واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
انگار بچه اي آن جا خوابيده باشد نويسنده:حامد حبيبي امروز دفنش کرديم. تو هنوز به خاطر آن شب او را نبخشيده اي. مي دانم. 20 سال به من گفتي که او را نمي بخشي. وقتي به من زنگ زدند لزومي نداشت با تو تماس بگيرم تا بفهمم سر حرفت ايستاده اي يا نه. من آن روزها اصلاً نفهميده بودم جنگي در کار است. بعد ها فهميدم آن روزها چه خبر بوده، وقتي بزرگ تر شدم، از چيزهايي که توي کتاب ها نوشته بودند و از رازهايي که تو فاش کردي. تو دست او را براي من رو کردي، براي دخترکي شش ساله، چون مي خواستي عمق ديوانگي اش را نشانم بدهي. گفتي چسباندن نقاشي هاي بزرگ و خط خطي من به شيشه ها اولين حقه بود براي اين که چسب هاي ضرب در روي شيشه ها را بپوشاند يا شايد براي اين که نگذارد خرابي هاي بيرون را ببينم. بعد تلويزيون را برد، گفته بود لامپ تصويرش سوخته. تو اين را از قلم نينداختي که او صداي ضبط شده اي را از راديو ضبط اش پخش مي کرد که گوينده در آن از وقوع طوفاني در يک ماه آينده خبر مي داد و مي گفت بهتر است کسي از منزل خارج نشود. اين را خودم يادم بود که از آسمان قرنبه برايم گفت و اين که وقتي دو ابر به هم بخورند با هم دعوايشان مي شود و آسمان قرنبه نتيجه اين کتک کاري بين دو تکه پنبه است که مي تواند خانه را بسوزاند و رهگذر هاي نان به دست يا بچه هاي سر به هوا را خاکستر کند. وقتي چهره ي وحشت زده مرا ديد گفت که اگر خانه ها برق گير داشته باشند کاري از آسمان قرنبه بر نمي آيد. هنوز که هنوز است وقتي صداي رعد مي شنوم تصوير دو ابر خشمگين پيش چشمم مي آيد که با مشت به دماغ ابري هم مي کوبند. تو همه چيز را مي گفتي تا چيزي شب ها به سراغت نيايد که عذابت بدهد. گفتي شب ها، بعد از اين که من به خواب مي رفتم تمام لامپ هاي خانه را باز مي کرد- برق را نمي توانست قطع کند چون آن وقت تکليف يخچال چه مي شد؟- صبح ها قبل از اين که خورشيد در آيد بلند مي شد و تمام لامپ ها را دوباره سر جايشان مي بست. براي همين آژير قرمز و قطع برق براي ما معنايي نداشت. تخت مي خوابيديم چون بابا از دفن شدن در زير زمين بيش از هر چيز مي ترسيد. من هم اگر با صداي رعد و برق بيدار مي شدم چراغي نبود که بخواهد قطع شود و من مثل همه ي بچه ها سر شما را ببرم. برايم گفتي وقتي به او اصرار کردي که در آن روزي که درگيري شديد تر شده بود و ديگر همه جا را مي زدند شب را در زير زمين صبح کنيد چطوراو در شيري که هر شب قبل از خواب مي خوردم قرص خوابي را که در هاون کوبيده بود ريخه بود و به خورد من داده بود. دقيق شرح مي دادي وقتي قرص ها را در هاون سنگي کوچک مي کوبيد و خرد مي کرد چهره اش به جلادي مي مانست که ترديد نمي کند و ضربه را دقيق در نقطه ي حساس فرود مي آورد. مطمئن شده بودي شب هايي که راحت تا صبح مي خوابيدي و به خوابي عميق و خوش فرو مي رفتي حتماً چيزي در چايت ريخته بود. ديگر از دست او چيزي نگرفتي مزه کني و از آن به بعد شايد ديگر يک شب هم به خواب عميق و خوشي فرو نرفتي. تو وقتي بخواهي کسي را نابود کني هيچ خرده ريزي را از قلم نمي اندازي. تو حتي گفتي وقتي من از او پرسيدم که اين آسمان قرنبه ها چرا مثل قديم خانه را روشن نمي کنند او گفته آن قدر ابرها دور به هم مي خورند که صدايشان به ما به مي رسد ولي نورشان نه. خيلي راحت قوانين فيزيک را زير پا مي گذاشت و تو فيزيک خوانده بودي و برايت قابل تحمل نبود که کسي کتاب هايي را که تو سال ها خوانده اي و زير لب زمزمه کرده اي نفي کند. مي گفتي از کسي که به دخترش قرص خواب مي خوراند کار آن شب دور از انتظار نيست. راستي! حقيقت يک اتفاق ساختگي را فراموش کردي بگويي و فکر مي کنم اين حقيقت نگفته، در اين سال ها همين جور دارد تو را تعقيب مي کند. آن شب را مي گويم که موج انفجار شيشه را شکست و خرد کرد و او توپ به دست پيش من آمد که از ترس، در کنج تخت رفته بودم زير پتو. بعد هم آن دعواي خيالي را با پسرهاي همسايه به راه انداخت. ساختگي بودن اين يکي را خودم فهميده بودم فقط نمي فهميدم چرا بايد چنين نمايش مسخره اي به راه بيندازد. آن يک ماه که گذشت و سر و صداها خوابيد، فقط چند خانه در شهر سالم مانده بودند و خانه ما هم جزو آن هايي بود که فقط يک شيشه تاوان داده بودند. آن وقت همسايه هايي که از زنده بودن خود مطمئن شده بودند نگاهي به اطراف انداختند و تمام کينه شان را متوجه خانه تک افتاده ما کردند که مثل سنگي که عمود بر گوري مي گذارند بر بالاي تپه افتاده بود. مي گفتند ساکن خانه با دشمن هم دست بوده و اين پاداش اوست. مگر مي شود همه جا را زلزله اي خراب کند و فقط يک خانه سر پا بماند؟ مگر مي شود همه جا را بزنند جز يک جا، آن هم در بالاترين نقطه شهر؟ هر کسي که در شهر بود کس و کاري را در آن يک ماه از دست داده بود جز صاحب آن خانه که انگار از اول از همشهري هايش متنفر بوده که خانه اش را دور از آن ها ساخته. کم کم افکار همشهري ها تبديل به نگاه هايي شد که مي دزديدند و تفي که بر زمين مي انداختند. اين ها را به من نگفتي. داشتي براي زن صاحب خانه مان در شهري که بعد از آن شب رفتيم تعريف مي کردي که شنيدم. آن وقت ها نمي دانستم آدم بايد چيزهايي را هم نشنيده بگذارد. شنيدم که به سايه خودش هم بد گمان شده بود. هر کس زنگ خانه را مي زده شال و کلاه مي کرده که با آن ها برود. شب ها در خانه راه مي رفته يا تا صبح زير نور چراغ آشپزخانه که هميشه روشن مي گذاشتيم تا خانه غرق در تاريکي نشود مي نشسته و به يخچال زل مي زده. بعد کم کم از غذايش زده. گفته بوده مي خواهد رژيم بگيرد. يک لقمه را آن قدر کش مي داده تا من از سر سفره بروم سراغ بازي هايم. بعد تشنگي را هم اضافه کرده بوده. خودش را ساعت ها به بهانه جمع و جور کردن خرت و پرت ها يا نجاري توي انباري حبس مي کرده، يک گوني کف آن جا انداخته بوده، دراز مي کشيده و به لامپ لخت سقف نگاه مي کرده و روي ديوار خط مي کشيده. گاهي هم شب ها با دست و پاي مچاله زير مبل يا ميز ناهار خوري مي خوابيده. يک بار ديده بودي دارد ظرف مي شورد و خوشحال شده بودي که ديوانگي اش دارد درمان مي شود. وقتي انگشتت را زير آب گرفته بودي، فريادت به هوا رفته بود و او داشت با خيال راحت به پشت بشقاب دست مي کشيد. در آن لحظه يقين پيدا کردي که بابا هم دست دشمن بوده و حالا عذاب وجدان دمي راحتش نمي گذارد و دارد از خودش انتقام مي گيرد. مطمئن بودي وقتي چند ناخن اش افتاده يا شب ها که ساعت ها گوشه اي مي ايستاده و حتا به ديوار تکيه نمي داده داشته تاوان گناهش را پس مي داده. و تو يقين پيدا کردي او گناهکارست ديگر يک نفر هم در شهر نبود که شک داشته باشد. من از آن روزهاي بعد از جنگ فقط يک صحنه يادم هست، مي گويم بعد از جنگ چون نقاشي هاي مرا از شيشه کنده بوديد و در چسب هاي ضربدر ديده مي شد. کسي در زد. از پنجره، مامان بزرگ را ديدم که پشت در بود و بابا را ديدم که او را راه نداد، صدايش را شنيدم که گفت او را نمي شناسد و لابد نشاني را اشتباه آمده و در را بست و به در تکيه داد. مرا که ديد برايم دست تکان داد و از لاي انگشت هايش به من خيره شد. ديگر چيزي يادم نمي آيد تا آن شب از راه رسيد. آن شب را خودم خوب يادم هست. چون عصر براي تماشاي بازي بچه ها از خانه بيرون رفته بودم و او که فهميد دنبالم آمد و مرا کشان کشان به خانه آورد و هل داد روي تخت خواب. يک لحظه نگاه غمگيني به من انداخت و چرخيد و بيرون رفت. آن قدر گريه کردم که خوابم برد، فکر مي کردم از درد مچ دستم خواهم مرد اما نيمه شب قبل از اين که تو بيايي و جيغ بکشي من بيدار شده بودم و صورت استخواني اش را در درگاه اتاق در نوري که از آشپزخانه مي آمد ديدم، بعد ها صورت هايي شبيه او را در فيلم هاي سياه و سپيد اردوگاه هاي مرگ زياد ديدم. چشم هايش مثل شخصيت هاي کارتوني برق مي زد، سرش را به درگاه تکيه داده بود و از کشف جديدش ماتش برده بود. انگار تازه فهميده بود بدترين چيز، گرسنه ماندن يا درد کشيدن نيست. تو فقط برق چاقو را ديدي و جيغ زدي و مرا بغل کردي و با قدرتي که هيچ گاه از تو نديده بودم او را هل دادي عقب و پريدي سمت در و جانم را در بردي. صداي پايي در پله ها تعقيبمان نکرد و سايه بلندي از در خانه به کوچه سرازير نشد. ما فرداي آن شب به شهر ديگري رفتيم. حالا روي ديوارهاي خانه رد گلوله هاي مسلسل است، روي تمام نقاشي هاي زرد شده ي من که به ديوار چسبانده بود. پليس مي گويد يک انتقام کور است يا تسويه حسابي درون مافيايي. شيشه ها با ضربدر يا بي ضربدر خرد شده اند. در خانه هيچ گلداني نيست. همسايه ها مي گويند هيچ وقت جانوري را هم در خانه نگه نداشته، سگي، مرغي. در اين 20 سال رفت و آمد کسي را به خانه اش نديده اند. قديمي ها نچ نچ مي کنند و مي گويند دنيا دار مکافات است يا چيزهايي شبيه اين. فقط من مي دانم نقاشي هايم را از روي شيشه هاي پنجره آورده روي ديوارهاي خانه. در يکي از نقاشي ها دو آدم بزرگ که از چند خط لرزان درست شده اند دست بچه اي را گرفته اند و در کنار خانه اي که سقف سه گوش دارد ايستاده اند. بالاي سرشان دو ابر به هم خورده اند و صاعقه به شکل خطي شکسته بيرون پريده و خورده به ميله برق گير. ميله برق گير خط لرزاني است که روي سقف شيبدار خانه کشيده ام. اتاق مرا همان طور دست نخورده نگه داشته، عروسک هاي پارچه اي، رژ لب هاي آب نباتي، آينه اي که هم قد من ميخ کرده بود به ديوار. وقتي وارد شدم يک لحظه دلم ريخت. انگار خودم را ديدم که در کنج تخت خوابيده ام. از بين قطعات پازلي که آن شب به هم ريخته بود گذشتم، سيندرلا بود يا زيباي خفته، نمي دانم. پتو را که کنار زدم بالشت آن زير بود، جوري چيده بودشان که انگار بچه اي آن جا خوابيده باشد. منبع:داستان- خردنامه ش-61 /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 449]