تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836681895
كودكي از دست رفته
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
كودكي از دست رفته نويسنده :گراهام گرين ترجمه : رضا رضايي درباره كتاب و سرنوشت شايد فقط در دورة كودكي است كه كتاب تأثير عميقي بر زندگي ما مي گذارد. البته در بزرگسالي هم از كتاب خوش مان مي آيد، سرمان گرم مي شود و حتي بعضي از ديدگاه هاي مان تغيير مي كند، اما در بزرگسالي وقتي كتاب مي خوانيم، بيشتر دنبال دليل و شاهد هستيم براي چيزهايي كه از قبل در ذهن مان داريم: همان طور كه در رابطه عاشقانه دنبال بازتاب قشنگ تري از ويژگي هاي خودمان هستيم. در كودكي كتاب حكايت آيندها ست و چيزهايي درباره آينده به ما مي گويد ، مانند پيشگويي كه در دسته ورق ها سفري طولاني يا مرگ در درياها را مي بيند و بر آينده ما اثر مي گذارد. فكر مي كنم به همين علت است كه آن روزها كتاب آن همه به ما هيجان مي داد. امروز چه چيزي از كتاب خواندن به دست مي آوريم كه با هيجان ها و كشف هاي ما در چهارده سال اول زندگي مان برابري كند؟البته وقتي مي شنوم كه مثلا قرار است در بهار امسال رمان جديدي از اي.ام.فورستر(1) چاپ بشود ، خود به خود توجهم جلب مي شود و به آن علاقه پيدا مي كنم ، اما اين انتظار ملايمي كه در من شكل مي گيرد تا لذت شسته رفته اي از اثر فورستر ببرم ، اصلا قابل مقايسه نيست با آن تب و تاب و تپش دل و كيف و هيجاني كه زمان كودكي ام با ديدن رمان ناخوانده اي از رايدر هاگارد(2) ، پرسي و سترمن(3)، كاپيتان بريرتن(4) يا استنلي ويمن(5) در قفسة كتاب،وجودم را فرا مي گرفت . آن روزها مشتاق لحظه هاي حساس بودم ؛ نقاط عطفي كه در آن زندگي در مسير خود به سوي مرگ پيچ و خم تازه اي پيدا مي كند. خيلي واضح به ياد دارم كه يكباره ، انگار كليدي توي قفل چرخيده باشد ، متوجه شدم كه مي توام كتاب بخوانم ـ نه فقط جمله هاي كتاب درسي با آن بخش هايي كه مانند واگن هاي قطار به هم وصل مي شدند ـ بلكه كتاب به معناي واقعي . اين كتاب واقعي ، جلد نازكي داشت؛ با تصوير پسركي كه دست و پا و دهانش را بسته بودند و با طناب آويزان شده بود توي چاهي كه آب آن تا كمر او بالا آمده بود ـ يكي از ماجراهاي ديكسن برتِ(6) كارآگاه بود. در تمام مدت طولاني تعطيلي تابستاني ام رازم را در سينه نگه داشتم ، چون نمي خواستم كسي بفهمد كه من مي توانم كتاب بخوانم. انگار همان موقع هم بفهمي نفهمي تشخيص مي دادم كه به لحظة حساسي رسيده ام . تا موقعي كه نمي توانستم كتاب بخوانم جايم امن بود، گردونه به حركت در نيامده بود ، اما حالا ديگرزندگي آينده چيده شده بود توي قفسه هاي كتاب و منتظر بود كودك به سراغش بورد و انتخابش كند . كدام سرنوشت را انتخاب مي كردم؟ شايد زندگي يك حسابدار خبره ، يك كارمند مستعمرات ، صاحب كشتزاري در چين ، كارمند ثابت بانك ، خوشبختي و بدبختي و سرانجام هم مردم به اين يا آن شكل، چون واقعا همان قدركه شغل مان را انتخاب مي كنيم مرگ مان را هم انتخاب مي كنيم ، يعني نتيجه كارهاي كرده و نكرده ماست، نتيجه ترس ها و شجاعت ها . مادرم انگار رازم را فهميده بود، چون وقتي مي خواستيم از تعطيلات به خانه برگرديم كتاب درست حسابي ديگري به من دادند كه توي قطار بخوانم ـ جزيره مرجاني (7) اثر رابرت بالانتاين(8) كه فقط يك تصوير داشت ، آن هم اول كتاب. اما من كه نمي خواستم رازم فاش بشود در تمام مدت طولاني سفر به همين يك تصوير زل زدم و لاي كتاب را باز نكردم. ولي در قفسه هاي كتاب منزل مان (كه تعدادشان زياد بود ، چون خانواده پرجمعيتي بوديم( كتاب هايي منتظرم بودند ، به خصوص يكي از كتاب ها بيشتر ، اما قبل از برداشتن اين كتاب از توي قفسه ، بد نبود چند كتاب ديگر را هم تصادفي از قفسه بردارم . هركدام آنها شبيه گوي بلوريني بود كه كودك خيال مي كرد حركت زندگي را در آن مي بيند . يكي شان جلدي داشت كه خيلي قشنگ و رنگارنگ بود؛ اسمش هواپيماي راهزن(9) بود، نوشته كاپيتان گيلسن(10). فكر مي كنم لااقل شش بار اين كتاب را خوانده باشم . داستان تمدن گمشده اي بود در صحراي آفريقا ؛ راهزن يانكي تبهكاري با هواپيمايي شبيه بادبادك كابين دار و بمب هايي به اندازه توپ تنيس مي خواست شهر زرين را نابود كند. قهرمان داستان جواني بود كه به اردوگاه راهزن رخنه مي كرد تا هواپيما را از كار بيندازد و شهر را نجات بدهد . اما دستگير مي شدو مي ديد كه دشمنانش دارند قبرش را مي كنند. قرار بود اول صبح تيرباران بشود. يانكي دل رحم براي وقت گذراني و دور كردن فكرهاي بد از سر جوان ، با او ورق بازي مي كرد ـ بازي بچگانه و معصومانه «سرباز دلير» . ياد اين بازي شبانه در آستانه مرگ ، سال ها در ذهنم پرسه مي زد تا بالاخره در يكي از رمان هايم با شرح بازي پوكري در شرايطي بسيار متفاوت توانستم از آن خلاص بشوم. كتاب ديگري هم بود به اسم سوفي كراوونيايي(11)نوشتة انتني هوپ (12) ـ داستان دختر آشپزي كه ملكه مي شد. يكي از اولين فيلم هايي كه در عمرم ديدم ، حدود سال 1911 ، از روي همين كتاب ساخته شده بود. هنوز صداي تلق تلوق عبور توپخانه ملكه از گذرگاه بلند كراوونيا را مي شنوم كه همه اش را نوازنده اي با پيانو مي زد . كتاب سرگذشت فرانسيس كلود(13) نوشته استنلي ويمن هم توي قفسه كتاب ها بود و همين طور محبوب ترين كتابم در آن برهه از عمرم به اسم گنج هاي سليمان (14) نوشته رايد هاگارد. اين كتاب شايد آن شوق لحظه هاي حساس را در من اقناع نكرد، اما شكي نيست كه بر آينده ام تاثير گذاشت . اگر سرگذشت رمانتيك الن كوئاترمين (15) ، سرهنري كرتيس (16) ، كاپيتان گود(17) و مهم تر از از همه گاگول (18)(ساحرهباستاني) را در اين كتاب نخوانده بودم ، آيا در نوزده سالگي به سراغ فهرست مشاغل وزارت مستعمرات مي رفتم ؟ واقعا چيزي نمانده بود كه به استخدام نيروي دريايي در نيجريه (19) دربيايم . بعدا هم كه آفريقا را بيشتر شناختم ، باز هم همين تصور عجيب وغريبم درباره آفريقا در ذهنم باقي مانده بود. در سال 1935 بيمار وتب زده روي تختي در كلبه يكي از بوميان ليبريا(20) دراز كشيده بودم ، و شمعي كه توي يك بطري خالي روشن كرده بودند داشت تمام مي شد ، و موشي هم در تاريكي مي رفت ومي آمد. آيا طلسم لاعلاج گاگول ، با آن جمجمه زرد و بي مو و آن پوست چروكيده سر ، كه مثل كله افعي كش مي آمد و جمع مي شد ، وادارم نكرده بود كه سراسر سال 1942 را در دفتر دلگير كوچكي در فريتاون (21) سيرالئون (22) بمانم و كار كنم ؟ سرزمين كوكوئاناها(23) در آن سوي صحرا و رشته كوه سينه سبا(24) شباهت چنداني نداشت با خانه اي كه سقفش حلبي بود و درزميني باتلاقي ساخته شده بود كه در آن كركس ها مثل بوقلمون هاي اهلي رفت و آمد مي كردند ، سگ هاي دله دزد با زوزه كشيدن در شب هاي مهتابي مرا بيدار نگه مي داشتند و زنان سفيد پوستي كه با خوردن داروي مالاريا زرد شده بودند ، سوار ماشين مي شدند و به باشگاه مي رفتند . اما هم آن سرزمين و هم اين منطقه به هر حال در يك قاره بودند.با آن كه خيلي از يكديگر فاصله داشتند، باز مال يك ديار خيال بودند؛ ديار شك و ترديد ، ديار نشناختن راه. من يك بار كمي به گاگول و شكار كنندگانش نزديك تر هم شدم . شبي بود در زيگيتا(25) ، در قسمت ليبريايي مرز گينه فرانسه .(26) خدمتكارهايم در كلبه تخته پوش شان نشسته بودند و دست شان را روي چشم شان گذاشته بودند و كسي داشت طبل مي زد و كل مردم شهرك پشت درهاي بسته ايستاده بودند و شيطان بيشه زار بزرگ (كه نمي بايست به او نگاه كرد) از ميان كلبه ها رد مي شد. اما گنج هاي سليمان هم ديگر راضي ام نمي كرد. جواب من نبود. كليدم به آن نمي خورد. گاگول را مي توانستم بشناسم . مگر هر شب در روياهايم منتظرم نبود؟ در راهرو كنار كمد ، جفت در اتاق بچه؟ هنوز هم كه ذهنم آشفته يا خسته مي شود ، منتظر من است . اما ديگر جامه الهگي يأس به تن دارد و زبان اسپنسر حرف مي زند: عمر طولاني تر ، گناه بزرگ تر / گناه بزرگ تر ، مكافات بزرگ تر . اما كوئاترمين و كرتيس ، مردان اين رمان ، حتي هنگامي كه ده ساله بودم زيادي خوب بودند و نمي شد حقيقت داشته باشند . اين مردان شبيه مثل افلاطوني اند. آدم وقتي شروع مي كند به شناختن زندگي، متوجه مي شود كه اين مردان گوشت و خوني از جنس زندگي واقعي ندارند. فكر كنم چهارده سالم بود كه كتاب خائن ميلان (27) اثر دوشيزه مارجوري بوئن(28) رااز قفسه كتاب برداشتم و همان موقع بود كه خوب يا بد آيند ام رقم خورد. از آن موقع شروع كردم به نوشتن. هر آينده ديگري كه ممكن بود داشته باشم لغزيد و رفت . روح آن صاحب منصب ، آن استاد دانشگاه ، آن كارمند ، مي بايست به جلد كسان ديگري حلول كند. پشت سر هم مطالبي به تقليد از دوشيزه بوئن در دفترهاي مشقم نوشتم ـ داستان هايي از ايتاليايي قرن شانزدهم يا انگلستان قرن دوازدهم كه پر بودند از قساوت و رمانتيسم آبكي . انگار موضوعي هميشگي پيدا كرده بودم. چرا؟ علي الظاهر خائن ميلان فقط داستان منازعه است بين جان گالئاتزوويسكونتي (29)(دوك ميلان) و ماستينودلااسكالا(30) (دوك ورونا(31)كه باشور و حرارت ، با مهارت كامل و با بيان تصويري شگفت آوري روايت مي شود . چرا اين روايت به دنياي زنده و تحمل ناپذير پله هاي سنگي و خوابگاه هميشه شلوغ ما رخنه مي كرد و به آن رنگ و معنا مي داد؟ در دنياي واقعي آن روزهاي ما لطفي نداشت كه آدم خيال كند جاي سرهنري كرتيس را در گنج هاي سليمان گرفته ،اما دلا اسكالا در رمان خائن ميلان از شرافتي كه پاداشي در پي نداشت دست مي كشيد و به دوستانش خيانت مي كرد و آبرو باخته از دنيا مي رفت و حتي در خيانت كردن هم راه به جايي نمي برد. خوبي فقط يك بار به جسم بشر حلول كامل كرده است وديگر هم كامل حلول نخواهد كرد ، اما بدي هميشه به جلد بشر مي رود . طبيعت آدمي سياه و سفيد نيست . خاكستري است .همه اينها را در خائن ميلان مي خواندم و به دور و برم كه نگاه مي كردم كه همين طور است. در اين كتاب مضمون ديگري هم پيدا كرده بودم . در پايان داستان (كه ا گر يك بار بخوانيد ديگر يادتان نمي رود) نوبت مي رسد به صحنه عظيم پيروزي تمام عيار دلااسكالا مرده است ؛ شهرها سقوط كرده اند؛ پشت سر هم قاصداني مي آيند و از فتوحات جديدي خبر مي آورند؛ تمامي دنياي بيرون دارد درهم مي شكند؛ و ويسكونتي مي نشيند و در نوري كه به رنگ شراب است ، لطيفه تعريف مي كند. من آن موقع با آثار كلاسيك عهد باستان آشنايي نداشتم ، وگرنه آن محتوميتي را كه بر پيروزي سايه مي اندازد ، آن آونگي را كه مي خواهد برگردد ، شايد در ادبيات يونان پيدا مي كردم نه در رمان دوشيزه بوئن. ولي به هر حال اين صحنه و اين حس آن موقع برايم معنا داشت . به دور و برم كه نگاه مي كردم اين فاتح مغلوب را همه جا مي ديدم ؛ دونده قهرماني كه روزي در خط پايان به زمين مي افتد ؛ مدير مدرسه اي كه طفلكي چهل سال آزگار و ملال آور تقاص پس مي دهد ، شاگردي كه .... و هنگامي كه پيروزي مي خواهد طعم خود را به آدم بچشاند ، ولو طعمي ملايم ، آدم بايد فقط دعا كند كه شكست زياد هم به تاخير نيفتد . فكرش را بكنيد كه آدم چهارده سال در سرزميني با جنگل هاي بكر زندگي كرده باشد بي آنكه نقشه اي در دست داشته باشد ، اما بعد ببيند كه همه گذرگاه ها شناخته شده اند و خود به خود بايد همين گذرگاه ها را بگيرد و برود . اما من فكر مي كنم شور و حرارت دوشيزه بوئن بود كه وادارام مي كرد به نوشتن روي بياورم . نمي شد كتاب اورا خواند و مجاب نشد كه نوشتن يعني زندگي كردن و لذت بردن و من تا بخواهم متوجه بشوم كه اشتباه كرده ام ديگر دير دشه بود. لذت اولين كتابم را چشيده بودم. دوشيزه بوئن اولين الگو را به من داده بود. البته شايد بعدا مذهب به صورتي ديگر اين را به من فهمانده باشد ، اما الگويم سر جايش بود. بدي مطلق ، مدام به دنيا گام مي گذارد ، اما خوبي مطلق نمي تواند دوباره به دنيا گام بگذارد ، و فقط آن آونگ به ما دلگرمي مي دهد كه سرانجام ، در پايان ، عدالت به جا آورده مي شود. آدميزاد هيچ وقت راضي نمي شود و من خيلي وقت ها آرزو كرد ه ام كه كاش بعد از گنج هاي سليمان دستم به سوي كتاب بعدي دراز نشده بود. كاش آينده اي كه از قفسه كتاب اتاق بچه ها برداشته بودم ، شغلي بود در دفتري در سيرالئون با دوازده بار ماموريت مبارزه با مالاريا و بعد هم گرفتن مالاريا موقعي كه خطر بازنشستگي تهديدم مي كرد. اما چه فايده دارد آرزو كردن ؟ كتاب هاي حي و حاضر سر جاي شان هستند،لحظه بحران و رقم خوردن سرنوشت در انتظار است و اكنون فرزندان ما نيز دارند كتاب آينده خود را بر مي دارند و صفحه هايش را باز مي كنند. اِي .اي [جورج ويليام راسل](32) در شعر «جوانه»(33) چنين گفته است : در تاريك روشناي باستان ، آنجا كه كودكي ها سرگردان بود، غم هاي بزرگ عالم زاده مي شد و قهرمانان عالم ساخته مي شد در كودكيِ از دست رفته يهودا(34) مسيح لو داده مي شد. پي نوشت ها : 1. E.M.Forster 2. Rider Haggard 3. Percy Westerman 4. Captain Brereton 5. Stanley Weyman 6. Dixaon Brett 7. Coral Islan 8. Robert Ballantyne 9. The Pirate Aeroplane 10. Captain Gilson 11. Sophy of Kravonia 12. Anthony Hope 13. The Story of Francis Cludde 14. King Solomon,s Mines 15. Allan Quatermain 16. Sir Henry Curtis 17. Captain Good 18. Gagool 19. Nigeria 20. Liberia 21. Freetown 22. Sierra Leone 23. Kukuanas 24. sheba"s Breast 25. Zigita 26. French Guinea 27. The Viper of Milan 28. Miss Majorie Bowen 29. Gian Galeazzo Viscont 30. Mastino della Scala 31. Verona 32. A.E.} George Willam Russel 33. "Germianl" 34. Judas منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 473]
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها