تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):نزدیکترین حالات بنده به پروردگارت حالت سجده است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837417591




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پادشاهي بود عالم زان او


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پادشاهي بود عالم زان او
پادشاهي بود عالم زان اوشاعر : عطار هفت کشور جمله در فرمان اوپادشاهي بود عالم زان اوقاف تا قاف جهانش لشگريبود در فرماندهي اسکندريمه دو رخ بر خاک ره آن جاه راجاه او دو رخ نهاده ماه رادر بزرگي خرده دان و خرده گيرداشت آن خسرو يکي عالي وزيرحسن عالم وقف رويش سر به سريک پسر داشت آن وزير پر هنرهيچ زيبا نيز چندان عز نديدکسي به زيبايي او هرگز نديدهيچ نتوانست بيرون شد به روزاز نکو رويي که بود آن دلفروزصد قيامت آشکارا آمديگر به روز آن ماه پيداآمديتا ابد محبوب‌تر زو آدميبرنخيزد در جهان خرميطره‌اي هم رنگ و بوي مشک نابچهره‌اي داشت آن پسر چون آفتابآب حيوان بي لبش لب خشک بودسايه بان آفتابش مشک بودبود هم چون ذره‌ي شکل دهانشدر ميان آفتاب دلستانشدر درونش صد ستاره گم شدهذره‌ي او فتنه‌ي مردم شدهسي درون ذره‌اي چون شد نهانچون ستاره ره نمايد در جهاندر سرافرازي به پشت افتاده باززلف او بر پشتي او سرفرازصد جهان جان را به يک دم صد شکنهر شکن در طره‌ي آن سيم تندر سر هر موي صد اعجوبه داشتزلف او بر رخ بسي منسوبه داشتخود کجا بد آن کمان را بازوييبود بر شکل کمانش ابروييکرده از هر مژه‌اي صد ساحرينرگس افسون گرش در دلبريچون شکر شيرين و سرسبز از نباتلعل او سرچشمه‌ي آب حياتطوطي سرچشمه‌ي حد کمالخط سبزش سرخ رويي جمالکان گهر از عزت خود برد گيستگفتن از دندان او بي‌خرد گيستماضي و مستقبل از وي کرده حالمشک خالش نقطه‌ي جيم جمالاز وجود او نمي‌آمد به سرشرح زيبايي آن زيبا پسرو ز بلاي عشق او از دست شدشاه از و القصه مست مست شدچون هلالي از غم آن بدر بودگرچه شاهي سخت عالي قدر بودکز وجود خود نمي‌آمد بدرشد چنان مستغرق عشق پسرجوي خون راندي دل بي خويش اوگر نبودي لحظه‌اي در پيش اونه زماني صبر بودش زين هوسنه قرارش بود بي او يک نفسمونس او بودش به روز و شب هميروز و شب بي او نياسودي دميراز مي‌گفتي بدان مه چهره بازتا شبش بنشاندي روز درازشاه را نه خواب بودي نه قرارچون شب تاريک گشتي آشکارشاه مي‌کردي به روي او نگاهوان پسر در خواب رفتي پيش شاهجمله‌ي شب خفته مي‌بودي ستاندر فروغ و نور شمع دلستانهر شبي صد گونه خون بگريستيشه در آن مه روي مي‌نگريستيگاه گرد از موي او افشانديگاه گل بر روي او افشانديبر رخ او اشک راندي بي‌دريغگه ز درد عشق، چون باران ز ميغگاه بر رويش قدح پرداختيگاه با آن ماه جشني ساختيتا که بودي لازم خود داشتشيک نفس از پيش خود نگذاشتشليک بود از بيم خسرو پاي بستکي توانست آن پسر دايم نشستشه ز غيرت سرفکندي از تنشگر برفتي يک دم از پيرامنشتا دمي بينند روي آن پسرخواستي هم مادر او هم پدرتا برين قصه برآمد ديرگاهليکشان زهره نبود از بيم شاهدختري خورشيد رخ همچون نگاربود در همسايگي شهريارهمچو آتش گرم شد در کار اوآن پسر شد عاشق ديدار اومجلسي چون روي خويش آغازکردکي شبي با او نشستي سازکردبود آن شب از قضا آن شاه مستاز نهان بي‌شاه با او درنشستدشنه‌اي در کف، بجست از خوابگاهنيم شب چون نيم مستي پادشاهعاقبت آنجا که بود آنجا شتافتآن پسر را جست ، هيچش مي‌نيافتهر دو را در هم دلي پيوسته ديددختري با آن پسر بنشسته ديدآتش غيرت فتادش در جگرچون بديد آن حال شاه نامورچون بود معشوق او با ديگريمست و عشق و آنگهي سلطان سريچون گزيدي ديگري، اينت ابلهيشاه با خود گفت بر چون من شهيهيچ کس هرگز نکرد آن با کسيآنچ من کردم بجاي تو بسيرو بکن، الحق که شيرين مي‌کنيدر مکافات من آخر اين کنيهم سر افرازان عالم پست توهم کليد گنجها در دست توهم مرا هم درد و هم محرم مدامهم مرا هم راز و هم همدم مداماز تو پردازم همين ساعت مکاندر نشيني با گدايي در نهانتا ببستند آن پسر را استواراين بگفت و امر کرد آن شهريارکرد همچون نيل خام از چوب شاهسيم خام او ميان خاک راهدر ميان صفه‌ي بارش زدندبعد از آن شد گفت تا دارش زدندسرنگون آنگه به دارش برکشيدگفت اول پوست از وي درکشيدتا هم آخر او به کس نکند نگاهتا کسي کو گشت اهل پادشاهتا در آويزند سر مستش ز داردر ربودند آن پسر را زار و خوارخاک بر سر گفت اي جان پدرشد وزير آگاه از حال پسرچه قضا بود اين که دشمن شد شهتاين چه خذلان بود کامد در رهتعزم کرده تا کنند او را تباهبود آنجا دو غلام پادشاههر يکي را داد دري شب چراغآن وزير آمد دلي پر درد و داغوين پسر را نيست چنديني گناهگفت امشب هست مست اين پادشاههم پشيمان گردد وهم بي‌قرارچون شود هشيار شاه نامدارشاه از صد زنده نگذارد يکيهرک او را کشته باشد بي‌شکيگر بيايد شه نبيند هيچ کسآن غلامان جمله گفتند اين نفسپس کند بردار ما را سرنگوندرزمان از ما بريزد جوي خونبازکردش پوست از تن همچوسيرخونيي آورد از زندان وزيرخاک از خونش گل گل رنگ کردسرنگوسارش زدار آونگ کردتا چه زايد از پس پرده جهانوآن پسر را کرد درپرده نهانهمچنان مي‌سوخت از خشمش جگرشاه چون هشيار شد روزي دگرگفت با آن سگ چه کرديد از جفاآن غلامانرا بخواند آن پادشادرميان صفه بارش بدارجمله گفتندش که کرديم استواربر سردارست اکنون سرنگونپوستش کرديم سرتاسر برونشاد گشت از پاسخ آن دو غلامشاه چون بشنود آن پاسخ تماميافت هريک منصبي ورفعتيهر يکي را داد فاخر خلعتيخوار بگذاريد بردارش تباهشاه گفتا همچنان تا ديرگاهعبرتي گيرند خلق روزگارتا زکار اين پليد نابکارجمله را دل درد کرد از بهر اوچون شنود اين قصه خلق شهر اوباز مي‌نشناختندش هر کسيدرنظاره آمدند آنجا بسيپوست از وي درکشيده سرنگونگوشتي ديدند خلقان غرق خونهمچو باران خون گرستي در نهانآن که و مه هرک ديدش آن چنانشهر پردرد و دريغ و آه بودروز تا شب ماتم آن ماه بودشه پشيمان گشت از کردار خويشبعد روزي چند، بي دلدار خويشعشق شاه شيردل را مور کردخشم او کم گشت، عشقش زور کردروز و شب بنشسته در خلوت خوشيپادشاهي با چنان يوسف وشيدر خمار وصل چون داند نشستبوده دايم از شراب وصل مستکار او پيوسته زاري بود و بسعاقبت طاقت نماندش يک نفسگشت بي صبر و قرار از اشتياقجان او مي‌سوخت از درد فراقديده پر خون کرد و سر بر خاک راهدر پشيماني فروشد پادشاهدر ميان خون و خاکستر نشستجامه نيلي کرد و در برخود ببستدر رميد از چشم خون افشانش خوابنه طعامي خورد از آن پس نه شرابکرد از اغيار خالي زير دارچون در آمد شب، برون شد شهريارياد مي‌آورد کار آن پسررفت تنها زير دار آن پسرازبن هر موي فرياد آمديشچون ز يک يک کار او ياد آمديشهر زمانش ماتم نو تازه شدبر دل او درد بي اندازه شدخون او در روي مي‌ماليد زاربر سر آن کشته مي‌ناليد زارپشت دست از دست برمي کند اوخويش را در خاک مي‌افکند اوبيشتر بودي زصد باران بسيگر شمار اشک او کردي کسيهمچو شمعي در ميان اشک و سوزجمله‌ي شب بود تنها تا بروزبا وثاق خويش رفتي شهريارچون نسيم صبح گشتي آشکاردرمصيبت هر زمان با سرشديدرميان خاک وخاکستر شديهمچو مويي شد شه عالي مقامچون برآمد چل شبان روزتمامگشت درتيمار او بيمار اودر فرو بست وبزير دار اوتا گشايد درسخن با شاه لبکس نداشت آن زهره درچل روزوشبآن پسر را ديد يک ساعت بخواباز پس چل شب نه نان خورد و نه آبازقدم در خون نشسته تا بفرقروي همچون ماه اودراشک غرقازچه غرق خون شدي سرتابپايشاه گفتش اي لطيف جان فزايوين چنين از بي وفايي تومگفت در خون ز آشنايي توماين وفاداري بود اي پادشاهبازکردي پوست از من بي گناهکافرم گر هيچ کافر اين کنديار با يارخود آخر اين کندسربري وسرنگوسارم کنيمن چه کردم تا تو بردارم کنيتا قيامت داد بستانم ز توروي اکنون مي‌بگردانم ز توداد من بستاند از تو کردگارچون شود ديوان دادارآشکاردرزمان درجست دل پر خون زخوابشاه چون بشنود از آن مه اين جوابهرزماني سخت‌تر شدمشکلششور غالب گشت برجان ودلشضعف درپيوست وغم پيوست شدگشت بس ديوانه وازدست شدنوحه‌ي بس زار زار آغاز کردخانه‌ي ديوانگي دربازکردچون شود از تشوير تو جان ودلمگفت اي جان ودلم، بي حاصلمپس بزاري کشته‌ي من آمدهاي بسي سر گشته‌ي من آمدهاينچ من کردم بدست خود که کردهمچو من گوهر شکست خود که کردتا چرا معشوق خود را کشته‌اممي‌سزد گر من به خون آغشته‌امخط مکش در آشنايي اي پسردرنگر آخر کجايي اي پسرزانک اين بد جمله با خود کرده‌امتو مکن بد گرچه من بد کرده‌امخاک بر سر بر سر خاک از تواممن چنين حيران و غمناک از تومرحمتي کن بر دل حيران مناز کجا جويم ترا اي جان منتو وفاداري، مکن با من جفاگر جفا ديدي تو از من بي وفاخون جانم چند ريزي اي پسراز تنت گر ريختم خون بي‌خبرخود چه بود اين کز قضا بر من برفتمست بودم کين خطا بر من برفتبي تو من کي زنده مانم در جهانگر تو پيش از من برفتي ناگهانزندگاني يک دو دم بيشم نماندبي تو چون يکدم سر خويشم نماندتا کند در خون بهاي تو نثارجان به لب آورد بي تو شهريارليک ترسم از جفاي خويش منمي‌نترسم من ز مرگ خويشتنهم نيارد خواست عذر اين گناهگر شود جاويد جانم عذر خواهوز دلم گم گشتي اين درد و دريغکاشکي حلقم ببريدي به تيغپاي تا فرق من از حسرت بسوختخالقا جانم درين حيرت بسوختچند سوزد جان من در اشتياقمن ندارم طاقت و تاب فراقزانک من طاقت نمي‌دارم دگرجان من بستان به فضل اي دادگردر ميان خامشي بيهوش شدهمچنين مي‌گفت تا خاموش شدشکر ما بعد شکايت در رسيدعاقبت پيک عنايت در رسيدبود پنهان آن وزير آن جايگاهچون ز حد بگذشت درد پادشاهپس فرستادش بر شاه جهانشد بياراست آن پسر را در نهانپيش خسرو رفت با کرباس و تيغآمد از پرده برون چون مه ز ميغهمچو باران اشک مي‌باريد زاردر زمين افتاد پيش شهريارمي‌ندانم تا چه گويم اين زمانچون بديد آن ماه را شاه جهانکس چه داند کين عجايب چون فتادشاه در خاک و پسر در خون فتاددر چو در قعرست هم ناسفتنيستهرچ گويم بعد ازين ناگفتنيستهر دو خوش رفتند در ايوان خاصشاه چون يافت از فراق او خلاصزانک اينجا موضع اغيار نيستبعد ازين کس واقف اسرار نيستکور ديد آن حال، گوش کر شنودآنچ آن يک گفت آن ديگر شنودور دهم آن شرح خط برجان دهممن کيم آنرا که شرح آن دهمتن زنم چون مانده‌ام در طرح مننارسيده چون دهم آن شرح منزود فرمايند شرح آن مراگر اجازت باشد از پيشان مراجز خموشي روي نيست اين جايگاهچون سر يک موي نيست اين جايگاهجز خموشي گوهري تيغ زفاننيست ممکن آنک يابد يک زمانعاشق خاموشي خويش آمدستگرچه سوسن ده زفان بيش آمدستکار بايد، چند گويم، والسلاماين زمان باري سخن کردم تمام
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1080]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن