تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 1 شهریور 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):کسی که عبادت های خالصانه خود را به سوی خدا فرستد، پروردگار بزرگ ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812041350




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آئین من ( هدیه برای نارون عزیز ) : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیزم
 از امروز می خوام رمان زیبای آئین من رو شروع کنم طبق معمول چند قسمت می زارم اگر خواستار داشت ادامه می دم

به او نگاه کردم.چشمهاش درست مثل دو تکه یخ شده بود.گاهی سایش دندانهایش روي هم رو حس می کردم...مامان شهلا؛مادرش به سمتش رفت و آرام کنار گوشش چیزي گفت که باعث شد چند لحظه چشمهاش رو ببنده بعد هم به زور لبخندي بزنه...
_عاقد اومد!...
مامان خودم بود که این را گفت و بعد هم کنار من اومد روي صندلی نشست...زیر چشمی نگاش کردم...حالش خوب نبود...
خیلی آرام گفتم:آئین حالت خوبه؟
جوابی نداد مثل همیشه و من هم مثل همیشه پشیمان شدم...می دونستم که باز هم داره به اون دختر فکر می کنه...دختري که به قول مامان شهلا قبلها مجنونش بوده و طفلک نمی دانست آئین هنوز هم مجنونه...مجنون آن دختر...من هم چه قدر ساده خودم رو داشتم قربانی می کردم به قول مهرداد بعضی آدما واسه قربانی شدن به دنیا میان...داشت درد می کشید کاش انقدر مغرور نبود و میزد زیر گریه تا کمی خالی بشه...
بعضی مواقع تقصیرو میندازم گردن خودم که چرا حاضر شدم برم ببینمش البته قبلا داخل بیمارستان دیده بودمش و حتی حدس نمی زدم که مامان اون منو خواستگاري کرده باشه اصلا نمی دونستم مامان شهین مامان اونه...بعضی مواقع تقصیرو میندازم گردن مامان که چرا رفت بیمارستان واسه عیادت خاله و بعدهم صحبت رو با مامان شهین که اونجا سوپر وایزره باز کرد و گفت که دخترشم دانشجوي پزشکیه...بعضی موقعها هم تقصیرو میندازم گردن خود آئین که چرا می خواد منو بدبخت کنه...مگه گناهم چی بوده که مامانش دوس داره من عروسش باشم نه اون دختره...
سقلمه اي که مامان به پهلویم زد منو از فکروخیال بیرون آورد...به مامان نگاه کردم...دیر لب گفت :بله رو بگو...
به آئین نگاه کردم...آرام به آئین گفتم:تقصیر خودته...
_بعله....
صداي جیغ و فریاد از هر طرف می آمد...عاقد رفتو صداي بلند آهنگ...
چه قد منو دوس داري یه ذره یا بیشتر
قد همه عاشقا یا ازونا کمتر
چه قد منو دوس داري
چه قد منو دوس داري
یه عالمه
یه عالمه خیلی کمه
بگو دوست دارم بیشتر از همه
...

نفس بلندي کشیدم و گفتم :واي مغزم ترکید...تو سرت درد نگرفت؟
بازم پشیمان شدم...از اول تا آخر آئین داشت زجر می کشدو من دارم می گم:سرت درد نگرفت؟
در ماشین رو واسم باز نکرد خودم باز کردم و داخل ماشین نشستم...
آینه ي ماشین رو تنطیم کرد...
از بی محلیهاش اعصابم خورد شد باید یک جور خالی می شدم...
_آخی...بمیرم برات...اشکال نداره وقتی رفتی خونه یه دل سیر گریه کن...دلم میسوزه برات...باید یه عمر منو
تحمل کنی تو الان 28 سالته لا اقل 42 سال دیگه مجبوري منو تحمل کنی...واي ...وحشتناکه...اون دختره هم که
مطمدنا عین خیالش نیست...
واقعا زندگی خیلی بده...
داد زد:میشه خفه شی؟
_چرا که نه...فقط یه چیز دیگه...اگه دیگه باهات حرف نمیزنه میتونم باهاش صحبت کنم. بگم باهات مهربون باشه...قول میدم اون دنیا تورو بسپرم دستش...طفلی...
_سمانه یا خفه میشی...یا خفه ت می کنم...
_راستش ترجیح میدم خودم خفه شم...بالاخره آقامونی!چه میشه کرد...
با پوزخند و آرام گفت:به همین خیال باش...
_خیال نیست که...تو شناسنامه ثبته...واقعیته...اون دختره خیاله....
انگار با این حرفم خیلی عصبانی شد چون سرعتش را به طرز سرسام آوري زیاد کرد...واقعا ترسیدم...خودم هم
فهمیدم خیلی زیاده روي کردم..
نزدیک بود 160 رو رد کنه...
_آئین...آئین یواش...یواشتر...دیوونه بازي در نیار...
_اگه خفه میشی سرعتو کم می کنم...
_باشه...باشه...
تا وقتی که سرعتو کم کرد چشمانم بسته بود...
_یه باره دیگه اسم اون عزیز منو بیاري من میدونم و تو...
بدنم یخ زد...تا به حال انقدر واضح نگفته بود عزیز من...
بغضمو خفه کردم
_باش بابا...حالا انگار چه تحفه ایه...
رگ بیرون زده ي گردنش رو که دیدم گفتم:واي...ببخشید...
_من تشنمه...
چیزي نگفت.
_با تو اما...میگم خیلی تشنمه...
_میگی چی کار کنم؟
_یه جا واستا...برام آب میوه بخر...
_نمیشه از تشنگی بمیري؟
_دلتو خوش نکن...نه نمیشه...همین گوشه کنارا واستا...
از سرعتش هم کم نکرد...با حرص فرمان را گرفتم و چرخاندم...کنترل ماشین از دستش خارج شد وهمانطور با سرعت به سمت جدول میرفت...فقظ در یک لحظه پاشو روي ترمز گداشتو...
_احمق دیوونه معلوم هست چیکار می کنی؟
_خودتی،خودتی...من که گفتم تشنمه...باید نگه میداشتی...اصلا بلد نیستی با یه دختر خانوم که روز اول ازدواجشه برخورد کنی...
نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت:بد جور جو گرفته ت ها...
_برو بخر دیگه...مردم از تشنگی...
بدون اینکه نگام کنه گفت:خودت برو و زود بیا...حوصله ندارم...
_من برم ...با این لباس دکلته؟خب...باشه میرم...
دستم را به دستگیره ي در گرفتم که مثلا میخوام درو باز کنم...
هیچی نگفت و اصلا به روي خودشم نیاورد...کم آوردم...
_اااا....آئین...من روم نمیشه اینطور برم بیرون...برو دیگه
با عصبانیت گفت:واي...سمانه داري بدجور عصبانیم می کنی...منتظر عواقب امروز باش...چون خیلی رو مخم
رفتی...
بعد از این جملات پیاده شد و به سمت سوپر مارکت رفت.
کفش هامو از پا کندم و داخل خانه دویدم...
_آخیش...هیچ جا خونه ي آدم نمیشه...
دستامو از هم باز کردم و چرخی زدم...بی حوصله کفشاشو داخل جاکفشی پرت کرد و یکراست وارد اتاق شد.چشمم به یخچال افتاد...چند روز پیش که واسه دیدن خونه با مامان شهین اومده بودم به آئین گفته بودم حتما جاي یخچال رو عوض کنه...اما...
با حرص بدون اینکه در بزنم وارد اتاق خواب شدم پیرهن تنش نبود و داشت شلوارشو عوض می کرد.جیغ کوتاهی زدم و سریع چشمامو بستم.

_چرا عینهو گاو سرتو میندا...
_باشه...
_چی باشه؟
همونطور که چشام بسته بود گفتم:مگه من نگفتم جاي یخچالو عوض کن؟
جوابی نداد.با یه لحن تهدید کننده گفتم:جوابمو بده وگرنه چشامو باز می کنم!
بازم چیزي نگفت.
_باز می کنما!...یک،دو،سه...
آروم انگشتامو که روي چشمم بود از هم باز کردم...روي تخت پشت به من دراز کشیده بود...با عصبانیت سمتش رفتم و ملافه رو که روي صورتش کشیده بود پایین کشیدم.
خیلی ناگهانی سرم فریاد کشید وگفت:دست از سرم بردار...می فهمی یا نه...
جا خوردم و آروم گفتم:خب باشه...فقط قول بده فردا جاشو عوض کنی...
_می دونی چیه؟نه فردا نه هیچ روز دیگه اي جاي اون لعنتیو عوض نمی کنم...اصلا تو هم حق نداري به وسایل خونه دست بزنی
طرف دیگه ي تخت نشستمو گفتم:باشه...
نفس بلندي کشیدمو از جام بلند شدم.وقتی مطمئن شدم چشماشو بسته...لباسمو با یه بلوز و شلوار نخی که مال قبلهاي خودم بود عوض کردم...تاج و تور رو هم با هزار بدبختی ازسرم کندم و به سمت حمام رفتم.......
چون آئین داخل اتاق خوابیده بود سشوارو برداشتم رفتم داخل اتاق کار موهامو سشوار کشیدم،با شیطنت رژ صورتیرو به لبام زدمو بعد رفتم توي اتاق خواب.آروم گوشه ي تخت دراز کشیدم.چند لحظه توي خواب نگاش کردم یه لحظه هوایی شدم ...خودمو کنترل کردمو با حداکثر فاصله ازش خوابیدم.
****
با تکانهاي تخت بیدار شدم...ائین داشت از تخت می اومد پایین...با چندتا کش و قوس من هم بلند شدم...
_صبح به خیر...
بدون اینکه انتظار جواب داشته باشم جلو جلو از اتاق بیرون آمدم و رفتم سمت دستشویی...وقتی داخل آینه ي روشویی خودمو نگاه کردم متوجه باقی مانده ي سایه ي روي پلکم شدم...دست و صورتمو خشک کردم و وارد آشپزخانه شدم...چند لحظه بعد از من اومد و به سمت یخچال رفت و پاکت شیر رو با جعبه بسکویت بیرون آورد...
_چایی _نمی خوري؟
_نه...
دستامو به هم کوبیدم و با شوق گفتم:واي باورم نمیشه...داري پیشرفت می کنی...داشتم به فکر تخم کفتر می افتادم... چیزي نگفت و با اشتها مشغول خوردن صبحانه شد.روي صندلی نشستم و لیوان چایم رو بالا آوردم و بو کشیدم:به به...چه قدر گشنمه...
همین طور براي خودم لقمه می گرفتم...متوجه سنگینی نگاهش شدم...سرمو بالا گرفتم...
_خوبه دیشب اتفاقی نیفتاد که انرژیت تحلیل رفته باشه...وگرنه فک کنم یخچالو خالی می کردي... خجالت زده گفتم:خب گشنمه...
و واقعا اشتهام کور شد...به پشت صندلی تکیه زد و به نقطه ي نامعلومی خیره شد...منم محو صورتش
شدم...توي بیمارستان شم خیلیا دنبالش بود به جز من...البته تا قبل از قضیه ي خواستگاري چون بعد از اون چشم منم افتاد دنبالش!
موهاش تقریبا همرنگ موهاي خودم بود،قهوه اي تیره...صورت مردانه اي داشت...همه ي بچه ها از قد و هیکلش فهمیده بودن ورزشکاره...پوستشم سبزه بود...
چشمامو از ش گرفتم و ته دلم گفتم خوش به حال اون دختره.
اما چه فایده، آیین که منو نمیخواد اون از من متنفره!
اصلا نمیفهمم چی اینو مجبور کرد که علیرغم میل باتنییش با من ازدواج کنه، اصلا نمیفهمم
آیین سرشو بلند کرد گیج منو نگاه میکرد گویا ناخواسته جمله آخرو بلند گفته بودم
سعی کردم خودمو سریع جم کنم، بلند شدم و با صداي بلند گفتم:
خوب امروز 1 روز جدید با شروعی جدید، پس پیش به سوي...
آیین با حالتی گیج به من نگاه میکرد اما هنوز حرفم تموم نشده بود که پاشد و رفت بیرون از آشپزخونه تو این لحظه گفتم چش شد، خودمونیما نمیرفت چی داشتم که بگم و ریز خندیدم
نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم که صداي بسته شدن در منو به خودم اورد
آیین رفته بود.... تصمیم گرفتم فعلا بهش فکر نکنم این ازدواج درست نبود حالا که اتفاق افتاده پس باید مبارزه کنم، فقط مطمئنم که هیچ وقت دوست داشتنمو بهش اعتراف نمیکنم نمیزارم غرورمو خورد کنه نمیزارم
امروزو که مرخصی گرفتم پس باید از فرصت استفاده کنم، سعی کردم 1 ذره سرو سامون به خونه بدم درسته خیلی از چیزها و مکانشون باب میل من نبود اما من همه چیزو درست میکنم حتا اگر آیین کمکم نکنه و مخالف باشه.
بد از تموم شدن کارها و پخته غذا که ناخواسته (نمیدونم شاید هم چون میدونستم) غذااي مورد علاقهٔ آیین بود به ساعت نگاه کردم
ساعت 1:30 بود اما از آیین خبري نبود و نمیدونستم چه ساعتی براي ناهار میاد. تصمیم گرفتم قبل از اومدنش یه مقدار به خودم برسم.

خدا جون یعنی کجاست؟ کجا مونده؟ چرا گوشیشو جواب نمیده؟
یه باره دیگه به ساعت نگاه کردم، ساعت 10 شبو نشون میداد و از آیین خبري نبود
نمیخواستام به مامان شهلا زنگ بزنم، نمیخواستام همه بفهمند هیچ ارزشی براي آیین ندارم از طرفیم به خودم میگفتم اگر اونجا رفته بود مامان شهلا سراغ منم میگرفت پس نمیتونه تنهایی اونجا رفته باشه داشتم دیوونه میشودم، سر درد داشت اذیتم میکرد به آشپزخونه رفتم تا 1 مسکن بخورم نگاهم به میز آماده غذا که براي ناهار آماده کرده بودم افتاد به غذاي که تا الان سرو نشده بود سر دردم بیشتر شد سریع 1 لیوان آب با قورس خوردمو از آشپزخونه اومدم بیرون از دست خودم عصبانی بودم، خیلی عصبانی
سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم، حتا به نبود و غیبت آیین اما نمیشد نگران بودم تصمیم گرفتم 1 مقدار استراحت کنم شاید این سر دارد لعنتی خوب بشه
نمیدونم چطور خوابم برد یا اینکه چقدر خوابیدم همین قدر میدونم که با تکونهاي 1 نفر از خواب بیدار شدم،
نمیتونستم تشخیص بدم چی شده و کی کنارمه فقط جیغ میکشیدم از ترس، فقط جیغ....
آیین: نترس منم، سمانه منم آیین به خودم اومدم اما هنوز داشتم گریه میکردم، تو همون حال هم همه چیز یادم اومد غیبت آیین و بیخبریم، نگرانیم و سردردم. هوا هنوز تاریک بود با نگاه کردن به ساعت فهمیدم هنوز تا صبح خیلی مونده
آیین: سمانه چی شده، چرا هرچی صدات میکردم جواب نمیدادي؟
خیلی عصبانی بودم از دستش، زمان و مکانو فراموش کردم و شروع کردم همینطور به گفتن، داد میزدم و میگفتم:
چرا جواب نمیدم؟ چون خوابیده بودم، چون از سر درد داشتم میمردم 1 مسکنه قوي خورده بودم ، چون 1 آدم از خود راضی گذاشته و رفته بود بدونه اینکه بدونه مسعوله در قبال من که زنشم مثلا مسعوله رفته بود خوش گذرونی، سمانه هم مرد مرد، اصلا به اون چه!!
اصلا سمانه بیخود میکنه نگرانش میشه که صبح رفته بیرون تا شبم خبري ازش نشده
چون.. دیگه گریه و تنش عصبی نگذاشت چیزیرو احساس کنم
فقط میدیدم خونه دوره سرم میخرخه، چرا انقدر سریع میچرخه، دیگه هیچ چیزي نفهمیدم.
با صداي زنگ موبایلم بیدار شدم.مامانم بود.گوشی رو برداشتم تا جواب بدم.
_الو
_سلام سمانه
_سلام مامان.خوبی؟
_آره،من خوبم.تو حالت خوبه؟صدات جرا گرفته؟
_آخه خواب بودم...
_تا الان خواب بودي؟میدونی ساعت چنده؟
_نه،مگه چنده؟
همون لحظه چشمم به ساعت افتاد...ساعت یازده ونیم بود.
_ساعت یازده و خورده ایه!آئین حالش چه طوره؟
_اونم خوبه
_راستی من و شهلا خانوم و خواهرات عصر میایم اونجا،جایی که نمیرین؟
_نه...خوش اومدین
_خوب دیگه کاري نداري؟
_نه...تو کاري نداري؟
_فقط مواظب خودت باش
_باشه...خداحافظ
_خداحافظ
گوشیو قطع کردم و از روي تخت بلند شدم.آئین کنارم نبود حتما بیدار شده بود.باز تموم اتفاقات دیشب یادم اومد...از جام که بلند شدم چند لحظه سرم گیج رفت.دستمو به دیوار گرفتمو وقتی حالم بهتر شد از اتاق بیرون اومدم.اونم مثل من مرخصی داشت.نشسته بود پاي تلویزیون و روي کاناپه لم داده بود. با بی محلی از جلوش رد شدم،اونم توجهی نکرد.توي آشپزخونه همه چی نامرتب بود ظرفاي صبحونه شو همین طور روي میز گذاشته بود با عصبانیت از آشپزخونه بیرون اومدم.
؟...ok _وقتی غذا می خوري ازین به بعد ظرفاشو هم بشور
نگاه کوتاهی به من انداخت:فک کردي واسه چی باهات ازدواج کردم؟
_واسه اینکه هیچکس خوشش ازون دختره نمیاد و اون دختره هم به احتمال زیاد خوشش از تو و خونوادت نمیاد
برافروخته نگام کرد
_در ضمن ازین به بعد هرجایی رفتی تا قبل از ده خونه باش چون من از تنهایی میترسم
از روي کاناپه بلند شد و به سردي گفت:تو هم غش و ضعفاتو ببر یه جاي دیگه...نمیخوام خونت بیفته گردنم...بیرون رفتنم و دیروقت اومدنم هم به تو یکی ربطی نداره...سعی کن خودتو با شرایط وفق بدي!
به سمت اتاقش رفت.روي صندلی نشستم وسرمو روي میز گذشتم...حالم از خودم،از آئین و از همه به هم می خورد.
سرمو که بالا گرفتم دیدم لباس پوشیده از اتاق اومده بیرون و می خواد بره.
_تا عصر برگرد مامان شهلا و مامانم می خوان بیان.
بی توجه رفت.

تا بعد از رفتن مهمونا هم برنگشت،دیگه واقعا داشت اعصابمو به هم میریخت.مجبورم کرده بود واسه راضی کردن مامان و مامان شهلا به هزار جور دروغ متوسل بشم.
ساعت نزدیک یازده شب بود.چندبار تا کنار تلفن رفتم که به موبایلش زنگ بزنم اما هربار پشیمون می شدم.نباید می فهمید واسم تا به این حد مهمه.با فکر کردن به اینکه الان پیش اون دختره نشسته تموم بدنم آتیش می گرفت.بیش از هزار بار از پنجره بیرونو نگاه کردم و هربار ناامید تر از قبل برگشتم.
روي کاناپه دراز کشیدمو و واسه چندلحظه چشمامو رو هم گذاشتم...فقط واسه چند لحظه.
وقتی چشمامو باز کردم خیلی تعجب کردم، ساعت 5 صبح بود و من این همه خوابیده بودم. یاد آیین افتادم نمیدونستم اومده خونه یا نه ؟!
بلند شدم تا هم آماده بشم که برم بیمارستان هم اینکه ببینم شازده کجاست!
روي تخت پیداش کردم، چه معصومانه خوابیده بود دلم براش میطپید اما افسوس که مال من نبود. حالا که با من لج میکنه من هم باهاش لج میکنم ببینیم کی پیروز میشه بدون اینکه بیدارش کنم حوله و برداشتم که به همام برم.
بد از خوردن صبحانه میزو کامل جم کردم و همه چیزو مراتب کردم و آماده شدم رفتم بیمارستان، اگر قراره بره سر کار خودش باید بیدار بشه به من چه بیدارش کنم.
****
سلام سپیده جان خسته نباشی
سلام سمانه خانم، تبریک میگم، فکر نمیکردم به این زودي این طرفها ببینمت
همینطور که لبخند میزدم گفتم: 2 روز بیشتر مرخصی نداستم باید به کارم سرو سامون بدم فعلا عزیزم ساعت 5 بود که از بیمارستان خارج شدم، واي عجب روزي بود باید جواب تبریک همرو میدادم اه چه خسته کننده
تمام راه تا خونرو به این فکر میکردم که شازده الان کجاست بد میگفتم خوب معلومه طبقه معمول. دیگه هیچ چیزي ازش نمیخوام بذار هروقت میخواد بره هر وقت هم میخواد بیاد. خودم از پسه کار هم حتا ترسم بر میام اما میدونستم که اصلا کار آسونی نیستش.
وقتی رسیدم خونه همه جا سوتو کور بود، منم تصمیم گرفتم 1 استراحته کوتاه بکنم بعدش 1 چیزي واسه شئم خودم بپزم.
ساعت 10 بود که کلید توي قفل چرخید، من ظرفهاي شام میشستم که آقا اومد خونه. تا لباس هاشو عوض کنه منم کارمو تموم کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون. اصلا بهش محل نمیذاشتم. آقا آیین بچرخ تا بچرخیم.
داشتم تلوزیون نگاه میکردم که دیدم رفت توي آشپزخونه، هه حتما توقع داره الان میز غذا یه آماده براش منتظر باشه اما به همین خیال باش آقا آیین.
بد از سرك کشیدن به روي گاز و داخل یخچال 1 نگاه به من کرد 1 نگاه به آشپزخونه آخه بوي کتلت همه جا پیچیده بود اما اون چیزي پیدا نکرد. منم خیلی راحت با کنترله تلویزیون ور میرفتم و این بیشتر عصبیش میکرد.
الان یک هفته از ازدواج خوش یمن ما میگذره، هیچ چیزي تغییر نکرده تا بوده بحثو دعوا. دیگه خودمم خسته شدم. بجز اون شب دیگه آیین شبها زود نیومد گویا ترجیح داد شامشم بیرون بخوره و بیاد خونه. نمیدونم چی کار کنم با این روش میدونم به هیچ چیزي نمیرسم و آیین و به راحتی از دست میدم.
امشب خونه مامانه آیین دعوت داریم، میدونم میاد که باهم بریم, مجبوره به قول خودش امشب منو تحمل کنه سعی کردم قبل از اومدن آیین آماده باشم، سریع دوش گرفتم و یک دست کوتو شلوار شکلاتی که خیلی هم بهم میومد پوشیدم و آرایشی که بهم بیاد کردم. کارم تازه تموم شده بود که آیین اومد خونه ، وقتی منو دید همینطور بهم نگاه میکرد من هم بیتوجه به اون رفتم بیرون تا آیین هم آماده بشه.
تو ماشین آیین گفت:
میدونم از من بدت میاد و میدونیم که احساسم نسبت بهت چیه اما میخوام خواهش کنم که هر چی هست بینمون ماله خودمون باشه، نمیخوام خانوادهام چیزي از زندگی من بدونند
در حالی که سعی میکردم آروم باشم نگاهمو ازش گرفتمو به درختهاي کنار خیابون دوختم، با این سرعت کجا میرفتند؟
من به کجا میرفتم؟ چی در انتظارم بود؟
چرا؟چرا نباید اونا بفهمن؟تو یه برادر کوچیکتر از خودت داري...بزار این بلا رو حداقل سر آرتین درنیارن...من که ترجیح میدم همه بفهمن زندگیمونو به گند کشیدن...
کنایه آمیز گفت:تو که انقدر عاقلی چرا قبول کردي؟من که از اولم همینطور باهات برخورد میکردم... حرفی براي گفتن نداشتم
_خودت چرا قبول کردي؟
_چون قصد دارم یه مدت دیگه طلاقت بدم...میدونم که واسه پولم دندون تیز کردي،حتی اگه عاشقم هم باشی واسم مهم نیست....در هر صورت اونموقع مهریه ت رو پرداخت می کنم و تو هم میشی یه دختر کوچولوي پولدار...از اونی هم که می خواستی بهتر میشه،نه؟...
قلبم بدجور تیر کشید...
_با همه ي این اوصاف من الان ترجیح میدم یه اسب شوهرم باشه نه تو...
_باید قبل از اینا به این نتیجه می رسیدي...
بحثو قطع کرد انگار حوصله ي بحث کردن با منو نداشت.
_من ساعت نه جایی قرار دارم باید برم...اگه مامان،بابا چیزي پرسیدن بگو رفته بیمارستان...
_خودت که زبون داري...من دروغ نمیگم...

گفتم اگه ازت پرسیدن... _من دروغ نمیگم... نگاهش پراز تنفر بود تاب این نگاهو نداشتم...
_اصلا نمیخواد دروغ بگی...راستشو بگو...بگو رفته پیش آتوسا... یه لحظه هیچی نفهمیدم.
..فقط نگاش کردم...من من کنان گفتم:آتوسا... همون... دختر ه ست؟ با پوزخند گفت:بعله...آتوسا عشقمه... چه قدر سعی می کردم گریه نکنم...با بغض گفتم:خب...راستش ترجیح میدم...ترجیح میدم که دروغ بگم... _ دیدي تو هم مثل همه اي...تو هم دروغ میگی..مواقعی که به نفعت باشه تو هم همه کار میکنی... _ذات آدما اینطوره...
حدس میزنم عشق خانوم شما اینطور نباشه.. انگار یه لحظه رفت توي خیال...با یه صداي آروم گفت:تو هم ببینیش عاشقش میشی.... گاز کوچیکی از لبم گرفتم _از بچه هاي خودمونه...یعنی... به خودش اومد نگاه طلبکارانه اي بهم انداخت وگفت:به این میگن فضولی...منم با آدم فضول آبم تو یه جوب ؟.
..ok نمیره...اینو آویزه ي گوشت کن با اکراه نگاهی بهش انداختم و گفتم:ایشششششش. حالم خیلی بد بود باید اون دخترو میدیدم...باید می فهمیدم اون چی داره که من ندارم...آره شاید واقعا لایقش نبودم...
 ****
 آئین از روي مبل بلند شد وگفت:خب...من دیگه باید برم...باید یه سري به بیمارستان بزنم... مامان شهلا گفت:مگه امروز آن کالی؟

نه ولی یکی از بچه ها امروز مشکل واسش پیش اومده...به من زنگ زد گفت به جاش برم.
.. با یک تصمیم آنی منم بلند شدم وگفتم:آره مامان جون دیگه باید رفع زحمت کنیم... آقاي دکتر،باباي آئین مداخله کرد و گفت:سمانه جان تو کجا...تو نشسته بودي که...
_آقاي دکتر من فردا کشیکم باید زود بخوابم... با لحنی شیطنت آمیز گفتم:ما استاژرا باید هفت بیمارستان باشیم(به آئین اشاره کردمو گفتم)مثل ایشون نیستم که هرساعتی بخوان میان بیمارستانو هیچکسم چیزي بهشون نمیگه... آقاي دکتر با تعجب گفت:استاژرا ساعت چند میرن بیمارستان؟ _
هفت،هفت و ربع... _زمون ما که استاژرا یه روز درمیون میومدن... _شانس منه دیگه...رفتم کنار آئین و مانتویی رو که زهرا خانوم به دستم میداغد پوشیدم.. آئین زیر لب گفت:تو کجا؟ ابرومو دادم بالا...
 ****
 با سرعت زیادي رانندگی میکرد _چرا انقد تند میرونی _به تو چه؟ جا خوردم و آروم گفتم:حالا نخورم...فقط سئوال امنیتی بود! راستی فردا کشیکی؟ _نه...چرا نمیفهمی، رزیدنتاي ارولوژي آن کالن... _آخه همیشه؟ _پس چی؟...حیف اون چهار سالی که تو پزشکی حروم کردي... بهم برخورد اتفاقا درسم خوب بود اینهم به خاطر علاقه ي زیادم به رشته م بود.........
 _نه که خودت همیشه بیست و دویی! جوابمو نداد... منم تمام مدت داشتم به آتوسا فک میکردم... با صداي در اتاق چشمام باز شد یه لحظه ترسیدم اما وقتی آئین رو دیدم خیالم راحت شد.لامپو که روشن کرد چشمام اذیت شد و چشمامو بستم. _برگشتی؟ چند لحظه چیزي نگفت. _نه،هنوز برنگشتم... _
هه هه،خندیدم... بعد ازین جمله نتونستم خودمو نگه دارم.:با آتوسا جون خوش گذشت؟ ابروهاشو بالا برد و نگاهی به من انداخت:چیه؟حسودیت میشه؟...آره خیلی عالی بود...جاي توهم اصلا خالی نبود! آب دهنمو قورت دادمو گفتم:نه که با شما دو تا تحفه بیرون رفتن خیلی باحاله!... بعدازین جمله دوباره روي تخت دراز کشیدم.اونم بعد از اینکه لباساشو عوض کرد طرف دیگه دراز کشید _آئین...؟! _آئین...؟! _هوم...؟
به سمتش برگشتم و روي شکم دراز کشیدم و دستمو زیر چونه گذاشتم.چشماشو بسته بود و معلوم نبود این خطوط در هم پیشونیش واسه چیه.شاید به خاطر حضور من بود...

خیلی غیرقابل تحملم واست؟
با همان چشمان بسته اش پوزخندي زد و چیزي نگفت.ساعدش رو روي پیشانیش گذاشت.نمی دونستم چشاش
بازه یا بسته.
_آئین؟...ببین،تو ازم متنفري...ازم بدت میاد،با این همه...من...من نمی خوام طلاق بگیرم...من..
_نمی خوام بشنوم!
_یعنی چی؟من می خوام حرف بزنم...آئین...اگه طلاق بگیریم تو مشکلی واست پیش نمیاد..اما من چی؟یه
دختر طلاق گرفته هیچ جایگاهی نداره...مخصوصا تو خونواده ي ما....آئین...من طلاق نمی خوام...
روي صورتش خم شده بودم البته با فاصله اي زیاد.چشماشو باز کرد.تو چشماش خیره شدم.
_خواسته هاي من چی؟منم می خوام با عشقم زندگی کنم...نه با تو...
نه با تو را انقدر با غیظ گفت که چشمم پراز اشک شد.فایده اي نداشت...دوباره به پشت دراز کشیدم و به سقف
خیره شدم.
_من ازت طلاق نمی گیرم...من زندگیمو می خوام.....
_منم این زندگیو نمی خوام...
فریاد زدم:اگه نمی خواستی چرا باهام ازدواج کردي...
روي تخت نیم خبز شد و برافروخته گفت:صداتو ببر،نصفه شبی...
چشمامو بستمو گفتم:دلم می خواد داد بزنم...به تو مربوط نیست...
_پس گم شو از اتاق برو بیرون داداتو بزن...
منم به سمتش نیم خیز شدموتو چشاش خیره شد:درست حرف بزن...
_در حدش نیستی!
_پس انتظار نداشته باش باهات درست حرف بزنم!
_تو غلط می کنی...
نتونستم دیگه گریمو قایم کنم.زدم زیر گریه و خودمو زیر پتو قایم کردم.
چند لحظه اصلا چیزي نگفت.و دوباره دراز کشید.هر لحظه گریه م بیشتر میشد.
_بسه دیگه.
صداي دادش چهارستون بدنمو لرزوند.لبمو به شدت گاز می گرفتم که صداي گریه م بلند نشه.تمام بدنم می
لرزید...
****
با صداي زنگ موبایلم بیدار شدم.کش و قوسی به خودم دادم و بلند شدم.آئین روي شکم دراز کشیده بود و
دستشو زیر بالش قفل کرده بود.چه قدر دلم می خواست ببوسمش.
مانتوي صورتی رنگ جلو بسته اي رو که داشتم با جین مشکیم پوشیدم.سر خیابون منتظر تاکسی بودم که
ماشین آئین به سرعت از جلوم رد شد.با حرص بهش نگاه کردمو دندونامو رو هم ساییدم حتی یه بوق نزد.
****
اولین جلسه ي ارولوژیم بود و اصلا خوشحال نبودم چه طور می تونستم رفتاراشو تحمل کنم.اونم جلوي همه ي
بچه ها.سریع روپوشمو عوض کردم.با این که صبح دیده بودمش تو خیابون اما دیرتر از من رسید.
یه لحظه چشمام آدم آشناییو دید....باور نمی کردم...مهرداد بود...انگار منو با این همه تغییرات
نشناخت..صورتمو اصلاح کامل کرده بودم،موهام رنگ خورده بود...چند لحظه بهم خیره شد بعد گفت:سمانه
تویی؟
_بله می خواستی کی باشم؟
_چه تغییراتی؟!چه خبره؟
_دکتر شما اول بگو اون ور آب خوش گذشت؟
خندیدوگفن:جات خالی...سوغاتی هم واست آوردم،یادم بنداز بیارم در خونتون واست...
نگاهی بهش انداختمو گفتم:خونه؟دیگه اونجا نیستم...
_چی...فرار کردي؟
جمله ي آخرو با خنده گفت.
_نه...
خواستم بگم ازدواج کردم که صداي شادي رو شنیدم که می گفت برم سر مورنینگ...
با عجله گفت:کدوم بخشی؟
_من ارولوژیم...تو چی؟
_من اعصابم...خب برو دیگه الان شروع میشه!
_باشه...می بینمت...
با عجله رفتم سر کلاس..دیر رسیده بودم.اتند بخش دکتر زارع گفت:خانوم چرا دیر اومدین...
چند لحظه مکث کردم.
_معذرت می خوام.
_اینترنی؟
_نه استاژر هستم.
_حالا بفرمایید.
به آئین نگاه کردم.اصلا حواسش به من نبود و داشت با یکی دیگه از رزیدنتا که توي عروسی دیده بودمش
حرف می زد.
به سمت ته کلاس رفتم و روي آخرین سندلی خالی نشستم. خیلی از دست آیین ناراحت بودم از طرفی هم
فکرم رفته بود پیش مهرداد. از ساله اول میشناختمش پسر خیلی خوبی بود مثل برادرام دوسش داشتم. به این
فکر میکردم که چه بیخبر برگشته.

سپيده جون عاشقتم (من زنما)
بوسسسسسسسسسسسسسس بوسسسسسسسسسسسسس

سپیده جون ممنون
لطفاً ادامه بده خیلی داره جالب میشه

مرسی منم خیلی خوشم اومد .میشه چند تا رمان بهم معرفی کنین .

خیلی داستان جالبیه.ممنون میشم باقی داستانو بزاری.

نارون نوشته است:
سپيده جون عاشقتم (من زنما)
بوسسسسسسسسسسسسسس بوسسسسسسسسسسسسس



andishe نوشته است:
مرسی منم خیلی خوشم اومد .میشه چند تا رمان بهم معرفی کنین .
سلام دوست عزیز رمانهایی که تو این سایت هست رو من پیشنهاد  می کنم بخونی
خودم : افسون سبز - افسانه شیدایی و روز قضاوت رو خیلی دوست دارم و عشقی به لطافت باران






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2319]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن