واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چرخ نارد به حکم صدر دورانشاعر : سنايي غزنوي جان نزايد به سعي چار ارکانچرخ نارد به حکم صدر دورانچون محمد تکين بغراخاندر زمين از سخا و فضل و هنربخل در دامن فنا پنهانآنکه شد تا سخاش پيدا گشتهمچو خنجر شدست گنگ زبانآنکه از بيم خنجرش دشمنغرق عفوست کشتي عصيانآنکه تا باد امن او بوزيدجود بخلست و پردلي بهتانآنکه بر شيد و شير نزد کفشدر يقينش نيتجهي برهاندر يمينش نهادهي دعويزنده با جود دست او احسانمرده با زخم پاي او زفتيکرده شخص نياز را قرباناز پي چشم زخم بر در جوديافته از زمانه خلق اماناي ز تاثير حرمت گهرتنامهي جاه را دلت عنوانفلک جود را کفت انجمزير قدر تو جرم هفت ايوانزير امر تو نقش چار گهردم بريده ز خاطر تو گماندل کفيده ز فکرت تو يقينشيد و شيري به مجلس و ميدانابرو تيري به بخشش و کوششعقلها را گسسته شد فرمانتا بپيوست نهي تو بر عقلپاي قدر تو تارک کيواناز پي کين نحس سخت بکوفتکبر و همت پلنگ شير ژيانديد چون کبر و همتت بگذاشتخاتم نه سپهر سرگردانبر يک انگشت همتت تنگستکز پس آن پديد نيست مکانبه مکاني رسيد همت توبوزد خيزد از گهر طوفانشمت جودت ار بر ابر عقيمبر زمين نايد از هوا بارانباد حزم تو گر بر ابر زندبر هوا بر رود چو نار و دخانآب عزم تو گر به کوه رسدايمنست از نوائب حدثانهر که در فر سايهي کف تسترو که خرم بتست طبع جهانرو که روشن بتست جرم فلکفخر بر شام و مکه ترکستانچه عجب گر ز گوهر تو کندکرد رستم ز پردلي دستانگر چه زين پيش بر طوايف ترکبر ستانهي تو رستم دستانگر بديديت بوسها داديوي ز کف درد آز را درماناي ز دل سود حرص را مايهتيغ بسيار مرد را افسانعورتي ام بکرده از شنگيوز همه ليتکان کشيده عنانبر همه مهتران فگنده رکابوز کهان همچو گبر کرده کرانبا مهان بوده همچو ماه قرينشدي از لرزه همچو باد وزانهر که زين طايفه مرا ديديبرسانيده کار بنده به جانآخر اين ليتک کتاب فروشو آنچنان گنده ريش گنده دهانآنچنان کون فروش کاون بخشو آنچنان کون فراخک کشخانو آنچنان سرد پوز گنده بروتآنچنان باد ريش و خاک افشانآنچنان بادسار خاک انبوياز گراني به يک جهان ميزانآن درم سنگکي که برنايدسرد دمتر ز بادهاي خزانبينواتر ز ابرهاي تموزبر همه طبعها چو کوه گراندر همه ديدهها چو کاه سبکبيادب مردکي و بيسامانبيخرد ليتکي و بد خصلتنام بيدولتانه در ديوانباد بيحميتانه در سبلتآب رويش بخورده خاک هوانجاي عقلش گرفته باد و بروتآبروي از براي پارهي نانچون سگ و گره برده از غمريسر و بن چون بن و سر و بنگاندل و تن چون تن و دل غربالکرده بر کير خويش عمر زيانکرده بر کون خويش سيم سرهخوشهچين بوده و شده دهقانبيزبان بوده و شده تازينيک بسيار خوار چون ثعبانسخت بيهوده گوي چون فرعونکرده سبلت ز عشق من سوهانزده جامه براي من صابوندست بر کون چو مفلس عريانچنگ در دل چو عاشق مفلسدر دو چشمش ز جنسها يرقاندر شکمش ز نوعها علتکپه بر کون او چو با تنگانپر کدو دانه گردد ار بنهيبا چنين عشق و با چنين پيمانتيز سيصد قرابه در ريششاوفتم زان حديث در خفقانگاه گويد دعات گويم منبه دعا گادن اي مسلمانانزان که هرگز نخواست کس از کسدهد ايزد بهشت بيايماننکنم بيدرم جماعش اگرکوه ريشا چه سود ازين و از آندرم آمد علاج عشق درم
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 560]