واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
زين سخن مرغان وادي سر به سرشاعر : عطار سرنگون گشتند در خون جگرزين سخن مرغان وادي سر به سرنيست بر بازوي مشتي ناتوانجمله دانستند کين شيوه کمانهم در آن منزل بسي مردند زارزين سخن شد جان ايشان بيقرارسر نهادند از سر حسرت به راهوان همه مرغان همه آن جايگاهصرف شد در راهشان عمري درازسالها رفتند در شيب و فرازکي تواند شرح آن پاسخ نمودآنچ ايشان را درين ره رخ نمودعقبهي آن ره کني يک يک نگاهگر تو هم روزي فروآيي به راهروشنت گردد که چون خون خوردهاندبازداني آنچ ايشان کردهاندکم رهي ره برد تا آن پيش گاهآخر الامر از ميان آن سپاهاز هزاران کس يکي آنجا رسيدزان همه مرغ اندکي آنجا رسيدباز بعضي محو و ناپيدا شدندباز بعضي غرقهي دريا شدندتشنه جان دادند در گرم و گزندباز بعضي بر سر کوه بلندگشت پرها سوخته، دلها کبابباز بعضي را ز تف آفتابکرد در يک دم به رسوايي تباهباز بعضي را پلنگ و شير راهدر کف ذات المخالب ماندندباز بعضي نيز غايب ماندندتشنه در گرما بمردند از تعبباز بعضي در بيابان خشک لبخويش را کشتند چون ديوانهايباز بعضي ز آرزوي دانهايباز پس ماندند و مهجور آمدندباز بعضي سخت رنجور آمدندباز استادند هم بر جايگاهباز بعضي در عجايبهاي راهتن فرو دادند فارغ از طلبباز بعضي در تماشاي طرببيش نرسيدند آنجا اندکيعاقبت از صد هزاران تا يکيبيش نرسيدند سي آن جايگاهعالمي پر مرغ ميبردند راهدل شکسته، جان شده، تن نادرستسي تن بيبال و پر، رنجور و سستبرتر از ادراک عقل و معرفتحضرتي ديدند بيوصف وصفتصد جهان در يک زمان ميسوختيبرق استغنا همي افروختيصد هزاران ماه و انجم بيشترصد هزاران آفتاب معتبرهمچو ذره پاي کوبان آمدهجمع ميديدند حيران آمدهذرهي محوست پيش اين حسابجمله گفتند اي عجب چون آفتاباي دريغا رنج برد ما به راهکي پديد آييم ما اين جايگاهنيست زان دست اين که ما پنداشتيمدل به کل از خويشتن برداشتيمهمچو مرغ نيم بسمل ماندندآن همه مرغان چو بيدل ماندندتا برآمد روزگاري نيز هممحو ميبودند و گم، ناچيز همچاوش عزت برآمد ناگهيآخر از پيشان عالي درگهيبال و پرنه، جان شده، در تن گدازديد سي مرغ خرف را مانده بازنه تهي شان مانده نه پر ماندهپاي تا سر در تحير ماندهدر چنين منزل گه از بهر چهايدگفت هان اي قوم از شهر کهايديا کجا بودست آرام شماچيست اي بيحاصلان نام شمابا چه کارآيند مشتي ناتوانيا شما را کس چه گويد در جهانتا بود سيمرغ ما را پادشاهجمله گفتند آمديم اين جايگاهبيدلان و بيقراران رهيمما همه سرگشتگان درگهيماز هزاران، سي به درگاه آمديممدتي شد تا درين راه آمديمتا بود ما را درين حضرت حضوربر اميدي آمديم از راه دورآخر از لطفي کند در ما نگاهکي پسندد رنج ما آن پادشاههمچو در خون دل آغشتگانگفت آن چاوش کاي سرگشتگاناوست مطلق پادشاه جاودانگر شما باشيد و گرنه در جهانهست موري بر در اين پادشاهصد هزاران عالم پر از سپاهبازپسگرديد اي مشتي حقيراز شما آخر چه خيزد جز زحيرکان زمان چون مردهي جاويد شدزان سخن هر يک چنان نوميد شدگر دهد ما را بخواري سر به راهجمله گفتند اين معظم پادشاهور بود زو خواريي از عز نبودزو کسي را خواريي هرگز نبود
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 422]