تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837547462
طرح چهره و قامت مولانا و شمس
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
طرح چهره و قامت مولانا و شمس نويسنده: مهدي سيدي* چکيده مولانا و شمس تبريزي از زمره معدود بزرگان فرهنگ و ادب قرون گذشته ايران هستند که اطلاعات نسبتاً موثقي از چگونگي سيما، اندام و پوشش ايشان در دست است. با اين همه تاکنون تصاويري خيالي از اين دو کشيده و منتشر شده که خلاف واقعيت است. در اين مقاله اطلاعات مستند مربوط به چهره، اندام و جامه مولانا و شمس ارائه شده تا در صورتي که نقاش يا پيکرتراشي خواست چهره يا تنديس ايشان را بکشد يا بسازد، کارش اصولي و مستند باشد. واژه هاي کليدي: مولانا، شمس، طرح چهره، قامت. به رغم اطلاعات نسبتاً موثق فراواني که از هيأت، قامت، چهره و پوشاک مولانا و شمس در آثار آن دو، يا مناقب و شرح حال هاي ايشان مندرج است، تصاويري که از اين دو بزرگ مرد تاکنون کشيده شده تقريباً دور از واقعيت و عموماً خيالي است. باشد که اطلاعات موثق اين جستار راهبر هنرمنداني باشد که قصد ترسيم چهره اين دو را به گونه اي واقع گرايانه دارند. مولانا، باريک اندام و لاغر بود: "روزي حضرت مولانا به حمام در آمده بود و به چشم ترحم به جسم مبارک خود نظر مي کرد؛ که قوا ضعيف و نحيف گشته است؛ فرمود که: در جميع عمر خود از کسي شرمسار نگشته ام اما امروز از جسم لاغر خود به غايت خجل شدم، که به زبان حال چه ها گفت و چه ها نهفت و چگونه ناله ها کرد، که روزي مرا در آسايش نداري، کم از روزي يا شبي که قدري قوت مي گرفتم، تا بار ستمي بارکشي کردن. "اما چه کنم که آسايش من در رنج اوست: اگر يک دم بياسايم روان من نياسايد من آن لحظه بياسايم که يک لحظه نياسايم همانا که آسايش عاشقان در تعب است، و گنج در رنج، و طرب در طلب، و مرحومي در ادب: کشاکش هاست در جانم، کشنده کيست؟ مي دانم دمي خواهم بياسايم وليکن نيست امکانم (افلاکي، 1362، ج1، 395) سلطان ولد- فرزند مولانا- گفت: باري پدرم را...ديدم در خواب (چنين و چنان) اما بعد"جسم او بر همان قرار اعتدال و لطافت و لاغري بود، که بود" (همان، 227). حضرتش باري به حمام رفته بود، از کثرت ازدحام خلق"در خزينه حمام در آمده در آب گرم فرو شدي، اتفاقاً سه شبانه روزي در خزينه حمام آرام گرفته، روي نمي نمود. "آخر الامر حسام الدين چلپي به حمام درآمد و چون "مزاج مبارک مولانا را در غايت ضعف ديد... فريادها کرد که: مزاج لطيف خداوندگار به غايت نحيف شده است، اگر... شربتي افطار کني و لحظه اي آرام گيري چه باشد؟ فرمود که کوه طور با همه وجود خود تحمل يک نظر جمال حق نکرد و پاره پاره شد... مسکين تن ضعيف نزار من!" زرد روي بود: چون سلطان ولد سرخ روي بود روزي مريدي به او گفت: "حضرت مولانا از غايت رياضت قوي زرد روي بود. [چون است] که حضرت ولد به غايت سرخ روي است؟ "گفتند: "حضرت مولانا از ازل آزال، عاشق جمال جلال حق بود و عاشقان پيوسته زرد روي باشند. اما حضرت ولد مادرزاد معشوق بوده، و هماره معشوقان را لون ها سرخ و لبان چون عقيق يمني باشد". (همان، ج2، 814) از مولاناست: دعوي عشق کردم، سوگندها بخوردم کز عشق ياوه کردم من ملکت و شهامت گفتا براي دعوي قاضي گوا خواهد گفتم گواه اشکم، زردي رخ علامت (مولوي، 1365، غزل 62) روزي مولانا با اصحاب خود مي گذشت، شيخي مخالف، ياران خود را گفت: "نظر کنيد، که مولانا در سيرت چه صورت تاريک و طريقت باريک دارد!... نپندارم که در وي نوري باشد" (افلاکي، ج 1، 188). "روزي فقيهي از سر امتحان از مولانا سؤال کرد که: سگ اصحاب کهف چگونه بود؟ فرمود که زرد بود زيرا که عاشق بود، و هميشه رنگ عاشقان زرد باشد، چنان که رنگ من" (همان، ج 1، 293) چشمهايش نافذ و گزنده بود: "چنان که از کرامت عظيم آن حضرت يکي آن بود که هيچ آفريده اي به چشم مبارک او نيارستي نظر کردن. از غايت حدت لمعان نور، و قوت شور بايستي که همگان از آن لعان نور چشم دزديدندي و به زمين نگاه کردندي" (همان، 101) باري" هر دو چشم مبارکش گوئيا که دو طشت پرخون گشته بود؛ فرمود که: ياران پيش آييد و در دو چشم من عظمت انوار خدا را عيان تفرج کنيد. هيچ کس را امکان نظر آن نظر بي نظير نبود، و هر که به جد نظر کردي في الحال چشماهيش خيره و بي قوت شدي، اصحاب فريادها کرده سر نهادند" (افلاکي، 1362، ج1، ص 100) چهره اش نا آرام و بي سکون بود: "گرجي خاتون که همسر سلطان ولد و از مريدان مولانا بود باري چون مي بايست براي مدتي از قونيه و قيصريه رود از مولانا خواست تا بپذيرد که نقاشي به نام "عين الدوله رومي " "صورت مولانا را در طبقي کاغذ رسمي بزند". نقاش نزد مولانا رفت، فرمود "مصلحت است، اگر تواني". "حضرت مولانا بر سر پا ايستاده بود، نقاش نظري بکرد و به تصوير صورت مشغول شد و در طبقي صورتي به غايت لطيف نقش کرد، دوم بار چون نظر کرد ديد که آنچه اول ديده بود آن نبود. در طبقي ديگر رسمي زد، چون صورت را تمام کرد باز شکلي ديگر نمود. در بيست طبق گوناگون صورت ها نبشت و چندان که نظر را مکرر مي کرد نقش پيکر ديگرگون مي ديد. عاقبت متحير مانده نعره اي بزد و بيهوش گشته قلم ها را بشکست و عاجزوار سجده ها مي کرد. همانا حضرت مولانا اين غزل را سر آغاز فرمود: آه بي رنگ و بي نشان که منم کي ببيني مرا چنان که منم؟ گفتي اسرار در ميان آور کو ميان، اندر اين ميان که منم؟ کي شود اين روان من ساکن اين چنين ساکن روان که منم؟ بحر من غرقه گشت هم در خويش بوالعجب بحر بي کران که منم!" (افلاکي، 1362، ج1، 426) ريش مولانا کوتاه بود: «روزي آينه داري (آرايشگري) محاسن مبارکش را مي ساخت، گفت:خداوندگار... چگونه مي سازم؟ فرمود: آن قدر که فرق باشد ميان مرد و زن. روز ديگر فرمود که من بر قلندران رشک مي برم که هيچ ريش ندارند. و حديثي فرمود که: "من سعاده المرء خفه لحيته" و فرمود که بسياري ريش صوفيان را خوش است، اما تا صوفي ريش را شانه کند عارف به خدا مي رسد» (همان، 412) روزي در راه راهبي پير را ديد با ريشي سپيد؛ روي بدو کرد و پرسيد: "تو مسن تر باشي يا ريش تو؟ راهب گفت: من بيست سال از ريش خود بزرگترم، او آخرتر آمده است. فرمود که اي بيچاره! آن که بعد از تو رسيد پخته شد و تو همچنان که بودي در سياهي و تباهي و خامي مي روي، اي واي بر تو اگر تبديل نيابي و پخته نشوي" (افلاکي، 1362، ج1، ص 139) مولانا خود در مثنوي حکايت فوق را با ايجاز چنين به نظم کشيده است: عارفي پرسيد از آن پير کشيش که تويي خواجه مسن تر يا که ريش؟ گفت نه، من پيش از او زاييده ام بي زريشي بس جهان را ديده ام گفت: ريشت شد سپيد از حال گشت خوي زشت تو نگرديده ست وَشت او پس از تو زاد و از تو بگذريد تو چنين خشکي ز سوداي ثريد تو بر آن رنگي که اول زاده اي يک قدم زان پيشتر ننهاده اي (مولوي، 1363، د6، ب 1780به بعد) دستارش کوچک بود و دنباله دار: مولانا تا پيش از آشنايي با شمس و 38 سالگي خود (سال 642)چون مدرس و فقيه بود"دستار خود را بر موجب اشارت نبوي "العمائم تيجان العرب"، عمامه تاج عرب است، دانشمندانه (فقيهانه) مي پيچيد و ارسال مي کرد. نيز رداي فراخ آستين، چنان که سنت علماي راستين بود، مي پوشيد" (افلاکي، 1362، ج1، 84). اما پس از آشنايي با شمس و غيبت اول او (ماه شوال 643) چون يک ماه گذشته و "اثري از شمس پيدا نشد... پس حضرت مولانا فرمود تا از هندباري (نوعي پارچه) فرجي اي (قباي گشاد و پرچين و پشمي) ساختند و کلاهي از پشم عسلي بر سر نهاد. و در آن ولايت جامه هندباري را اهل عزا مي پوشيدند و قاعده قدما آن بود... پيراهن را هم پيش باز کرده پوشيد، و کفش و موزه مولوي در پا کردند و دستار را با شکر آويز پيچيدند. و فرمود که رباب را شش خانه ساختند" (همان، 88) اما گاه وي را با دستار "تحت العنق" هم مي ديده اند. چنان که باري" حضرت مولانا را از عالم بي چون شوري عظيم ظاهر شده بود و چهل روز تمام دستار مبارکش را عربانه تحت العنق بسته مي گشت" (همان، 93). شيوه دستاربندي مولانا استثنايي و ابتکار خود او و منحصر به وي و يارانش بود، که البته آن روش را از خراسان به ارث برده بود. نوشته اند که روزي سيدزاده اي از اهالي مدينه و فرزند "تربه دار" پيامبر به قونيه رسيد و "بوالعجب دستاري بسته بود. چنان که عذبه اي در پيش تا به ناف فرو گذاشته و کنار ديگر را شکرآويز مولوي کرده". چون به حضور فرزند مولانا، سلطان ولد، رسيد ولد از او پرسيد: "اين شيوه شکرآويز سنت مولاناي ماست و منسوب به مولويان است؛ و مشايخ ديگر را اين قسم نيست و سادات ديگر اين شيوه را نکرده اند، شما را اين ينگ از کجاست؟". سيد زاده پاسخ داد: پيامبر در شب معراج شخصي روحاني و نوراني را "بر کنگره عرش مجيد" ديد که دستاري بر سر نهاده بود با شکرآويز"، که او همانا "مولانا"بود(!) چون به زمين رسيد "دستار مبارک خود را به همان شيوه که تفرج کرده بود باز بست و فرمود که: ذنبوا عمائمکم فان الشيطان لايذنب و العمائم تيجان العرب(عمامه هايتان را دنباله دار بپيچيد، زيرا که شيطان عمامه بي دنباله دارد، و دستارها به منزله تاج عرب هاست) و مقدار يک شِبر(وجب) تمام بر سر پستان خود ارسال کرد و کنار ديگر را در پس قفا شکرآويز بست. از آن زمان الي يومنا هذا ما قريشيان متابعت سنت رسول کرده، همان مي ورزيم و آن سنت قبيله ماست؛ و گويند علما و مشايخ خراسان بر همين سنت مي روند" (همان، صص 363- 366) بنا بر توضيح فوق، مولانا دستارش را با شکرآويز مي بسته، که به گمان غالب شکرآويز همان"پر شال" را در فرق سر چون تاج گذاشتن بوده است، مثل دستار اکثر بزرگان شعر و ادب خراسان (به ويژه دستار فردوسي). (1) مولوي سر ديگر دستارش را هم به پيش سينه اش رها مي کرده، تا روي پستان، يا به قولي يک وجب. در مجموع، دستار او خرد و شيوه دستاربندي اش غيرعالمانه و شوريده وشانه بوده است؛ چه هم در بيتي از ديوان حافظ مي بينيم که گفته است: ساقي مگر وظيفه حافظ زياده داد کاشفته گشت طره دستار مولوي (1) (حافظ، ديوان، غزل 486) خود مولانا نيز در حکايتي از مثنوي عمامه هاي بزرگ و دارندگان آنها را به باد انتقاد گرفته است: يک فقيهي ژنده ها در چيده بود در عمامه خويش در پيچيده بود تا شود زفت و نمايد آن عظيم چون درآيد سوي محفل در حطيم ژنده ها از جامه ها پيراسته ظاهراً دستار از آن آراسته ظاهر دستار چون حله بهشت چون منافق اندرون رسوا و زشت پاره پاره دلق و پينه و پوستين در درون آن عمامه بُد دفين رو به سوي مدرسه کرده صبوح تا بدين ناموس يابد او فتوح در ره تاريک مردي جامه کن منتظر استاده بود از بهر فن در ربود او از سرش دستار را پس دوان شد تا بسازد کار را پس فقيهش بانگ برزد: کاي پسر باز کن دستار را آنگه ببر اين چنين که چارپره مي پري باز کن آن هديه را که مي بري باز کن آن را به دست خود بمال آنگهان خواهي ببر کردم حلال چون که بازش کرد آنگه مي گريخت صد هزاران ژنده اندرره بريخت زان عمامه زفت نابايست او ماند يک گز کهنه اي در دست او بر زمين زد خرقه را: کاي بي عيار زين دغل ما را برآوردي زکار... (مولوي، 1363، د4، ب 1578 به بعد) زيبا و صاحب جمال بود: شمس تبريزي مي گفته است: "مولانا را جمال خوب هست، و مرا جمال هست و زشتي هست... ". (خوشنويس، 1349، ص 2؛ افلاکي، 1362، ج2، 659) شمس تبريزي: تکيده و لاغر بود: "سه روز به فاعلي (فعلگي، عملگي، کارگري) رفتم، کس مرا نبرد زيرا ضعيف بودم. همه را بردند و من آن جا ايستاده. در راه خواجه اي را نظر بر من افتاد، غلام را فرستاد که اين جا چه ايستاده اي؟ گفتم: تو راه را به قباله گرفته اي؟ (شمس تبريزي، 1385، 278) چابک بود: او در همان زمان که به فاعلي اش نمي برده اند با ياران بازي مي کرده و کشتي مي گرفته است: "رفتيم به ارزنجان، از ياران جدا شديم- زيرا تا نشناخته بودند خوش بود- بازي مي کرديم و کشتي مي گرفتيم" (همان، 278). نيز: "از بامداد تا نماز پيشين راه غلط کرده بودم و رفته، که سه روزه بودي؛ از بالاي کوه نشيبي عظيم، و پيش آب بزرگ، و از سوي جاده راه و ده؛ و نشيب چندان که آن ده حلقه انگشترين مي نمود. و کمرهاي کوه به چه صفت! في الجمله دل به مرگ دادم و از بالا خيز کردم. از آن خلقي مي نگريستند؛ که اين حيوان باشد؟ پلنگ باشد؟ يا غيره؟ نشيت هموار چون کف دست، فرو افتادم. حاصل، چون به ده آمدم همه آمدند و در پاي من افتادند". (همان، 276). شمس پرنده: او مردي بي قرار، و مدام از شهري به شهري و از جايي به جايي در حرکت بود، بدان سبب به "شمس پرنده" شهرت يافته بود. پيداست که آن همه راه را اغلب پياده مي رفت (افلاکي، 1362، صص 85، 615، 631) لباس رويين شمس از نمد سياه بود: "پيوسته نمدي سياه پوشيدي "؛ به عبارتي "آيينه وجود مبارک خود را در نمدي پنهان کرده، از نظر بينايان عالم در جلبات غيبي و نقاب غيرت الهي متواري گشته بود". (افلاکي، 1362، ج2، ص 616) گاه لباس مبدل مي پوشيد: "هر جا که رفتي در خاني (کاروانسرايي) فرود آمدي"، و چون به قونيه رسيد در خان شکر ريزان فرود آمد؛" حجره اي بگرفت و بر در حجره اش دو- سه ديناري قفلي نادر مي نهاد. و مفتاح را در گوشه دستارچه قيمتي خود در حجره غير از کهنه حصيري و شکسته کوزه اي و بالشي از خشت خام نبود، و در ده و پانزده روزي خشک پاره گرده را در آب پارچه تريد کرده افطار مي فرمود" (افلاکي، 1362، صص 616، 618، 86). گويا عمامه و دستار نمي بست و در عوض کلاهي از جنس نمد به سر مي گذاشت: (به استناد کلاهي نمدي منسوب به شمس که در موزه قونيه نگهداري مي شود- بنگريد به روي جلد مقالات شمس، تصحيح عماد، يا به مقدمه خط سوم). ظاهري غيرمعمول (ديوانه وش) اما اصلي خردمند داشته است: "با اين همه ديوانگي ام چندين عاقلان را در کوزه فقاع کرده ام. با اين همه بي خبري ام با خبران را زيربغل گرفته ام. در اندرون من بشارتي بود، گويي مي پريدمي " (عماد، 1349، 167) زيباروي، يا دست کم صاحب حسن بود: او مي گفته است: "مولانا را جمال خوب است و مرا جمال هست و زشتي هست" (همان، 20). اما مولانا زيبايي و حسن شمس را با زيبايي يوسف مقايسه مي کرده است: اي که در خوابت نديده آدم و ذريتش از که پرسم وصف حسنت؟ از همه پرسيده گير! (افلاکي، 1362، ج2، 616) شمس و مولانا: سبکبار و سبک جامه بوده اند: مولانا پس از آشنايي با شمس «ترک علوم و تدريس کرده، دستار لاليشي (؟) بسته، فرجي هندباري پوشيده، به سماع و رياضت شروع فرمود، و خطاب به شمس مي گفت: زاهد کشوري بدم، واعظ منبري بدم کرد قضاي دل مرا عاشق کف زنان تو مرد مجاهد بدم؛ عاقل و زاهد بدم عافيتا همچو مرغ از چه پريدي بگو؟ (افلاکي، 1362، ج2، ص 624؛ شفيعي کدکني، 1365، غزل هاي 351 و 365) شمس درباره رقص و سماع خودشان مي گفت: "رقص مردان خدا لطيف باشد و سبک، گويي برگ است که بر روي آب مي رود؛ اندرون چون کوه و صدهزار کوه، و برون چون کاه!" (عماد، 1349، 174) پي نوشت ها : * عضو هيأت مديره فرهنگسراي فردوسي. 1- براي درک معناي صحيح شکرآويز بنگريد به لغت نامه دهخدا و فرهنگ معين (ذيل شکر آويز)، نيز به توضيح علامه قزويني بر اين بيت حافظ: (ترا رسد شکرآويز خواجگي گه جود/که آستين به کريمان عالم افشاني) (ص «قکد» مقدمه نسخه قزويني) که در آنجا شکرآويز به معناي اضافه سر آستين آمده است. و نيز توجه کنيد به توضيح فروزانفر بر شکرآويز در احوال مولانا (زندگي نامه و احوال آثار مولانا، ص 205، که متأسفانه در آن جا دو معناي شکرآويز يکي گرفته شده است). بالاخره عنايت کنيد بدين چند بيت شادروان مهدي اخوان ثالث: (بر سرش نقال/ بسته با زيباترين هنجار/ به سپيدي چون پر قو، ململين دستار/ بسته چونان روستايان خراساني/ باستانگان يادگار از روزهاي خوب پارينه/ يک سرش چون تاج بر تارک/ يک سرش آزاد/ شکرآويزي حمايل کرده بر سينه (اخوان ثالث، 1348، ص 55). نيز بايسته است که گفته شود پر شال و دستار را در فرق سر به شکل تاج درآوردن از ديرباز در خراسان رايج بوده است و در زمان فردوسي گويا آن را «خوچ» مي گفته اند، چنان که در شاهنامه مي بينيم: (سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ /سگاليده جنگ و برآورده خوچ) (ياحقي، 1369، ص 231) 2- براي توضيح دستار مولوي بنگريد به حافظ نامه خرمشاهي، ص 1231. منابع 1- اخوان ثالث، مهدي، پاييز در زندان، روزن، تهران، 1348. 2- افلاکي، شمس الدين احمد، مناقب العارفين، به کوشش يازيجي، تحسين، دنياي کتاب، تهران، 1362. 3- حافظ، ديوان حافظ، تصحيح علامه محمد قزويني، زوار، تهران، 1374. 4- خرمشاهي، بهاءالدين، حافظ نامه، علمي و فرهنگي، تهران، 1367. 5- دهخدا، علامه علي اکبر، لغت نامه دهخدا، تهران. 6- شمس تبريزي، مقالات شمس تبريزي، تصحيح محمدعلي موحد، خوارزمي، تهران، 1385. 7- ـــــــــ، مقالات شمس تبريزي، تصحيح احمد خوشنويس (عماد)، عطايي، تهران، 1349. 8- فروزانفر، بديع الزمان، زندگاني مولانا... (رساله در تحقيق احوال و زندگاني مولانا جلال الدين محمد) زوار، تهران، 1361. 9- معين، محمد، فرهنگ فارسي معين، اميرکبير، تهران، 1362. 10- مولوي، جلال الدين محمد، مثنوي معنوي، تصحيح نيکلسون، رينولد، اميرکبير، تهران، 1362. 11- مولوي، گزيده غزليات شمس، به کوشش محمدرضا شفيعي کدکني، کتابهاي جيبي، تهران، 1365. 12- يا حقي، محمد جعفر، بهين نامه باستان (گزيده شاهنامه)، آستان قدس، مشهد، 1369. 13- کتاب پاژ، (فصلنامه)، مشهد، زيرنظر دکتر محمد جعفر ياحقي- محمدرضا خسروي، شماره 11- 12، زمستان 1372. منبع: نشريه تخصصي مولانا پژوهي
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 758]
صفحات پیشنهادی
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها