بيرون بياي. و اين ارزش چهل هزار دلار رو نداره. ري: خب دليل اصليش اينه که به پول نياز دارم. فکر کنم سفر کردن هم تجربه جالبي باشه. گروهبان شالک: مي دوني، پنج سال تعهد به ارتش زمان زياديه. ري: خب کي پول به دستم مي رسه؟ گروهبان شالک: خب، بعد از اين که ثبت نام کردي، بين چهارده تا هجده هفته طول مي کشه. ري: خب پس چرا اين رو روي پوستر تبليغاتي ننوشته. گروهبان شالک: شايد يه اشتباه اداري يا شايدم همين جوري ننوشتن. اشکالي داره اگه بپرسم چشم و لبتون چي شده؟ ري: از دوچرخه افتادم. گروهبان شالک: از دوچرخه افتادي؟ خب... چند سالته؟ ري: هفده سال. گروهبان شالک: هفده سالته. خب... اگه واقعاً مايلي به ارتش بپيوندي بايد پدر و مادرت بيان اينجا، خب؟ ري: خودم مي تونم ثبت نام کنم. گروهبان شالک: زير هجده سالي، پس نمي توني. بايد هجده ساله بشي تا خودت بتوني امضا کني. مشکلي هست اگه پدر و مادرت بيان اينجا؟ منظورم اينه که اگه لازمه من مي تونم بيام خونه تون و.... ري: مادرم مريضه و پدرم رفته. گروهبان شالک: خب خواهر يا برادري داري که بتونن کمک کنن؟ ري: يه برادر و خواهر کوچيک دارم. دوازده ساله و شش ساله. گروهبان شالک: خب پس کي الان ازشون مراقبت مي کنه؟ ري: من. گروهبان شالک: خب به نظر مي رسه بهتره بموني خونه. مي دوني بهتره از خواهر و برادرت مواظبت کني. چون اونها رو که نمي توني با خودت به دوره آموزشي ببري. درسته؟ ري: فکر کنم بتونم. گروهبان شالک: اولش که اصلاً نمي توني. بعدش هم وقتي به منطقه عملياتي اعزام بشي نمي توني اونها رو با خودت ببري. وقتي مي جنگي کي مي خواد از اونها مراقبت کنه؟ ري سکوت مي کند. گروهبان شالک (ادامه مي دهد): خب به نظر مي رسه به صلاحته که تو خونه بموني. موندن تو خونه هم شجاعت و پشتکار لازم داره. بايد تو اين لحظه تصميم درستي بگيري. درسته؟ خب شايد سال آينده بتوني به ارتش محلق شي. اون موقع شايد بتوني تصميم تازه اي بگيري. فقط اين کار رو براي پول انجام نده. بايد دليل خوبي براي سرباز شدن داشته باشي. ري: باشه. گروهبان شالک: خب از آشناييت خوشحال شدم. ري: منم همين طور. گروهبان شالک: روز خوبي داشته باشي. ري: ممن رون. بلند مي شوند و دست مي دهند. ري از اتاق خارج مي شود. داخلي - خانه ري- اتاق نشيمن - غروب ري روي تک صندلي کنار اجاق نشسته و غرق در تفکر است. اشلي و ساني کنارش نشسته و مشغول غذا خوردن هستند. داخلي- خانه ري- اتاق نشيمن - شب ري روي مبل خوابيده است. تيردراپ وارد مي شود و با زانويش ري را بيدار مي کند. ري: چي شده؟ تيردراپ: خسته شدم از بس اين دوروبر منتظر موندم. بيا بريم بيرون و پيداشون کنيم تا بفهميم چي شده. تيردراپ کمک مي کند تا ري بلند شود. داخلي- بار محلي - شب يک گروه کوچک محلي مشغول نواختن هستند. تيردراپ جايي دور از شلوغي مي نشيند. خارجي - بار محلي - شب ري در وانت تيردراپ خوابيده است. بيدار مي شود و مي بيند که ري وُگان همراه با دو مرد ديگر مقابل پمپ بنزين روبه روي خيابان نشسته اند. ري: خداي من. ري از وانت پياده مي شود. داخلي - بار محلي - شب ري وارد بار مي شود و همه او را نگاه مي کنند. تيردراپ را پيدا مي کند و به او اشاره مي کند که بيرون بيايد. تيردراپ به دنبالش خارج مي شود. خارجي - بار محلي - شب ري: ري وگان با اونها اون طرف وايساده. ري دوباره سوار وانت مي شود. تيردراپ به طرف ري وگان و دوستانش مي رود. تيردراپ: ري. ري وگان: چي مي خواي؟ من نديدمش. اگه مي تونستم کمکت کنم حتماً اين کار رو مي کردم. کاري ازت برنمياد. تيردراپ: حالم از اين حرف ها به هم مي خوره. توي بي مصرف حوصله م رو سر بردي. ري وگان: نمي دونم اون کجاست. تيردراپ: دفعه بعد خيلي بدتر مي شه. از الان بهت بگم. تيردراپ برمي گردد. صداي غرغر ري مي آيد. ري وگان: آره؟ بهترين کاري که مي توني بکني اينه که بي خيال شي. داداش. باور کن. دفعه ديگه بياي اينجا اذيت مي شي. تيردراپ: راست مي گي؟ ري وگان: ببين اين ماجرا چطوري پيش رفت؟ تيردراپ به سمت وانت مي رود و يک تبر برمي دارد. ري از داخل وانت او را نگاه مي کند. ري: چي شده؟ تيردراپ با تير شيشه وانت ري وگان را خرد مي کند. ري جيغ مي کشد. نمي تواند رفتار خشن تيردراپ را تماشا کند. صداي ري وگان: هي، چه غلطي داري مي کني؟ هي. الان يه اتفاقي مي افته. تيردراپ سوار وانتش مي شود و راه مي افتد. صداي ري وگان: ما دنبالت ميايم رفيق. مي يايم و پدرت رو در مياريم. خارجي - گورستان - شب تيردراپ و ري از وانت پياده مي شوند. دو چراغ قوه در دست دارند و وارد گورستان مي شوند. از ميان گورها مي گذرند. ري: ما چي کار داريم مي کنيم؟ تيردراپ: دنبال گورهاي پر نشده مي گرديم. تيردراپ و ري از لابه لاي سنگ قبرها گذر مي کنند و زمين را با چراغ قوه هايشان بررسي مي کنند. بالاخره مي ايستند و تيردراپ دوروبر را نگاه مي کند. تيردراپ: اون اينجا نيست. تيردراپ مي نشيند و سيگاري روشن مي کند. ري کنارش مي نشيند. باد مي وزد و برگ هاي خشک را تکان مي دهد. ري: اون هيچ نيست. تيردراپ: يه جايي بايد باشه. از گوستان خارج مي شوند. داخلي- وانت تيردراپ - شب تيردراپ و ري در سکوت مي رانند. ري خوابش گرفته و تيردراپ مقاومت مي کند. ري بيدار مي شود و به نور چراغ هايي که از پشت وانت نزديک مي شوند نگاه مي کند. تيردراپ سرعتش را کم مي کند. صداي آژير مي آيد. ري: تيردراپ بايد وايسي، ببين چي مي خواد. تيردراپ مي ايستد و شيشه را پايين مي دهد. خارجي - وانت تيردراپ - شب کلانتر بسکين با چراغ قوه اي در دست نزديک مي شود. تيردراپ نگاهش مي کند. کلانتر کمي از در وانت فاصله مي گيرد. کلانتر بسکين: پياده شو تيردراپ. بايد باهات حرف بزنم. تيردراپ: فکر نکنم پياده شم. کلانتر بسکين: ربطي به تو نداره. تو دردسر نيفتادي. موضوع برادرته. تيردراپ از آينه بغل نگاهي به کلانتر مي اندازد. تيردراپ: نه. يه امشب رو به حرفت گوش نمي دم. دست تيردراپ به سمت اسلحه مي رود. کلانتر بسکين: از وانت پياده شو و دست هات رو بذار يه جايي که بتونم ببينمشون. زود باش پياده شو. تيردراپ: چرا گفتي؟ چرا؟ رفتي و ديدي مرده. الان خوشحالي؟ بسکين و ري متوجه عصبانيت تيردراپ شده اند. بسکين محتاطانه نگاهي به ري مي اندازد. و اسلحه اش را از غلاف بيرون مي کشد. مي خواهد کنترل اوضاع را در دست بگيرد. اسلحه را به طرف در وانت هدف مي گيرد. کلانتر بسکين: من مي شناسمت. خونواده تم مي شناسم. از وانت پياده شو. تيردراپ اسلحه اش را به سمت بيرون مي گيرد. از آينه بغل بسکين را مي پايد. بسکين حرکت مي کند و دوباره نگاهي به ري مي اندازد. تيردراپ: وقتش رسيده؟ تيردراپ و بسکين از آينه به هم نگاه مي کنند. بسکين به آرامي عقب مي رود. هنوز چراغ قوه اش روشن است. تيردراپ موتور وانت را روشن مي کند و بسکين چراغ را به سمت ري مي گيرد. تيردراپ گاز مي دهد و بسکين را در جاده تنها مي گذارد. داخلي - خانه ري - شب تيردراپ و ري روي مبل نشسته اند. ري: نمي فهمم چرا از پدرم خجالت مي کشم. تيردراپ: خب اون تو رو دوست داشت. براي همين موقعيتش تضعيف شد. ري نگاهي به او مي اندازد. تيردراپ (ادامه مي دهد): اغلب ما مي تونيم قوي باشيم. به اندازه کافي قوي باشيم. و مدت ها همين طور بمونيم. اما دزد هم هستيم. تيردراپ (ادامه مي دهد): براي سال هاي طولاني اون دزد نبود و نبود. و يک روز تبديل به دزد شد. ري: هميشه من رو مي ترسوندي. تيردراپ: براي اين که باهوش بودي. سکوت برقرار مي شود. خارجي - حياط خانه ري - روز ري يک جعبه سنگين را بيرون مي آورد و کاغذهاي داخلش را در آتش مي ريزد. داخلي - خانه ري - روز ري و کاني عکس هاي خانوادگي را از جعبه اي بيرون مي آورد. ري: يه نگاهي بهش بنداز، چي مي بيني؟ کاني آهي مي کشد و باز هم جعبه را مي کاود. ري آلبومي را ورق مي زند. ساني و اشلي نگاه مي کنند. ري: اين پدره، و تيردراپ. ري يک اسب کوچک چوبي را به اشلي مي دهد. ري: اشلي، يادته پدر اين رو درست کرد؟ اشلي: اوهوم. ري: اين مرده رو ببين. ساني عکسي از جساپ و کاني را مي يابد. ساني: خودشه؟ ري: اوهوم. ساني: تو اين عکس چند سالش بوده؟ ري: گمونم همين سن الان من. باز هم عکس ها را تماشا مي کنند. اشلي اسب کوچک را روي ميز مي گذارد. ري عکس کوچکي از يک زن را مي يابد و پشتش را مي خواند. ري: نمي دانم چطور به کسي چون تو علاقه مند شدم. اما مطمئنم مي توانم توجهت را به خودم جلب کنم. براي هميشه دوستت خواهم داشت. خارجي - حياط خانه ري - روز اشلي و ساني مشغول بازي هستند. اشلي: آهان، پيدات کردم. پيدات کردم. خارجي - خانه ري - ايوان- روز مراب و خواهرش آليس در خانه را مي زنند. پس از اندکي صبر مراب دوباره در مي زند. ري با يک اسلحه بيرون مي آيد. مراب و آليس جا مي خورند. مراب: اومديم مشکلاتت رو حل کنيم. ري: همين الان دلم مي خواد سوراخ سوراختون کنم. مراب: مي دونم. اما نمي کني. اون تفنگ رو بذار کنار و با ما بيا. ري: فکر مي کنين ديوونه ام؟ مراب: مي خوايم ببريمت پيش استخوان هاي پدرت. ما مي دونيم کجاست. مي خوايم همه اين حرف و حديث ها رو تموم کنيم. ري: من پشت سرتون حرفي نزدم. مراب: مي دونم. اما ديگران حرف مي زنن. ري: من اسلحه م رو با خودم ميارم. مراب: نه نمياريش. استخوان هاش رو مي خواي؟ تفنگ رو بذار کنار و بيا. خارجي- محوطه - غروب کت، خواهر مراب در ورودي را باز مي کند. مراب به داخل مي راند و کناري توقف مي کند. مراب، تيلي و آليس پياده مي شوند. مراب: مي توني بري و اون ساک رو بدي به من. ري ساک را به او مي دهد و پياده مي شود. مراب: بچه. بايد بدوني که کجايي. فراموش نکن. ري آهي مي کشد. مراب يک اره برقي از پشت وانت بيرون مي آورد و به آليس مي دهد. مراب و کت چراغ قوه هايشان را روشن مي کنند. مراب پيش مي افتد بقيه به دنبالش مي روند. صداي گاو مي آيد. هيچ کس حرفي نمي زند. مراب، آليس و ري جلوتر مي روند. کت اره برقي را در قايقي مي گذارد و مراب قايق را به راه مي اندازد. مراب: اون بايد همين جاها باشه. بايد پيداش کني. ري کتش را درمي آورد، اما لحظه اي مکث مي کند. مراب: خيلي گود نيست. ري دستش را داخل برکه فرو مي برد. آب صدا مي دهد. مراب: همين پايين. مي توني لمسش کني؟ ري ادامه مي دهد. دستش به چيزي مي خورد و ادامه مي دهد. مراب يک چراغ قوه روشن مي کند. ري ترسيده، ولي ادامه مي دهد. مراب: خب حالا اين رو نگه دار. مراب اره برقي را به ري مي دهد. ري: چيه؟ مراب: خب، چه جوري مي خواي دستش رو ببيني؟ ري: نه. آليس: اوه. بيا بچه جون. پدرت مي خواد اين کار رو انجام بدي. همين جاست. اره رو بگير. ري نگاهي به مراب و اطراف مي اندازد. به اره دست نمي زند. آليس: نمي تونه اين کار را بکنه مراب. مراب مي فهمد حق با آليس است. مراب: دستش رو صاف نگه دار بچه. مراب اره را روشن مي کند و دست را مي برد. حال ري به هم مي خورد. دست داخل قايق مي افتد. جسد پدرش را لحظه اي مي بيند. مراب: چرا ولش کردي؟ هر دو تا دستش رو لازم داري. بعد مي گن خودش دستش رو بريد که زندان نره. اين يه حقه قديميه. زود باش. ري دوباره دستش را در آب فرو مي برد. دستش به جسد جساپ مي خورد. مراب اره را روشن مي کند و دومين دست جسد را هم مي برد. ري در حال بي هوش شدن است. مراب کتش را دور او مي پيچد. مراب: ولش کن. ري ديگر چيزي را نمي فهمد. مراب: بريم آليس. قايق حرکت مي کند و ردي از روغن روي سطح آب به جا مي گذارد. داخلي - دفتر کلانتر- اتاق انتظار - روز ري روي صندلي نشسته و منتظر بسکين است. کيسه اي در دست دارد. صداي بي سيم مي آيد. بسکين پيداش مي شود و او را به دفتر دعوت مي کند. کلانتر بسکين: برگرد. داخلي - دفتر کلانتر - روز ري کيسه را روي ميز بسکين مي گذارد. بسکين نگاهي به داخل کيسه مي اندازد و بيني اش را مي گيرد. کلانتر بسکين: چه جوري اينها رو پيدا کردي و آوردي. ري: يکي ديشب اينها رو گذاشته تو ايوون. کلانتر بسکين: گمونم خودم بايد اين کار رو بکنم. آزمايشگاه مشخص مي کنه که دست اونه يا نه. ري: مال خودشه. اينها دست هاي پدرمه. کلانتر بسکين: به زودي مي فهميم. شرط مي بندم پدرت هنوز اين دوروبره و داره ماريجوانا پرورش مي ده. ري بلند مي شود و از اتاق بيرون مي رود. کلانتر بسکين: هي. اون شب شليک نکردم، چون تو توي وانت بودي. هيچ وقت از عموت نمي ترسم. ري از راهرو جواب مي دهد. ري: فکر کنم ازش مي ترسي. کلانتر بسکين: دوست ندارم اين حرف رو از کس ديگه اي بشنوم. ري: زياد در مورد تو حرف نمي زنم. هيچ وقت. داخلي - خانه ري - اتاق کاني - روز ري در اتاق به وسايل جساپ نگاه مي کند. لحظه اي به فکر فرو مي رود. يک بانجو از ميان وسايل بيرون مي آورد و روي تخت مي نشيند. خارجي - حياط خانه ري - روز اشلي با سگش بازي مي کند. اشلي: تو پسر خوبي هستي. پسر خوب. اشلي مي آيد و به ري کمک مي کند تا لباس هاي چرک را جمع کند. کاني لباس ها را روي ميز مي گذارد. ساني روي اسکيت بوردش نشسته است و بازي مي کند. سر و کله تيردراپ پيدا مي شود. تيردراپ: ساني. هي اشلي. دو مرغ در دست دارد و به بچه ها مي دهد. تيردراپ: اينها رو آوردم تا بزرگشون کنين. اشلي: ممن رون. خودروي مسترفيلد جلوي حياط مي ايستد. تيردراپ نگاهي به او مي اندازد. بعد رو به ري مي کند. تيردراپ: اون اينجا چي کار مي کنه؟ ري: نمي دونم. سترفيلد مي آيد. سترفيلد: تو رو مي شناسم. تيردراپ: آره. سترفيلد نگاهي به ري مي اندازد. سترفيلد: به نظر مياد اين پول رو از توي خون در آوردي بچه. دست در جيب کتش مي کند. يک تکه کاغذ قهوه اي در مي آورد و آن را به ري مي دهد. سترفيلد (ادامه مي دهد): اين مال توئه. ري: چطور مال منه؟ سترفيلد: اون يارو اسم نداشت. اما خبر خوب براي تو اينه که همه حساب هاي جساپ رو تسويه کرد. ري: هنوزم هست؟ سترفيلد: مي تواني روش حساب کني. ما سهم خودمون رو برداشيتم و بقيه ش موند براي تو... نمي دونم چطور اين کار رو کردي. ري: آدم سرسختي ام. گفته بودم بهت. سترفيلد دنبال جمله مناسبي مي گردد. سترفيلد: مواظب خودت باش. باشه؟ نگاهي به تيردراپ مي اندازد و مي رود. ري نگاهي به کاني مي اندازد. خارجي - خانه ري - ايوان - روز. تيردراپ در ايوان نشسته است. ساني و اشلي هم روي پله ها نشسته اند. تيردراپ بانجو را در دست گرفته است. ساني: بيا. تيردراپ: خب خيلي وقته نزدم. يه کم عقب بنشين. عصبي ام مي کنين. اَه. ساني و اشلي در ايوان نشسته اند. و تيردراپ شروع مي کند. لحظه اي بعد نواختن را قطع مي کند و بانجو را زمين مي گذارد. تيردراپ: هيچ وقت به خوبي پدرتون نمي زدم. نگاهي به پايين مي اندازد. سکوت مي کند. چيزي فکرش را مشغول کرده. تيردراپ: مي دونم کيه. ري: چي؟ تيردراپ: جساپ. مي دونم کيه. به سمت وانتش مي رود. ري نگاهي به بانجو مي اندازد. ري: بايد اين رو با خودت ببري. تيردراپ برمي گردد و بانجو را مي گيرد. بعد پشيمان مي شود. تيردراپ: اوه. نه. شما براي من نگهش دارين. لحظه اي در سکوت همديگر را نگاه مي کنند. تيردراپ سوار وانتش مي شود و ري او را در حين دور شدن نگاه مي کند. ري در ايوان مي نشيند. ساني و اشلي به او مي پيوندند. در حالي که مرغ هايشان را در بغل دارند. ساني: اون پول ها معنيش اينه که داري مي ري؟ ري: هيچ وقت ترکتون نمي کنم. چرا اين فکر رو کردي. ساني: شنيديم مي خواي بري ارتش. مي خواي ترکمون کني؟ ري: اگه شماها پيشم نباشين مي ميرم. ري سر خواهرش را مي بوسد. ري (ادامه مي دهد): من هيچ جا نمي رم. اشلي مرغش را به ري مي دهد. بانجو را برمي دارد، روي ايوان مي نشيند و ناشيانه آن را مي نوازد. منبع: ماهنامه فيلمنامه نويسي فيلم نگار 1+100
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-