تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):از خداوند عزيز و جليل نقل كرده است كه فرمود: هر كار ارزشمندى كه در آن بسم ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833427845




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حکايتي از گل نرگس


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حکايتي از گل نرگس
حکايتي از گل نرگس     سر و روي خود را بپوشاند؛ دويد و پشت در رفت. پرسيد: -کيست؟ -باز کن، من هستم. حکيمه صداي خدمتکار برادرزاده اش را شناخت. در را باز کرد و پس از سلام و عليک، عقيد به او گفت: - امام فرمود به شما بگويم که امشب حتماً به منزلشان برويد. شام مهمان آنها هستيد. - خبري شده؟ - نمي دانم. من فقط پيک هستم. - باشد، مي آيم. سلام برسان. حکيمه در را بست و به اتاق رفت. با خود مي انديشيد چه اتفاقي افتاده؟ برادرزاده اش با او چه کار دارد؟ غروب آماده رفتن شد. پس از طي کردن کوچه ها، به خانه ي امام حسن عسکري(ع) رسيد و در زد. مثل هميشه با استقبال گرم امام و نرجس روبه رو شد. نرجس پا پيش گذاشت و کفش هاي حکيمه، عمه ي مهربان شوهرش را از پايش بيرون آورد و او را بالاي اتاق نشاند. حکيمه به برادرزاده اش گفت: -حسن جان، خبري شده که برايم قاصد فرستاده اي؟ -آري عمه جان، امشب همان شب موعود است. شب نيمه شعبان خداوند حجت خود را آشکار مي سازد و فرزندي به دنيا مي آيد که زمين را پر از عدل و داد مي کند. -چه خوب حالا، مادر خوشبخت اين کودک کيست که چنين افتخار بزرگي نصيبش شده؟ -نرجس. حکيمه خنديد و گفت: نرجس؟ مگر نرجس حامله است؟ - آري عمه جان. - ولي ... شکمش که برآمده نيست. نرجس که شاهد گفتگوي حکيمه با شوهرش بود، سرش را پايين انداخت و خجالت کشيد. پس از اذان مغرب، نماز خواندند و سر سفره ي شام نشستند. حکيمه با دقت حرکات نرجس را زير نظر داشت. با خود گفت: معمولاً زن ها در ماه هاي آخر بارداري سنگين مي شوند. پس چگونه نرجس اين قدر سبک و سرحال کارهايش را انجام مي دهد. وقت خواب رسيد و حکيمه و نرجس در اتاقي خوابيدند. شب از نيمه گذشته بود که حکيمه به مانند هر شب، براي خواندن نماز شب برخاست. نگاهي به نرجس کرد و ديد به خواب عميقي رفته. نماز شبش را خواند و مشغول ذکر و دعا شد. بار ديگر نگاهي به نرجس انداخت او آرام خوابيده بود. با خود فکر کرد چرا برادرزاده اش امشب را شب موعود مي داند. آخر مردها از درد بارداري و وضع حمل آگاه نيستند. در اين فکر بود که صداي امام حسن عسکري(ع) را از اتاق مجاور شنيد: عمه جان، شتاب نکن. وعده ي خدا نزديک است. حکيمه به رختخوابش بازگشت: اما خوابش نبرده پس از چند لحظه، نرجس برخاست و نماز شب خواند و خوابيد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود که سراسيمه بلند شد. حکيمه نيز برخاست و پيش نرجس رفت و گفت: - عزيزم، چيزي شده؟ خواب بدي ديدي؟ مي خواهي برايت آب بياورم؟ عرق سردي روي پيشاني نرجس نشست. دستي به شکمش کشيد و با اشاره آب خواست. ديگر چيزي نفهميدند و هنگامي که به خود آمدند، ديدند نوزادي متولد شده که با نوزادان ديگر تفاوت دارد. تميز و پاکيزه بود و به حال سجده نشسته بود. حکيمه و نرجس با تعجب او را نگاه مي کردند. صداي امام حسن عسکري(ع) از اتاق ديگر شنيده شد: عمه، فرزندم را نزد من بياوريد؛ حکيمه نوزاد نورسيده را پيش برادرزاده اش برد و امام دست روي بدن نوزاد کشيد گفت: سخن بگو عزيز دلم. پدرت مي خواهد صدايت را بشنود. حکيمه به برادرزاده اش گفت: - مگر بچه مي تواند حرف بزند؟ - از امر خدا تعجب نکن! خداي تعالي ما را در کودکي به حکمت گويا مي کند و در بزرگي، روي زمين حجت قرار مي دهد. حکيمه اگر با چشم هاي خود نمي ديد، هرگز قبول نمي کرد که کودکي در آغاز تولد شيوا سخن بگويد. نوزاد در آغوش پدرش لب به سخن گشود: گواهي مي دهم که معبودي جز خداي يگانه نيست و محمد(ص) آخرين فرستاده ي خداست. سپس بر اميرمؤمنان، علي(ع) و امامان پس از او درود فرستاد و آنگاه سکوت کرد. امام حسن عسکري(ع) لب کودکش را بوسيد و او را به عمه اش داد تا به مادرش بسپارد. منبع: حيات پاکان، ج5، داستان هايي از زندگي ائمه عليهم السلام، نويسنده: مهدي محدثي منبع:نشريه قدر،شماره 21 /خ  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 407]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن