تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن شوخ و شنگ است و منافق اخمو و عصبانى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805528103




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پرده رومن ؛ داستان برگزیده جشنواره


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: می‌دانستم فکر مامان پر از شکل‌های مختلف دکوراسیونی با ترکیب پرده و تخت است و نمی‌خواهد نگاه دوستان جدید با کلاسش که آخر هفته می‌آیند... رتبه سوم (مشترک) اولین جشنواره ملی داستان‌های ایرانی  1386 حالت بابا مثل وقتی شد که معلوم بود از چیزی خوشش نیامده ولی مجبور است انکار کند. ‌در این مواقع به صورت طرف مقابلش نگاه نمی‌کرد “حالا چقدر گرفته نصب کنه؟” مامان گفت بیست تومن و سریع ادامه داد: چایی بریزم؟ بابا گفت: ”بیست تومن واسه همین فسقله پرده؟“   پرده جدید آجری رنگ بود.‌ با راه‌های کرم و یک ردیف سرمه شیشه‌ای که از حاشیه دورش آویزان بود و برق می‌زد. به نظر می‌رسید مثل پرده‌های عادی باشد ولی وقتی دکمه کنترلش را می‌زدی هفت قسمت از پایین جمع می‌شد و به شکل گل بالا می‌آمد. من از دکمه پاورش خوشم آمده بود و از مامان خواستم مسئولیت بالا پایین بردنش را به من بسپارد.نور ملایمی‌که از پشت حریر گلبهی طبقه زیرین پرده می‌تابید، فضای پذیراییمان را باشکوه نشان می‌داد. مثل خانه آدم‌های پولدار سریال‌های تلویزیون. مامان گفت: “جدیدترین مدل پرده است. قشنگه نه؟ خیلی هم به رنگ مبلها میاد.”و وقتی که دید قیافه بابا کج و کوله شد گفت: ”خوب شد اول رفتم مولویا. همین دیروز از ولیعصر پرسیدم، دو برابر اونجا بود.” بابا گفت: ”خوب صبر می‌کردی خودم وصل می‌کردم.‌”   مامان کنترل پرده را از من گرفت و داد زد: ”نکن بچه هرز می‌شه.” و با صدای پایین‌تری گفت: ”آخه این فرق داره. مثل بقیه پرده‌ها که نیست. فقط خودشون می‌تونن نصب کنن.‌ گفتم که جدیده. اسمش چی بود؟….‌هان، رومن!” و نگاهش از پرده‌ها و مبلمان چرخید تا رسید به تخت مادر بزرگ- که به موازات پنجره بود- و همان جا ثابت ماند.‌ می‌دانستم فکر مامان پر از شکل‌های مختلف دکوراسیونی با ترکیب پرده و تخت است و نمی‌خواهد نگاه دوستان جدید با کلاسش که آخر هفته می‌آیند بعد از پرده رومن فورا روی مادربزرگ بنشیند. چشمان مادر بزرگ درست و حسابی پرده را نمی‌دید. یک چشمش آب مروارید داشت و دیگری حسابی نجومی ‌بود ولی دائم می‌گفت: ”به سلامتی، با دل خوش، ایشالا به سلامتی استفاده کنید.” و هی تکرار می‌کرد. مامان گفت: ”یه بار گفتی، همه شنیدن. بسه دیگه» و بالاخره الگوی تخت، عمود بر پرده را انتخاب کرد و به همراه بابا شروع کرد به جابجایی.   بابا خیره به دستای مادرش که لرزشش قطع نمی‌شد و کنار دیوار ایستاده بود گفت: ”همون جا کنار پنجره خوب… که مامان نگذاشت کلمه بود از دهان بابا بیرون بیاید و گفت: ”تنوعه، به خاطر خودش میگم.”ولی از حالت چهره اش معلوم بود از این حالت هم خیلی راضی نیست. شاید می‌ترسید حضور مادربزرگ در پذیرایی کنار دوستانش همان و لو رفتن خالی بندی‌هایش همان! در ضمن مادر بزرگ به دلیل جوان مرگ شدن سه تا از عموهایم دچار مرض نگرانی مزمن بود و هر کدام از اعضای خانواده که دیر می‌کرد، تمام جزئیات تصورات مغزش را از تصادف گرفته تا آمدن آمبولانس و تشییع جنازه و مراسم خاک‌سپاری به تصویر می‌کشید و ممکن بود مهمان‌ها روان‌پریش و کلافه شوند.مامان دو روز بعد بهانه آورد که: ”مادر بزرگ تو ‌هال باشه بهتره. تلویزیون که روشنه کمتر حوصله اش سر می‌ره.” و مادر بزرگ هر روز، از آن پرده رمانتیک بیشتر فاصله می‌گرفت. تا این که دیروز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مادر بزرگ در‌ هال هم نیست. بهانه جدید این بود: ”بردیمش اتاق تهی. شبا که می‌خواست بخوابه صدای تلویزیون اذیتش می‌کرد. اون جا راحت‌تره.” اتاق تهی بی‌پنجره بود. تاریک و محو با اثاثیه ای که سایه‌های خاکستری و درهمشان روی دیوار خاموش جا خوش کرده بود.رفتم کنار مادربزرگ. مثل همیشه مارپیچ رگ‌های دستش را دنبال کردم که چطور خط سبز پررنگی از روی چین و چروک‌ها رد شده بود و بقیه اش درون پیراهن گلدارش رفته بود.مادر بزرگ داشت نگاه می‌کرد.‌ ثابت و مستقیم.‌ رو به سقف. شاید خیال می‌کرد هنوز روز به پنجره است.‌ روبه پرده ندیده زیبای رومن! زهرا سیادت موسوی    




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 541]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن