تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حقيقت ايمان اين است كه حق را بر باطل مقدم دارى، هر چند حق به ضرر تو و باطل به ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837605244




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

استخوان زمستان WINTERS BONE (قسمت اول)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
استخوان زمستان WINTER
استخوان زمستان WINTER"S BONE (قسمت اول)     فيلمنامه نويسان• دبرا گرانيک، آن روسليني بر اساس رماني به همين نام نوشته دنيل وودرل مدير فيلم برداري• مايکل مک دانا تدوين• آلفونسو گونسالوز موسيقي• ديکن هينکليف تهيه کننده• اليکس ماديگان، آنه روسيلني بازيگران• جنيفر لارنس، جان هاوکز، ديل ديکي ژانر• درام محصول 2010 آمريکا برنده جايزه ويژه هيئت داوران جشنواره ساندنس کانديداي اسکار بهترين فيلمنامه اقتباسي سال 2010 افتتاحيه   نماي باز از محوطه اي سرد و زمستاني با يک تريلر و يک پرچم آمريکا که در باد مي رقصد. ساني پسرک 12 ساله و خواهرش اشلي 6 ساله روي يک ترامپولين جست و خيز مي کنند. با گربه شان بازي مي کنند و سوار اسکيت بوردشان مي شوند. صداي خواننده: اون پايين ها سمت ميزوري وقتي اين ملودي رو شنيدم / وقتي يه بچه کوچولو بودم که روي زانوي مادرم نشسته بودم/ پيرها آواز مي خوندن و نواي بانجوها مي اومد/ خيلي آروم و شيرين/ شب بخير کوچولوي من رو زانوي مامان بخواب/ در روياهام با ديگه به اين تپه هاي قديمي سفر کردم با خودم/ انگار که مامان هنوز اونجاست/ و پيرها هم مثل قديم مي خونن و مي نوازن. اشلي به ري، خواهر 17 ساله اش کمک مي کند تا رخت هاي شسته را پهن کند. ري دگمه هاي لباس عروسک اشلي را مي بندد، آن را به خواهرش مي دهد و بعد سبد رخت چرک را برمي دارد. صداي خواننده: اون پايين ها سمت ميزوري وقتي اين لالايي رو شنيدم/ وقتي ستاره ها چشمک مي زدن و ماه مي درخشيد/ صداي مادرمو مثل روزهاي قديم به ياد ميارم/ که برام لالايي مي خونه ري: بريم. تيتراژ فيلم روي تصاويري از درختزارها مي آيد. داخلي- خانه ري - صبح   ري صورتش را در ظرف شويي آشپزخانه مي شويد و آن را با حوله خشک مي کند. صداي موسيقي ملايمي از راديو به گوش مي رسد. اشلي روي مبلي خوابيده و پتويي روي خود کشيده است. ري (زمزمه مي کند): اشلي پاشو. اشلي نگاهي به برادرش که روي مبلي ديگر خوابيده مي اندازد. اشلي: پاشو، پاشو. ري تکه اي چربي را درون تابه مي انداز. سيب زميني پوست مي کند و به چربي آب شده اضافه مي کند. از راديو صداي گزارشگر هواشناسي به گوش مي رسد که درباره موج تازه سرما صحبت مي کند. اشلي پيچيده در پتو، به ري و اجاق گاز نگاه مي کند. ري: صبح بخير. اشلي: صبح بخير. ري در يخچال را باز مي کند و دنبال چيزي مي گردد تا به سگ بدهد. ظرفي را از يخچال بيرون مي آورد و محتوياتش را بو مي کند و به دست اشلي مي دهد. ري: از هيچي بهتره. اشلي بيرون مي رود تا غذاي سگ را بدهد. خارجي - خانه ري- چند لحظه بعد   اشلي ظرف غذاي سگ را به آن سوي حياط مي برد. نيک داگ سگ خانواده با اشتياق به سويش مي آيد. اشلي ظرف را روي زمين مي گذارد. داخلي - خانه ري- حمام- ادامه   ري موهاي خيس مادرش را شانه مي کند. ترانه اي از راديو پخش مي شود. ساني با سگي در بغل وارد مي شود. ري: اين ديگه کيه؟ ساني: کره بادوم زميني. ري: کره بادوم زميني رو کجا پيدا کردي؟ ساني: تو جنگل. ري: بامزه اس. ري و مادرش دستي به سر سگ مي کشند. خارجي - جاده خاکي - روز   ري، ساني، اشلي و دو سگ به طرف مدرسه مي روند. ري: «خونه » رو هجي کن. اشلي: اچ، او. ري: آو. اشلي: يو، اِي. ري: نه، نه. اشلي: يو. ري: سسسس... اشلي: اِس، اي. ري: اچ، او، يو، اس، اي. هفت به علاوه دو؟ اشلي: نُه. ري: خوبه. داخلي - مدرسه - کلاس بچه ها - روز   اشلي و بقيه بچه ها کاردستي هايشان را روي ميز گذاشته اند. ري نگاهي به او مي اندازد و در راهرو به سمت کلاس هاي دبيرستان حرکت مي کند. داخلي- دبيرستان - کلاس نوجوانان - روز   يک کلاس آموزش مراقبت از فرزند. هر يک از دانش آموزان ماکتي از يک نوزاد را در آغوش گرفته و دستورات معلم را اجرا مي کنند. ري از راهرو داخل کلاس را نگاه مي کند. معلم: حرکتش بدين. آروم. سرش رو نگه دارين. حالا بذاريدش روي شونه تون. بايد يه کم بالاتر ببرينش، اما هنوز مراقب سرش باشين مطمئن شين که درست... تصاويري از نوجوانان داخل کلاس که سعي مي کنند ماکت بچه را به درستي بغل کنند. داخلي - راهروي مدرسه - روز   دانش آموزان يک کلاس آماده ورود به سالن ورزش مي شوند. ري از مسير مخالف مي آيد و به آنها مي رسد. صدايي از بلندگوي مدرسه: مي شه توجه کنين لطفاً؟ کساني که مايلن پس از پايان تحصيل به کشورشون خدمت کنن... يکي از هم کلاسي هاي سابق ري او را مي بيند و به سويش مي رود. دخترک: هي، ري. صداي بلندگو: ... جلسه روز جمعه ساعت سه بعد از ظهر در اتاق خانم بلر برگزار مي شه... داخلي - راهروي مدرسه - روز   از پشت شيشه در ورودي ورزش کردن بچه ها در سالن را شاهديم. ري از پنجره آنها را نگاه مي کند. صداي بلندگوي مدرسه: جلسه دانشگاه ترومن دوشنبه آينده ساعت هشت و چهل و پنج دقيقه برگزار مي شه. صداي معلم ورزش: رو به جلو، حرکت. صداي بلندگوي مدرسه: اگه مايل به شرکت در اين جلسه هستين، لطفاً در دفتر ناظم مدرسه ثبت نام کنين. صداي معلم ورزش: جلو، حرکت. صداي بلندگوي مدرسه: مهموني سالگرد تأسيس نيروي دريايي شنبه شب برگزار مي شه. همه دانش آموزان متوسطه همراه با والدينشون مي تونن در اين مهموني شرکت کنن. ري راه مي افتد و مي رود. خارجي - حياط خانه بلاند ميلتون - روز   سونيا، از اقوام ري، دارد در اصطبل به اسب هايش غذا مي دهد. سونيا و شوهرش در همسايگي خانواده ري زندگي مي کنند. سونيا (رو به اسب ها): خوبه. خارجي - حياط خانه ري- روز   ري اسبي را از حياط خارج کرده و به سمت اصطبل سونيا مي رود. خارجي - حياط خانه بلاند ميليتون - روز   ري وارد اصطبل مي شود. ري: سلام سونيا. سونيا: سلام ري. سونيا چنگک را زمين مي گذارد و رو به ري مي کند. سونيا: تو و بچه ها خوبين؟ ري: يه خورده اوضاع مالي مون خوب نيست. سونيا: آخرين باري که اين اسب غذا خورده کي بوده؟ ري: چهار روزي مي شه. سونيا: اين يونجه ها مدتيه گرون شدن. خبر داري؟ ري: بله خانوم... راستش مي خواستم ببينم مي تونين اين رو با اسب هاي خودتون نگه دارين؟ پس از سکوتي طولاني، سونيا در را باز مي کند و اسب ري را راه مي دهد. سونيا (رو به اسب ري): خب جينجر، بيا تو. خوبه. يه کم از اونها بخور بيا. شروع کن. ري: ممن رون سونيا. سونيا: خواهش. ري آخرين نگاه را به اسب مي اندازد و به سمت بيرون راه مي افتد. خارجي - حياط خانه ري - روز   ري چوب خرد مي کند. هدفون بر گوشش است و موسيقي گوش مي کند. صداي يک خودرو مي آيد. نيک داگ پارس مي کند و به سمت در حياط مي دود. خارجي - خانه ري - ايوان - روز   کلانتر بسکين: امروز حالت چطوره؟ ري پاسخي نمي دهد. کلانتر بسکين: بريم تو. بايد با مادرت صحبت کنم. ري در را باز مي کند و کنار مي رود. ري: اون خيلي حرف نمي زنه. کلانتر بسکين وارد خانه مي شود. صداي کلانتر بسکين: خانوم؟ مي خواستم ببينم مي تونم چند تا سؤال ازتون بپرسم؟... خانوم؟ ري مي شنود که مادرش واکنشي نشان نمي دهد. بسکين به ايوان باز مي گردد. ري: بهتره از خودم بپرسي. بسکين دقيقاً مقابل ري مي ايستد و به ستون ايوان تکيه مي دهد. کلانتر بسکين: مي دوني که پدرت فراريه، مگه نه؟ ري: خب که چي؟ کلانتر بسکين: به نظر مياد دوباره گندکاري کرده. ري: مي دونم چه اتهام هاي سنگيني بهش زدين. اما نتونستين ثابت کنين. هميشه بايد اتهام ها رو ثابت کنين. کلانتر بسکين: خب ثابت کردنش کار سختي نيست. اما من به خاطر اين اينجا نيستم. هفته ديگه دادگاهشه و فکر نکنم تو دادگاهش حاضر بشه. ري: شايدم اومد و يه سري بهتون زد. کلانتر بسکين: ممکنه. ولي بهتره بدوني اون اين خونه رو براتون گذاشته و بقيه داراييش رو نفله کرده. ري: ديگه چي کار کرده؟ کلانتر بسکين: جِساپ همه چيز رو واگذار کرده. اگه تو دادگاه حاضر نشه... ببين موضوع از اين قراره که اگه نياد، اين خونه رو هم از دست مي دين... جايي دارين برين؟ ري به وضوح شوکه شده ولي مي کوشد خوددار باشد. ري: پيداش مي کنم. کلانتر بسکين: دخترجون خودم دنبالشم. ري: گفتم پيداش مي کنم. بسکين نگاهي به اطراف مي اندازد. بلاند ميلتون را مي بيند که از دور به او چشم دوخته است. بسکين لحظه اي بعد به راه مي افتد. کلانتر بسکين: به پدرت بگو که اگه نياد چه ضرري مي کنه. بسکين سوار خودرو مي شود و راه مي افتد. بلاند ميلتون و سونيا در حياط دارند پوست يک گوزن شکار شده را مي کنند. ساني در ورودي را باز مي کند و به سمت ري مي رود که به بلاند ميلتون و سونيا زل زده است. ساني: شايد يه تيکه ش رو به ما بدن. ري: شايد. ساني: شايد بهتره ازشون بخوايم. ري نگاهي به برادر کوچک ترش مي اندازد و چانه اش را در دست مي گيرد. ري: هيچ وقت براي چيزي التماس نکن. داخلي - خانه ري - شب   اشلي و ساني خود را کنار اجاق چوبي گرم مي کنند. سونيا وارد مي شود ظرف بزرگي در دست دارد. سونيا: شب بخير ري. سونيا: بچه ها، هي کاني. فکر کردين ما شما رو به کلي فراموش کرديم؟ سونيا ظرف را روي ميز مي گذارد. سونيا: يه کم گوشت براتون آوردم. يه کم سيب زميني و يه چيزهايي که بخورين. ري: ممن رون. مي خوريم. سونيا: يه مقدار هيزم تو حياط گذاشتم. ازش استفاده کنين. ري: باشه. سونيا: ديديم که بعد از ظهر مأموره اومده بود اينجا. همه چي مرتبه؟ ري: دنبال پدر مي گشت. ساني گوش تيز کرده و توجه مي کنه. سونيا: دنبال جساپ مي گشت؟ تو مي دوني اون کجاست؟ ري: نه. سونيا: مطمئني؟ ري: آره. سونيا: باشه، باشه. فکر کنم چيزي نداشتي بهش بگي. مگه نه؟ ري: اگه داشتم هم نمي گفتم. سونيا: مي دونيم. بهتره خودت باهاش کنار بياي، درسته؟ سونيا هنگام خروج با کاني خداحافظي مي کند و در را مي بندد. ري نگاهي به برادر و خواهرش مي اندازد. ري: چطوره امشب يه کم گوشت گوزن بخوريم؟ خوبه نه؟ اشلي: اوهوم. ري: خيله خب. هر دوتون بايد بياين اينجا و ببينين چطوري درستش مي کنم. خارجي - جاده روستايي - روز   ري در يک جاده خاکي راه مي رود و به يک جاده ماشين رو مي رسد. خارجي - خانه گيل - ايوان - روز   ري از حياط عبور مي کند و به ايوان مي رسد. او در مي زند و منتظر مي ماند. صداي موسيقي ترش متال از داخل خانه مي آيد. گيل در را باز مي کند. دختري هفده ساله که فرزندش ند را در آغوش دارد. گيل: خدا رو شکر که تويي و دوباره سروکله پدر ومادر فلويد اينجا پيدا نشده. يه جوري نگام مي کنن انگار که من گناهي مرتکب شدم. داخلي - خانه گيل- اتاق نشيمن - روز   فلويد هجده ساله با چکمه ها و لباس هاي نوجوانانه اش نشسته است. فلويد: مي شه دهنت رو ببندي و پشت سرشون حرف نزني. اونها يه سقف بالاي سرت گذاشتن، مگه نه؟ ري: هي فلويد مي خواي من رو دعوت کني بيام تو يا بايد بيرون وايسم و باهات صحبت کنم؟ فلويد: مي توني بياي تو. ري وارد خانه مي شود و از پشت سر فلويد به آشپزخانه مي رود. داخلي - خانه گيل- آشپزخانه - روز   گيل ند را بغل کرده و ري را در آغوش مي گيرد. ري: سلام. گيل: سلام. ري ند را در آغوش مي گيرد. بهترين دوستش به تازگي بچه دار شده است. ري: أَه. گيل: شروع نکن، بيا. گيل ند را به سمت اتاق خواب مي برد. ري هم به دنبالش راه مي افتد. داخلي - خانه گيل - اتاق خواب- روز   ري خود را روي تخت پرتاب مي کند. گيل هم کنارش دراز مي کشد. نه ميان آنهاست. گيل: خيلي وقته خبري ازت نيست رفيق. ري: اوضاع به هم ريخته. گيل: چي شده؟ ري: کلانتر اومد دنبال پدرم مي گشت. اگه روز دادگاه اونجا نباشه، خونه رو از دست مي ديم. بايد برم آرکانزاس دنبالش. گيل: مي گه نه. ري: گفتي پول بنزين رو خودم مي دم؟ گيل: گفتم ولي قبول نمي کنه. ري: چرا؟ گيل: اون هيچ وقت چراش رو به من نمي گه ري. فقط مي گه نه. ري: اين خيلي بده که اون نمي ذاره تو هيچ کاري بکني. تو هم هيچ کاري نمي کني. گيل: وقتي ازدواج کني شرايط فرق مي کنه. گيل دوباره در تخت دراز مي کشد. ري: واقعاً درست نيست. چون تو هيچ مقاومتي نمي کني. گيل: نه بايد بخوابه. گيل ند را از بغل ري بيرون مي کشد. گيل (در گوش نوزاد زمزمه مي کند): بيا اينجا. ري از اتاق خارج مي شود و گيل با نگاه تعقيبش مي کند. خارجي- جنگل - روز   ري از يک تپه پوشيده از درخت بالا مي رود. خارجي- حياط خانه تيردراپ - روز   ري وارد حياط مي شود. سگ ها به استقبالش مي آيند. ويکتوريا زني سي و چند ساله در را باز مي کند. ويکتوريا: چي تو رو کشونده اينجا؟ کسي مرده؟ ري: دنبال پدرم مي گردم. ويکتوريا در را نگه مي دارد و ري را به خانه دعوت مي کند. ويکتوريا: بيا تو، بيرون خيلي سرده. ري وارد خانه مي شود و ويکتوريا به دنبالش. داخلي- خانه تيردراپ - آشپزخانه - روز   ري و ويکتوريا وارد آشپزخانه مي شوند. ويکتوريا: بلند صحبت نکن. تيردراپ هنوز تو رختخوابه. ري کتش را درمي آورد و پشت ميز مي نشيند. ويکتوريا دو فنجان قهوه مي ريزد. ري: امروز مأمور اومد. پدر همه چيز رو با يه امضا وثيقه گذاشته. ويکتوريا من بايد پيداش کنم و ببرمش دادگاه. تيردراپ عموي ري، چهل و چند ساله با ريش نتراشيده و سر و وضعي آشفته وارد مي شود سيگاري روشن مي کند و از کنار ري رد مي شود. تيردراپ: تو نبايد اين کار رو بکني. دنبال جساپ نگرد. تيردراپ پشت ميز مي نشيند. تيردراپ (ادامه): بياد يا نياد اونه که بايد بره زندان نه تو. ري: تو مي دوني اون کجاست نه؟ تيردراپ: لزومي نداره تو بدوني اون کجاست. ري: اما تو مي دوني... تيردارپ نگاهي تهديدآميز به ري مي اندازد. تيردراپ: من نديدمش. ويکتوريا يک فنجان قهوه جلوي تيردراپ مي گذارد. سکوت آشپزخانه را فرا گرفته است. ري: فکر مي کني مي تونه با آرتور کوچولو و بقيه فرار کنه؟ تيردراپ بي توجه به ري خشاب يک تپانچه را پر مي کند. تيردراپ: هيچ وقت طرف آرتور و خونه اشش نرو و با هيچ کدوم از اطرافيانش حرفي نزن. پشبيمون مي شي. ري: هنوز با هم فاميليم. مگه نه؟ تيردراپ همچنان با تپانچه بازي مي کند. تيردراپ: روابط ما با اونها شکرآب شده. تيردراپ تپانچه را روي ميز مي گذارد. ويکتوريا: تو اونها رو خوب مي شناسي تيردراپ. مي توني ازشون بپرسي. يتردارپ: خفه شو. ويکتوريا: هيچ کدومشون اون قدر با تو اختلاف ندارن که جوابت رو ندن. تيردراپ: يه بار بهت گفتم خفه شو. تيردراپ برمي خيزد و به سمت اجاق مي رود در حالي که پشتش به ري است. ري: خداي من، پدرم تنها برادرتونه. تيردراپ برمي گردد و نگاهي به او مي اندازد. تيردراپ: فکر مي کني فراموش کردم؟ آره؟ من و جساپ چهل سال با هم بوديم، اما من نمي دونم اون الان کجاست. من هم نمي رم دنبالش بگردم. ويکتوريا مي کوشد با عوض کردن موضوع صحبت، جو را آرام کند. ويکتوريا: ري هنوزم مي خواي به ارتش بپيوندي؟ ري: نه، فکر نکنم ديگه بخوام (رو به تيردراپ) گوش کن... تيردراپ به ري حمله مي کند. موهايش را مي گيرد و صورتش را جلوي صورت خود مي آورد. تيردراپ (سر تکان مي دهد): نه. تيردراپ ري را رها مي کند و از آشپزخانه خارج مي شود. ويکتوريا نگاهي به ري مي اندازد و به دنبال تيردراپ مي رود. ري روي صندلي نشسته و صداي مشاجره آن دو را از اتاق بغلي مي شنود. برمي خيزد و کتش را برمي دارد. صداي ويکتوريا: اون به کمک احتياج داره. تيردراپ: نه. نه. گوش کن. گوش کن. بهش بگو دوروبر خونه ش بمونه و جايي نره. اينو بهش بده و همين الان روونه ش کن بره. ويکتوريا به آشپزخانه باز مي گردد. ويکتوريا: تيردراپ مي گه بهتره دوروبر خونه تون بموني عزيزم. مي گه اين به نفعتونه. ويکتوريا کمي ماده مخدر به ري مي دهد. ويکتوريا: اينو بزن که راه برگشت کوتاه بشه. ري ماده مخدر را مي گيرد. ري: ممن رون. ويکتوريا ري را نگاه مي کند که از خانه خارج مي شود. خارجي - جاده خاکي -عصر   ري همچنان به راه رفتن ادامه مي دهد. خارجي - جاده خاکي - نزديک غروب   ري از جاده خارج مي شود و از تپه اي بالا مي رود. خارجي- حياط خانه مگان - نزديک غروب   ري وارد حياط مي شود. الاغي پشت حصار مشغول گاز زدن به يک سيب نيمه خورده شده است. ري سيب را از زمين برمي دارد و به دهان الاغ مي گذارد. مگان، دختري بيست ساله از ايوان ري را صدا مي زند. مگان: هي اينجا چي کار داري؟ ري: جساپ پدرمه، از دوست هاي آرتور کوچولو. بايد پيداش کنم. مگان نگاهي به ري مي اندازد. مدتي طول مي کشد تا جواب بدهد. مگان: صبر کن. مگان داخل خانه مي رود. ري نگاهي به دوروبر حياط مي اندازد. باد مي وزد. صدايش در گوش ري مي پيچد. مگان برمي گردد و در حالي که کتي پوشيده و به سمت ري مي رود، او را به سمت مسيري باريک و پنهان در گوشه حياط راهنمايي مي کند. مگان: اسم من مگانه و تو رو هم مي شناسم. چند بار تو مهموني ها ديدمت. جساپ رو هم وقتي ديدم شناختم. البته زياد باهاش حرف نزدم. ري: مي شناسيش؟ مگان: وقتي اين دوروبر ديدمش شناختمش. شنيدم يه کارهايي کرده. ري: آدم عجيب و غريبيه. مگان: اين روزها همه عجيب و غريبن. لازم نيست بلند بگي. داخلي- خانه آرتور کوچولو - عصر   آرتور کوچولو، سي و چند ساله با عصبانيت از پنجره بيرون را مي نگرد. خارجي - حياط خانه آرتور کوچولو - غروب   مگان و ري به سمت خانه آرتور کوچولو مي روند. مگان: اگه آرتور براي يکي دو روز رفته باشه، بايد بري، فهميدي؟ در باز مي شود و آرتور کوچولو لبخندي به ري مي زند. آرتور کوچولو: مي دونستم. من تو روياهات بودم مگه نه روتي کوچولو؟ ري: اسمم ريه عوضي و فقط دنبال پدرم مي گردم. آرتور کوچولو: بفرمايين تو خانوم ها. ري جلو مي افتد و وارد مي شود. مگان به دنبال او. داخلي - خانه آرتور کوچولو - عصر   نوري کم رمق از پنجره به داخل مي تابد. آرتور کوچولو خود را به بازي با سگش سرگرم مي کند. ري و مگان نزديک در ايستاده اند و آرتور را در آن سوي اتاق نگاه مي کنند. ري: زياد طول نمي کشه مرد، دنبال پدرم مي گردم و فکر کردم شايد تو ديده باشيش. شايد شما دو تا يه کارهايي با هم مي کردين. آرتور سگ را رها مي کند و روي مبلي مي نشيند. آرتور کوچولو: آخرين بار تابستون بود که ديدمش. خونه شما. ري: از اون موقع تا حالا نديديش؟ آرتور کوچولو: نه. ري: اون از خونه رفت و يه جايي قايم شد. نمي دوني کجا؟ آرتور کوچولو: مگه کري بچه؟ ري: يه مادر و دو تا بچه رو دستم موندن. بايد پيداش کنم. آرتور کوچولو: اگه ديدمش بهش مي گم چي گفتي. آرتور سيگاري روشن مي کند. دست هايش مي لرزند. مگان: پدرت ولتون کرد و رفت؟ خيلي نامرديه. ري: خب مجبور بود. گرفتاري داشت، مي دوني؟ ري به آرتور چشم دوخته است. آرتور نيم خيز مي شود. آرتور کوچولو: مواد مي زني؟ ري: نه. آرتور کوچولو: يه سيگاري کوچولو چطور؟ ري: نه. آرتور کوچولو ضربه اي به ميز جلويش مي زند و بلند مي شود. آرتور کوچولو: پس فکر کنم ديگه کاري با هم نداريم. دستش را بلند مي کند و در خروجي را نشان مي دهد. آرتور کوچولو (ادامه مي دهد): برين. ري و مگان به سرعت خارج مي شوند. آرتور آنها را نگاه مي کند. خارجي - جاده لون استار- عصر   مگان و ري در جاده راه مي روند. مگان: به هيچ کس نگو من اين رو گفتم باشه؟... اما بايد از تپه بالا بري و دنبال تامپ ميلتن بگردي. اميدوارم باهات حرف بزنه. معمولاً اين کار رو نمي کنه. ري: از اون مرد بيشتر از همه مي ترسم. مگان: خب ترسيدن کافي نيست. اون پدر بزرگمه و من هنوز مي ترسم عصبانيش کنم. به راه رفتن ادامه مي دهند تا به خانه مگان مي رسند. منبع: ماهنامه فيلمنامه نويسي فيلم نگار 1+100  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 562]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن