واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: گلولهاي كه به گل نشست
"خرمشهر آزاد شد". خبر مثل آبشاري از اكسيژن ناگهاني در ريههاي شهر فرو ريخت. انگار دريچهاي به وسعت آسمان باز شد و هواي تر و تازه از اين حلقوم آسماني به درون آمد و فراخناي زمين و زمان را فرا گرفت. قريب دو سال بود كه خرمشهر پايتخت ايران شده بود. ايرانشهر شده بود. وطنشهر شده بود. همه قلبها و همه شهرها، همه نبضها و همه روستاها، همهي نايها و همه دشتها، همه جا و همه چيز، با نام خرمشهر، ميزد و نفسنفس ميزد. هر كسي در دل احساس ميكرد كه خرمشهر، شاهرگ و سرخرگ اندام بلندبالاي ايران است. زنگيِ مستِ تيغ به دست، اين اندام را رگ زده است. خون زلال از اين پيكر جاري است. و اگر جرّاحان مرهمگذار، دهانهي زخم بزرگي از اين دست را نپوشند و نبندند و مرهم ننهند، اين رود خون همچنان ساري و جاري خواهد ماند و خدا آن روز را نياورد كه با زخم همين دست، آن اندام از پاي بيفتد.
آن روزها، نگارنده، در شورايي كه نامش شوراي سردبيري بود، براي انعكاس و انتشار خبر آزادسازي خرمشهر كمين كرده بود. با كليشه و در كليشه كمين كرده بود. روزي روزگاري، تيتر اوّل روزنامه را با صنعت كليشهسازي آماده ميكردند. كليشهي "خرمشهر آزاد شد"، بسيار پيشتر از ايّام آزادي، ساخته شده بود. همهي بچههاي تحريريهي روزنامه، انگار در درون همين كليشهي آماده شده، بازگشايي عقدهي غيرت خود را به كمين نشسته بوديم. از تصوير آن شهرِ خرّم و خونين و اشغال شده، بلكه از تصوّرش، "در اندرونِ دلِ خسته" احساس خفقان ميكرديم و (به قول رايج) احساس خفهخون!
از نخستين لحظهي اشغال، تا واپسين روزي كه فرداي آن روز خرمشهر آزاد شد، همه بچههاي ميهن، همه جوانهاي كشور، همه ايرانيهاي مسلمان و زردشتي و مسيحي و يهودي و ديندار و حتّي (باور كنيد) بيدين!، احساس ميكرديم كسي گلويمان را به سختي ميفشارد. احساس ميكرديم كسي چكمهاش را بر گلويمان ميسايد. انگار نفسكش نبود. تا چه رسد به "نفسكش زدن". انگار خرمشهر، ناي بينينواي همهي كشور بود.
همه با نگاه سخن ميگفتند: خرمشهر، ناموس ماست. ناموس فقط همان نيست كه در فرهنگ عوام، متعارف است. هرچه و هر كه و هر جا و هر جايگاه، كه بود و نبودش، بد و خوبش، سلامت و بيمارياش، به هستي معنوي و به عزّت انساني و به غيرت روحاني وابسته باشد، ناموس است. خرمشهر، ناموس ملّي است. ناموس يك ملّت است. ناموس مشترك است. ميزان الحرارهي غيرت ميهني و دماسنج عزّت ملّي است.
هيچگاه خوابِ خفگي را ديدهايد؟! احساس خفهشدن؟ احساس مسدود شدن دريچههاي تنفسي؟ به عبارت ديگر (خطاب به خودم و فرزندان خودم ميگويم:) هيچگاه خفه شدهايد؟! هيچگاه پيش آمده است كه بيهوايي را احساس كنيد، بختك را احساس كنيد، سنگيني سينه را احساس كنيد؟ حالا (به بچههاي خودم گزارش ميدهم) چه بگويم؟ بله، در خرداد شصت و يك، همه ما نه در خواب بلكه در بيداري به همين جا رسيده بوديم. خواب را در بيداري حسّ ميكرديم. از گريهكنانِ روز اوّل، تا ناگهانِ روز سوم. از لحظه سقوط و اشغال، تا لحظه صعود و آزادي. از مهر 59، تا خرداد 61.
و ناگهانِ روز سوم، در خرداد 61 فرا رسيد. پيش از آن البته در فروردين 61، نسيمي از آزادي وزيدن گرفته بود. امّا در روز سوم خرداد ماهِ سال 1361 شمسي، ناگهان خبر منتشر شد. نه، خبر منفجر شد. خبري كه پيش از آن هر سال و هر ماه و هر روز و هر آن در روزنامهها و شبنامههاي درونِ دل و ديدهي ايرانيان، هزار هزار بار، منتشر و منفجر شده بود. ناگهان: "سلام خرمشهر"!
و حالا دوست دارم پس از بيست و هشت سال، يكبار ديگر احساس بچههاي ميهنم را در واژهواژهي همان زيارتنامهاي كه در همان روز نوشتهام شعلهور كنم. و شعلههايش را به تماشا بنشينم. خداش بيامرزاد. شاعر شيراز، نصرالله مرداني، اين دستنوشته را كه واژه واژه با بوسه بوسه نوشته شده و بايد لبْنوشتهاش بنامم، انتخاب كرد و به دست دكتر حداد عادل كه آن روزها معاون آموزشي "آموزش و پرورش" بود سپرد تا در كتاب درسي چاپ شود. امروز "سلام، خرمشهر!" چيزي نيست كه درخور خرمشهر باشد. خرمشهرِ سليماني را هديه مور هم نيست. امّا هرچه نيست، "خاطره"اي كه هست. اين، صداي نخستين نفس نفس زدنهاي همان گلوي گرفتهي گره خوردهاي است كه ناگهان در زير آبشار افتاد و مثل ماهي "تَلَظّي" ميكرد. و به تعبير امام حسين(ع): "اَما تَرَوْنَ اَنَّهُ كَيْفَ يَتَلَظّي عَطَشاً"؟ نميبينيد كه مثل ماهيِ در آتشِ عطش سوخته، دهان ميبندد و دهان ميگشايد؟
سلام، خرمشهر
سلام، خرمشهر. سلام، شهر خونين. سلامي كه "از" آتش عشق ميسوزد. سلامي كه "در" آتش عشق ميسوزد. سلامي كه از فرط عشق آتش گرفته است.... سلامي كه از درد بخود ميپيچد و... سلامي كه از درد فراق و شوق وصال و بغض و كينه و عشق و نشاط در آستانه انفجار است.
سلام، خرمشهر. سلام بر نخلهاي خرم و خونينت. سلام بر نخلهايي كه از خونِ رفتگان و عزيزانمان خرّمي گرفته است. سلام بر سرنيزههاي خونين آفتاب كه اينك بر آن شاخههاي سبز "بوسه ميكوبند". كه "بوسه زدن" را حال و احوالي آرام و عادي ميطلبد. اما اكنون كسي را آرام نمانده است. پاي ميكوبند و مشت ميكوبند و نعره ميزنند و بر خاك داغدار شهيدْ خفتهات و بر نخلهاي تبدارِ خون گرفتهات بوسههاي ايمان و عشق "ميكوبند" كه اينك هنگامه، هنگامهي كوفتن و كوبيدن است. هنگامة محشر است. قيامت است.
سلام، خرمشهر. سلام، سلام. و آيا ميشنوي؟ و حق با تو است اگر نشنوي. كه صداي ما در گلو شكسته است. مگر بغض امان ميدهد؟ مگر سيل دمانِ اشك، اجازه فرياد زدن ميدهد؟ اما، اما اي شهر خرّم اي شهر عشق، تو ميشنوي. تو بايد بشنوي. تو خود فرياد متراكمِ همهي "صدا در گلو شكستگانِ" تاريخي.
تو سيلي، تو سيلابي. تو سيليِ محكمِ سيليخوردگانِ تاريخ بر بناگوشِ جباران ستمگري.
خرمشهر، عزيز، خداشهر، محبوب، خونينشهر، شهر خدا، فداي تو. فداي تو، كه تو خود فداي اسلام شدي. ما آمديم. آغوش خويش بگشاي. ما آمديم. گرچه دير، گرچه پس از يكسال و نيم و بيشتر از آن، اما آمديم. آمديم با تفنگهامان، آمديم با مسلسلهامان، آمديم با گلهاي سرخي كه از گلولههامان سر زده است. خرمشهر، شهر خرّم از خون، سلام. آنروز شوم و نفرين بار كه بناچار ترا ترك گفتيم، در كولهبارمان جز عشق و اندوه و درد نبود. هرچه تير در كمان داشتيم بسوي دشمن رها كرده بوديم و تا آخرين قطرههاي خون جنگيده بوديم. اجساد عزيزانت را به امانت گذاشتيم و رفتيم، رفتيم اما نه براي هميشه.
رفتيم تا برگرديم. ولي در كولهبارمان تنها يك گلوله باقي مانده بود و تو نميداني كه از همان گلولهي باقيمانده، هزاران گلوله برخاست و هر قدم كه پيش ميرفتيم هزاران هزار همپيمان همپيوند را مييافتيم. رفتيم كه برگرديم و اكنون ميبيني كه برگشتهايم. اكنون بر دروازه شهر بوسه بر خاك ميكوبيم. نه بر خاكِ خاكپرستان، بر خاك خداپرستان. بر خاكي كه خون ما در رگش دويده است. پيشاني سجده، سجده شكر، بر خاك مينهيم. و آن كولهبار را كه وقت وداع همراه برديم و هنوز همراه داريم از پشت خويش برميگيريم و بتو تقديم ميكنيم.
نگاه كن، عاشقانه نگاه كن. تنها گلولهاي كه آن روز در اين كولهبار باقي مانده بود هنوز هست. ميبيني؟ عاشقانهتر نگاه كن. خدايا، چه ميبينم؟ گلوله، سبز شده است! مثل دانهاي كه در جايي مرطوب ميماند و ميتركد و سبز ميشود. نگاه كن، گلوله سبز شده است، روئيده است، گلوله گل داده است! "سلام، خرمشهر، سلام شهر خونين، سلام...".
ـ اين است آن گلولهاي كه
به گُل نشست. و نه آن گلولهاي
كه به گِل نشست!
دوشنبه 6 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 304]