واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آتش تر ميدمد از طبع چون آب ترمشاعر : عطار در معني ميچکد از لفظ معنيپرورمآتش تر ميدمد از طبع چون آب ترمبيش ميارزد دو عالم پر گهر يک گوهرمبر سر هفتم طبق در من يزيد هشت خلدبکر ميزايند از ايشان شعر همچون شکرمدختران خاطرم بکرند چون مريم از آنکاز درون طبع منکر ريب و شک بيرون برمچون برون آرم ز خاطر در معنيهاي بکرزان سخن در ششدرم افتد همي هفت اخترمگر ببازم با فلک نرد سخن از يک دو ضربکاب گرم اندر دهانش آمد از شعر ترمزان دهان عقل همچون پسته از هم باز ماندزين جهان سيرم که در بند جهاني ديگرمگرچه در باب سخن همتا ندارم در جهانيارب آنجاييم گردان تا از اينجا بگذرمکار آن دارد که کار اين جهانش هيچ نيستتا بود اين پنج حس و چار گوهر لنگرمکي تواند يافت جانم گوهر درياي دينگر به جان با نفس کافر برنيايم کافرمنفس خود رايم به غفلت تا به جان درکار شدواي من گر نفس خواهد بود زين سان رهبرمهر زمانم از رهي ديگر کشاند بوالعجبآخر اندر قعر دوزخ دور گردد از برمتن زنم تا همچنينم سوي دوزخ ميبرددر ميان آتش دوزخ ميان کوثرمگر ميان دوزخ از من دور گردد نفس شومچون نماند نفس شوم از هشت جنت برترمتا که با نفسم فرود هفت دوزخ ماندهامتا خريدم شهوتي انصاف نيک ارزان خرمنفس بر من چون جهان بفروخت دادم دين و دلاژدها بچه است گويي در حقيقت پيکرمپيکرم چون در دهان اژدهاي چرخ زاداژدها کرده است با اين اژدها هم بسترممن چه سازم در ميان اين دو نره اژدهازهر گردد گر مي نوشين بود در ساغرملاجرم چون جاي من پيوسته کام اژدهاستدل به خون ميخندد آخر چند خون دل خورمچون گل اندر غنچهام هم تشنهدل هم بستهلبچون کند با ظلمت اجسام روح انورمکي دهد با نار شهوت نور معني خاطرمکي بود کين پردههاي بوالعجب بر هم درمماندهام در پردههاي بوالعجب بر هيچ نههر زمان سرگشتهتر هر ساعتي حيرانترمدر بياباني که نه پا و نه سر دارد پديدمرغ جانم پر ندارد چون کنم چون بر پرمماندهام بي دانه و آبي اسير اين قفسپاي در بند از چنين چاهي که آرد بر سرمماندهام در چاه زندان پاي در بند استوارمن ز بيکاران راهم گر بسي ميبنگرمخلق عالم جمله مشغولند اندر کار خويشبو که خود را از ميان جمله بيرون آورمهر کسي خود را به پنداري غروري ميدهدبيش ازين چيزي نميدانم که سر در چنبرمگرچه بسياري رسن بازي فکرت کردهاميا چو من حيران بماني يا نداري باورمگر بگويم آنچه از انديشه بر جان من استکي گشايد اين گره تا من به دنيا اندرمگر بسي زير و زبر آيم بنگشايد گرهدر بن خاشاک دنيا بس عجايب گوهرمبيقراري ميکنم اما چه سازم زانکه منتا بود آن قطره در تنهايي جان ياورمخالقا عطار را يک قطره بخش از بحر قدسکز ميان جان ز ديري باز خاک اين درمسر نپيچم از درت گر بند بندم بگسليحکم حکم توست بنشان در ميان اخگرماز عذاب من اگر کار تو خواهد گشت راستگر به باد لاابالي بر دهي خاکسترمبنده خاک توست و ميدانم که دست اينت هستپس ازين پستي به عليين رساني جوهرمليکن از فضل تو آن زيبد که دستي بر نهي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 524]