تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833518053
رمانهای هزار و یک شب (قسمت سوم در حسرت عشق) : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام
ممنون از رمانهای خوبی که می ذارید اما میشه اسم نویسنده هاشون رو هم بگید؟
داستان هزار و یک شب قلمش شبیه داستانهای اعتمادیه!
نویسنده اش ایشونه؟
mamnoon golam
lotfan edameh bedeh,mersiiiiiiiiiiii
واقعا که بعضی از پدر و مادرها چشماشون می بندند و دخترشون به کسی می دهند که دختر اصلا علاقه ایی به طرف نداره و فقط فکر می کنند که با پول دخترشون خوشبخت می شه
عجب داستانی
دنباله داستان کی می نویسید؟ کل داستان یادمون رفت
منتظریم
ممنون
لطفا ادامه بدین
samanq63 نوشته است:
تو دوست داشتی همسرت چه اخلاقی داشته باشه؟
از جایش بلند شد و پشت به من روبروی پنجره ایستاد.پرده را کنار زد و در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت:
_واقعاً راستشو می خوای بدونی؟
_بله.
به طرفم برگشت و با نگاهی به چشمهایم گفت:
_دوست داشتم همسری عاشق و مهربون داشته باشم.اما چی فکر می کردم و چی شد!
برای لحظه ای متعجب به او خیره ماندم.من زنی که همیشه در رویاهایش جستجو می کرده نبودم!احساس کردم تهی شده ام.
درمانده و مستاصل از روی تخت پایین آمدم.احساس کردم شانه هایم سنگینی عجیبی را بر تنم وارد می کنند و پاهای نحیفم یارای نگه داشتن این تن را ندارند.برای لحظه ای چشمهایم سیاهی رفت.خواستم بیافتم که سریع به طرفم آمد و مرا گرفت.سعی کردم خوددار باشم.
_مگه نگفتم چند دقیقه دراز بکش بعد بلند شو؟
_آرام و بی تفاوت گفتم:
_حالم بهتر شده برگردیم.
_با این حالی که تو داری...
_گفتم که...بهترم.
لبه تخت را گرفتم تا بلند شون که گفت:
_حداقل بذار کمکت کنم!
_به کمک کسی احتیاج ندارم!
ولی او دستم را محکم گرفت و با لحنی قاطع گفت:
_بس کن دیگه مهسا می خوای حالت از اینیکه هست بدتر بشه؟
با بی حالی گفتم:
_تا رفتار تو اینه حال من خوب نمیشه.
_ولی تا زمانی که این سفر تموم نشده مجبوری هم منو،هم این حالت رو تحمل کنی!
_اینم از شانس منه!
نگاهی به چهره امانداخت که تمام تنم را لرزاند.نگاهش مملو از مفاهیم گوناگون بود.وقتی در ماشین نشستیم به سرعت به طرف هتل حرکت کرد و در طول راه حتی یک کلمه هم حرف نزد.پس از گرفتن کلید به طرف اتاقمان رفتیم.خیلی سریع لباس عوض کرد و بعد ازخاموش کردن چراغهای سوئیت روی تخت افتاد.من هم خسته از تمام اتفاقات روز دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم
ادامه دارد.... 10/4/90
سلام
خیلی زیبا بود
توروخدا لطفا زود زود قسمتای بعدیو بذارید
آخه آدم همش فکرش میشه که بقیش چی میشه
قسمت12.... 15/4/90
در
تمام سه چهار روزی که آنجا بودیم هر روز صبح زود همه از هتل خارج می شدیم و
شب باز می گشتیم.در کنار آنها خوش می گذشت اما من دیگر خسته شده بودم و
دلم می خواست هر چه زودتر به مشهد برویم.دلم بینهایت برای زیارت امام
رضا(ع)بی تابی می کرد.
صبح روز پنجم قرار شد همه با هم به غار علیصدر
برویم.خیلی دلم می خواست آنجا را ببینم اما حالم خوب نبود.حالت تهوع داشتم و
تمام تنم ضعف کرده بود.روی تخت دراز کشیده بودم که امیر روبرویم ایستاد و
گفت:
_پس چرا حاضر نمی شی؟!
بابی حالی گفتم:
_حالم خوب نیست.نمی تونم بیام.
فکر می کردم از شنیدن این خبر نگران می شود و کنارم می ماند اما او با جوابش سیلی محکمی بر پرده افکارم زد.
_پس من با بچه ها می رم.به احتمال زیاد بعد از ناهار بر می گردیم.
آنگاه
راهش را کج کرد و از اتاق خارج شد.خیلی ناراحت شدم.ساعتی بعد حالم بدتر
شد.حالت تهوع داشتم.به سرعت به طرف دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم.خواستم
دوباره به اتاق برگردم که صدای در مرا سرجایم نگه داشتبا بی حالی در را
باز کردم.پیرزنی خوش رو پشت در ایستاده بود.اصلاً حال ایستادن نداشتم.ولی
خودم را کنترل کردم و با لبخندی تصنعی گفتم:
_بله مادر.کاری داشتید؟
با مهربانی گفت:
_دیدم همسرت نیست و تنهایی گفتم...
دیگه چیزی نفهمیدم و نقش زمین شدم.نگران کنارم نشست و گفت:
_چی شد دخترم؟کمک کرد تا روی تخت بنشینم.شانه هایم را گرفت و مرا روی تخت خواباند.دستی به پیشانی ام گذاشت و با نگرانی گفت:
_چرا این قدر سردی دخترم؟گمون کنم فشارت افتاده.
با بی حالی گفتم:
_ممنون مادر.چیزی نیست.
_این چه حرفیه؟پس همسرت کجاست؟
_با دوستاش رفته بیرون بعد از ناهار میاد.
_تو رو اینجا تنها گذاشته.با دوستاش رفته خوش گذرونی؟
لبخندی زدم و ترجیح دادم سکوت کنم.
_اومدین ماه عسل؟
خندیدم و گفتم:
_ماه عسل؟!نه...ما بیشتر از یک ساله که ازدواج کردیم.چند ماه دیگه هم صاحب بچه می شیم.
گونه ام را بوسید و گفت:
_تبریک می گم دخترم.ولی چرا همسرت به فکر تو نیست؟تو رو با این وضعیت تنها گذاشته.رفته!
نمی دانستم چه بگویم.بلد شد و دقایقی بعد با یک نوشیدنی داغ بازگشت.
_اینو بخور دخترم.برات خوبه.
نمی تونم...سرم گیج می ره.
لبخندی زد و گفت:
_تمام مادرها این درد رو تحمل می کنن.
فنجان چای را به دستم داد و مجبورم کرد به زور آن را سر بکشم.فنجان خالی را روی میز کنار تخت گذاشتم و دوباره دراز کشیدم.
آرام کنارم ماند تا به خواب رفتم.
نمی
دانم چه مدتی گذشت که چشم باز کردم.پیرزن هنوز کنارم نشسته بود.در همین
هنگام در باز شد و امیر در چهار چوب در ایستاد.از دیدن پیرزن در کنارم کمی
جا خورد.با گفتن سلام ما را متوجه خودش کرد.پیرزن به جای اینکه جواب سلامش
را بدهد و به من گفت:
_این شوهرته؟
_بله.
روبرویش ایستاد و گفت:
_آقای محترم!شما نباید همسرتون رو توی این وضعیت تنها بذارید.
امیر با نگرانی نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
_تو حالت خوبه مهسا؟
_بله.خوبم.طوری نیست.
پیرزن رو به او گفت:
_شما که می دونین همسرتون بارداره برای چی تنهاش می ذارین؟
امیر لبخندی زد و گفت:
_ببخشیدمادر.من معذرت می خوام...
پیرزن هم خندید.به طرفم آمد و گونه ام را بوسید:
_من دیگه می رم دخترم.به من سر بزن.
_چشم.دستتون درد نکنه.به زحمت افتادید.
_زحمت کدومه دخترم؟تو مثل دختر من می مونی.
با خداحافظی ااق را ترک کرد.امیر در حال در آوردن کتش با خنده گفت:
_این دیگه کی بود؟
_همسایه اتاق بقلیه.امروز صبح اومد پیشم که یه دفعه حالم بد شد.کنارم موند تا تو بیای.
_برای خودت دوست پیدا کردی!
_آره زن مهربونیه.
لب تخت نشست و آرام گفت:
_حالت خوبه؟
لحن آرامش دلم را لرزاند.بی حالی ام را فراموش کردم و گفتم:
_بله.بهترم.
دستم را گرفت و گفت:
_ولی من فکر می کنم هنوز حالت زیاد خوب نشده.به احتمال زیاد دوباره فشارت اومده پایین.پاشو ببرمت دکتر.
لبخندی زدم و گفتم:
_نمی خواد.بهترم.
_ناهار خوردی؟
_میل ندارم.
از جایش بلند شد و گفت:
_سفارش می دم برامون بیارن اینجا.
_مگه تو ناهار نخوردی؟
_نه.اومدم تا با هم بخوریم.
بلند
شدم و رو به پنجره ایستادم.لحظاتی بعد صدای در بلند شد.ناهار را به اتاق
آوردند و وی میز گذاشتند.بعد از رفتنشان صدایم کرد.با دیدن غذا اشتهام
تحریک شد.امیر با خنده گفت:
_خوبه که گفتی میل نداری.حتماً اگه میل داشتی منم می خوردی!
لبخندی زدم و گفتم:
_اگه ناراحتی نمی خورم.
خنده
اش پر رنگ تر د.آن غذا اولین غذایی بود که در طول این مدت به من چسبید.بعد
از ناهار روی تخت دراز کشید تا ساعتی استراحت کند.در هال مشغول تماشای
تلوزیون بود که ضربه ای به در خورد.صدف و فاطمه هر دو وارد شدند و کنار هم
نشستیم.
فاطمه گفت:
_حالت چطوره؟خوبی؟
_خیلی ممنون.بهترم.
صدف گفت:
_چرا امروز همراه ما نیومدی؟خیلی خوش گذشت.
_مگه امیر با شما نیومد؟!
_نه.گفت حوصله ندارم.می رم سر مزار باباطاهر.
برای لحظه ای به فکر فرورفتم.اگر امیر با آنها نرفته بود پس صبح تا ظهر کجا بود؟فاطمه دستش را روی زانویم زد و گفت:
_کجایی؟
_بله.چیزی گفتی؟
_گفتم کجایی.رفتی تو فکر!
برای خاتمه دادن به بحث آنها گفتم:
_خب از خودتون بگید.خوش گذشت؟
_عالی بود.جای شما خالی.
صدف لبخندی زد و گفت:
_راستش اومدیم بگیم که امشب به طرف مشهد حرکت می کنیم.
باشوق دستهایم را ه هم کوبیدم و گفتم:
_راست می گی؟
_معلومه که راست می م.راستش...حال آقا آرش زیاد خوب نیست.مثل اینکه می خواد برگرده.اما گفت اول بریم مشهد بلکه حالش بهتر بشه.
_خدا بد نده.طوری شده؟
_مثل اینکه کلیه هاش سرما خوردن.
_انشاا... که زود خوب بشه.ولی خیلی خوشحالم کردید.
فاطمه گفت:
_پس هرچه زودتر لوازمو جمع کن.به امید خدا امشب حرکت می کنیم.
_انشاا...
دقایقی
بعد بلند شدند و اتاق را ترک کردند.به طرف امیر رفتم.خواستم موضوع را به
او بگویم اما خوابیده بود.پتو را رویش کشیدم و منتظر ماندم تا بیدار شود.
نزدیک
ساعت پنج بعد از ظهر بیدار شد.روی کاناپه دراز کشیده بودم و کتاب می
خواندم.حوله اش را برداشت و به حمام رفت.تقریباً نیم ساعت بعد بیرون آمد.پس
از شانه کردن موهای روبرویم ایستاد و گفت:
_وسایلتو جمع کن امشب حرکت می کنیم.
_جمع کردم.
_جمع کردی؟
کتاب را از جلوی صورتم برداشتم و گفتم:
_بله.جمع کردم.ظهر که تو خواب بودی صدف و فاطمه اومدن اینجا و گفتن که تصمیم گرفتن امشب حرکت کنن.
خودش را روی صندلی ولو کرد و رو به من گفت:
_اگه می شه برام یه لیوان آب بیار.
لیوانی آب ریختم و به دستش دادم.کنارش نشستم و گفتم:
_از مزار باباطاهر چه خبر؟دیداری تازه کردی؟
از بالای لیوان تعجب به چهره ام نگاه کرد.
_صدف گفت که همراه اونا نرفتی.
لیوان را محک روی میز کوبید و گفت:
_تو برای چی از صدف پرسیدی که من همراه اونا رفتم یا نه؟
از صدای شکستن لیوان از جا پریم و آرام گفتم:
_من که چیزی نگفتم.چرا عصبانی ی شی؟
با خشم نگای به چهره ام انداخت و به اتاق رفت.دنبال رفتم.مشغول پوشیدن لباس بود.روبرویش ایستادم و گفتم:
_باز کجا می خوای بری امیر؟
_به تو مربوط نیست.
_یعنی چی؟چرا تا حرفی پیش میاد فوری می ری بیرون؟
_پس انتظار داری بمونم و تو رو تحمل کنم؟
منتظر
جواب من نماند و از در بیرون رفت.پس از رفتنش لباسم را عوض کردم و به اتاق
آن پیرزن رفتم.از دیدنم خوشحال شد.مرا روی صندلی کنارش نشاند و لیوانی
شربت مقابلم گذاشت.یکباره به یاد مادربزرگ افتادم.با گریه خودم را در آغوشش
انداخم و بغضم تبدیل به گریه ای تلخ شد.
دستی به سرم کشید و گفت:
_چی شده عزیزم؟با همسرت حرفت شده؟
_نه.دلم گرفته.تنها ودم که ه یاد شما افتادم.
لیوان شربت را به دستم داد و من هم لاجرعه آن را سرکشیدم.انگار از کویر آمده بودم.لبخندی زد و گفت:
_می خوای دوباره پرش کنم؟
خنده ام گرفت.
_نه...راستش خیی تشنه بودم
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
_پس همسرتون کجاست؟
_رفته بیرون یه گشتی بزنه.
_چرا شما رو همراه خودش نبرد؟
_خیلی اصرار کرد.خودم حوصله رفتن نداشتم.از خودت بگو دخترم.حالت بهتره؟
_بله بهترم.به لطف شما کسالتم برطرف شده.
_راستی بچه ات چیه؟نگفتن؟
_نه هنوز خیلی زوده.از این گذشته.خودمم دلم نمی خواد بدونم.این طور جذاب تره!
_حق با توئه دخترم.این طوری انتظارت دو هدف داره.
_دو هدف؟!
_آره دیگه.یکی برای خود بچه یکی هم نوع بچه!
_حق با شماست.
_از خودت بگو دخترم.از خانواده ات.همسرت...اون خیلی تو رو دوست داره؟
غم چهره ام را گرفت.دسی روی شانه ام نهاد و گفت:
_چی شده؟ناراحت شدی؟
_نه.طوری نیست.
_نکنه اذیتت می کنه؟
_نه.اون مرد خوبیه.ولی نمی دونم چرا زیاد از من خوشش نمیاد.قراره بعد از این سفر از هم جدا بشیم.
با تعجب ابروهایش را در هم کشید و گفت:
_از هم جدا بشید؟! مگه تو باردار نیستی؟
_چرا.ولی می گه باید بچه رو به اون بدم.
با عصبانیت گفت:
_عجب آدم خودخواهی!بی خود نیست تا دیدمش ازش خوشم نیومد!
از
حرفش ناراحت شدم.با آن که امیر چند دقیقه قبل با من آن رفتار را کرده بود
ولی باز هم دوست نداشتم کسی درباره اش این طور صحبت کند.متوجه نااحت ام شد.
_ناراحت شدی دخترم؟
سکوت کردم.با دست چانه ام را بالا گرفت و گفت:
_خیلی دوستش داری؟
بغض کردم و سرم را به علامت تایید تکان دادم.لبخندی زد و گفت:
پس اگه دوستش داری چرا می خوای ازش جدا بشی؟
_به خاطر اینه دیگه منو دوست نداره.خودش چند دقیقه قبل با نفرت به زبون آورد که داره منو تحمل می کنه.
_پس چطوری با هم ازدواج کردید؟
مختصری از زندگی ام برایش تعریف کردم.وقتی صحبت هایم تمام شد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
_این طور که معلومه اون خیلی تو رو دوست داره.
_اوایل دوستم داشت.اما حالا از من متنفره.
_بهش گفتی که دوستش داری؟
_نه.هیچ وقت هم نمی گم.یعی تا خودش به زبون نیاره من هم حرفی نمی زنم.
_ولی
کار اشتباهی می کنی!به نظر ن باها صحبت کن و حرف دلت و بزن...تو باید ه
فکر بچه هم باشی.بچه وقتی به دنا میاد م پدر می خواد و هم مادر.شما نباید
تنها به فکر خودتون باشید.
با بغض گفتم:
_ول من جرات اینو ندام که بهش بگم دوستش دارم.
_چرا دخترم؟اون همسرته.چا باهاش احساس غریبگی می کنی؟
_برای
ان که هچ وقت هیچ کدوم از ما به دیگری نگفت:"دوستت دارم".ما فقط زر یک سقف
زندگی می کردیم.اما هر کسی برای خودش روزها او می گذوند
ناگهان متوجه ساعت شدم که از هشت هم گذشته بود.سریع از جا بلند شدم و گفتم:
_ببخشید مادر.مزاحمتون شدم.
_این چه حرفیه دخترم؟بازم به من سر بزن.خوشحال می شم.
_راستش اومده بودم ازتون خداحافظی کنم.امشب قاه برگردیم.
_جدی میگی؟!
_بله.
گونه ام را بوسید و گفت:
_مراقب خودت باش دخترم.
من
هم گونه اش را بوسیدم و راهی اتاق خودمان شدم.در دل دا کردم که امیر هنوز
نیامده باشد.والا دوباره عصبانی می شد.ولی به محض اینکه در را باز کردم او
را با چهره ای عبوس و در هم،نشسته روی مبل روبرو دیدم.بی اعتنا به حضورش به
طرف ااق خواب رفتم.پشت سرم ایستاد و گفت:
_تا حالا کجا بودی؟
_به خودم مربوطه.
سینه به سینه ام ایستاد و با لحنی آرام ولی پر تحکم گفت:
_تا حالا کجا بودی؟این بود سوال من...جواب بده!
رفته بودم اتاق اون پیرزنه...همون که ظهر اینجا بود.
_با اجازه ی کی رفتی؟
_با اجاه خودم.
شانه هایم را محکم گرفت و گفت:
_درست جواب منو بده!
با صدایی که از شدت بغض می لرزید گفتم:
_امیر
تو چت شده؟مگه من کلفت زر خرید توام که اینطور با من رفتار می کنی؟مگه
وقتی من از تو پریدم کجا می ری جوابی بهم دادی؟اون رفتار اون شب که جلوی
دوستات سر من داد زدی.اینم از این که هر دقیقه منو آزار و اذیت می کنی.آخه
مگه من با تو چه کردم امیر؟
پوزخندی زد و شانه هایم را رها کرد.
_تو با من چه کردی؟بگو،"من با تو چه نکردم!"یعنی واقعاً خودت تا حالا نفهمیدی که با من چه کردی؟!
نگاهی به چمدان ها انداخت و گفت:
_چمدونا رو بردار و از اتاق بیرون بیار.من می رم از دوستام خداحافظی کنم که برگردیم شمال.وقتی رسیدم هم خیلی زود از هم جدا می شیم.
خواستم جلویش را بگیرم که سریع از اتاق خارج شد.چند دقیقه بعد برگشت و یکراست به طرف چمدان ها رفت.متعجب گفتم:
_پس چرا فقط یکی رو می بری؟
_برای اینکه راه ما از هم جداست!من می رم شمال.شما هم فردا می رید اصفهان.چند روز دیگه منم میام و...می ریم محضر.
و
در مقابل چشمهای بهت زده ی من با چمدانش از اتاق خارج شد.حتی فرصت اعتراض
را هم به من نداد.برایم دور از باور بود چطور می توانست این قدر بی خیال
باشد؟
تا ساعتی بعد از رفتنش به امید آن که این فقط یک شوخی است و زود برمی گردد.روی صندلی روبروی در نشستم.ولی نیاد که نیامد!
وقتی
دو ساعت از رفتنش گذشت کاملاً باورم شد که بر نمی گردد.گریه ام گرفته
بود.اما خودم هم نمی دانستم برای چه می گریم.برای تنهایی ام یانرفتن به
مشهد و زیارت امام رضا(ع)؟نمی دانستم...ولی بعد از ساعتی وقتی به خود
آمدم.فهمیدم که گریه ام در آن ساعت از شب فقط به خاطر نبودن امیر است.احساس
کردم وحشتاک دلنگرانش هستم.
در
دل به خود گفتم:"وقتی تو برای اون مهم نیستی و دیگه دوستت نداره،دیگه چرا
این قدر نگرانش هستی؟چرا اجازه دادی عشقش به دات راه پیدا کنه؟چرا عاشقش
شدی؟"
وقتی عقربه های ساعت روی عدد یک اطراق کردند با نا امیدی بلند شدم
و روی تخت نشستم.اصلاً خواب به چشمهایم نمی آمد.نگاهم را از پنجره به
آسمان دوختم و ر همان حال با خود گفتم:"اگه برگرده امکان نداره دیگه باهاش
دعوا کنم!اصلاً بهش می گم که چقدر دوستش دارم و برای یه لحظه هم حاضر نیستم
دوریش رو تحمل کنم!"
وقتی
به خود آمدم که دو چشم سیاه و درشت در سیاهی اتاق در میان چهارچوب در به
من زل زده بودند.باورم نمی شد.از تخت پایین پریدم و مات و مبهوت به او چشم
دوختم.چراغ اتاق را روشن کرد و در حالی که به طرف چمدان من می رفت خیلی
آرام گفت:
_سریع لباسهاتو بپوش بیا پایین.من منتظرم.
لحن آرامش دم را لرزاند.خیره در چشمهایش گفتم:
_کجا؟شمال یا اصفهان؟
_می ریم مشهد!
متعجب به او نگریستم.اصلاً برایم باور کردنی نبود.ذوق زده گفتم:
_راست می گی امیر؟!
_آره.حالا زودتر آماده شو.باید به بچه ها برسیم.
_ولی اونا چندساعته که حرکت کردن.
لبخندی زد و گفت:
_نه...اونا هم تازه حرت کردن.اگه سریع بریم بهشون می رسیم.
هنگاهی
که به نیمه های راه رسیدیم با تعجب ماشین جواد و بقیه را دیدیم که کنار
جاده توقف کرده اند.امیر بر سرعتش افزود و وقتی به آنها رسید سریع پیاده شد
و به طرفشان رفت.من هم به دنبال او پیاده شدم.رو به جواد گفت:
_چی شده جود؟
جواد اشاره ای ه آرش کرد و گفت:
_حالش به هم خورده نمی تونه رانندگی کنه.
نگران رو به آرش پرسید:
_آرش حالت خوبه؟
ولی اصلاً حال جواب دادن نداشت.هر دو دش را روی پهلوهایش گذاشته بود.امیر و به رضوان گفت:
_شما با ماشین من برد.منم ماشین آرش رو میارم.
رضوان
در ماشین ما نشست.من هم سر جای ایر.در طول راه رضوان گره می کرد و نگران
بود.سعی کردم او را دلداری دهم و از او خواستم تا ساعتی استراحت کند.
سرش
را به عقب تکه داد و چشمهایش را روی هم گذاشت.چراغ داخل ماشین را خاموش
کردم و شیشه ها را بالا کشیدم.هوای داخل اتومبیل گرم و مطبوع بود.دلم می
خواست بخوابم.اما مجبور بودم رانندگی کنم و تمام حواسم به جاده بود.
نزدیک
صبح جواد ماشینش را مقابل جنگلی سرسبز متوقف کرد و همه پشت سرش نگه
داشتیم.آرش بهتر شده بود.رضوان هم تا حدودی خیالش راحت شده بود.اما من خیلی
خسته بدم و دلم می خواست بخوابم.
پس از صبحانه آرش رو به امیر گفت:
_خب دیگه آقا امیر.راضی به زحمت شما نیستم.خودم رانندگی می کنم.
امیر با خنده گفت:
_راحت بگومی خوای کنار زنت باشی!
آرش دست برشانه اش نهاد و گفت:
_شاید خودت می خوای کنار زنت باشی.این حرف رو هم می زنی که زودتر از شر من خلاص بشی!
امیر نگاهی به من انداخت و با چشمکی گفت:
_اتفاقاً من می خوام کنار تو باشم که کنار مهسا نباشم!
همه خندیدند.بهروز رو به من گفت:
_شما هم یه چیزی بگید مهسا خانم.حالا اگه زهره همچین حرفی از من شنده بود پوستم رو می کند.
زهره نیشگونی از بازویش گرفت و گفت:
_حالا حرفت راست شد.
_چرا نیشگون می گیری زهره جان؟من که همچین حرفی نزدم.منحتی نمی تونم یه دقیقه بدون تو بمونم.
سپس خطاب به امیر گفت:
_والا خوب شانسی داری!حرفا رو تو زدی کتک ها رو من می خورم.
رو به بهروز گفتم:
_شما مطمئن باشید امیر کتک اشو بعداً می خوره.
بهروز دستهایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت:
_الهی شکر.حالا خیالم را حت شد که امیر هم قِسِر در نمی ره!
حسین دستی بر شانه امیر زد و گفت:
_دلم به حالت می وزه امیر جان!مهسا خانم بدجوری برات خط نشون کشیده.
امیر نگاهی ه فاطمه انداخت و گفت:
_می گم فامه خانم.چطوره شما با مها برید؟من می خوام با حسین صحبت کنم!
همه خندیدند.اعتی بعد دوباره در ماشین ها نشستیم و به راه افتادیم.وقتی تنها شدیم دوباره شد همان امیر رد و خشک
با
خود عهد کرده بودم که دیگر با او دعوا نکنم.من که می دانستم حق با اوست.من
که می دانستم بارها و بارها غرورش را شکسته و اورا به باد مسخره گرفته
ام.خیلی دلم می خواست بابت حرف هایی که به او زده ام عذر خواهی کنم تا شاید
کینه اش از بین برود اما نمی توانستم.هنوز غرور لعنتی ام این اجازه را نمی
داد.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بر هم گذاشتم.با
توقف ماشین چشم گشودم.همه روبروی یک مهمانسرا توقف کرده بودند.در سکوت از
ماشین پیاده شدیم و همراه بقیه به مهمانسرا رفتیم.همه میزها دونفره بودند و
هر زوج پشت یکی میزها نشست.
امیر رو به من گفت:
_چی میل داری؟
_فرقی نمی کنه.هرچی خودت بخوری.
لبخندی زد و گفت:
_امان از دست تو.هر دو جواب رو با هم می دی!
_منظورت رو متوجه نمی شم.
گاهم کرد و گفت:
_چرا متوجه می شی!
غذا
سفارش داد و هر دو باز هم در سکوت مشغول خوردن شدیم.پس از صرف غذا زودتر
از بقیه بلند شدیم و به محوطه بیرون از رستوران رفتیم.جای سرسبز و با نشاطی
بود.دقایقی روی سبزه ها نشستیم.امیر دراز کشید.دستهایش را زیر سر قلاب کرد
و چمهایش را برهم نهاد.هوا سوز سردی داشت.اما به سردی همدان نبود.احساس
کردم سردی هوا اذیتش می کند چون چندین بار تک سرفه هایی پشت هم کرد.بلند شد
و چند دم از من فاصله گرفت.دوباره سرفه هایش روع ده بودند اا نه به آن شدت
قبلی.از جایم بلند شدم و با نگرانی به طرفش رفتم.
_امیر حالت خوب نیست؟
_نه.خوبم.
روبریش ایستادم و گفتم:
_دستمالتو بینم!
منظورم را فهمید.پشت به من ایستاد و گفت:
_لازم نیست.
دوباره روبرویش ایستادم و گفتم:
_چرا لازمه.گفتم دستمالتو ببینم.
خواست از کنارم رد شود که بازویش را محکم گرفتم و گفتم:
_چرا می خوای فرار کنی؟می ترسی دستمالتو به من نشون بدی؟
وقتی جوابی نداد با لحنی التماس آمیز گفتم:
_خواهش می کنم.
با تردید دستمال را از مقابل دهانش پایین آورد.ولی چیزی روی آن نبود.احساس کردم نفس راحتی کشید.آرام گفت:
_من که گفتم چیزی نیست.
_پس چرا هر دفعه سرفه می کردی دستمالت خونی می شد؟
_از سرفه زیاد بود...
به میان حرفش پریم و گفتم:
_از سرفه زیاد گلوت زخم می شه؟یعنی تو فکر می کنی این دلیل قانع کننده ایه؟
به چهره ام نگاه کرد و کاملاً جدی گفت:
_خیلی دوست داری دلیل دیگه ای داشته باشه؟
برای لحظه ای به چهره اش خیره شدم.چطور متوجه نبود که تا چه حد برایم مهم است؟
_این
ربطی به دوست داشتن یا نداشتن من نداره.تو باید بیشتر از اینا مراقب خودت
باشی.اگه اتفاقی برای تو بیافته چطوری می خوای بعد از من از بچه ات مراقبت
کنی؟
_مگه قراره من ازش مراقبت کنم؟
_مثل اینه خودت گفتی بچه رو باید به تو بدم!
نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
_یعنی تو بچه رو به پول فروختی؟
_مگه تو همین کار رو نکردی؟
_من؟!
_آره.خودت گفتی اگه بچه رو بخوام باید پول مهریه رو برگردونم.خب من این پول رو ندارم که به تو بدم.
_ولی اگه واقعاً بچه رو دوست داشته باشی این پول رو فراهم می کنی!
_آخه چطوری؟به من بگو از چه طریقی...
_خودت فکر کن می فهمی.
با ملحق شدن دوستانش حرفهایمان نیمه تمام باقی ماند.
ادامه دارد...قسمت12 15/4/90
قسمت 13 *** 16/4/90
نزدیک غروب به مشهد
رسیدیم.هتلی که قرار بود در آن اقامت کنم درست وبروی حرم واقع بود.از
خوشحالی اشک در چشمهایم جمع شد.اتاقمان درست روبروی گلدسته ها و گنبد
بود.همانطور روبروی پنجره نشستم و به گنبد چشم دوختم.اشکهایم همچو باران
فرو می ریختند.طاقت نیاوردم و رو به امیر گفتم:
_می شه الان بریم حرم؟
خودش را روی تخت اداخت و گفت:
_فعلا خیلی خسته ام.طولانی بودن راه خسته ام کرده.با بچه ها قرار گذاشتیم امشب استراحت کنیم.فردا صبح زود برای نماز بریم حرم.
روبروی تخت ایستادم و گفتم:
_خب فردا هم می ریم.
_گفتم که خیلی خسته ام.
دیگر
حرفی نزدم.می دانستم نمی پذیرد.سریع دوش گرفتم و دوباه دقایقی روبروی
پنجره ایستادم.اولین باری بود که به زیارت می آمدم و شوق دیدار آن فای
روحانی مرا دگرگون می کرد.حدود سه ساعت پشت پنجره نشسته و با چشمهای اشکبار
به گنبد و بارگاه امام رضا(ع)چشم دوخته بودم.حدود ساعت یازده با تردید
امیر را که در خواب بود صدا زدم.
وحشت زده چشم از هم شود و پرسید:
_چیه؟چی شده؟
_امیر می شه بریم حرم؟
_منو از خواب بیدار کردی که اینو بگی؟مگه نگفتم صبح می ریم؟
دوباره
پتو را روی سرش کشید و خوابید.خیی ناراحت شدم.تصمیم گرفتم به تنهای به حرم
بروم.چادری را که مادربزرگ برایم آماده کرده بود به سر انداختم و از هتل
خارج شدم.با قدم های آرام راه می رفتم گویی روی ابرها قدم بر می داشتم.وارد
صحن شدم و ه طرف حرم رفتم.اما در های حرم بسته ود و خادمان در حال تمیز
کردن آنجا بودند.اصلا تحمل صبر کردن تا صبح را نداشتم.به پیرزی که در ال
داخل شدن بد التماس کردم که مرا همراه خودش ببرد.
_نمی شه دخترم.دارن حرمو تمیز می کنن.
_خواهش
می کنم ما.من دفعه اوله که میام زیارت.باردار هم هستم.روزا نمی تونم بیام
آخه خیلی شلوغه.خواهش می کنم منو همراه خودتون ببرید.
وقتی گریه و
التماسم را دید دستم را گرفت و همراه خود به داخل برد.از آن همه شوه و جلال
کم مانده بود نقش زمین شوم.همچون ابر بهار اشک می ریختم.احساس می کردم
خواب می بینم و در همان حال آرزو کردم اگر چنین است هرگز از این خواب بیدار
نشوم.با دلی پر از حسرت خوم را به ضریح رساندم و ساعتها به راز و نیاز
پرداختم.
با فود دستی روی شانه ام چشم گشودم و همان پیرزن را بالای سرم دیدم.
_دخترم زدیک اذان صبحه می خوان در ها رو باز کنن.گفتم بیدارت کنم.
برخاستم
و ناهی به ساعت انداختم:"آه خدای من!الان امیر بیدار می شود!"بار دیگر
ضریح را بوسیدم و از ته دل آرزو کردم:"خدایا امیر رو از من نگیر!"
وقتی
از حرم بیرون آمدم چند دقیقه ای کنار حوض نشستم و آبی به سر و صورتم زدم و
وضو گرفتم.پس ز خواندن نماز خواستم به هتل برگردم.اما در میان درهای متعدد
حرم گیج و سردرگم شدم.می دانستم که خیلی دیر شده و اگر امیر بیدار شود حتا
عصبانی و نگران خواهد شد.اما راه خروج را پیدا نمی کردم.
بلاخره پس از
ساعی با کمک یی از خانم ها توانستم از در حم بیرون بیایم.وقتی مقابل هتل
رسیدم نفس عمیقی کشیدم و به داخل رفتم.اما با باز کردن در امیر را دیدم که
نگران و عصبانی روی صندلی نشسته بود.نگاهی به سرتاپایم انداخت و نفس راحتی
کشید.اوج نگرانی اش را حس کردم و سرم را پایین انداختم.بلند شد.به طرفم آمد
و وبرویم ایستاد.
_سرتو بلند کن.
آرام سر بلند کردم.اا امیر با عصبانیت فریاد کشید:
_تا حالا کدوم گوری بودی؟
از حرفش جا خوردم.
_مگه بهت نگفتم صبح با هم می ریم؟
_من
قبل از اذان صبح می خواستم برگردم.قبل از اینکه تو بیدار بشی.ول راه حیاط
رو گم کردم.نزدیک یک ساعت فقط می گشتم تا راه خروجی رو پیدا کنم.
_چرا صبر نکردی تا خودم ببرمت؟
لحنش آرام تر شده بود.روبروی پنجره ایستادم و در حالی که به گنبد طلایی نگاه می کردم با بغض گفتم:
_من
دفعه اولیه که اومدم زیارت امام رضا(ع)از بچگی آروی همچین سفری رو
داشتم.یه عمر دلم می خواست ضریح آقا رو با دستهای خودم لمس کنم.
برگشتم و به چهره اش نگریستم:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1479]
-
گوناگون
پربازدیدترینها