تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):اسلام بر پنج چيز استوار است، برنماز و زكات حج و روزه و ولايت (رهبرى اسلامى).
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816612015




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان های بلند و چند قسمتی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: rozaa22nd October 2007, 01:19 PMسلام بچه ها، من از چند روز دیگه هر شب چند صفحه از رمان ام رو اینجا می ذارم. دوست دارم نظراتتونو بگید. خواهش می کنم، خواهش می کنم یه کم این تایپکو جدی بگیرید و چت رومیش نکنید... در این تاپیک می تونید داستان ها و رمان های بلند را بذارید این داستانها می تونه نوشته های خود شما و یا دیگران باشه اما توجه داشته باشید اگر داستان ها چند قسمتی باشند لطف کنید و در آخر هر قسمت اضافه کنید که داستان ادامه دارد ... با تشکر mo_bacheye_shattom6th January 2008, 11:04 AMشب شده ستاره ها دارن چشمک میزنن.نشستم و دوباره توی تنهایی با خودم خلوت میکنم.همه چیزو دوباره دارم با خودم از اول مرور میکنم.از کجاش واست بگم؟از اولین روزی که دیدمت؟ نمیدونم تو الان دیگه اون روزا رو یادته یا نه؟ اما من همشو یادمه... تازه دانشگاه قبول شده بودم.یه دختر۱۸ ساله لوس و احساساتی بودم.اون روز بارون میومد.کلاس داشتم و دیرم شده بود.وقتی رسیدم دم در دانشگاه همون طور که سرم پایین بود و جزوه هامو از توی کیف درمیاوردم یه هو با یه چیزی برخورد کردم.وقتی سرمو بلند کردم دیدم تو رو به روم واستاده بودی.تو با اون موهای بلندت و اون قیافه مردونه و اون نگاه سرد و مغرورت رو به روم واستاده بودی.هوا سرد بود اما وقتی دیدمت و نگام به نگات افتاد احساس کردم دارم گر میگیرم.هیچی نمیتونستم بگم و فقط نگات میکردم.یه حس عجیبی نسبت بهت داشتم.حس میکردم انگار خیلی وقته که میشناسمت.تو اما مثل من نبودی.همونطور که عینکت رو از روی چشمات برمیداشتی یه نگاه سرد و خالی از احساس بهم انداختی و با صدای گرمت گفتی: حواستو جمع کن ... و رفتی.همین.این اولین برخوردمون بود.یادته؟؟؟من اولین بار بود میدیدمت.پیش خودم فکر کردم حتما از دانشجوهای سال بالایی.اون روز دیر به کلاس رسیدم و نتونستم تموم مدتی که استاد درس میداد فکرمو متمرکز کنم.مرتب به پنجره و دونه های بارون نگاه میکردم و تصویرت از جلوی چشمام واسه یه ثانیه هم رد نمیشد.حواسم پرت بود.میدونستم چمه و به چی فکر میکنم اما نمیخواستم به روی خودم بیارم.نمیخواستم...نمیخواستم به خودم بقبولونم که توی یه برخورد از یه نفر خوشم اومده.چون هیچ توضیحی هم واسش نداشتم.اما...اما باور کن دست خودم نبود.توی چشمات یه برقی بود که توی هیچ چشم دیگه یی نبود.نمیدونم چرا اما ازت خوشم اومده بود.بیشتر فکرم به این مشغول بود که چرا بی تفاوت از کنارم رد شده بودی و رفته بودی.اگه یه پسره دیگه بود مطمئن بودم حداقل نیششو باز میکرد و یه لبخند میزد.اما تو نه...خیلی سرد و جدی برخورد کرده بودی و این چیزی بود که من توی پسرای دانشکده ندید بودم و واسه همین ازت خوشم اومده بود.اون روز و روزای دیگه کارم شده بود اینکه قبل از کلاس یا بعد از کلاس توی حیاط و راهروها و کتابخونه و خلاصه هرجا که فکرشو کنی چرخ میزدم به این امید که یه بار دیگه ببینمت اما نبودی و من مثل تشنه یی که به دنبال آب باشه همه جا رو واسه پیدا کردنت زیرورو میکردم... تا اینکه یه روز وقتی بعد از تموم شدن کلاس خسته توی حیاط نشسته بودم دوباره تو رو دیدم.با همون موهای بلند و همون ریخت و قیافه...با چنتا از دوستات بودی.بند چرمی کیف روی شونت رو با یه دست گرفته بودی و با دست دیگه موبایلتو گرفته بودی و حرف میزدی.باز بی تفاوت به من...باز بی اهمیت...اینقدر بهت زل زدم که فهمیدی...فهمیدی...فهمیدی...فهمیدی دارم نگات میکنم.تو هم بهم نگاه کردی.وقتی دیدی من حالا حالاها خیال اینکه نگامو از نگات بدزدم رو ندارم یه چیزی به دوستات گفتی و دیدم اونا رفتن و تو اون رو به رو توی فاصله ۴قدمی من ایستاده بودی و منو نگاه میکردی...نمیدونم اون لحظه اون همه شهامت رو از کجا آورده بودم که خیره نگاهت میکردم.نگاهات یه جوری بود که هیچی رو نمیتونستم ازش بفهمم.هیچی نمیتونستم بفهمم...هیچی... و این بیشتر اذیتم میکرد.تو می خواستی با نگاهات مطمئن بشی که...که توی فکر و دلم چی میگذره که مطمئن شدی.تو همیشه از من خیلی زرنگتر بودی.وقتی مطمئن شدی که توی دل این دختر کوچولوی ۱۸ ساله چی میگذره دوباره بی تفاوت از کنارم گذشتی و رفتی...تو رفتی اما فکرت و بوی عطرت همونجا پیش من موند.تو رفتی و دل کوچیک منو با خودت بردی.روزا و شبای بعد از اون کارم شده بود این که مثل دیوونه ها فقط و فقط بهت فکر میکردم.تا اینکه همه چیزو به شقا یق دوستم گفتم.گفتم که ازت خوشم میاد.گفتم که دوستت دارم...اونم بهم قول داد که کمکم کنه.کارمون شده بود این که ۲نفری در به در دنبال کلاسات میگشتیم.میخواستیم بدونیم کی هستی...چی میخونی...چن سالته و ... تا اینکه کارامون نتیجه داد و من همه چیزو فهمیدم.فهمیدم اسم قشنگت آیین بود.۲۵سالت بود و دانشجوی ترم آخر مهندسی الکترونیک.با شقایق تونسته بودیم برنامه بعضی از کلاسات رو گیر بیاریم.یادته اون وقتا رو؟ یادته من و شقایق میومدیم و سر بعضی از کلاسات مینشستیم.چند بار هم استادا حاضر-غایب کرده بودن و ما به بهونه اینکه کلاس رو اشتباهی اومدیم میرفتیم اما لحظه آخر من نگاهت میکردم و تو هم نگاهم میکردی.با نگاهام میخواستم بهت بفهمونم که من فقط به خاطر تو بوده که اومدم اینجا.و میدونستم که تو معنی کارامو میدونستی.اما نمیدونم چرا تا اون وقت هیچ کاری نمیکردی.هیچ کاری نمیکردی که من بفهمم تو هم یه کم دوستم داری.همیشه با همون نگاهای سردت جواب نگاهای گرم و پر از عشقمو میدادی. اون روز رو که با هم حرف زدیم رو هیچ وقت یادم نمیره.من که ثانیه به ثانیش رو یادمه.توی حیاط دیدمت.دوباره ایستادم و از دور نگاهت کردم.وقتی متوجه من شدی اومدی طرفم.خیلی آروم قدم بر میداشتی.با هر قدمت احساس میکردم که قلبم داره از سینم بیرون میزنه.وقتی به فاصله یه قدمیم رسیدی احساس میکردم صدای ضربان قلبم رو همه حتی تو هم میشنوی.اینقدر هیجان داشتم که مدام با بند کیفم بازی میکردم.خیلی آروم گفتی:سلام ... نگاهمو ازت دزدیدم و همونطور که زمین رو نگاه میکردم گفتم:سلام ...اون لحظه ها میخواستم گریه کنم.حرصم گرفته بود.بغض کرده بودم.خیلی از روزا منتظر این لحظه بودم خیلی از چیزا میخواستم بهت بگم اما نمیدونم چرا اون وقت و اون لحظه لال شده بودم. نمیتونستم هیچی بگم.به آروم بودن تو حسودیم میشد.بهم گفتی: چرا اینجوری میکنی؟چرا این همه منو فقط نگاه میکنی؟ چرا میای و سر کلاسای من میشینی ؟ چرا همه جا دنبالمی؟ ...یادته؟ من هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین.نمیتونستم تمرکز کنم.نمیدونستم چی باید بهت میگفتم.بهت میگفتم که دوستت دارم؟بهت میگفتم که ازت خوشم اومده؟بهت اینا رو میگفتم؟ اگه میگفتم نمیخندیدی؟ به حساب بچه بازی نمیذاشتی؟ واسه همین هیچ کدوم از حرفایی رو که فکر میکردم یه روز میتونم بهت بگم رو نگفتم و در جوابت فقط گفتم:خودت همه چیزو میدونی... و رفتم. تند قدم برمیداشتم. میخواستم از اونجا دور بشم.وقتی خونه رسیدم مثل ابر بهاری گریه میکردم و مرتب میگفتم:نتونستم بهش بگم...نفهمید ...شقایق هم بغلم میکرد و مرتب دلداریم میداد. بعد از اون روز دیگه ندیدمت.۲هفته ازت بی خبر بودم.کلاس هم نمیومدی.نمیدونستم کجایی و چی شده.تو نبودی اما فکرت همه جا باهام بود...یه روز بعد از کلاسم استاد راهنمام صدام زد و گفت میخواد باهام صحبت کنه.وقتی بهم گفت یکی از دانشجوها ازم خواستگاری کرده یخ کردم.وقتی اسم تو رو آورد کم مونده بود از خوشحالی گریه کنم.نمیتونستم باور کنم.اشکام امونم ندادن.گریه میکردم.عین یه بچه ۲ ساله گریه میکردم.باورم نمیشد...نه نمیتونستم باور کنم...اما واقعیت داشت...تو از من خواستگاری کرده بودی.همه چیز واسم مثل خواب و خیال بود.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.آزمایش دادیم...کارت انتخاب کردیم...لیست مهمونا رو نوشتیم...به بچه های دانشگاه و استادا شیرینی دادیم...لباس انتخاب کردیم...همه کارارو باهم کردیم...همه جا با هم بودیم...باورم نمیشد آیین.باورم نمیشد این تویی که کنارمی.باورم نمیشد رویاهای شبونم به واقعیت پیوسته.باورم نمیشد این تویی که همه جا باهامی.وقتایی که حواست نبود از انگشت پا تا فرق سر نگات میکردم.توی دلم هزار بار خدا رو شکر میکردم که تو رو بهم داده.تو مثل اون وقتا سرد نبودی.تو مثل اون اولا بی اهمیت نبودی.میگفتی و میخندیدی.با من مهربون بودی.هر چیزی که میخواستم واسم تهیه میکردی.نمیذاشتی آب توی دلم تکون بخوره و من بی تابتر از همیشه منتظر روزی بودم که واسه همیشه با هم بریم زیر یه سقف و اون روز هم رسید... من توی لباس سفید عروسی به قول تو مثل فرشته ها شده بودم.مرتب بهم میگفتی:عروس کوچولوی لوس من... و من این جمله رو چقدر دوست داشتم.وقتی همه مهمونا رفتن و با هم تنها شدیم یادته دستامو گذاشتم روی صورتت و ازت خواستم واسم حرف بزنی تا باورکنم اینا خواب نیست.تو هم دستای سرد منو توی دستات گرفته بودی و کلی واسم حرف زدی.حرف زدی و حرف زدی و من فقط نگات میکردم...زندگی قشنگمون رو شروع کردیم.همه چیز خوب بود.تو واسم بعد از خدا همه چیزم بودی.همه جا با هم بودیم.توی درسای دانشگاه کمکم میکردی.با هم غذا درست میکردیم.با هم همه کار میکردیم.با هم لباس میشستیم و کلی همدیگه رو خیس میکردیم.اینا رو یادته؟؟؟یادته وقتی که میخواستم واسه اولین بار غذا درست کنم یه دونه از انگشتامو سوزونده بودم و تو کلی قربون صدقم رفته بودی و رفتی از بیرون غذا گرفتی؟؟؟یادته باهم روی تخت دراز میکشیدیم و کلی با هم حرف میزدیم...یادته؟ نه عزیزم.میدونم یادت نیست.!!! زندگی قشنگمون چشم خورد.انگار خوشی نمیخواست من مزشو بفهمم.چشممون زدن حسودا یادته؟؟؟ دیگه مثل اول دوستم نداشتی.دیگه به حرفام گوش نمیدادی.زود میرفتی و دیر میومدی.باهام حرف نمیزدی و من هراسون فقط نگاه میکردم.وقتی بهت میگفتم چی شده تو فقط با یه جمله جواب میدادی که:هیچی فقط یه ذره سرم شلوغ شده همین...اما من میدونستم اینا نیست.میدونستم یه اتفاق بدی داره میفته.اولین باری که کتکم زدی رو هیچوقت یادم نمیره.هیچی بهت نگفتم فقط اشکام خونه چشمامو تر کردن.تو هم اینقدر ناراحت بودی که شروع کردی به سیگار کشیدن و بعد از خونه بیرون رفتی...خیلی اذیتم میکردی.دیگه مثل اولا واست مهم نبود که دل کوچیکم چی میخواد و از چی ناراحته...تو توی یه روز سرد پاییزی با بی رحمی تمام به خاطر یه عروسک خیمه شب بازی پشت به من کردی و بهم گفتی که برم و فراموشت کنم.!!!گفتی برم و مزاحم قلب قشنگت که اسیر یه عروسک دیگس نشم.گفتی برم و خودمو معطل تو نکنم.گفتی دیگه دوستت نداشته باشم و فراموشت کنم.تو گفتی:عشق من خوب بود اما واست مثل یه هوس بود من اون روز خیلی گریه کردم.التماست کردم.ازت خواهش کردم.بهت گفتم که همه دنیای منی و من نمیتونم بدون دنیام به زندگیم ادامه بدم.با گریه بهت گفتم:چطور میتونم نفس بکشم وقتی که میخوای خودتو یعنی نفسمو ازم بگیری ؟ اما تو هیچی نمیگفتی.فقط نگام میکردی.یه نگاه سرد و خالی از احساس.نگاهت قلبمو آتیش زد.سکوت لبهات دلمو شکست.دیگه اشکام خونه دلت رو نمیلرزوند.دیگه واست مهم نبود که دارم گریه میکنم.تویی که اگه یه اخ میگفتم میخواستی دنیا رو واسم به آتیش بکشی حالا مثل یه غریبه نشسته بودی و فقط نگام میکردی.باز شده بودی مثل همون روزای اول آشناییمون.باز بی اهمیت و سرد و یخ...وقتی واسه آخرین بار دستای گرمتو توی دستای سردم گرفتم زیر لب گفتی: برو دیگه دوستم نداشته باش...این بود آخرین حرفت و بعد از خونه رفتی بیرون.بهم گفته بودی واسه خداحافظی و بردن چمدونت شب برمیگردی.... من هیچی نگفتم...فقط توی سکوت نگات کردم.حالا میتونی بری هرجا که دلت خواست.حالا دیگه میتونی بری و با هر کسی که دلت خواست هم نفس بشی.من دیگه هیچی بهت نمیگم.دیگه نمیگم نرو.دیگه گریه نمیکنم.برو عزیزم.برو و با اون معشوقه های رنگاوارنگت خوش باش.برو و منو توی این تنهایی و بی کسیم تنهاتر بذار.برو و دیگه دوستم نداشته باش.اگه دلت اومد و تونستی فراموشم کن.دیگه التماس نمیکنم که بمونی.دیگه تمنا نمیکنم که دوستم داشته باشی.قول میدم که دیگه بهونه چشمای قشنگ و به رنگ عسلت رو نمیگیرم. دیگه دلواپس دیر اومدنا و دیر خوابیدنات نمیشم. دیگه موقع تولدت تموم دنیا رو واست کادو نمیگیرم. دیگه روزی هزار بار بهت نمیگم دوستت دارم. دیگه هر شب یه شاخه گل یاسمن رو کنار میز کارت نمیذارم. دیگه به احترام اون چشمای روشنت شبا چراغا رو خاموش نمیکنم. دیگه دفترای شعرمو بهت تقدیم نمیکنم. دیگه واسه یه لبخند لبات نمی میرم و با یه اخمت قلبمو به آتیش نمیکشم. اگه دیگه با غریبه ببینمت نفرینت نمیکنم. اگه دستتو توی دست کسی دیگه ببینم دیوونه نمیشم. دیگه وقتایی که نیستی یه گوشه نمیشینم و خیره خیره عکستو نگاه نمیکنم. دیگه موقع اومدنت قشنگترین لباسمو به این امید که بهم بگی:قشنگ شدی... رو نمیپوشم. دیگه...دیگه منتظرت نیستم و نمیمونم.همینا رو میخواستی مگه نه؟ چشم عزیزم... گفته بودی واسه خداحافظی میای اما نیومدی.دیشب خونه نیومدی.امشب ساعت ۱۰ نبودی،۱۲ برنگشته بودی و الان ساعت ۳ شبه...چمدونت رو واست آماده گذاشتم کنار در.هر چی عکس یادگاری دونفره داشتیم رو هم واست گذاشتم یه گوشه،نمیدونم میخوای اونا رو با خودت ببری یا نه.منو ببخش که امشب هم مثل شبای دیگه منتظر برگشتنت نمیمونم.میدونم اصلا واست مهم نیست اما با رفتن تو منم میخوام برم.۲بسته قرص خوابم رو با هم و یه جا خوردم.دیگه مطمئن باش که یه عاشق دل خسته به پروپای قلبت نمیپیچه.اینا حرفای آخرم بود که واست نوشتم.میخوام فقط بدونی که من هنوزم روی قولم موندم.همون قول شب عروسیمون. نمیدونم یادته یا نه..اما میگم که یادت بمونه.بهت قول داده بودم که: تا آخر عمرم یا با تو بمونم و یا بمیرم. ببین من هنوز روی قولم هستم.این نامه رو هم بعد از نوشتن میذارم کنار چمدونت.فقط بیدارم نکن.میدونم با خوشحالی میری اما اینو بدون که: عاشق بودن حرمت داره که تو شکستیش!! ... سرم گیج میره،نفسام سنگین شده،دیگه نمیتونم بنویسم.برو اما بدون که من و تو تازه داشتیم یه مامان و بابای خوشبخت میشدیم.اما حالا نینی کوچولوی ما با من بیاد خیلی بهتره...امیدوارم خدا منو ببخشه.برو اما بدون که همیشه دوستت داشتم!! رضا منم آخرش می میرم sara-l20th February 2008, 12:12 AMیلدا نويسنده :م.مودب پور فصل اول ساعت حدود یازده صبح بود . تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد . داشتم نقشه اي رو که براي یه ساختمون کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم. بله، بفرمائین نیما الو سیاوش برس که ... بابام تِرِکید! « آروم تو تلفن گفتم » نیما الان وقت ندارم، نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم.داریم با پدرم« فن ها »رو چک می کنیم. نیما: صدات درست نمی آد! دارین با بابات زن ها رو چک می کنین؟! خفه شی نیما! زن نه ، فن! نیما: ول کن باباي کچلت رو! می گم ... بابام تِرِکید! دیدم انگار داره جدي حرف می زنه صداشم یه جور دیگه بود و هی قطع و وصل می شد ! موبایلم درست خطنمی داد داري شوخی می کنی؟ بابام تِرِکید یعنی چه؟! نیما:مگه بابام کپسول گازه؟می گم آپاندیس ش ترکید! کري مگه؟! بابا این موبایل وامونده تو نقطه ي کوره نیما: برنامه ي چی چی ت جوره؟ اِه بذار برم تو اون یکی اتاق ببینم چی می گی! نیما بري تو اجاق واسه چی؟ این چرت و پرتا چیه می گی؟! پدرم: چی شده سیاوش؟ کیه پاي تلفن؟ نیماس . می گه آپاندیس باباش ترکیده! پدرم: آپاندیس ذکاوت ترکیده؟ الآن کجاست؟ حالش چطوره؟! اینجا موبایل خط نمی ده .بذارین برم اون اتاق. « پدرم دنبالم اومد اون اتاق » الو! نیما، نیما! « داشت با آه و ناله، مثلا گریه می کرد » نیما الهی قربون اون آپاندیس پاره و پورت برم باباي خوبم! الو!چی شده نیما؟! درست حرف بزن ببینم بابات چی شده! صدات درست نمی رسه به من! نيما :هیچی بابا می گم بیرون بودم، زینت خانم از خونه زنگ زد و گفت برس که آپاندیس بابات ترکید و اورژانس بردش بیمارستان کدوم بیمارستان؟ پدرم: بپرس حالش الآن چطوره؟! حالش الآن چطوره؟ مامانت کجاس؟ کدوم بیمارستان بردنش؟ نیما:حالش آلان بیمارستان سیما ایناس! بیمارستانش انگار یه خرده بهتر شده! چی؟ نیما: حواسم پرته بابا یعنی می گم حالش انگار یه خرده بهتر شده ، بردنش بیمارستان سیما اینا. سیماي ما؟ نیما: نخیر سیماي جمهوري اسلامی! خب سیماي شما دیگه! بعد آروم با حالت گریه گفت:الهی قربون سیماي شما برم که چقدر نازه! چی گفتی؟ نیما:می گم الهی قربون بابام برم که چقدر نازه زهر مار!فهمیدم چی گفتی! نیما اِه ! حالا که وقت این حرفا نیس! می گم پاشو بیا دیگه! مامانت کجاس؟ نیما: با دوست پسراي سابقش رفته تریا .خب معلومه کجاس دیگه! اونم با بابام رفته بیمارستان دیگه! خب حالا تو کجایی؟ نیما تو ماشینم دارم می رم بیمارستان. خب من چیکار کنم الآن؟ نیما تو بپر بهشت زهرا یه قبر بخر و فیش کفن و دفن رو بگیر و یه پولی بده به مرده شورا که بابامو خوب بشورن و دم قبر کنه رو هم ببین که ما رسیدیم معطل نشیم! چی؟ نیما:چی و مرض می گم بلند شو بیا بیمارستان! مگه خواهرت دکتر اونجا نیس؟! خب چرا نیما: خبرت بلند شو بیا یه پارتی بازي بکن، بابامو خوب عمل کنن و هواش رو داشته باش حالا هی بگو چی! اومدم بابا، اومدم هم ناراحت شده بودم و هم خنده م گرفته بود !جریان رو به بابام گفتم و تند راه افتادم طرف بیمارستانی که سیما، خواهرم اونجا کار می کرد . یه ربع بعد رسیدم. تا پیاده شدم، دیدم نیمام رسید. دوتایی رفتیم تو بیمارستان و رفتیم جلوي قسمت پذیرش . پذیرش خیلی شلوغ بود. هفت هشت ده نفر جلوش واستاده بودن و هی از مسئولش که یه دختر جووون بود، سوال می کردن . دختر بیچاره م که یه دستش به گوشی تلفن بود و یه دستش به و یه دقیقه با تلفن صحبت می کرد و یه دقیقه، یه دکتر و پرستار و یا مامور تاسیسات رو « پیجینگ » میکروفن پیج می کردو وسطش دو تا جمله جواب ارباب رجوع رو می داد، پاك گیج و کلافه شده بود ! مردمم بهش اَمون نمی دادن و مرتب ازش سوال می کردن! ارباب رجوع :ببخشین خانم، همسر من اومده اینجا. گویا مسموم شده! اسمش ثریا عبادیه . میشه نگاه کنین ببینین هنوز اینجاس یا رفته؟ مسئول پذیرش تا می اومد جواب بده، تلفن زنگ می زد و یه لحظه با تلفن صحبت می کرد و بعد باید با بلندگو یه نفر رو به پیج می کرد مسئول پذیرش: دکتر بهرامی اورژانس دکتر بهرامی اورژانس. ارباب رجوع :خانم ببخشین، یه مریض بد حال داریم! ترو خدا کار ما رو زودتر راه بندازین! مسئول پذیرش: اقا من یه نفرم صد تا دستم که ندارم! خودتون پرش کنین. ارباب رجوع:خانم ما زودتر اومدیم، مریض مام بد حاله! مسئول پذیرش :اجازه بدین قبل از شمام هستن تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جوا داد و دوباره میکروفن رو ور داشت و گفت ccu دکتر ابراهیمی ... دکتر ابراهیمی ارباب رجوع :خانم یک کاغذ به من بدین برم مریضم رو مرخص کنم آخه! مسئول پدیرش: کاغذ چی بدم آخه؟! نیما :خانم هر چی جلو دست تونه بدین بهش دیگه! کاغذ یه خط هس، دو خط هس، شطرنجی هس، A 4 هس ! کاغذه دیگه! مسئول پذیرش: بله؟ آروم زدم تو پهلوي نیما ارباب رجوع:خانم ببخشین مریضی بنام ترابی اینجا دارین؟ ارباب رجوع:دیگه چه خبره آقا؟! ناسلامتی مام آدمیم ها! سه ربعه اینجا معطلیم و شما نرسیده می رین جلو! منکه از هر دو تون زودتر اومدم و بیشتر سر پا واستادم !ناسلامتی مریضم هستم!شما که پشت سر من بودین مسئول پذیرش:شماها هر چی بیشتر شلوغ کنین دیرتر کارتون راه می افته ! اصلا همینجور که هستین صف بکشین !یکی یکی که نوبت تونه، بیاين جلو و سوال کنین ولوله افتاد بین ارباب رجوع ها که نیما گفت :ببخشید سر کار خانم. من یه دونه اي م! یه دونه اي که صف نداره! دوباره زدم تو پهلوش مسئول پذیرش که خنده شم گرفته بود، گفت:شمام بفرمائین تو صف! نیما: چشم!بروي دیده! من و نیما رفتیم تو صف که خانم مسئول پذیرش به یه مرد که خیلی وقت بود یه گوشه، ساکت واستاده بود گفت:شما خیلی وقته اینجا واستادین. من حواسم هس. اسم؟ یارو که لهجه ي ترکی داشت، گفت:گادره! مسئول پذیرش:گادره؟ گادره نه بابا! گادره. مسئول:بنده م که همینو گفتم !گادره، درسته؟ قادري قادري! یه دفعه همه ي ارباب رجوع ها با هم گفتن :قادري ! قادري! مسئول پذیرش گه تازه متوجه ي لهجه ي یارو شده بود، شروع کرد تو دفتر دنبال اسم قادري گشتن و یه خرده بعد گفت: یه همچین اسمی نداریم اینجا! نادري داریم، قادري نداریم. قادري:ببینم اینو گفت و همچین دولا شد رو پیشخون مسئول پذیرش که اگه مردم نگرفته بودنش، می افتاد اون طرف رو کله ي خانم مسئول پذیرش مسئول: آقا یواش! چه خبرتونه؟! این دفترو من باید ببینم نه شما! اگه اسم تون بود که خودم بهتون می گفتم! قادري:ایسمش انُجا نیس؟ مسئول: نخیر، نیس؟ قادري: فامیلیش نَمی خواي؟ مسئول: چرا نمی خواد؟ هم اسم، هم اسم فامیل باید اینجا باشه. قادري: ایسمش باید انُجا بونیسه؟مسئول: بله ، باید بنویسه قادري: خب الان بنویس!چی فرگ داره! اُن نَوِنِشته، تو بونیس! تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جواب داد و بعد از پس میکروفون گفت دکتر صادقی بخش جراحی دکتر صادقی بخش جراحی بعد به قادري گفت:یعنی چی آقا چه فرقی داره؟ اسم باید اینجا نوشته شده باشه! در ضمن، تو نه و شما! همه زدن زیر خنده مسئول پذیرش: اصلا شما دنبال کی اومدین؟ قادري:منیم امدم دونبال کارتن ایضافه ! پیلاستیچ باطله! شوشان جیر خورده! شوشه پاره! خب می خرم، پلش نگده! اسمش بونیس هم روز خودم میام! دوباره همه زدن زیر خنده که خود مسئول پذیرشم که هم خنده ش گرفته بود و هم عصبانی شده بود، به یه نگهبان اشاره کرد و نگهبانم اومدو یارو رو با خودش برد. مسئول از نفر بعدي پرسید:اسم خانم شما چی بود؟ ثریا عبادي. مسئول: ایشون حالشون خوب شد و با همراه شون تشریف بردن. دوباره تلفن زنگ زد مسئول: مسئول آسانسور بخش دو مسئول آسانسور، بخش دو. بعد از نیما پرسید :حالا شما بگین؟نیما: چی بگم؟ مسئول پذیرش دوباره خندید و گفت :آقا سربسر من می ذارین؟ نیما :نه خدا شاهده! شما بگین تا من بگم! مسئول با خنده گفت: شما امرتون رو بفرمائین نیم سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 823]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن