تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 20 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):نیکوترین مردم از نظر ایمان، خوش خلق‌ترین و با لطفترین آنها نسبت به اهل خویش است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814688579




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

افسانه شیدایی : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام به دوستان رمان خون نازنین از امروز رمان افسانه شیدایی رو می زارم امیدوارم خوشتون باد و دوست داشته باشین البته اولش چند قسمت می زارم اگر استقبال شد ادامه می دم

وقتی خودم را داخل اتاق 613 انداختم , احساس کردم تمام صورتم آتش گرفته است.دست خودم نبود هر وقت او را می دیدم همین حال می شدم.مخصوصا خودم را به این جهنم منتقل کرده بودم که هر روز او را ببینم , آن چشم های کشیده و نگاه جذاب و زیبا را , آن نیم نگاهی که از بالا به آدم می انداخت!
قد بلندی داشت و وقتی سرش را هم بالا می گرفت از زیر پلک چنان نگاه می کرد که می خواستم آب شوم و به زمین فرو روم! ولی امروز فرق داشت. چون فقط یک دیدار ساده در راه پله نبود . بالاخره با من حرف زده بود.
وقتی سر راه پله سنیه به سنیه شیم سرش را عقب برد و با خنده گفت:
-خانم همتی چه خبره؟ راهروی بیمارستانه نه زمین بسکت!
با تعجب به چشم هایش خیره ماندم. اسمم را می دانست! با خجالت خودم را کنار کشیدم و نرده ها را از پشت گرفتم.احساس کردم هر آن از پشت می افتم .سرم پایین بود و جرات نداشتم به آ چشم ها نگاه کنم.خیلی زور زدم تا بالاخره گفتم:
-ببخشید دکتر.
باز با خنده گفت:
-اشکال نداره خانم سخت نگیرید.
آن وقت به جای اینکه به طبقه سوم بروم و داروهای بیماران را بدهم همین طور پله های را بالا آمدم تا به اینجا رسیدم و وارد اولین تاق کنار راه پله شدم.شماره اتاق کنده شده بود و با ماژیک سیاه روی در نوشته بودند 613. وقتی خودم را انداختم توی اتاق احساس کردم از شر نگاه هزار تا چشم خلاص شدم.گونه هایم می سوخت و دست خایم داغ شده بود . با خودم گفتم: وای دارم آتیش می گیرم در همین لحظه صدای ناله ای شنیدم با هراس برگشتم و روی اخا بیماری را که صورتش سوخته بود دیدم و ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم. با چشم های بی مژه اش به من زل زده بود و ناله می کرد. همین که از توس چند قدمی به عقب برداشتم با صدا خش دارش پرسید:
-خیلی زشت شدم؟یعنی اینقدر ترسناکم؟
نه... آنقدر ترسناک نبود!من بدتر از این هم زیاد دیده بودم , ولی نمی دانم به خاطر دیدن ناگهانی این بیمار سوخته بود یا دیدن دکتر شیخی که این طور قلبم می زدودستم را روی قفسه ی سینه ام فشار دادم و در خالی که به زور آب دهانم را قورت می دادم گفتم:
-نه نه مادر........... ناراحت نشو من از چیزه دیگه ای ترسیدم! شما چیزی احتیاج ندارید؟
صدای خنده تیز و خش دارش بلند شد و با خس خس گفت:
-مادر؟هه.... با من لودی؟
جلوتر رفتم قسمت بالای صورتش , حتی تمام پبشانی و پلک سمت راست تا جایی که زیر ملحفه پنهان می شد سوخته بود و فقط گونه و لی هاو چانه سالم به نظر می رسید.پوست این قسمت ها صاف و سفید بود. زیر گونه ها کمی پر رنگ تر می شد و لب های نازکش به رنگ گل بهی بود. از اشتباه دوم خودم بیشتر خجالت کشیدم. این زن چندان از من بزرگ تر نبود. با تته پته گفتم:
-معذرت می خواهم خانم.اشتباه گرفتم!
-ماتمسانه به من نگاه کرد و گفت:
-آینه داری؟
می دانستم دادن آینه به دست زن جوانی که نصف بیشتر صورتش سوخته آن هم در همان روزهای اول سوختگی , خلاف مقررات بیمارستان است.
-نه خانم آینه برای چی؟
سعی کردم موقعیت و نقش اصلی خودم را پیدا کنم.من پرستار این بیمارستان بودم.ملحفه را که از روی تنش سر خورده بود مرتب کردم. مدام ناله می ککرد و می گفت: سوختم , سوختم. بیشنر پ.ست بدنش , غیر از قسمت های بالای سینه صدمه دیده بود. گفتم:
-سوختگیت فقط سی درصده , ناراحت نباش.
خودم می دانستم که دارم چرند می گویم. چطور می توانست ناراحت نباشد. وای اگر صورتش را می دید؟
-صورتم ....صورتم رو نمی تونم تکون بدم . انکار خشک شده...خانم تو رو خدا , جون هر کس مکه دوست داری راست بگو. خیلی سوختم؟
-نه. ببین این طبقه اصلا مال سوختگی های وخیم نیست. سوخنگیت فقط سی درصده.
-پس چرا بهم آینه نمی دهید؟
-چون نمی تونم.خلاف مقرراته.
-خانم پرستار.
-داشت دیدم میشد. وقت داروی بیماران طبقه ی سوم بود . با کلافگی گفتم:
-بله.
-برام سیگار می آری؟
-دیگه چی؟
بغض کرد و بعد قطرات اشک از پلک بی مژه و سوخته اش بیرون زد که ناگهان فریاد زد:
-وای کمک................سوختم.
فورا پارچه استریل را از کنار تختش بر داشتم, مایع سوختگی را روی آن ریختم و چند بار محلول خنک کننده را روی پلک هایش گذاشتم. تا پلکش خشک می شد دوباره بغض می کرد و قطرات اشک بیرون می زد.خودش هم کلافه شد و گفت:
-اه ! دیگه حتی گریه هم نمی تونم بکنم........خدایا بکش راحتتم کن.
-گریه نکن ........ببین چقدر برای چشم هات بده. اون وقت تا صبح می سوزی ها.
با بغض گفت:
-من نمردم که یه عمر بسوزم!اونقدر بد شانسم که نمردم و باید اینجوری بمونم.
-استغفرا... خدا بهت رحم کرده . شکر کن که زنده ای/
مثل بچه های لجباز خودش را تکان داد و همان دم آهش بلند شد.
-نمی خواهم . می خواستم بمیرم.
-خودکشی کردی؟
نگاهم کرد و گفت:
-آره.
چشم هایش قهو ه ای بود .نمی دانم شاید به خاطر قطرات اشک بود که این طور شفاف و براق به نظر می رسیدند؟اطراف پلک سوخته بود , ولی هنوز چشم هایش مورب و کشیده بودند.با تاسف گفتم:
-حیفت نیومد این صورت رو سوزوندی؟
با حرص سرش را برگرداند و گفت:
-نه!می خوام دنیا نباشه.
با عجله محلول و دستمال استریل را کنار تخت گذاشتم و گفتم:
-من باید برم.الان شیفت عوض می شه من هنوز دارو ها رو ندادم.
-برو.
-دیگه گریه نکنی ها.
همانطور زل زد و نگاهم کرد.وقتی در را بستم ,شنیدم که گفت:
-چه کار سختی از من می خواهید!
آخرین لحظات تعویض شیفت بود که دارو ها را به بخش رساندم.خانم سرمد , پرستار بخش مان , با حرص سبد خالی دارو را از دستم قاپید و گفت:
-خسته نباشید خانم همتی.
برای تعویض لباس به اتاق پرستارانرفتم. مژگان که شیفت بعد بود در حالی که داشت مانتوی سفیدش را از داخل گنجه بر می داشت با لبخند معنی داری گفت:
-همه شیفت ها تو با شازده تنظیم کردی بلا؟
چوب لباسی اش را گرفتم تا مانتوی خودم را به جای آن آویزان کنم و در همین حال با شیطنت گفتم:
-حسودیت می شه؟
-نه بابا مرد زن و بچه دار که حسودی نداره!
-واسه همین همه دارنر براش می میرند؟
در حالی که کفش هایش را در می آ ورد و راحتی های بیمارستان را می پوشید گفت:
-اینو که راست گفتی.
-فعلا.
-به سلامت.

محوطه لبیمارستان خلوت بود .ساعت ملاقات تما شده و وقت شام بیماران بود. یادم آمد که اتاق 613 ملاقات نداشت. با خودم فکر کردم فردا غروب سری به او می زنم.طفلک تنها بود. از حیاط بیمارستان گذشتم و به خیابان رسیدم. آقای طوسی از داخل اتاقک نگهبانی کلاهش را برایم برداشت و نیم خیز شد.سرم را به علامت خداحافظ تکان دادم و رفتم.
نزدیک غروب بود و خیابان ها بر عکس بیمارستان شلوغ بودند. تاکسی ها به سرعت از مقابلم رد می شدند.هر چه داد می زدم:سیدخندان , ولی هیچ کذام ترمز نمی کردند. با حرص گفتم:
-پس اگه سیدخندان نمی رید,کجا میرید؟اون هم همه با هم!
با بی قراری منتظر پیکان سفید رنگی بودم که فقط دو نفر جلوی آن نشسته بودند و صندلی های عقب خالی بود.اما همین موقع پازروی سیاخ رنگی جلوی پام ایستاد.با شتاب جلوتر رفتم تا تاکسی را گم نکنم. ولی پازرو هم دنده عقب گرفت و در کامل تعجب شنیدم که اسمم را صدا زد:
-خانم همتی........ بفرمایین بالا.
به شیشه های دودی ماشین نگاه کردم و از لای شیشه نصفه ی صورت کشیده و خندان دکتر شیخی را دیدم. با دستپاچگی چند قدمی عقب رفتم و گفتم:
-مزاحم نمی شم....ممنون.
شیشه ماشین را پایین تر کشید و با لحنی خودمانی گفت :
-چه مزاحمتی ؟ مگه نتم ری سید خندان؟ خوب بیا بالا دیگه.مسیر من هم همون طرفه!!
نمی دانستم چکار کنم . دکتر در ماشین ا باز کرد و گفت:
-بیا بالا ترافیک کردبم.
ماشین ها پشت سر ماشین دکتر شیخی بوق می زدند.با عجله سوار شدم و گفتم:
-مزاحم شدم.
شیشه را بالا برد و گفت:

-نه خانم , مسیرمه.
کولر ماشین روشن بود و باد خنک مستقیم به صورتم می زد. دکتر دریچه ی کولر را حرکت داد و گفت:
-باد کولر اذیتتون نمی کنه؟
-نه , نه .اصلا.
با وجود اصرار های منت که همانجا زیر پل پیادهسیدخندان بشوم , دکتر مرا تا سر کوچه برد. ماشین غول پیکر ش نمی توانست وارو کوچه تنگ و تاریک ما بشود و من از این بابت خدا رو شکر کردم , چون اصلا دلم نمی خواست دکتر شیخی آن ساختمان در ب و داغان و شلوغ را که مثل لانه مورچه ها بود ببیند!گفت:
-خانم اینقدر تعارف نکنین..... وقتی مسیرمون یکیه برای من زحمتی نیست.
تشکر کردم و پیاده شدم و پس از عبور از حیاط شلوغ ساختمان تا طبقه ی دوم رفتم.در آپارتمان طبق معمول نیمه باز بود و بوی همیشگی پیاز داغ و سبزی خشک توی ذوق می زد. در باز کردم و کلافه غر زدم:
-باز این رایحه فرحبخش تو این خونه پیچید!
مامان وسط هال شلوغ و در هم کنار سفره نایلونی نشسته بود.یک پایش را جمع کرده و پای دیگرش دارز روی سفره بودو با کارد بزرگ دسته نارنجی روی تخته چوبی سبزی خرد می کرد.پیراهم رنگ و رو رفته اش خیس عرق به تنش چسبیده بود و صوزتش برق می زد.موهایش در اطاف شقیقه به سرش چسبیده بود . که با آرنج آنه را کنار زد و گفت:
-چه کنم نوشین؟ مادرجون مردم سفارش دادند.....پولشو دادند.
تمام درها وپنجره ها را باز کردم و داد زدم:
-حالم از این بو ها به هم می خوره. این چندر غاز به کجامون می رسه که به خاطش اینقدر عذابمون می دی؟
مادر لبخند کمرنگی زد و گفت :
-به کجامون نمی رسه مادر؟امسال خرج مدرسه این طفل معصوم ها سر به فلک می زنه. از کجا بیارم؟
جواب ندادم.بحث با او بی فایده بود.مانتو و مقنعه ام را لبه پنجره آویزون کردم که باد بخورد و تا فردا بو نگیرد. به آشپزخانه رفتم و از لای سفره بشقاب کوکو سبزی و چند تکه نان را بیرون آوردم و کنار مادرم نشستم و پرسیدم:
-ندا و نرگس شام خوردند؟
-نه مادر جون. همین جوری خواب شون برد.
یک باریکه نان در دهانم گذاشتم و گفتم:
-فقط همین رو داریم؟
مادر با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-کمته؟
-نه بابا ! واسه فردای بچه ها می گم.
-بخور مادر.فکر اونها رو هم می کنم.حالا سر شبه.سبزی سرخ شد یه چیزی سر هم می کنم.
دیگر چیزی نگفتم . یک کوکو خوردم و بعد شمد نازکم را از لابلای رختخواب ها بیرون کشیدم و زیر پنجره کنار مادرم خوابیدم.با دست تمیزش گوشه های شمد را روی تنم صاف کرد و گفت:
-اینجوری خوابت نبره,کمر درد می گیری.
جواب ندادم.شمد را روی سرم کشیدم و در فکر اتفاقی که آن بعد از ظهر افتاده بود غرق شدم.

فردا ظهر وقتی همه چیز را برای مژگان تعریف کردم از هیجان زبانش بند آمده بود چند بار محکم روی ابش رد و گفت:
-تو رو خدا راست می گی؟ مرگ من؟
-به خدا! دروغم چیه؟
-ای بلا , آخر کار خودت رو کردی!
-حالا صبر کن , کجاشو دیدی.
-بلا نگیر تو !
ساعت سه وقت ملاقات بود که یاد بیمار اتقا 613 افتادم. کاری در بخش نداشتم و ساعت ها ی آخر شیفت کارم بود. با آسانسور به طبقه ششم رفتم .درب اتاق باز بود. آهسته سرک کشیدم , ولی برخلاف انتظارم اتاق خالی بنود . بیمار ملاقاتی داشت. مرد نسبتا جوانی بود که به نظر می رسید 1 شوهرش باشد.طفلک ! از لای در با چشم های غمگین و بی مژه اش به من خیره ماند. بعد چیزی گفت مرد به سمت من برگشت. سرم را به علامت سلام برای بیمار تکان دادم و خواستم بروم مه مرد به سمتم ۀمد و گفت:
-خانم ببخشید...یک لحظه لطفا.
مرد نزدیک شد. آنقدر هم که فکر می کردم کم سن نبود. مو های جوگندمی و خطوط ریز دور چشم هایش نشان می داد حدود چهل سال سن دارد ؛ در حالی که از دور بیست و پنج ساله به نظر می رسید.گفت:
-خانم ببخشید یک خواهش داشتم...در اصل زحمته.
گفتم :
-بفرمایید چه کاری از دستم بر می آید؟
-بیمار ما همراه نداره...پولش هر چقدر باشه مهم نیسا.می خواستم خواهش کنم زحمت بکشید و این چند شبی که تا مرخص شدنش مونده شما همراهش باشید.
-زحمتی نیست , فقط باید به قسمت پذیرش هم اطلاع بدب.
بیمار که هنوز اسمش را نمی دانستم رو به مرد گفت:
-فراز دلم برای علرضا یه ذره شده . عکسش رو برام می آری؟ می خوام کنارم باشه.
دوباره بغش داشت.مرد با حالتی مهربان و اطمینان بخش سرش را تکان داد و گفت:
-آره ...... همین امشب برات می آرم.
*********
اولین شبی که همراه بیمار اتاق 613 بودم . حدود ساعت شش بعد از پخش دارو ها به طبقه ششم رفتم.با وجود اینکه هوا هنوز کاملا روشن بود , ولی پرده های کشیده پنجره اتق را در تاریکی محض فرو برده بود.بیمارخواب بود.یک قاب عکس و دو آلبوم روی میز کنار تخت قرار داشت. در قاب عکس پسر بچه ای سفید و تقربیا بور با کاپشن سبز و شلوار جین که در آغوش زن خم شده و سرش را به سمنت دیگر برده بود و می خندید. زن موهای مجعد و براق مشکی داشت و چشم های درشت و کشیده اش مورب بود و بینی کوچکش سر بالا , پوست سفیدش شفاف و لبهایش نازک و زاویه دار.پسر بچه را روی زانو هایش نشانده و در جهت عکس او خم شده بود و خنده بر لب داشت. با شگفتی و تاثر به عکس نگاه کردم و در دل گفتم : خودشه!چقدر خوشگل و ناز بوده !طفلک هیچی ازش نمونده. پسر بچه هم حتما علیرضاست. شاید پسر ش باشه. پسر به این ماهی , شوهر به اون تیپی ! خودش هم که اینقدر ناز و خوشگل. چه دردی داشته که اینجوری خودکشی کرده؟ کارت پایین تخت را برداشتم و نگاه کردم.نام بیمار:شرفی.سوختگی سی درصد. مریض ناله ای کرد و تکان خورد. کارت را کنار تخت گذاشتم و بالای سرش رفتم.چشم هایش را باز کرده بود و به من نگاه می کرد. از آن چشم های کشیده و مورب داخل عکس فط دو نقطه سیاه باقی مانده بود. پرسید:
-شب شده؟
-نه شش بعد از ظهره چون پرده ها کشیده است به نظر تاریک می آد شبه.
سرش را به سمت پنجره برگرداند و گفت:
-آره ........ نور اذیتم می کنه.
بعد پرسید:
-عکس علیرضا رو دیدی؟
-آره چه پسز نازی داری!
-خیلی نازه.
دوباره بغض کرد و گفت:
-عاشقشم.
قبل از آنکه بجنبم گفت:
-نترس گریه نمی کنم....... از دیروز اشکم بند آمده.
-آخه تو که این بچه گل رو داری و به قول خودت عاشقشی چرا؟
-تو چه می فهمی!
جوابش خیلی رک و پوست کنده بود. چیزی نگفتم. اتاق ساکت بود که از بلند گو گفتند:
-دکتر شیخی به اتاق 615 .
بی اراده تکانی خوردم.صدای جیغ و گریه از اتاق کناری بلند شد. نا خودآگاه از جا پریدم و گفتم:
-دکتر شیخی!
بی حوصله سرش را تکان داد و گفت:
-این اتاق بغلی از صبح اعصاب برامون نذاشته.
-یه دقیقه می رم ببینم چه خبره..... خوب؟ زود می آم.
جلوی در اتاق ایستادم. دکتر از ته راهرو می آمد و دو پرستار هم پشت سرش می دویدند. وقای با عجله از جلوی من رد می شد. فورا برق آشنایی را در چشمش دیدم.دوباره احساس کردم صورتم داغ می شود. فورا داخل اتاق برگشتم و در را بستم. دست هایم را روی گونه ها گذاشتم. قلبم تند تند می زد. بیمار با تعجب گفت:
-تو چته؟ دیروز هم این شکلی پریدی تو اتاقم!
خیلی دوست داشتم عادی به نظر برسم , ولی نمی شد و جوابی هم نداشتم , بنابراین گفتم:
-این بخش که می آم اینجوری می شم...مال اینجاست.سوختگی و این....
وسط حرفم پرید و گفت:
-آرخ خیله خوب!فهمیدم...... قاب عکس علیرضا رو بده/

مرسی از زحمتی که میکشی
من خوندمش
جالب بود

سپيده جون بقيه اش هم بگو .خيلي جذابه.

قاب را برداشتم و جلوی صورتش گرفتم. ولی تمام حواسم به سر و صدایهای بیرون بود. صدای دکتر را می شنیدم که با تحکم به بیماز می گفت:
-نفص , نفس عمیق دختر جون.
و به دنبال آن صدای خس خس دلخراش ریه آسیب دیده بیمار به گوش رسید.دکتر با صدای بلند دستوز داد:
-ببریدش آی سی یو.
و بعد صدای قدم هایش را شنیدم که با سرعت از جلوی اتاق ما رد شد.
بیمار آهی کشید و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
-تمام حواست اونحاست. انگار خیلی از این بخش می ترسی!
برگشتم و با تته پته گفتم:
-خیلی .... آره ... خیلی.
-برش دار فایده نداره!
-چی رو؟
-قاب عکس رو. دلم خودشو می خواد.
کنارش نشستم و سعی کردم حواسم را در همان اتاق متمرکز کنم. پرسیدم :
-دلت واسه پسرت تنگ شده؟
با بغض سرش را تکان داد و گفت:
-عاشقشم......عاشقشم.
-اینکه بغل دستشه خودتی؟
تکان شدیدی خورد و گفت:
-مگه معلوم نیست؟ هان؟
ترس در صدایش کاملا محسوس بود. واقعا خرابکاری کرده بودم. گفتم:
-چرا معلومه ! ولی آخه الان یه جاهایی از صورتت زخمخ , برای همین نفهمیدم. مال چند وقت پیشه؟
-دو هفته پیش.
قلبم فشرده شد. چرا این طور بیرحمانه خودش را نابود کرده بود؟
خیلی دوست داشتم باز هم بپرسم , ولی از جواب تندش می ترسیدم.با التماس نگاهم کرد . گفت:
-آبنه داری؟
-نه به خدا!
دوباره بغض کرد و گفت:
-بچه داری؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفنم:
-این به اون چه ربطی داشت؟!
با حسرت آهی کشید . گفت:
-من داشتم.
جرات نمی کردم بپرسم چی داشتی,ولی خودش گفت:
-ازم گرفتنش!
-یعنی از پیش تو بردنش؟
با بغض صورتش را جمع کرد و چند بار به شدت سرش را تکان داد. چند ثانیه ای طول کشید تا صوورتش دوباره به حالت اول برگردد. ملحفه را در دستش فشار می داد و لب پاببنش را به دندان گرفته بود. بعد چند دقیقه گفت:
-لب هام سالمه؟
-آره.
-کارت در اومده !
-چرا؟
-من شب ها تا صبح خواب ندارم. همه اش بیدارم و فکر و خیال می کنم.فکر و خیال!
دوست داشتم بدانم چه بر سرش آمده , ولی عکس العمل هایش قابل پیشبینی نبود. با تردید پرسیدم:
-می خواهی با من حرف بزنی؟ درد دل کنی؟ بگی چی شده؟
بر خلاف تصورم مثل بچه ها لب ور چید و سرش را تند تند به علامت مثبت تکان داد. واقعا کار هیش قابل پیش بینی نبود! صدای بغض آلودش را شنیدم که گفت:
-می خوام با یکی حرف بزنم.بار غصه هام خیلی سنگسنه. می ترسم.
صندلی ام را جلو تر کشیدم و گفتم:
-دبگو.
- می ترسم تو هم ازم بدت بیاد... اون وقت دیگه اینجا هم تک و تنها می مونم.
-بخ من که بدی نکردی .من ازت بدم نمی آد ؛ قول می دهم.
دوست داشتم دست هایش را در دستم بگیرم و به دل دردمندش اطمینان بدهم , ولی دست های مجروح و تاول زده اش زیر ملحفه بود.دستم را روی ملحفه گذاشتم و گفتم:
-گوش می دم. قول می دم قضاوت نکنم.
-باشه...می گم.. از اولش ! باشه؟ حوصله داری؟
با خنده گفتم:
-به هر حال تا صبح به قول خودت کارم در اومددیگه!.... شوخی کردم , آره حوصله دارم.
لب های خشکش را به دندان گزید و گفت:
-من ته تغاری خانه بودم. غیر از خودم فقط یک خواهر داشتم که نه سال از من بزرگ تر بود.مامان و بابام هم سن شان زیاد بود. نمی دانم شاید خواسته بودند آخر عمر تنها نباشد! اصلا نمی دانم برای چه مرا به دنیا آوردند!همیشه تنها بودم. مادر و پدرم حوصله سر و صدای و شلوغی هایم را نداشتند و خواهرم, مریم, همیشه مشغولیت های خودش را داشت. همیشه انگشت و اشاره مادر رو به من بود و توبیخ و تنبیه بالای سرم. می گفتند ار مریم یاد بگیر ببین چقدر خانم است , چقدر عاقل است. تو هم مثل بچه آدم بشین سرجات!اصلا من کجا و مریم کجا. آن موقع که من از دیوار راست بالا می رفتم و این سرزنش ها را می شنیدم فوقش چهار سالم بود وم ریم یک دختر سیزده ساله بود. به نظر من او یک زن به حساب می آمد! و همیشه از این مقایسه در هراس بودم, چون حس می کردم رقیبم کسی است که من قدرت مقابله با او را ندارم. من بچه بده بودم و او بچه خوبه!وضع خونهو رندگی مان هم از اول بد نبود. خانه مان بزرگ و ویلایی بود.چهار پنج اتاق داشت با یک حیاط بزرگ و دلباز ! مادرم زن خانه بود و پدرم شوهر ایده آل ! می رفت و عصر می آمد. غروب ها یل با مادر در حیاط می نشست. با اگر هوا سرد بود می رفت به گلخانه می رفت وسرش را گرم می کرد.به این ترتیب من کم کم بزرگ شدم و مادر و پدرم پیرتر . اگر از من بیرسید , می گویم پدر و مادرم همیشه پیر بودند. از اولش پیر بودند!بزرگ تر که شدم خیلی وقت ها ما بین دعوا بهماردممی گفتم:
-چرا سر پیری منو زاییدی؟
و او همیشه می گفت:
- -من فقط سی . پنج سالم بود که تو به دنیا اومدی
و بعد می زد زیر گریه! مریم می پرید دستمال می آورد و. به من چشم غره می رفت و می گفت:
-باز زهرت رو ریختی؟ خوب حالا تشریف ببرید تو اتاق تون.
با همه آزار و اذیت هایی که داشتم درسم خوب بود؛ یعنی قابل قبول بود.ریخت و قیافه ام هم از اول بد نبود.حتی در دوران بلوغ هم صورتم آن طور ورم نکرد و جوش نزدم. آن موقع من روم سوم راهنایی بودم و مریم دختری بیست و یکی دو ساله بود که دانشگاه می رفت. از همان روز ها همه چیز شروع شد.تازه کمی قد کشیده بودم و بفهمی نفهمی سر و گوشم می جنبید! دختره بدی نبودم, ولی تا از مدرسهبیرون می امدم یک کاکل کوچیک می گذاشتم که آن موقع خیلی مد بود و اکثر دختر های بزرگ تر یا با زور سنجاق سر و تافت و کلیپس کاکل های آنچنانی درست می کردن. چون قدم هم نسبتا بلند تر بودبزرگ تر از سنم به نظر می رسیدم .سال دوم راهنایی بودم , سر و ته ام را می زدند جلوی دانشگاه مریم آفتابی می شدم! با چنان مهارتی خودم را آرایش می کردم که هیچ کدوم از دوستای خواهزم باور نمی کردندمن نهسال از مریم کوچکتر هستم. روپوش های او را می پوشیدم از لوازم آرایشش استفاده می کردم. مقنعه بدون چانه سر می کردم و میرفتم دانشگاه پشت در کلاس مریم می نشستم. وقتی مرا می دید با خوشحال می شد و می گفت:
-وای خواهر کوچولوی مهربونم اومده دنبالم من.

سحر دوست صمیمی مریم بود بور و کوچک و کپل بود و کنار او که راه می رفت مثل فیل و فنجان بودند!چون مریم هم مثل همیشه مثل من درشت و قد بلند و چشم و ابرو مشکی است . سحر از آن دخترهایی بود که از بچگی مثل مامان ها می مانند! موهایش را می پیچید و منگوله های بور را از کنار مقنعه بیرون می ذاشت. آرایش که اصلا نمی کرد. فقطیک رژ لب کمرنگ صورتی می زد. روپوش گشاد آبی رنگ می پوشید , کلاسورش را به خودش می چسباند و کیفش را مثل رنبیل دور مچ دستش می انداخت. وقتی او را می دیدی ناخودآگاه دور و برش را نگاه می کردی تا بچه اش را هم پیدا کنی × خیلی هم صمیمی و بگو بخند بود.
آنها دوست های قدیمی بودند؛از زمان مدرسه ....هر دو هم مدیریت می خواندند .سشحر بیرون کار می کرد , ولی مریم نه.
مریم می خواست زود تر ازدواج کند و قصد کار کردن هم نداشت.. یک سالی هم می شد که با برادر سحر نامزد شده بود.فراز یکی دو سال از آن دو بزرگ تر بود.او هم مثل سحر بور و سفید بود , ولی قد نسبتا بلند و هیکل درشتی داشت. کلا خوش قیافه بود و مریم هم برایش می میرد!
ولی آنچه باعث می شد من خودم را درست کنم و به دانشگاه مریم بروم مهربانی خواهرانه نبود. شاید یک جور شیطنت بچه گانه بود.... ولی نه. حتی چیزی بیشتر از یک شیطنت بچه گانه , چون من واقعا با زندگی آنها بازی کردم.
فصل 2
آخرین روز سال تحصیلی بود. سال دوم راهنمایی ام تمام می شد و بعد تعطیلات تابستان سال سوم می رفتم. به محض اینکه امتحانم را دادم.داخل توالت مدرسه رفتم و فورا مقنعه چانه دار مدرسه را با مقنعه بی چانه عوض کردم. بعد مثل موش ار در توالت سرک کشیدم. هیچکس داخل حیاط نبود . اگر مدیر یا ناظم مان مرا می دید حتما بهم گیر می داد.یواش از توالت بیرون آمدم , کسی دور و برم نبود.طول حیاط را دویدم و از جیب شلوارم رژ لبم را بیرون آوردم و از زیر مقنعه چند دور روی لبم کشیدم ولب هایم را به هم مالیدم . بعد با قیافه ای جدی کیفم را روی دوشم محکم گرفتم و جلو اولین تاکسی داد زدم: در بست ! پیکان نارنجی رنگی ایستاد و گفت:
-کجا می ری خانم؟
از اینکه خانم صدایم زده بود خیلی کیف کردم. با ژست دختر های دانشگاهی گفتم:
-خیابون معلم....دانشگاه مدیریت رو که بلدی؟
-به چشم ...بیا بالا ولی سیصد تومن می شه ها×
سوار شدم و گفتم:
-من همیشه دویست و پنجاه تومن می دهم آقا. مسیرمه!
با تعجب از داخل آینه نگاه کرد و پرسید:
-دانشجویی؟
-آره.....پس چی فکر کردی؟!
خنده اش گرفت . سرش را تکان داد و گفت:
-ما که حرفی نزدیم آبجی!
داخل ماشین یواشکی کفش های کتانی مدرسه را با کفش های پاشنه دار عوض کردم و جلوی در دانشگاه پیاده شدم.
نگهبان دانشگاه آنقدر مرا آن طرف ها دیده بود که فکر می کرد دانشجو هستم و از من کارت نمی خواست . مستقیم به طرف کلاس مریم رفتم و منتظر شدم. چند دقیقه نگذشته بود که در کلاس بغلی باز شد و دانشجوها آرام آرام بیرون آمدتند. کلاس پسرها بود. آهسته روی پنجه پا بلند شدم ولابلای دانشجو ها سرک کشیم . قلبم مثل بمب مب زد.وقتی او را از دور دیدم از شدت هیجان گر گرفتم. کسی که به خاطرش این طور دست و پایم را گم کرده بودم.شهاب نامزد سحر بود.پسر خوش قیافه با قد متوسط , موها و چشم و ابروی مشکی که شلوار جین تی شرت آبی به تن داشت. کنارش هم فراز بداد سحر , نامزد خواهر من ایستاده بود.فراز مرا دید و برایم دست تکان داد. من هم فورا برایش دست تکان دادم خندیدم. شهاب برگشت و مرا دید. خندید و با حالتی دوستانه سرش را تکان داد. آنقدر حواسم نبود که کلاس مریم تعطیل شده.مریم آرام بازویم را نیشگون گرفت و گفت:
-اوی.....مگه نیومدی دنبال من؟ پس چرا سرت تو کلاس پسرهاست فسقلی؟
بعد رو به سحر گفت:
-این کوچولو ها هم دارن آدم می شوند.
فراز و شهاب به طرف ما آمدند.
شهاب چند سانتی متری از فراز کوتاه تر بود.سحر با سر به او اشاره کرد و در خروجی را نشان داد.یعنی بیرون منتظریم. داخل دانشگاه نمی شد زیاد با پسرها حرف زد. یعنی بیرون منتظریم. داخل دانشگاه نمی شد زیاد با پسرها حرف زد.چون انتظامات ایراد می گرفت. وقتی از در بیرون رفتیم مریم با تعجب سراپایی من نگاه کرد و در گوشم گفت:
-این ریختی رفتی مدرسه؟
با حرص گفتم:
-آره , چمه؟
با تمسخر سرش را تکان داد و گفت:
-هیچی ...شبیه مامان شدی!
سحر جلوتر می رفت و ما پشت سرش. تا اینکه کنار گلف قرمز رنگ شهاب که داخل کوچه کنار دانشگاه پارک شده بود ایستاد و با غرغر گفت:
-چقدر دور پارک می کنه همیشه.
همان موقع شهاب نمی دانم از کجا جلوی مان سبز شد و گفت:
-باز چیه غرغر می کنی جوجه؟
سحر خودش را لوس کرد و بازی شهاب را چسبید و گفت:
-شهاب خسته ام.
حرصم گرفته بود. رو به مریم کردم و تقربیا با همان لحن گفتم:
-مردم از خستگی!
مریم هم فوری جواب داد:
-دنده ات نرم! می خواستی بری خونه.

همه خندیدند و من از خجالت سرخ شدم.از مریم حرصم گرفت,چون مرا جلوی همه کنفت کرده بود.سحر با مهربانی به سرم دست کشید و گفت:
-مریم چه بدجنسی.گناه داره!
آن روز همه با هم ناهار خوردیم وبعد من و مریم به خانه آمدیم.تمام مدت بغض داشتم و حرف نمی زدم.کسی هم متوجه نبود.فقط آخرین لحظه مریم چیزی گفت که باعث شد کمی حالم بهتر شود و جان بگیرم.وقتی سحر و فراز از سرکوچه برای مان دست تکان می دادند مریم داد رد:
-سحر پنج شنبه زودتر بیا کمکم کن!
سحر با دستش بوس فرستاد و گفت:
-اووووووووووه تا پنجشنبه صد بار دیگه می بینمت.
پس بلاخره مهمانی پنجشنبه بر قرار بود. چند هفته ای بود که مریم به مادر اصرار می کرد پنجم تیر امسال تولد بگیرد.مادر هم راضی بود, ولی بابا می گفت:
-خطر داره . میریزند می گیرن مون... به درد سرش نمی ارزه.
مادر به مریم قول داده بود بابا را راضی کند و ظاهرا موفق شده بود.تا پنجشنبه وقت سر خاراندن هم نداشتم! نمی دانستم اصلا مریم مرا در مهمانی اش راه می دهد یا مثل همیشه می گوید خودت را قاطی بزرگتر ها نکن! ولی من تصمیم داشتم هر طور شده در آن مهمانی باشم.برای همین آن هفته خیلی با خواهرم مهربانی کردم و راه آمدم! می دانستم دوست ندارد بی اجازه سر وسایلش بروم یا با مامان و بابا لجبازی کنم یا کنارش بنشینم و تلفن هایش را گوش بدهم ! آنقدر به قول خودش سر به راه شده بودم که یک بعد از ظهر که با سحر داخل اتاقش نشسته بودند و به مهمان ها زنگ می زندند مرا صدا کرد و گفت:
-شیدا جون تو هم اگه می خواهی یکی دوتا از دوست هات رو دعوت کن که تنها نباشی.دوست های من که همسن تو نیستند.....حوسله ات سر می ره.
با خوشحالی سرم بالا انداختم و گفتم:
-نه من کسی رو دعوت نمی کنم.
حوصله نداشتم کسی موی دماغم شود! خودم کلرهای واجب تر داشتم. از آن مهمتر , اصلا دوست صمیمی نداشتم که بخواهم دعوتش کنم.
سحر بالای تخت مربم روی بالش چمباتمه زده بود و فین فین می کرد.
چشم هایش اشک آلود بود و بینی اش قرمز شده بود.خیلی کنجکاو شدم.بدانم موضوع چیست.در دلم خداخدا می کردم که با شهاب دعوا کرده باشد! برای همین لفتش دادم و همانجا ایستادم.مریم به سحر گفت:
-رزینا رو گفتیم؟
سحر با سر جواب مثیت داد.مریم کلافه خودکار و لیست مهمان ها را به سمت سحر پرت کرد و داد زد:
-اه, بس کن تو هم.انگار بار اوله که آقا خودشو لوس کرده.صد بار تا حالا قهر کردید ] صد بار هم آشتی . چته؟
سحر با یغض گفت:
-از کجا معلوم؟
-چی از کجا معلوم؟ کم خودم شاهد بودم. هزار بار جلوی خودم قهر کردید که خیلی از این بدتر از این بار بوده , بعد هم گذاشته رفته. اون که ول کن تو نیست , خودت هم می دونی , تو هم اونو ول نمی کنی کنه!
سحر خنده اش گرفت و گفت:
-پس زنگ بزن دعوتش کن .
مریم این بار با حرص خودکار را توی سر سحر زد و گفت:
-آخه احمق جون مسخره می شم...... هر روز هفته که آدم رو دعوت نمی کنه!
-بزن دیگه ! می ترسم با من لج کنه نیاد. تو بزنی فرق داره مجبوره بیاد.
-جهنم...یه بار دیگه هم می زنم.
بعد برگشت تلفن را از روی لحاف بردارد که چشمش به من افتاد و با عصبانیت گفت:
-تو اینجا چکار می کنی فضول؟
هول شدم و گفتم:
-فکر کردم کاری داری.
با حرص بالش را به طرفم پرت کرد و داد زد:
-برو بیرون .باز خودت رو نخود آش نکن.
با خوشحالی لی لی کنان از در بیرون دویدم و یکراست به اتاق مامان رفتم.کمد لباس مامان را باز کردم و روی تخت نشستم. حالا که مطمئن شده بودم مریم مرا در مهمانی اش راه می دهد.باید از این فرصت نهایت استفاده را می کردم. با لذت به لباس های نگاه می کردم.کت دامن های رنگ به رنگ , کفش های زنانه پاشنه هشت سانتی/ با پوشیدن اینها حتما بیست ساله به نظر می رسیدم! مامان در آشپزخانه مشغول بود و حالا حالا حا به من کاری نداشت. فورا یک پیراهن مشکی را که جلوی سینه اش سنگ دوزی های مشکی داشت و تا سر زانو بود-البته برای مامان چند سانتی بالای زانو بود- برداشتم و پوشیدم. با اینکه برایم اندازه نبود , ولی خیلی هم بزرک به نظر نمی آمد. یک کفش پوست ماری پاشنه بلند هم پیدا کردم.بعد موهای بلندم را با چند سنجاق روی سرم جمع کردم و رژ لب قرمز مامان را هم مالیدم. وقتی در آینه خودم را دید زدم , خیلی خوشم آمد.اگر شهاب مرا این شکلی می دید چه خوب می شد. می فهمید من آن دختر کوچولویی که جلوی انشگاه می بیند نیستم و تازه بدون این پاشنه هم از سحر بلند ترم , چه برسد به اینکه این کفش را هم بپوشم.طفلک سحر! جلوی آینه چرخیدم و لبخندی زدم و کمی خم شدم و گفتم: خوش اومدید! فکر می کردم اگر این طوری به شهاب خوش آمد بگویم چطور است؟ چند بار با مدل های مخلف در آینه خندیدم...با حالت مهربان , با حالت نگران...با خجالت.. با اخم...و بعد پریدم روی تخت. هام موقع مامان جلوی در جیغ زد:
-بسم الله!
من هم ترسیدم و جیغ زدم. به حالت چهار دست و پا مثل قورباغه روی تخت مانده بودم.مامان دستش را روی قلبش گذاشته و در حالی که نسش بند آمده بود گفت:
-چرا خودت رو این شکلی کردی؟ فکر کردم جن اومد!
من همان شکلی مانده بودم و نمی دانستم چه بگویم . مامن خنده اش گرفته بود, اما سعی کرد من نفهمم. گفت:
-چرا بی اجازه اینها رو پوشیدی؟
با التماس نگاهش کردم و در حالی کهع می کوشیدم دختر خوب و مظلومی به نظر برسم. گفتم:
-می شخ اینها رو بپوشم؟ بهم قرض می دی؟
با تعجب ابروهای نازکش را بالا برد و پرسید:
-اینها رو کجا می خوای بپوشی؟
تازه متوجه شدم هنوز مثل قورباغه چهار دست و پا هستم.صاف نشستم و پاهایم را روی هم انداختم و با لحنی جدی گفتم:
-واسه مهمونی مریم.
مامان خنده اش گرفته بود.با مهربانی جلو آمد و تخت را مرتب کرد و گفت:
-آخه اینها مال سن تو نیست عزیزم.
-چطور نیست؟ می بینی که اندازمه!
-همچین اندازه ات هم نیست.مسخره می شی..... مگه تو دلقکی؟!
خیلی بهم برخورد و گفتم:
-مگع شما اینها رو می پوشید دلقکید؟!
مامان همان طور که از اتاق بیرون می رفت با بی حوصلگی گفت:
-دختر بچه ی که بخواهد بزرگ تر ا سنش به نظر بیاد مثل دخترهای بد می ه.اینو چند بار باید بهت بگم؟ زود اون آرایشت رو پاک کن.

همه خندیدند و من از خجالت سرخ شدم.از مریم حرصم گرفت,چون مرا جلوی همه کنفت کرده بود.سحر با مهربانی به سرم دست کشید و گفت:
-مریم چه بدجنسی.گناه داره!
آن روز همه با هم ناهار خوردیم وبعد من و مریم به خانه آمدیم.تمام مدت بغض داشتم و حرف نمی زدم.کسی هم متوجه نبود.فقط آخرین لحظه مریم چیزی گفت که باعث شد کمی حالم بهتر شود و جان بگیرم.وقتی سحر و فراز از سرکوچه برای مان دست تکان می دادند مریم داد رد:
-سحر پنج شنبه زودتر بیا کمکم کن!
سحر با دستش بوس فرستاد و گفت:
-اووووووووووه تا پنجشنبه صد بار دیگه می بینمت.
پس بلاخره مهمانی پنجشنبه بر قرار بود. چند هفته ای بود که مریم به مادر اصرار می کرد پنجم تیر امسال تولد بگیرد.مادر هم راضی بود, ولی بابا می گفت:
-خطر داره . میریزند می گیرن مون... به درد سرش نمی ارزه.
مادر به مریم قول داده بود بابا را راضی کند و ظاهرا موفق شده بود.تا پنجشنبه وقت سر خاراندن هم نداشتم! نمی دانستم اصلا مریم مرا در مهمانی اش راه می دهد یا مثل همیشه می گوید خودت را قاطی بزرگتر ها نکن! ولی من تصمیم داشتم هر طور شده در آن مهمانی باشم.برای همین آن هفته خیلی با خواهرم مهربانی کردم و راه آمدم! می دانستم دوست ندارد بی اجازه سر وسایلش بروم یا با مامان و بابا لجبازی کنم یا کنارش بنشینم و تلفن هایش را گوش بدهم ! آنقدر به قول خودش سر به راه شده بودم که یک بعد از ظهر که با سحر داخل اتاقش نشسته بودند و به مهمان ها زنگ می زندند مرا صدا کرد و گفت:
-شیدا جون تو هم اگه می خواهی یکی دوتا از دوست هات رو دعوت کن که تنها نباشی.دوست های من که همسن تو نیستند.....حوسله ات سر می ره.
با خوشحالی سرم بالا انداختم و گفتم:
-نه من کسی رو دعوت نمی کنم.
حوصله نداشتم کسی موی دماغم شود! خودم کلرهای واجب تر داشتم. از آن مهمتر , اصلا دوست صمیمی نداشتم که بخواهم دعوتش کنم.
سحر بالای تخت مربم روی بالش چمباتمه زده بود و فین فین می کرد.
چشم هایش اشک آلود بود و بینی اش قرمز شده بود.خیلی کنجکاو شدم.بدانم موضوع چیست.در دلم خداخدا می کردم که با شهاب دعوا کرده باشد! برای همین لفتش دادم و همانجا ایستادم.مریم به سحر گفت:
-رزینا رو گفتیم؟
سحر با سر جواب مثیت داد.مریم کلافه خودکار و لیست مهمان ها را به سمت سحر پرت کرد و داد زد:
-اه, بس کن تو هم.انگار بار اوله که آقا خودشو لوس کرده.صد بار تا حالا قهر کردید ] صد بار هم آشتی . چته؟
سحر با یغض گفت:
-از کجا معلوم؟
-چی از کجا معلوم؟ کم خودم شاهد بودم. هزار بار جلوی خودم قهر کردید که خیلی از این بدتر از این بار بوده , بعد هم گذاشته رفته. اون که ول کن تو نیست , خودت هم می دونی , تو هم اونو ول نمی کنی کنه!
سحر خنده اش گرفت و گفت:
-پس زنگ بزن دعوتش کن .
مریم این بار با حرص خودکار را توی سر سحر زد و گفت:
-آخه احمق جون مسخره می شم...... هر روز هفته که آدم رو دعوت نمی کنه!
-بزن دیگه ! می ترسم با من لج کنه نیاد. تو بزنی فرق داره مجبوره بیاد.
-جهنم...یه بار دیگه هم می زنم.
بعد برگشت تلفن را از روی لحاف بردارد که چشمش به من افتاد و با عصبانیت گفت:
-تو اینجا چکار می کنی فضول؟
هول شدم و گفتم:
-فکر کردم کاری داری.
با حرص بالش را به طرفم پرت کرد و داد زد:
-برو بیرون .باز خودت رو نخود آش نکن.
با خوشحالی لی لی کنان از در بیرون دویدم و یکراست به اتاق مامان رفتم.کمد لباس مامان را باز کردم و روی تخت نشستم. حالا که مطمئن شده بودم مریم مرا در مهمانی اش راه می دهد.باید از این فرصت نهایت استفاده را می کردم. با لذت به لباس های نگاه می کردم.کت دامن های رنگ به رنگ , کفش های زنانه پاشنه هشت سانتی/ با پوشیدن اینها حتما بیست ساله به نظر می رسیدم! مامان در آشپزخانه مشغول بود و حالا حالا حا به من کاری نداشت. فورا یک پیراهن مشکی را که جلوی سینه اش سنگ دوزی های مشکی داشت و تا سر زانو بود-البته برای مامان چند سانتی بالای زانو بود- برداشتم و پوشیدم. با اینکه برایم اندازه نبود , ولی خیلی هم بزرک به نظر نمی آمد. یک کفش پوست ماری پاشنه بلند هم پیدا کردم.بعد موهای بلندم را با چند سنجاق روی سرم جمع کردم و رژ لب قرمز مامان را هم مالیدم. وقتی در آینه خودم را دید زدم , خیلی خوشم آمد.اگر شهاب مرا این شکلی می دید چه خوب می شد. می فهمید من آن دختر کوچولویی که جلوی انشگاه می بیند نیستم و تازه بدون این پاشنه هم از سحر بلند ترم , چه برسد به اینکه این کفش را هم بپوشم.طفلک سحر! جلوی آینه چرخیدم و لبخندی زدم و کمی خم شدم و گفتم: خوش اومدید! فکر می کردم اگر این طوری به شهاب خوش آمد بگویم چطور است؟ چند بار با مدل های مخلف در آینه خندیدم...با حالت مهربان , با حالت نگران...با خجالت.. با اخم...و بعد پریدم روی تخت. هام موقع مامان جلوی در جیغ زد:
-بسم الله!
من هم ترسیدم و جیغ زدم. به حالت چهار دست و پا مثل قورباغه روی تخت مانده بودم.مامان دستش را روی قلبش گذاشته و در حالی که نسش بند آمده بود گفت:
-چرا خودت رو این شکلی کردی؟ فکر کردم جن اومد!
من همان شکلی مانده بودم و نمی دانستم چه بگویم . مامن خنده اش گرفته بود, اما سعی کرد من نفهمم. گفت:
-چرا بی اجازه اینها رو پوشیدی؟
با التماس نگاهش کردم و در حالی کهع می کوشیدم دختر خوب و مظلومی به نظر برسم. گفتم:
-می شخ اینها رو بپوشم؟ بهم قرض می دی؟
با تعجب ابروهای نازکش را بالا برد و پرسید:
-اینها رو کجا می خوای بپوشی؟
تازه متوجه شدم هنوز مثل قورباغه چهار دست و پا هستم.صاف نشستم و پاهایم را روی هم انداختم و با لحنی جدی گفتم:
-واسه مهمونی مریم.
مامان خنده اش گرفته بود.با مهربانی جلو آمد و تخت را مرتب کرد و گفت:
-آخه اینها مال سن تو نیست عزیزم.
-چطور نیست؟ می بینی که اندازمه!
-همچین اندازه ات هم نیست.مسخره می شی..... مگه تو دلقکی؟!
خیلی بهم برخورد و گفتم:
-مگع شما اینها رو می پوشید دلقکید؟!
مامان همان طور که از اتاق بیرون می رفت با بی حوصلگی گفت:
-دختر بچه ی که بخواهد بزرگ تر ا سنش به نظر بیاد مثل دخترهای بد می ه.اینو چند بار باید بهت بگم؟ زود اون آرایشت رو پاک کن.

با وجود التماس هایم , مامان راضی نشد آن پیراهن مشکی را به من قرض بدهد.اما من پیراهن رو به اتاقم بردم و روی تخت پهن کردم و محو تماشایش شدم.احساس می کردم مثل سیندرلا شده ام که نامادری و خواهر های ناتنی ا می خواستند بدون لباس بماند تا به جشن نیاید! آنقدر روبروی پیراهن نشستم و نگاهش کردم که آخر فکری به نظرم رسید. اگر سنگ دوزی های پیراهن را می شکافتم یک پیراهن ساده مشکی بود که خیلی هم به سنم می آمد و قشنگ تر هم بود.با قیچی نازک مامان که مخصوص ابرو بود سنگ ها را که دست و خیلی شل کوک خورده بودند به راحتی از لباس جدا کردم. به اندازه یک کیسه فریزری پر سنگ های ریز و براق مشکی جمع شد که همه را زیر تختم پنهان کردم. بعد پایین دامن را حدود پبج سانت قیچی کردم و در بالکن زیر نور خورسید نشستم و با حوصله لبه دامن را تو گذاشتم.
کفش پاشنه دار مشکی هم داشتم . در اتاق قفل و لباس را امتحان کردم. با جوراب ساپورت مشکی و کفش مخمل خودم واقعا شنگ شده بود فکر کردم , این بار دیگه نمی توانند ایراد بگیرند! چند روز بعد لباس را به مامان نشان دادم و گفتم:
-خوب مامان خانم اینکه دیگه ایراد نداره؟
در آشپزخانه پیاز پوست می کند. با آستین اشک چشمش را پاک کرد و گفت:
-نه . این خوبه. آفرین دختر خوب. هر کسی باید مناسب سن خودش لباس بپوشه وگرنه چی می شه؟
با حالت مسخره سرم را تکان دادم و گفتم:
-مثل دختر بدها!
پنجشنبه از صبح مشغول بودم. بعد صبحانه مامان صد تا نان ساندویچی جلویم ریخت و گفت:
-شیدا جون توی اینها رو خالی کن....مریم و سحر که از دانشگاه آمدند ساندویچ ها رو درست کنیم.
من که شب قبل ناخن هایم را به دقت لاک قرمز زده بوده بودم , با نوک قاشق آرام داخل نان ها را خالی می کردم که یکدفعه مامان نان را از دستم قاپید و در حالی که با حرص خالی می کرد گفت:
-اینجوری.....با قرتی بازی که دردی از من دوا نمی شه. هزار جور کار ریخته سرمون.
من سعی کردم سریع تر ولی باز هم با قاشق خمیر نان ها را خالی کنم. تا غروب مریم و سحر همه کارها را انجام دادیم . مریم آخرین سینی ساندویچ را داخل یخچال گذاشت و رو به مامان گفت:
-خوب مامان چی می شد شما هم امشب با بابا می رفتید خونه عمو؟
مامان با عصبانیت دستمال گردگیری را روی میز پرت کرد و گفت:
-چه غلط ها ! دیگه چی؟ عوض دستت درد نکنته؟ اگه من برم کی مواظب این خونه باشه؟
مریم دست هایش را به حالت تسلیم بالا برد و رو به سحر فریاد زد:
-سحر فرار کن!
حنده کنان به طرف اتاق مریم دویدند و داد ردند:
-ما می ریم آماده بشیم.
مامان خسته و خیس عرق پشت میز نشست و غر زد:
-کمر نمونده برام.
من هم آرام به اتاقم رفتم تا باس بپوشم. اول با کرم پودر در روی تک و توک جوش های صورتم را پوشاندم و بعد کمب ریمل مالیدم . در آخر هم چند بار رژ صورتی پررنگی روی لبم کشیدم.خودم که خیلی خوشم آمده بود.چند بار به خدم لبخند زدم و جلو و عقب رفتم. بعد بلوز و شلوار خانه را در آوردم و پیراهن مشکی مامان را با جوراب ساپورت مشکی و کفش پاشنه دارم پوشیدم. موهای مشکی ام را هم با سنجاق و کش پشت سرم جمع کردم. مثل شینیون های مامان شده بود. پاورچین به اتاق مامان رفتم و به خودم عطر زدم.عاشق بوی عطر مامان بودم که بوی تند و شیرینی داشت. بارها ازش خواستم , ان را به من بدهد , ولی همیشه می گفت, این برای سن تو خیلی سنگین است به تو نمی آید و من عصبانی می گفتم:
-مگه عطر هم آمدنی و نیامدنیه؟ چرا این قدر املی فکر می کنی؟
مامان با اخم نگاهم می کرد و می گفت:
-تو حالا مونده تا بفهمی من چی می گم با من یکی به دو نکن حوصله ندارم.
من هم داد می زدم:
-هیچ وقت حوصله نداری. تقصیر من چیه که شما سن تون زیاده؟ چطور نوبت مریم که بود حوصله داشتید؟
و مامان همیشه از این حرف عصبانی می شد.
عطر زدم و از اتاق بیرون آمدم. صاف به آشپزخانه رفتم و روبروی مامان ایستادم و گفتم:
-چطوره؟
مامان سرسری نگاهم کرد و گفت:
-اون ماتیک رو پاک کن! بوی عطرت هم خفه ام کرد!
-بقیه اش خوبه؟
مامان دیگر نگاهم نکرد.سرش را به علامتت مثبت تکان داد و چیزی نگفت . از اتاق مریم صدای جیغ و داد و خنده می امد.پشت در ایستادم و نگاه کردم.سحر پیراهن سفید با کفش و جوراب سفید پوشیده بود. زیر لب گفتم :
-اه چه امل!
مریم هم بلوز و دامن سرمه ای خانمانه ای پوشیده بود که می دانستم مال مامان است. هر دو داشتند موهایشان را درست می کردند و به منگوله های طلایی سحر می خندیدند که سحر از لای در چشمش به من افتاد و داد زد:
-وای چه مامانی شدی!
مریم برگشت . اول نگاهم کرد و بعد با شک و تردید پرسید:
-این پیرهن کجا بود؟
-از دوستم گرفتم.
-خوب حالا برو ما هم الان می آییم.

به سالن رفتم. داخل چند کاسه چیپس و پفک ریخته بودیم. روی یک میز هم میوه چیده بودیم. لیوان های خالی هم با یخ و نوشابه روی میز ناهار خوری بود. کم کم مهمان ها می امدند. با دلهره روی یک صندلی گوشه سالن نشسته بودم .سحر هم نگران بود و حالت چشم هایش کاملا این را نشان می داد . با هر صدای زنگ من و سحر از جا می پریدیم. خیلی زود فراز و شهاب با هم آمدند. دسته گل بزرگی از میخک سفید دست شهاب و با یک بسته کادو هم دست فراز بود که داد می زد: من عطرم!
هفت هشت نفری آمده بودند. فراز و شهاب وارد سالن شدند و فراز با صدای بلند بلند گفت:
-سلام.
جلوی شان بلند شدم. با چشم دنبال سحر می گشتم نبود. اول با فراز دست دادم که سوتی کشید و گفت:
-به به چه خانمی!
بعد شهاب جلو آمد و در حالی که دستم را محکم در دستش گرفته بود , خیلی آرام نزدیک گوشم گفت:
-چه خوشگل شدی!
از شدت هیجان نفسم بند آمده بود. شهاب و فراز خنده کنان با بقیه مهمان ها سلام و علیک می کردند و من از خوشی در حال پرواز بودم. سالن تقربیا شلوغ شده بود و مریم به جز دو تا آباژور بقیه چراغ ها را خاموش کرد. باز هم به دنبال سحر گشتم. نبود . فراز با صدای بلند گفت:
-حالا همه ساکت بنشینید می خوام نطق کنم!
مریم از آن طرف سالن داد زد :
-بشین بابا !
همه خندیدند و مریم صدای ضبط ر





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1070]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن