واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هرکس که سر زلف تو آورد بدستشاعر : عبيد زاکاني از غاليه فارغ شد و از مشگ برستهرکس که سر زلف تو آورد بدستداند که ميان اين و آن فرقي هستعاقل نکند نسبت زلفت با مشگوافتاد مرا چشم بدان نرگس مستتا مهر توام در دل شوريده نشستوين اشگ ز دامنم نميدارد دستاين غم ز دلم نمينهد پاي برونمحراب جهانيان خم ابرويتاي مقصد خورشيد پرستان رويتسر رشتهي دلهاي پريشان مويتسرمايهي عيش تنگدستان دهنتگفتم جانم گفت که قربان منستگفتم عقلم گفت که حيران منستدر سلسلهي زلف پريشان منستگفتم که دلم گفت که آن ديوانهبي زمزمهي ناي عراقي حشو استدوران بقا بيمي و ساقي حشواستبارز همه عشرتست و باقي حشواستچندانکه فذالک جهان مينگرمفرزانه در او خراب اوليتر و مستدنيا نه مقام ماست نه جاي نشستزان پيش که در خاک روي باد بدستبر آتش غم ز باده آبي ميزنبوديم به عيش و عهد کرديم درستامشب من و چنگيي و معشوقهي چستميکشت عقيق و للتر ميرستساقي ز بلور ناب بر روي زمينوز عالم راز بيخبر خوانندتميکوش که تا ز اهل نظر خوانندتور ميل بشر کني بشر خوانندتگر خير کني فرشته خوانند تراوز دست فلک رشتهي بگسسته بسيستهرچند که درد دل هر خسته بسيستدر نامهي غيب راز سربسته بسيستزنهار ز کار بسته دل تنگ مدارچيزيش بدان غاليهبو ميماندگل کز رخ او خجل فرو ميمانداو نيست ولي نيک بدو ميماندماه شب چهارده چو بر ميآيدماند بگلي که در چمن ميخندداين شمع که شب در انجمن ميخنددميسوزد و بر گريهي من ميخنددهر شب که به بالين من آيد تا روزمرغ و مي و حور سرو قامت داردهر چند بهشت صد کرامت داردکان نسيهي او سر به قيامت داردساقي بده اين بادهي گلرنگ به نقدوز هر مژهام هزار خونابه چکيدتا يار برفت صبر از من برميد«تا کور شود هر آنکه نتواند ديد»گوئي نتوانم که ببينم بازشرويم ز غمت زرد شد و موي سفيداي شعلهاي از پرتو رويت خورشيدبر داشت نصيبي و من خسته اميداز وصل تو هر که بود در جمله جهانشرحش ز معاني و بيان ميگذردفکري که بر آن طبع روان ميگذردآخر نه بدان لب ودهان ميگذردشعر تو چرا نازک و شيرين نبودصد داغ جفا بر دل عشاق نهادآن زلف که بر گوشهي غلطاق نهادمه خوبي روي خويش بر طاق نهادبر چهرهي او چو طاق ابرويش ديدور روبهکي خورد به شيري برسددرويش که مي خورد به ميري برسدور زانکه جوان خورد به پيري برسدگر پير خورد جواني از سر گيردخمخانهي خود خراب نتوانم کردمن ترک شراب ناب نتوانم کردده شب ز خمار خواب نتوانم کرديک روز اگر بادهي صافي نخورميعني مي گلگون که فتوح افزايدآن خور که ازو قوت روح افزايدمن چاکر آن که در صبوح افزايدمن بندهي آنکه در شبانگاه خورددل کام روان زان لب دلجو جويدجان قصهي آن ماه سخنگو گويداز خاک همه لالهي خود رو رويدگر عکس رخش بر چمن افتد روزيخال تو مرا حال تبه خواهد کردعشق تو مرا چو خاک ره خواهد کردچشم تو مرا خانه سيه خواهد کردزلف تو مرا به باد بر خواهد داددر زير لگد کوب غم انداختهاندتا ساخته شخص من و پرداختهاندچون شمع براي سوختن ساختهاندگوئي من زرد روي دلسوخته راوين درد و فراق راه صحراگيردگر وصل تو دست من شيدا گيردهم کار من از قد تو بالا گيردهم حال من از روي تو نيکو گرددپا بر سر نه کرسي افلاک نهدلب هر که بر آن لعل طربناک نهدهر روز دو بار روي بر خاک نهدخورشيد چو ماه پيش رويش به ادبدر خيمه ما نه خواب يابي و نه خورداز شدت دست تنگي و محنت بردنه چرب و نه شيرين و نه گرم است و نه سرددر تابه و صحن و کاسه و کوزهي ماگوئي ز فراق دوستان ميسوزدزين گونه که اين شمع روان ميسوزدکو را و مرا رشتهي جان ميسوزدگر گريه کنيم هر دو با هم شايدقومي ز براي حور عين ميسوزندقومي ز پي مذهب و دين ميسوزندويشان همه در حسرت اين ميسوزندمن شاهد و مي دارم و باغي چو بهشتکو هر نفسي ميل به جائي دارددل با رخ دلبري صفائي داردچون زلف بتان دراز نائي داردشرح شب هجران و پريشاني ماوان رنگ رخش که بر سمن ناز کندوصف لب او سخن چو آغاز کندوز گل بطلب چو گل دهن باز کنداز غنچه شنو چو غنچه لب بگشايدوز چنگ و دف و چغانه مي نگريزددانا ز مي و مغانه مي نگريزدالبته از اين سه گانه مي نگريزديک شاهد و دو نديم و سه جام شرابآيد به دلم زخم ز جائي ديگرهر لحظه رسد به من بلائي ديگرامروز فزود درد پائي ديگربر درد سري کز فلکم راست بوددر راه تو هر طايفه را راي دگراي در سر هر کس از تو سوداي دگرما جز تو نداريم تمناي دگرچيزي ز تو هر کسي تمنا داردبيوصل توام نميشود خاطر خوشاز شوق توام هست بر آتش خاطرپيوسته نشستهام مشوش خاطردر حسرت ابرو و سر زلف خوشتوي روي خوشت به ترکتازي مشهوراي لعل لبت به دلنوازي مشهورهمچون شب يلدا به درازي مشهوربا زلف تو قصهايست ما را مشکلزين پيش غم بوده و نابوده مخوراي دل پس از اين انده بيهوده مخورغم ميخور و نان منت آلوده مخورجان ميده وداد طمع و حرص مدهبر خاطر هر کسي ز تو بار دگراي بر دل هرکس ز تو آزار دگرآن روز مبادا که تو يک بار دگررفتي به سفر عظيم نيکو کرديجز ني مطلب همدم و جز جام مخوراي دل پس از اين غصهي ايام مخورادرار قلم بر نه و انعام مخورمرسوم طمع مدار و تشريف مپوشوز عمر گذشته در گمانست هنوزدل در پي عشق دلبرانست هنوزما پير شديم و او جوانست هنوزگفتيم که ما و او بهم پير شويمنه بخت که بر وصل کند پيروزمنه يار نوازد بکرم يک روزماز دور نگه ميکنم و ميسوزمچون شمع برابر رخش گه گاهيوانگشت نماي خويش و بيگانه شومبيم است که در بيخودي افسانه شومناگاه ز دست عقل ديوانه شوماي عقل فضول ميدهد زحمت منوز دست ستم سيلي هر دون خوردندل سير شد از غصهي گردون خوردنتا کي چو پياله دمبدم خون خوردنتا چند چو ناي هر نفس ناله زدنوز کشت حيات خوشهاي حاصل کندر کوچهي فقر گوشهاي حاصل کنراهي پيش است توشهاي حاصل کندر کهنه رباط دهر غافل منشينرو در مي و در مغانه خواهم کردناز کار جهان کرانه خواهم کردنديوانگيي بهانه خواهم کردنتا خلق جهان دست بدارند ز منزان غمزهي شوخ و طرهي مرد افکنگفتم صنما شدم به کام دشمناي خانه سيه چرا نگفتي با منگفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشتيک باره بشسته دست از دنيي و دينبر هيچ کسم نه مهر مانده است نه کينهرگز که شنيده فاسق گوشهنشيندر گوشه نشستهام به فسقي مشغولزين شهر بدان شهر مرو سرگرداناي دل بگزين گوشهاي از ملک جهانبا چادر و موزه چند گردي چو زنانهمچون مردان موزه بکن خيمه بسوزوز سينه هواي زلف و خالت بيروناز دل نرود شوق جمالت بيروناز ديده نميرود خيالت بيروناين طرفه که با اين همه سيلاب سرشگتيغ تو چو خورشيد جهانگير شدهاي راي تو ترجمان تقدير شدهآويخته و شکم پر از تير شدههمچون ترکش دشمن جاهت بينمکو را نبود بجز تمني پيشهدر درد سرم زين دل سودا پيشهفرياد از اين پيرک برنا پيشهپيرانه سرش آرزوي برنائي استغير از کرمت نداد کس داد کسياي آنکه بجز تو نيست فريادرسيکان بر تو به هيچ آيد و برماست بسيکار من مستمند بيچاره بسازچون ابروي شوخ او مکن پيشانيپيش لب و زلفش اي دل از حيرانيباريک مزاجي لبش ميدانيسودازدگي زلف او ميبيني
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 454]