محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846188299
رمان زیبای نسرین ( نوشته خانم نسرین قدیری ) : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیزم
از امروز رمان زیبای نسرین نوشته نسرین قدیری رو شروع می کنم طبق معمول چند قسمت می زارم اگر خواهان داشت ادامه می دم
تور سفید را روی صورتش انداخت و جلوی آینه رفت. خودش را با دقت نگاه کرد و گفت :
- نسرین خانوم می خواد عروس بشه. نسرین خانوم هم داره عروس میشه.
خندید و با چشم های جوان و آرزومندش به خواهر بزرگش خیره شد
مادرش با بی حوصلگی خود را روی مبل راحتی جا به جا کرد و گفت :
- بسه دیگه ، من نمی دونم تو کی می خوای دور این دیوونه بازیهات رو خط بکشی . می دونی چند سالته؟
تور را از روی صورتش کنار زد و با بغض گفت :
- چند سالمه ؟ نوزده سال ، تازه هنوز نوزده سال هم تموم نشده. نمی خوام شوهر کنم مگه زوره؟ می خوام برم دانشگاه ، می خوام درس بخونم و برای خودم کسی بشم ، این گناهه؟
مادر نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و گفت :
- دانشگاه ! دیدم چطور قبول شدی !
نسرین با عصبانیت گفت :
- خب چه عیبی داره ؟ درس می خونم سال دیگه قبول میشم. معدل دیپلمم که بد نیست. تجدید هم که نیاوردم. قول میدم سال دیگه توی کنکور قبول بشم.
شیرین - خواهرش - لبخندی زد و پرسید : اگه سال دیگه هم قبول نشدی چی ؟
نسرین گفت :
- چرا نفوس بد می زنی ؟ قبول میشم ، حتما قبول میشم
شیرین گفت :
- پرا پشت پا به بخت خودت می زنی؟ به خدا نسرین هر دختری آرزو داره زن همچین پسری بشه.
اخمهای نسرین در هم رفت و گفت :
- چه فایده ! اون که من رو ندیده از من خوشش بیاد ، مادرش من رو دیدهه ، من این جور ازدواجها رو دوست ندارم. دلم می خواد با عشق ازدواج کنم
عزت خانم که ناظر گفت و گوی دو دخترش بود ، قیافه تمسخرآمیزی به خود گرفت و گفت :
ای بابا نسرین ولم کن تو رو به خدا ! این حرفهای صد تا یک غاز رو نزن عشق چیه ؟
اصلا چه عشقی ؟ کدوم عشق تا حالا موندگار بوده ؟ اینها همه حرفه ، خرفهای توی داستانهاست که مردم رو سرگرم می کنه
شیرین پا در میانی کرد و گفت :
از کجا معلوم ! شاید بعد از اینکه پسره تو رو دید عاشقت بشه ، تو هم همین طور ، اون وقت چه فرقی می کنه که مادرش تو رو اول دیده باشه یا خود پسره
نسرین به فکر فرو رفت . اگر تابستان گذشته که دیپلمش را گرفت کنکور را جدی تر دنبال می کرد اکنون زبانش بر سر مادر و پدرش دراز بود و می توانست ادعا کند که نمی تواند دانشگاه را رها کند و به خانه بخت برود . به یاد آورد که تمام روزهای باقیمانده ی بهار و تابستان را تا قبل از برگزاری کنکور در زمین های ورزش دو میدانی سپری کرده بود. چندین مدال قهرمانی پرش ارتفاع و دو صد متر آموزشگاه های کشور را یدک می کشید و به تازگی به عضویت تیم ملی کشور در آمده بود. آرزو داشت بتواند رکورد به جا مانده ی قبلی را بشکند و رکورد جدیدی را از خودش باقی بگذارد.
اما تمام هم و غم مادرش این بود که او هم مثل خواهرش هر چه زودتر به خانه بخت برود و دارای شوهر و بچه شود. چیزی که نسرین از آ« نفرت داست و به هیچ وجه آمادگی ازدواج و قبول مسئولیت خانه و زندگی را در خود نیم دید. بدتر از همه اینکه پدرش با فعالیت های ورزشی او مخالف بود و دوست نداشت دخترش بیشتر اوقات به خاطر تمرینات ورزشی از خانه بیرون باشد. او کارمند وزارت مسکن بود و چیزی به بازنشستگی اش نمانده بود. نسرین سومین و آخرین فرزند آنها بود. دو خواهر بزرگترش بلافاصله بعد از گرفتن دیپلم ازدواج کرده بودند و والدینش می خواستند سرنوشت نسرین را هم مثل دو دختر دیگرشان رقم بزنند. نسترن و شیرین دو خواهر بزرگ تر ، هر دو از زندگی شان راضی بودند. نسرین همیشه در دل آنها راتحقیر می کرد ، غافل از اینکه خودش هم داست مجبور می شد راه آنها را در پیش بگیرد و به سر خانه و زندگی جدیدش برود. با وجود این تصمیم نداشت به این زودیها تسلیم خواسته والدینش شود. هرگاه دلش می گرفت ، یا از چیزی ناراحت می شد سراغ مدالهایش می رفت. او از سیزده سالگی مدال گرفته بود و هر سال بر تعداد آنها افزوده بود. اما کو آدم قدردان ؟ با خودش فکر می کرد اگر این مدالها را شهره یا ناهید گرفته بودند مادرها و پدرهایشان آنها را روی سرشان می گذاشتند . دو همشاگردی نسرین که خانواده هایشان از نظر مالی برتری چشم گیری بر او و سایر شاگردان داشتند ولی خودشاتن از شاگردان معمولی و بی هنر کلاس به شمار می آمدند
نسرین از یک زندگی متوسط و ساده برخوردار بود . به خاطر وضع مالی پدرش مجبور بود خیلی از خواسته ها و آرزوهایش را در دل مدفون سازد. به خاطر جاه طلبی هایش ، پدرش نگران آینده ی او بود. نسرین هیچ وقت در زندگی از هیچ چیز رضایت کامل نداشت . اکثر اوقات در رویاهای دور و درازش غرق می شد و از محیط اطرافش به کلی غافل می ماند. حتی سر کلاس بارها و بارها مورد شماتت دبیران خود قرار گرفته بود که چرا حواسش در کلاس نیست و در جای دیگری پرواز می کند. علاوه بر آن در بیشتر کلاسعا غیبت داشت و در ساعات درسی به بهانه ی تمرین برای مسابقات آموزشگاهی و غیره راهی استودیومها و زمین های ورزشی می شد. در خانه هم برای انجام تکالیف مدرسه وقت چندانی صرف نمی کرد. با وجود اینکه جزء شاگردان نسبتا خوب کلاس به شمار می آمد و همیشه نمره های قبولی را می گرفت به طور کلی به خاطر ظاهر معصوم و زیبائی که داشت همه جا مورد توجه قرار می گرفت و به سبب فعالیتهای ورزشی اش جزء شاگردان مطرح کلاس محسوب می شد . افق نگاهش همیشه در دور دست قرار داشت و همه ی شاگردان با دیدن او می گفتند :
- با نسرین در عالم هپروت سیر می کنه
آن چنان بی ریا و صادقانه دروغ می گفت که همگان او را باور می کردند. دروغهای بی سر و ته و بی ضرری که مثل داستان سر هم بندی می کرد و گفت : همیشه چیزی رای گفتن و سرگرم کردن اطرافیانش در چنته داشت . اما گاهی هم می شد که ساعتها سکوت می کرد و حرفی نمی زد. در هر حال خر چه که بود با تمام خصوصیاتش مورد تأیید و قبول اولیای دبیرستان قرار گرفته بود و علی راغم شکایتهای گاه و بی گاه دبیران ، مدیر و ناظم مدرسه او را جزء شاگردان خوب به حساب می آوردند
تمام دردسرهای نسرین از دو هفته پیش آغاز شد. کاش هرگز به عروسی خواهر شوهر خواهرش نمی رفت. از آن شب یکی از مهمانان عروسی ، نسرین را برای پسرش خواستگاری کرد و اصرار داشت که قراری بگذارند و برای گفتگو به خانه آقای مولایی - پدر نسرین - بیایند. شیرین که رابط خواستگارها بود فکر می کرد با شرایط که داماد دارد خواهرکوچکش صد در صد تن به ازدواج می دهد غافل از اینکه نسرین باری آینده اش نقشه های دیگری در سر می پروراند و به این زودیها به فکر ازدواج نیست. اما در هر حال نسرین مجبور بود حداقل با آمدن خواستگارها موافقت کند زیرا می دانست که پدرش با آنها صحبت کرده و قرار ملاقات گذاشته است.
شیرین تعریف می کرد که پدر خواستگار نسرین یکی از افراد سرشناس و ثروتمند است که شغل آزاد دارد و خانواده داماد از نظر مالی برتری چشمگیری بر خانواده ی عروس دارند
ثروت خانواده داماد باعث شده بود که پدر و مادر نسرین در مورد این ازدواج بیشتر مصر باشند و به هر ترتیب شده دخترشان را راضی به ازدواج کنند. گرچه نسرین همیشه در رویایی زندگی مرفه و سطح بالا بود اما دوست داشت اول به آنچه که دلش می خواهد برسد و بعد از دست یافتن به اهدافش تن به ازدواج دهد. دوست نداشت به طور کامل تحت حمایت شوهرش باشد و خانه نشین گردد.
قرار بود چند روز دیگر خواستگارها بیایند ولی نسرین هنوز لباس مناسبی برای آن روز تهیه ندیده بود. آنچه که خودش دوست داشت بپوشد مورد تأیید پدرش نبود و لباسی که مادرش انتخاب کرده بود مورد پسند او واقع نشده بود. به خاطر آمدن آنها خانه را تر و تمیز کردند و شیرینی و میوه خریدند و چیدند . نسرین در دل دعا می کرد که هر چه زودتر این مراسم به پایان برسد. گرچه بدش نمی آمد که مورد پسند پسر خانواده قرار نگیرد از سوی دیگر غرورش جریحه دار می شد که نتواند توجه مرد جوانی را به خود جلب کند. بالاخره روز موعود فرا رسید و ساعت پنج عصر خواستگارها زنگ خانه آنها را به صدا در آورند. خواهرهای نسرین همراه شوهرهایشان حضور داشتند عمه بزرگش یکی از عموها و دائی اش به اتفاق همسرانشان آمده بودند . نسرین از دیدن آنها لجش گرفت و می دانست اگر خواستگار مورد نظر او را نپسندد ، چقدر حرف و حدیث بین جوانهای فامیل راه می افتد و باعث عذاب و ناراحتی اش می شود. تعداد خواستگارها کمتر از آنها بود. سه خانم و سه آقا که به طور حتم یکی از آنها داماد بود. خانمها چادر مشکی به سر داشتند و به محض ورود بوی عطر و گلابشان در خانه پیچید. دقایقی بعد از ورودشان شیرین با عجلهخود را به آشپزخانه رساند و با هیجان گفت :
- وای نسرین بهت قول میدم اگه داماد رو ببینی همون لحظه بله رو میگی زود باش چایی رو بیار
و بعد با همان سرعتی که آمده بود خود را به اتاق پذیرایی رساند. نسرین که از حرکت خواهرش عصبانی شده بود در دل فکر کرد شیرین چقدر ندید بدید است و سطحی فکر می کند. همان لحظه مادرش برای کمک به او به آشپزخانه آمد ، چون می دانست که نسرین در ریختن چای چندان توجه به خرج نمی دهد و همیشه سینی نعلبکی زیر فنجان ها را لکه دار می کند. چای را ریخت سینی را به دست نرسیت داد و گفت :
- خیلی خب برو . مواظب باش نریزی که آبرومون بره
نسرین شکلکی در آورد و سینی را گرفت و به سوی اتاق پذیرایی به راه افتاد.
آن قدر دستپاچه و سرخ شده بود که همگان به محض ورود فهمیدند که او خود را باخته است.
در لحظات اول انگار هیچ کس را نمی دید در دل دعا می کرد که چای را به سلامت به هم تعارف کند و سر جایش بنشیند.. همین کار را کرد. بعد از گذشت دقایقی کوتاه جرئت کرد و نگاهش را به اطراف اتاق چرخاند. اول خانمها را یدد زد و بعد پدر و داماد و در آخر چشمش به امیر افتاد. ناگهان دلش فرو ریخت. چه امیری ! تا آن زمان مردی به آن جذابیت و مردانگی ندیده بود.دوباره سرخ شد. باورش نمی شد که داماد دارای چنان شکل و شمایلی باشد . شنیده بود که او ورزشکار است و بیشتر اوقات خود را در باشگاه های ورزشی می گذراند اما فکر می کرد این حرفها را به خاطر رضایت او می زنند ییرا خودش عاشق ورزش بود و بدون استثناء همه ورزشکاران را دوست داشت انگار حق با شیرین بود
دیگر تنها نگرانی نسرین این بود که مبادا خدای ناکرده ! مورد پسند داماد قرار نگیرد. ظاهر او عبوس و بی تفاوت می نمود و نسرین کوچکترین اشتیاقی در چهره ی او نمی دید. یکی از خانمها که مادر او بود با صورت خندان و صدای گرمش رشته ی سخن را در دست گرفته بود و اجازه نمی داد کس دیگری صحبت کند. دو خانم دیگر یکی همسن و سال مادر داماد بود و دیگری زن بسیار جوان زیبایی بود که شباهت زیادی به امیر داشت. نسرین بعد از دقایقی فهمید که زن جوان خواهر امیر و خانم دیگر زن عموی اوست. آقای سیادت - پدر داماد - محجوب و آرام نشسته بود و سخن نمی گفت ، اما چهره اش بر خلاف فرزندش امیر و عاطفه ، خندان و مهربان بود. بعد از ساعتی خداحافظی کردند و رفتند . قرار شد در هر صورت خانم سیادت به والدین نسرین تلفن بزند و فقط از پذیرایی آنها تشکر کند ، یا قرار ملاقات برای گفتگوی بعدی را مشخص کند ، امیر سیادت رفت ودل نسرین مولایی را همراه خود برد. بعد از رفتن آنها نسرین سراپا سکوت شد و هیچ حرفی نزد. هرچه خواهرانش گفتند و هرچه خانم های بزرگ فامیل از او پرسیدند ، مثل قطعه ای سنگ ساکت و آرام نشسته بود و هیچ حرفی نمی زد. می ترسید که ناگهان دهان باز کند و فریاد بزند و بگوید چقدر و تا چه میزان داماد را پسندیده و به طور کلی جزء با او با هیچ کس دیگر راضی به ازدواج نیست. اما تا از نظر داماد مطلع نمی شد نمی توانست حرفی بزند. در پایان به خاطر اصرار بیش از حد زن عمویش گفت :
- زن عمو جون چقدر اصرار می کنید ! تا اخلاق و خصوصیاتش رو ندونم که نمی تونم جواب بدم
خانم عمو روئی ترش کرد و گفت : وا واه ، افاده ها طبق طبق...دیگه چی از این بهتر می خوای ؟ برو دعا کن تو رو پسندیده باشند دخترم وگرنه دیگه فکر نمی کنم چنین شانسی در خونه تون رو بزنه !
در این موقع عزت خانم مادر نسرین نتوانست ساکت و بی تفاوت بماند و با چهره ای به ظاهر خندان گفت :
- این حرفا چیه می زنی منیر خانم جون تا حالا بیشتر از ده تا از این خواستگارها رو ما رد کردیم . نسرین خودش نمی خواد شوهر کنه وگرنه شوهر برای اون زیاده
منیر خانوم پوزخندی زد و گفت : ما که ندیدیم جز این یکی که...
نسرین به میان حرف او دوید و گفت : زن عمو جون به خاطر همین اخلاق شما ، خبرتون نکردیم
مثل همیشه آن چه را که نباید بر زبان بیاورد در کمال صراحت و بی پروائی بر زبان آورد . نسترن و شیرین خوشحال شدند و نگاه تحسین آمیزی نثار خواهر کوچکشان کردند اما آقای مولائی با اوقات تلخی رو به نسرین کرد و گفت :
- باز بی تربیتی کردی و هر چی دلت خواست رو به زبون آوردی؟ زود معذرت بخواه .
منیر خانوم مثل مادرته خیر و صلاح تو رو می خواد
نسرین با چهره ی بر افروخته می خواست پاسخی بدهد که ناگهان تلفن به صدا آمد.
هیچ کس باور نمی کرد که خبر از سوی خانواده ی داماد باشد. همگان به خصوص نسرین فکر می کردند که یکی از دخترهای فامیل برای گرفتن خبر خواستگاری زنگ زده و می خواهد فوضولی کند. اما حدس همه اشتباه بود ، مادر داماد ، خانم سیادت ، بلافاصله بعد از رسیدن به خانه تلفن کرد و خبر داد که شب دیگر برای گفتگو به خانه آقای مولایی خواهند آمد.
نسترن که پاسخگوی تلفن بود ، بعد از صحبت با خانم سیادت و گذاشتن گوشی روی تلفن ، گفت :
- خبر خوش ! آقا داماد یک دل نه صد دل از عروس خانم خوشش آمده و پنجشنبه شب هم برای تعیین عقد و عروسی میان اینجا.
نسرین بی اختیار به پهنای صورتش خندید و بقیه دست زندند و هلهله کشیدند.
موضوع دعوا به کلی فراموش شد اما چهره ی خانم عمو در هم رفت و حتی نتوانست تظاهر به خندیدن و شاد بودن بکند ولی چند بار با صدای بلند گفت :
- مبارکه ! مبارکه !
نسرین با سر بلندی و غرور نگاهی به خواهرهایش کرد و دوباره خندید.
مادرش نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد. با وجودی که قرار نبود مهمانها برای شام بمانند پدر نسرین با اصرار حاضرین را به شام دعوت کرد.
عزت خانم هم برای اولین بار با روی خوش پذیرای آنها شد و دیگر از ولخرجی شوهرش گله و شکایت نکرد آخر شب که مهمانها رفتند و دخترها ظرفها را شسته و جا به جا کردند هنگامی که نسرین و مادرش تنها شدند عزت خانم با چشمان مشتاق و آرزومند رو به دخترش کرد و گفت : خدا رو شکر ، چه بخت بلندی داری مادر جون ، ان شاءالله خوشبخت می شی. جلوی فک و فامیل بابات نمی خواستم به روی خودم بیارم اما نمی دونی چقدر خوشحالم.
دیگه از سرگردونی خلاص میشی و میری سر خونه و زندگی ات
من هم نذر کردم بعد از عروسی تو ، با بابات بریم زیارت حضرت معصومه
نسرین با مهربانی مادرش را بوسید و به اتاقش رفت. با وجودی که می دانست زیباست و رنگ و روئی دارد در دل اعتراف کرد که شوهر آینده اش از جاذبه یدیگری برخوردار است.
ناگهان به یادآورد که عمه اش آسیه خانم همیشه در مورد مردهای زیبا به آنها هشدار می داد و می گفت :
- عمه جون مرد خوشگل به هیچ درد نمی خوره ، جز اینکه باید شب و روز مواظبش باشی که اون رو از چنگت در نیارند. مرد باید نجیب و سخی و مهربان باشه
حالا اگه زشت هم بود هیچ مانعی نداره
اخلاقش باید قشنگ باشه
با یادآوری حرفهای عمه جان خنده اش گرفت. او دیگر نمی توانست از امیر چشم بپوشید
برای رسیدن روزی که قرار بود بیایند و صحبت کنند لحظه شماری می کرد
هنگامی که به رختخواب رفت با خودش می اندیشید که آیا این ازدواج واقعیت دارد یا رویایی بیش نیست ؟
دلش شور می زد و آرزو داشت هر چه زودتر این وصلت صورت بگیرد. می ترسید این وسط دختر دیگری پیدا شود و شوهر آینده اش را از چنگ او برباید. برایش عجیب بود که با یک بار دیدن دل و دین باخته و تمام نقشه هایی را که برای آینده اش طرح ریزی کرده بود به دست فراموشی سپرده بود. آن شب با هزاران فکر و خیال و رویاهای زیبا به خواب فرو رفت.
نسرین مطلع شد که امیر فرزند اول خانواده و تنها پسر آقای سیادت است و زن جوانی که آن روز همراه آنها آمد خواهر کوچک امیر است که به تازگی عقد کرده و بیست و یک سال از عمرش می گذرد و از امیر ده سال کوچکتر است. دو خواهر دیگرش که آنها هم از امیر کوچک تر بهستند هر دو ازدواج کرده و هر کدام دو فرزند دارند.
نسرین نمی دانست چرا آنها همراه پدر و مادرشان نبودند و فقط زرین ، خواهر کوچک تر آنها را همراهی می کرد. در ضمن نسرین هنوز اطلاع نداشت که امیر فرزند حاج آقا سیادت نیست و پدر او شوهر اول جواهر خانم بوده که قبل از تولد امیر تصادف کرده و در جوانی به دنیای هستی بدرود گفته است ، اما چون آن مرحوم ، علی نام داشته پسر عموی رضا سیادت بوده که از کودکی با یکدیرگ بزرگ شده و بسیار نزدیک و صمیمی بوده اند ، بعد از فوت او حاج آقا رضا سیادت ، به پیشنهاد بزرگان فامیل با جواهر ازدواج کرد و پسر او را به فرزندی قبول کرد و به نام خودش برای نوزاد شناسنامه گرفته است. در زمان وقوع آن حوادث جواهر بسیار جوان بود و از مرگ ناگهانی شوهرش دچار شوک شدیدی شده بود و اگر کمک ها و محبت های سیادت نبود چه بسا فرزند خود را هم از دست می داد. سیادت امیر زا مانند فرزندان دیگرش دوست داشت و به او عشق می ورزید و هرگز در هیچ زمانی کوچک ترین تفاوتی بین او و دخترهایش نگذاشته بود.
حتی گاهی فراموش می کرد که او پسرواقعی اش نیست و فرزند پسر عموی مرحومش است. جواهر که پس از ازدواج با حاج آقا سیادت سه بار دیگر دارای فرزند شده بود، هر بار دوست داشت پسری برای سیادت به دنیا بیاورد که هرگز به آرزویش نرسید و بچه های او و سیادت همگی دختر شدند. بعدها به مرور زمان هم خود امیر و هم خواهرهایش به حقیقت موضوع پی بردند، اما این حقیقت کوچک ترین تغییری در رفتار و زندگی آنها به وجود نیاورد و آنها مثل یک خانواده ی خوب و منسجم به زندگی خود ادامه دادند. نسرین هم بعد از چندین جلسه ملاقات با امیر، فهمید که او پسر جواهر خانم از ازدواج اولش است و پسر واقعی سیادت نیست، اما برای او هم این موضوع هیچ گونه اهمیتی نداشت. طی چند روز، نسرین به دختری آرام و مطیع تبدیل شده بود که هر چه پدر و مادرش می گفتند، بدون چون و چرا اطاعت می کرد و به گوش جان می پذیرفت. او آن قدر در رؤیای عروسی غرق شده بود که انگار هرگز حتی در خواب هم ندیده بود که چنین مردی به سراغش بیاید و با او ازدواج کند. البته پدر و مادرش و دیگر اطرافیان هم از این امر مستثنی نبودند و همه ی آنها، مثل خود نسرین، قبل از هر چیز ثروت و دارایی خواستگارها را مد نظر قرار می دادند و به سایر خصوصیات آنها توجهی نداشتند.
آقای مولایی کارمند بود و جز حقوق اداری، درآمد دیگری نداشت. از زمانی که دو دخترش ازدواج کرده و به خانه بخت رفته بودند، کمی دست و بالش بازتر شده بود. البته دامادهایش هر کدام زندگی خوب و مرفهی داشتند، اما در مقایسه با داماد جدید، در واقع ناچیز به شمار می آمدند. جالب آنکه به گفته اطرافیان، شوهرهای خوب و پولدار نصیب دخترهای آقای مولایی شده بود و این گفته در مورد نسرین بیشتر صدق می کرد. چند دختر جوان، در رده ی سنی نسرین، در فامیل بودند که همه ی آنها از شنیدن ازدواج قریب الوقوع او به هیجان آمده و کمی هم دچار حسرت و حسادت شده بودند. با وجودی که نسرین با همه آنها روابط دوستانه ای داشت، اما بزرگ ترها بودند که به این حسادت ها و چشم و هم چشمی ها دامن می زدند.
سرانجام روز گفتگو فرا رسید. علی رغم مخالفت شدید نسرین، پدرش مجبور شد دوباره فامیل را دعوت کند. آن روز امیر خلق و خوی بهتری داشت و مثل بار اول اخمهایش در هم نبود. نسرین هم از ظاهر آراسته تری برخوردار بود. آقای مولایی مرد ساده ای بود و در مورد مهریه و دیگر موارد هیچ گونه دندان گردی از خود نشان نداد. برادر خانمش که اخلاق او را می دانست، به او سفارش کرد به هیچ وجه عدد و رقمی بر زبان نیاورد و آن را به عهده خانواده داماد بگذارد، چون مطمئن بود که مولایی کمتر از آنچه آنها انتظار دارند، عنوان خواهد کرد. از سوی دیگر آقای سیادت هم مرد دست و دلبازی بود و مانند اکثر همکارانش چندان اهل حساب و کتاب نبود. سرانجام پس از یک ساعت گفتگو، مهریه ی قابل توجهی برای نسرین تعیین کردند و به توافق رسیدند. از نظر خانواده عروس همه چیز عالی و در حد کمال بود و این رضایت و مسرت بیشتر از همه در چشمهای عزت خانم، مادر عروس، به چشم می خورد. تاریخ عقد و عروسی را سه هفته بعد تعیین کردند. قرار شد دو روز دیگر نسرین و امیر، همراه چند نفر از بزرگ ترها، به محضر بروند تا برایشان صیغه محرمیت جاری شود، زیرا مادر داماد اصرار زیادی داشت که هر چه زودتر دختر و پسر با یکدیگر محرم شوند.
خانم سیادت، مادر شوهر آینده نسرین، که همه او را جواهر خانم می نامیدند، در واقع گرداننده اصلی تمام برنامه های ازدواج پسرش بود. دو دختر دیگرش که زهرا و زینت نام داشتند، بار دوم همراه او آمده بودند و از گرمای خانه ی آقای مولایی شکایت داشتند. برخلاف انتظارشان مادر عروس هیچ اصراری برای شام به آنها نکرد، زیرا عزت خانم توان شام دادن به آن عده را در خود نمی دید. نه جای بزرگی برای پذیرایی از همه داشت و نه وسایل و پولش فراهم بود. البته جواهر خانم هم هیچ تمایلی نداشت که بیشتر از آن در فضای کوچک و گرم خانه ی مولایی ها به سر ببرد، اما از نظر او ادب حکم می کرد که عزت خانم در ظاهر تعارفی بکند و از آنها بخواهد شام را با یکدیگر صرف کنند. هر چه بود اوضاع به خوبی و خوشی به پایان رسید. قرار شد خانم سیادت تلفن کند و یک روز را برای خرید عروسی قرار بگذارد. مهریه ی عروس خانم هفتاد و دو سکه طلا تعیین شد، همراه با یک آپارتمان بزرگ و نوساز که در هنگام عقد به نسرین تعلق می گرفت. عزت خانم با خودش فکر کرد آیا می تواند در عرض سه هفته جهاز مناسبی برای دخترش فراهم کند یا خیر. خانه ی آینده ی دخترش دو برابر مساحت منزل آنها بود و این موضوع هر چند باعث مسرت و افتخار عزت خانم بود، ولی می دانست که استطاعت پر کردن آن خانه را به نحو احسن ندارد. در یکی دو سال گذشته تا آنجا که در توانش بود وسایل اولیه مورد نیاز او را خریده و در انبار منزل گذاشته بود. اما مقدار آنها کم بود و کفاف جهیزیه ی دخترش را نمی داد. هرگز فکر نمی کرد که داماد خوب و پولدار هم برای خودش دردسرهایی در بر دارد. وقتی که موضوع را با شوهرش در میان گذاشت، آقای مولایی شانه ای بالا انداخت و به سادگی گفت:
- ناراحتی نداره، ما هر چه در توان داریم انجام میدیم، خودشون اومدن و وضع ما رو دیدن، بنابراین مطمئن باش توقع آن چنانی از ما ندارند.
- حرف مولایی درست از آب درآمد. خانواده ی سیادت در هیچ موردی کوچک ترین چشمداشتی به سهیم بودن عروس خانم نداشتند. حتی حلقه ازدواج پسرشان را خودشان خریدند و در مورد جهاز نه حرفی زدند و نه سؤالی کردند. حلقه و انگشتر و همچنین جواهراتی که برای عروس خریداری شد، در نوع خودش بسیار زیبا و بی نظیر بود.
- امیر بسیار کم حرف و آرام به نظر می رسید. برخلاف نسرین که پر شور و شر و شلوغ بود و لحظه ای نمی توانست آرام بگیرد. هر چه می گذشت نسرین بیشتر دلبسته و علاقه مند می شد. اما آن عشق و شوری را که از امیر انتظار داشت در او نمی دید. خواهرهایش می گفتند که او خجالتی و سر به زیر است و نمی تواند علاقه ی خود را آن طور که باید، نشان دهد. نسرین دلش می خواست حداقل در مواقع تنهایی، چند کلمه ی مهرآمیز که گویای عشق و علاقه ی شوهرش باشد، از او بشنود، اما گویی انتظارش بیهوده بود. هر چند امیر رفتار ملایم و مهربانی داشت و با دست و دل بازی تمام برای نسرین خرج می کرد، اما انگار ذهن و هوشش در جای دیگری کار می کرد و حواسش در دنیای دیگری بود. دائم در فکر بود و این حالتش نسرین را رنج می داد. تنها وقتی که اطلاع پیدا کرد نسرین در چند رشته ورزشی مدال گرفته و عضو تیم ملی و دو و میدانی است چشمهایش برقی زد و از او در مورد فعالیتهای ورزشی اش سوال کرد و بعد توضیح داد که خودش سالهاست بدنسازی کار می کند و وزنه می زند و عضو تیم فوتبال یکی از باشگاههای ورزشی است.
- امیر بعد از گرفتن دیپلم، ادامه ی تخصیل نداده بود. نزد پدرش کار می کرد و درآمد خوبی داشت. اما زرین خواهر کوچکش سال دوم دانشگاه بود و قرار بود بعد از اتمام تحصیلش رسماً ازدواج کند و به خانه ی بخت برود. چیزی که نسرین را رنج می داد، غرور و تکبر خواهرهای امیر بود. حال آنکه مادر و پدر شوهرش خونگرم و مهربان بودند. چیزی در وجود خانم سیادت خودنمایی می کرد که خوشایند نسرین نبود، اما نمی دانست چیست. جوان و بی تجربه بود و نمی توانست درک کند چرا محبت ها و شیرین زبانیهای مادر شوهرش به دلش نمی نشیند و حتی از ابراز آنها ناراحت می شود. هنگامی هم که این ناراحتی را بر زبان می آورد، خواهرش نسترن او را بدجنس و بی چشم و رو خطاب می کرد که مهربانیهای جواهر خانم را این گونه تعبیر می کند. خانواده داماد، لباس عروسی را به خیاط خودشان سفارش دادند و حتی طرح و مدل آن را هم خودشان انتخاب کردند. خانم سیادت ظاهراً از نسرین می پرسید:
- نسرین جان به نظر تو این طوری باشد بهتر نیست؟
یا می گفت:
- به نظر من اگر مروارید ها یه گوشه دامن جمع شوند قشنگ تره.
- و نسرین تمام آنها را قبول می کرد، چون نه در عمرش پیراهن آن چنانی پوشیده بود و نه سر رشته ای در مورد پیراهن و دامن عروس داشت. او در عمر نوزده ساله اش جز چند بار، هیچ پیراهن و دامنی نپوشیده بود و همیشه بلوز و شلوارهای اسپرت را ترجیح می داد. اما از آنجا که هر چه انتخاب می شد بهترین و گران ترین بود، نسرین کاملاً راضی به نظر می رسید. بعد از یک هفته که برای پرو لباس به خیاطی رفتند، خیاط خانم سیادت با تحسین نگاهی به عروس انداخت و گفت:
- جواهر خانم بهتون تبریک میگم. عروستون چیزی از مانکن ها کم نداره. نسرین بلند قد و کمر باریک بود و به خاطر تمرینهای سخت ورزشی، بدنش سفت و عضله هایش کشیده و برجسته شده بود. از تعریف خانم خیاط لبخندی بر روی لبهایش نقش بست؛ اما ناگهان خنده روی لبهایش ماسید، چون برای اولین بار، رنگ حسادت را در چشمهای مادر شوهرش احساس کرد. در آن لحظه، جواهر خانم نتوانست نقش بازی کند و گفت:
- ای بابا، ما همه مون وقتی دختر بودیم باریک و قلمی بودیم. خود من مثل ونوس بودم. از سفیدی به برف طعنه می زدم.
- و نگاهش را مستقیم متوجه نسرین کرد که گندمگون بود. اما نسرین چیزی به روی خودش نیاورد. او از زیبائی اش مطمئن بود و همیشه جلوی آیینه پوست گندمگون و چشمهای سیاهش را تحسین می کرد. چه سفید، چه سبزه، یا هر رنگ دیگری که مادر شوهرش ادعا می کرد، مهم نبود. مهم این بود که امیر او را پسندیده و انتخاب کرده بود.
- سه هفته، مثل برق و باد گذشت. هر بار که به خرید می رفتند، نسرین با بسته ها و جعبه های متعدد کادو و جواهر و لباس به خانه بر می گشت. غیر از بار اول که برای خرید پارچه لباس عروسی و جواهرات رفته بودند، عزت خانم ترجیح داد که دیگر همراه آنها نرود. نسرین هم از این تصمیم او استقبال کرد، زیرا مادرش حرفهایی می زد و پیشنهاداتی می کرد که چندان جالب توجه نبود. هر دفعه که همراه امیر به خانه می آمد و هدایا را نشان مادرش می داد، عزت خانم بیشتر شکرگزار می شد و دائم زیر لب دعا می خواند. جواهر خانم هر چه با خودش فکر می کرد که چگونه فامیل و آشناهای خودشان را به خانه محقر و کوچک آقای مولایی ببرد، عقلش به جایی نرسید. در آن محیط کوچک جایی برای نشستن و پذیرایی وجود نداشت. از سوی دیگر، می ترسید اگر پیشنهاد کند که مراسم عقد را در خانه خودشان برگزار کنند، مورد موافقت خانواده ی عروس واقع نشود. از نظر آقای سیادت، خانه ی کوچک مولایی یا وسایل محقر آن مهم نبود، او به همسرش گفت:
- بهتره چیزی نگی و هیچ پیشنهادی نکنی، ممکنه بهشون بربخوه. چه مانعی داره برای عقد تعداد کمتری دعوت می کنیم و در عوض...
جواهر خانم با عصبانیت به میان حرفش دوید و گفت:
- مگه میشه همه رو دعوت نکنیم؟ زشته، حالا که پسرمون داره داماد میشه، نمی تونیم عده ای رو دلخور کنیم و بگوییم خونه ی عروس خانم جا نداره! نه حاج آقا، من نمی تونم این موضوع رو تحمل کنم. باید هر طور شده باهاشون حرف بزنم. لااقل می تونن توی خونه ی یکی از فک و فامیل شون که آبرومنده تره بیندازید، مگه نه؟
- سیادت با ناراحتی گفت: "آخه عزیزم این چه حرفیه که می زنی. ما که نمی تونیم تا آخر عمر به خاطر مردم زندگی کنیم. اگر بد بودند چرا رفتی خواستگاری دخترشون؟"
- جواهر خانم پاسخ داد: "خب برای اینکه نجیب و خوبه و ظاهرش خوشگل و خوش قد و بالاست و به پسر من می خوره. می ترسیدم امیر بره دنبال یکی از این دخترایی که همه جا ول هستند و یک عمر خودش رو بدبخت کنه."
- سیادت گفت: خدا پدرت رو بیامرزه، همون نجابت و خوشکلی اش بس نیست؟
- جواهر خانم با دست حرکتی کرد مبنی بر اینکه دیگر حوصله حرف زدن ندارد و با عجله به سوی تلفن رفت. به محض شنیدن صدای نسرین، با مهربانی گفت:
- الو! نسرین جان تویی؟ سلام عزیزم، خوبی؟ مواظب خودت باش که شب عروسی مریض نشی، چون خیلی لاغر شدی.
نسرین تشکر کرد و جواهر خانم گفت:
- میشه چند دقیقه ای وقت عزت خانم رو بگیرم؟
کمی منتظر شد تا عزت خانم خودش را به تلفن رساند. جواهر خانم در دل گفت:
- تا خودش رو به تلفن برسونه، یک ساعت طول می کشه. حق داره! من هم اگه اون اندازه بودم، نمی تونستم حرکت کنم.
اما تا صدای عزت خانم را شنید، گفت:
- سلام علیکم، حالتون چطوره؟
بعد از تعارفات معمول ادامه داد:« عزت خانم می خواستم سوالی ازتون بکنم.»
عزت گفت:« خواهش می کنم بفرمایید.»
جواهر خانم پرسید:«به نظر شما برای عقد همه مهمون ها جا میشن؟ ما ... راستش بیشتر از صد و چهل پنجاه تا نیستیم.البته من خیلی ها رو نگفتم که هرکی میاد حداقل جای نشستن داشته باشه.»
عزت خانم با ناراحتی گفت:« خانم سیادت! خودتون که خونه ما رو دیدین، فکر نکنم بیشتر از سی چهل نفر بتونیم جا بدیم.»
نسرین سرخ شد و با نگرانی منتظر نتیجه گفتگوی آنها روبه روی مادرش روی زمین چمباتمه زد.
جواهر خانم دوباره پرسید:« پس چیکار کنیم؟ این جوری که نمی شه.»
عزت خانم بالافاصله پاسخ داد:« حیف که وقت نداریم وگرنه می تونستیم خونه رو عوض کنیم و خونه بزرگ تری بگیریم.»
جواهر خانم سکوت کرد و نسرین از ناراحتی اشک به چشم آورد.دستش را مشت کرد و به مادرش نشان داد.
عزت خانم فهمید که دوباره بی گدار به آب زده.زبانش بند آمد و منتظر پاسخ جواهر خانم شد.نسرین فرصت را از دست نداد.گوشی را از مادرش گرفت و گفت:« ببخشین خانم سیادت.حق با شماست.به نظر شما چه کار باید بکنیم؟»
جواهر خانم احساس راحتی بیشتری کرد، چون با نسرین راحت تر می توانست حرف بزند.بنابراین بدون هیچ مقدمه ای گفت:« ببین دخترم! چطوره عقد رو خونه یکی از فامیل هاتون که بزرگ تره بندازید؟ اشکالی داره؟» نسرین دوباره قرمز شد.قلبش شروع به تپیدن کرد و با لکنت گفت:« مثلا کی؟»
جواهر خانم گفت:« مثلاً خونه یکی از خواهرات.همون خواهرت که ما غروسی خواهرشوهرش دعوت داشتیم.تا اونجا که من می دونم، وضع شوهرش خوبه حتماً خونه زندگی شون هم از شماها بهتره.»
نسرین به فکر فرو رفت و جواهر خانم گفت:« پس بهتره با خواهرت صحبت کنی و به من خبر بدی باشه؟ چون فرصت زیادی نداریم.»
نسرین اطاعت ککرد و گوشی را گذاشت.خودش از روز اول تمام فکر و ذکرش در پی همین موضوع بود.چیزی بر زبان نمی آورد اما می دانست که خانه کوچک آنها نمی تواند پذیرای مهمانان خانواده سیادتباشد.در مورد خواهرهایش می دانست که شوهر نسرین بسیار خسیس و دور از هرگونه معاشرت و دوستی است و به طور حتم نمی تواند بار مهمانان عقد را در خانه اش تحمل کند.شاید می توانست روی خواهر دیگرش شیرین حساب کند.شوهر او نسبت دوری با آقای سیادت داشت و ممکن بود به خاطر همین موضوع قبول کند که مراسم عقد در خانه او برگزار شود.از خود شیرین مطمئن بود و در مودر شوهر او ، فرهاد،هم امید زیادی داشت.بدون اینکه به مادرش حرفی بزند شماره تلفن شیرین را گرفت و به او موضوع را گفت.شیرین با خوش رویی قبول کرد، اما گفت تا به شوهرش نگوید و از موافقت او مطمئن نشود، نمی تواند جواب قطعی بدهد.قرار شد تا عصر نتیجه را به نسرین بگوید.
عزت خانم در حالی که خمیازه می کشید پرسید:« بالاخره چی شد؟» نسرین با ناامیدی نگاهش کرد و گفت:«تو را به خدا،مامان برو یک فکری به حال سر و کله ات بکن.آخه این چه رنگ عجیبیه که به موهات زدی؟»
عزت خانم خود را درآیینه نگاه کرد و گفت:« مگه چشه؟ خیلی هم خوبه.من نمی تونم برم سلمونی اون همه پول بدم.»
نسرین گفت:« من که نگفتم برو سلمونی.دست کم رنگش رو عوش کن.به خدا مامان رنگش خیلی بده.»
عزت خانم بدون توجه به او به آشپزخانه رفت و مشغول کار شد.آن روز نسرین تا عصر که خواهرش تلفن کند، دچار اضطراب و نگرانی شدیدی شده بود.بالاخره شیرین زنگ زد و گفت که شوهرش موافقت کرده است. غیر از نسرین،عزت خانم هم خوشحال شد و اظهار شادی و مسرت کرد.بیشتر از هر چیز زحمت پذیرایی و تمیز کرده خانه رنجش می داد که آن هم زحمتش به گردن شیرین افتاد.
از فردای آن روز نسترن و عزت خانم همراه نسرین با وسایل و لوازم عقد خریداری شده،راهی خانه شیرین شدند.در فواصل کوتاه امیر به دیدار نسرین می آمد یا برای صرف شام و پیاده روی با همدیگر بیرون می رفتند.امیر با نسرین مهربان و صمیمی بود و بیشتر اوقات در سکوت به حرف های او گوش می داد.همیشه لبخندی محزون برلب داشت و گاهی از هیجان و انرژی بیش از حد همسرش متعجب و حیران می شد.بالاخره سفره عقد در سالن پذیرایی خانه شیرین چیده شد و ظهر آن روز چندین سبد گل بزرگ و زیبا که آقای سیادت، پدر داماد، خریداری کرده بود، زیبنت بخش آن شد.آیینه و شمعدان نقهر، کار اصفهان بود و دیگر وسایل سفره، بسیار زیبا و شکیل انتخاب شده بود.صبح آن روز نسرین همراه مادر و خواهرهای شوهرش به آرایشگاه رفت.مادر و دو خواهر خودش هم همراه آنان بودند.جواهر خانم برای اطمینان از برگزاری مراسم عقد به نحو احسن، دو نفر از مستخدم های خود را به خانه شیرین فرستاده بود تا شیرینی ها و میوه ها را بچینند واگر کم و کسری داشتند به آقای سیادت خبر بدهند.به اشاره جواهر خانم عزت خانم و خواهرهای عروس را زودتر آرایش کرده و موهایشان را درست کردند تا به خانه بروند و منتظر آمدن مهمانان و پذیرایی از آنان بشوند.نسرین کاملاً متوجه شد که بعد از رفتن آنها، جواهر خانم چه نفس راحتی کشید و اوقاتش خوش شد.دستور ناهار مفصلی داد که موجب خشنودی کارکنان آرایشگاه شد.شاعت حدود سه بعد از ظهر بود که کار همگی اعم از عروس و همراهان به پایان رسید.داماد قرار بود ساعت سه تا سه و نیم همراه دو ماشین دیگر به دنبال عروس و همراهان او بیاید.جواهر خانم در دل دعا می کرد که امیر این بار خوش قول باشد و سر ساعت معین خود را برساند، چون او در دیر آمدن و گاهی حتی فراموش کردن، سابقه زیادی داشت.چهره عروس خانم به کلی تغییر یافت.ابروان پهن و مشکی او را باریک و کمانی کردند و گیسوان باریک و پر تابش را کمی کوتاه کردند و حالت دادند.بعد موهای عروس خانم را جمع کردند و تا تاج و تور زیبایی زینت بخشیدند.لباسی که پوشیده بود نهایت زیبایی او را به معرض تماشا گذاشته بود.آستین بلند و یقه آن بسته و پوشیده بود.مهمانان دعوت شده برای مراسم عقد تقریباً همگی آنها زن بودند. غیر از پدر عروس و داماد و عموها و دایی ها، نرد دیگری به چشم نمی خورد.عروسی را در یک تالار بزرگ پذیرایی که به تازگی در یکی از خیابان های بالای شهر تاسیس شده بود، برگزار کردند.اسم تالار پذیرایی شمرانیه کافی بود که هرکسی حدس بزند که مراسم عروسی تا چه حد پرشکوه و با عظمت خواهد بود.تالار یکی از گران ترین اماکن برگزاری جشن ها و مراسم و دارای چند سالن بزرگ و شیک و مجهز به انواع وسایل پذیرایی از مهمان ها بود.دوتا از بزرگ ترین سالن های تالار در شب عروسی نسرین و امیر، به مهمانان آنان اختصاص داده شده بود.سالن بزرگ تر برای خانم ها و دیگری برای پذیرایی از آقایان در نظر گرفته شده بود.سیل سبدهای گل بود که از هر سو به سالن ها سرازیر شده بود.بوی مطبوع کباب و برنج زعفران در راهروهای بزرگ و عریض تالار پیچیده بود.اکیر ساعت چهار خود را به در آرایشگاه رساند.هرچند تاخیرداشت، اما باز هم جواهر خانم خدا را شکرگذار بود که کمتر از یک ساعت تاخیر داشته و سر قولش حاضر شده بود. خانه شیرین مملو از جمعیت شده بود.دسته ها و سبد های گل به زیبایی خانه افزوده بود.سفره عقد زیبا و باشکوه بود و ده ها شمع روشن جلوه خاصی به آن می بخشید.نسرین با دیدن امیر در کت و شلوار دامادی، بیشتر شیفته او شد.خودش دست کمی از امیر نداشت و نمی دانست آیا او هم بر روی شوهرش تاثیرگذار بوده یا خیر.به هر ترتیبی بود، ساعت پنج و نیم بعد از ظهر سر سفره عقد نشستند و عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد.برخلاف سفارش عزت خانم و خاله ها و عمه ها، نسرین بار اول بله را گفت و خیال همه را راحت کرد.بعد از قرائت خطبه عقد و دادن هدایا، پذیرایی از مهمانها به عمل آمد که تا ساعت هشت ادامه یافت.دیر شده بود و جواهر خانم خون خونش را می خورد.در کارت دعوت از مهمان ها دعوت شده بود که ساعت هفت در تالار حضور به هم رسانند، حال آنکه عروس و داماد و اقوام وابسته هنوز در خانه بودند و به تالار نرفته بودند.جواهر خانم دیر خواندن خطبه را با شگون نمی دانست و می ترسید که بلایی بر سرشان بیاید، یا عروس و داماد را چشم بزنند.
سرانجام با هر زحمتی بود خود را به تالار رسانند و از مهمانانی که زودتر رسیده بودند عدرخواهی کردند.سات ده شب شام را دادند و قبل از نیمه شب عروس و داماد را دست به دست هم دادند و تالار را ترک کردند. مراسم عروسی آنقدر زیبا و با شکوه بود که بیچاره آقای مولایی در خواب هم نمی دید چنین بخت و قبالی نصیب دخترش شده باشد.عزت خانم و زن های فامیل با بهت و حیرت به همه جا نگاه می کردند و عزت خانم صد در صد مطمئن بود که مورد چشم زخم فامیل قرار می گیرد.عروس و داماد به خانه آقای سیادت رفتند، چون هنوز محل زندگی خودشان آماده نشده بود.در خانه بزرگ و ویلایی سیادت ها، سوئیت دنج و کوچکی بود که پنجره هایش رو به باغ برزگ و سبز خانه باز می شد که آن را به طور موقت در اختیار عروس و داماد گذاشتند.اواخر شهریور بود و هوا رو ه خنکی می رفت و روز بعد هم تعداد زیادی مهمان برای پایتختی دعوت کرده بودند.
هنگامی که جواهر خانم در اتومبیل نشست و به سوی خانه به راه افتادند، به شوهرش گفت:« حاج آقا ! ان شاءالله فردا هم به خوبی و خوشی بگذره و دیگه چشمم به فک و فامیل عروس نیفته، نمی دونی چقدر از مادرش بدم میاد! »
سیادت با تعجب نگاهی به او کرد و گفت:« واقعاً جای تاءسفهآخه چرا؟ اونا دیگه فامیل ما هستند و ما خواه ناخواه مجبوریم با اونها معاشرت کنیم.»
جواهر خانم که خستگی از سراپای وجودش مشهود بود گفت:
-ولم کن حاج آقا.چه فامیلی؟ اصلاً امشب داشتم به خاطر ریخت و قیافه عزت و زن های دور و برش از خجالت آب می شدم.حداقل ظاهر رو هم حفظ نمی کردند،مثل گدا گودول ها دهنوشن وا مونده بود.راستی راستی آبرومون رو بردند.
آقای سیادت آنقدر خسته بود که یارای پاسخ گویی نداشت، صلاح دید حرفی نزند و تا دعوای دیگری راه نیفتاده، خودش را به رخت خواب برساند و تا صبح به راحتی بخوابد.پشت سر آنها ماشین عروس و داماد در حرکت بود.جواهر خانم دوباره به سخن آمد و گفت:« اصلاً انگار نه انگار که این دختره، بچه همون مادره.امیدوارم خلق و خویش هم به اون نرفته باشه.واقعاً که! مثل مهمون راهش رو کشید ورفت.ناسلامتی این دخترشه.شب عروسیشه.باید نگران حال دخترش باشه.یک نفر رو همراهش کنه.نه خیر! فقط بلد بود سر شام تا می تونه بخوره، شکمش رو پر کنه، بعد هم بره خونه اش بخوابه.خجالت داره.شکم به اون گندگی رو توی پیرهن زرد برق برقی چنان قلنبه انداخته بود بیرون که آدم حالش به هم می خورد! اون موهای قرمزش مایه مسخره و خنده همه شده بود.»
سیادت دیگر به تنگ آمد و فریاد زد:
-بس می کنی یا نه ؟آخه باباجان به اونا رحم نمی کنی، لااقل به من رحم کن.گوشم رفت از بس که بد این زن بیچاره رو گفتی.
جواهر خانم ساکت شد.شوهرش برخلاف قد بلند و هیکل درشتی که داشت، دارای قلبی مهربان و رئوف بود و زود از هر ناملایمی رنجیده خاطر می شد.چند سال پیش هم یک بار سکته کرده بود که خوشبختانه به خیر گذشت.می ترسید اگر ادامه دهد پشیمانی به بار آورد، به همین خاطر تا رسیدن به خانه دیگر حرفی نزد.دم باغ منزلشان گوسفندی با چشمان معصوم مات منتظر آنها بود.به محض رسیدن عروس و داماد، گوسفند را سر بریدند ، اسپند را دود کردند و همگی وارد خانه شدند.نسرین فکر می کرد که پدر و مادرش، یا حداقل یکی از خواهرهایش او را تا خانه آقای سیادت بدرقه می کنند، اما در کمال تعجب اثری از فامیل خود ندید.بعد از دقایقی همراه شوهرش راهی محل زندگی شان شدند.هرسه خواهر امیر هم حضور داشتند و به محض رفتن عروس و داماد، دور مادرشان جمع شدند و شروع به صحبت کردند.از مهمان ها و طرز پذیرایی و غیره و غیره حرف زدند.در حرف هایشان از هیچ نیش و کنایه ای هم نسبت به مهمان های خانواده عروس خودداری نکردند.آنها به دیده تحقیر به فامیل عروس شان نگاه می کردند و آنها را لایق دوستی و معاشرت نمی دانستند.بعد از ساعتی به خاطر اعتراض شوهرهایشان خانه پدر را ترک کردند و رفتند.
وقتی زرین و جواهر خانم تنها شدند، دوباره به صحبت ادامه دادند.سیادت به خواب فرو رفته بود و سر و گوشش از بدگویی های همسرش راحت بود.جواهر خانم تا دلش می خواست دوباره از فامیل عروسش به خصوص عزت خانم بدگویی کرد تا عقده های دلش را خالی کند. هیچ کس جرئت نمی کرد از او بپرسد چرا با چنین خانواده ای وصلت کرده است.خانواده ای که نه تنها مورد تایید او نبودند، بلکه از نظر او ناچیز و مسخره هم جلوه می کردند.فردای آن شب، همه بسیج پذیرایی از مهمانان پاتختی شده بودند.هوا رو به خنکی می رفت.از صبح تمام باغ را آبیاری کرده بودند و فواره های استخر را باز گذاشتند.نسیم روح بخشی از پنجره ها به دورن خانه نفوذ می کرد که لذت بخش بود .صبح که نسرین از خواب بیدار شد، شوهرش هنوز در خواب بود.خودش را به آرامی به کنار پنجره کشاند و به تماشا ایستاد.منظره درختان سرسبز و سر به فلک کشیده، نسیم معطری که مشامش را نوازش می داد و رنگ های حیرت انگیز گل های رز، که تمام سطح باغ را زینت داده بود، جلوی چشمانش جلوه گر شدند.چقدر همه چیز زیبا بود. به آرامی برگشت و نگاهی به امیر انداخت.او همچنان در خواب سنگینی فرو رفته بود.نگاهش روی او ثابت ماند.چقدر دوستش داشت.چه عشق عمیق و ریشه داری در مدت کمتر از یک ماه، تمام قلب و روح او را در بر گرفته بود.نمی دانست خوشحال باشد یا غمگین.نمی دانست چرا به این خانه آمده و وصلت او با این خانواده به چه دلیل بوده است.چیزی که برایش مسلم بود و در کمال تاسف با تمام جوانی و بی تجربگی اش آن را درک می کرد این بود که امیر عاشق او نیست و عاشقانه دوستش ندارد.پس چرا؟ به چه دلیل راضی به ازدواج با او شده بود؟
شب قبل، در میان مدعوین، ده ها دختر جوان دیده بود که از اقوام دور و نزدیک و آشنایان امیر بودند.همه آنها زیبا و شیک و دارای امتیازات و مشخصات خوبی بودند و همه آنها با نگاه بی تفاوت، یا حتی تحقیرآمیز به او نگاه می کردند.نسرین کاملاً می توانست امواج حسد و حسرت را در چشمان آنها بخواند.اما امیر او را انتخاب کرده بود.حال آنکه نسرین را دوست نداشت یا آن طور که باید عاشقش نبود.شب قبل، هنگاهی که عروس و داماد جوان تنها شده بودند، امیر با مهربانی بوسه بر دست همسرش زده و گفته بود:« نسرین جان، من در شرایطی نیستم که بتونم احظه ای بیدار بمونم.ازت معذرت می خوام، ما برای با هم بودن فرصت های زیادی داریم.» سپس لباس خود را تعویض کرده و بعد از گفتن شب بخیر به خواب رفته بود.نسرین مبهوت و تحقیرشده دقایقی طولانی با لباس عروسی وسط اتاق ایستاده بود.قدرت هر حرکتی از او سلب شده بود.این کار چه معنی می داد؟ بعد از مدتی که صدای نفس های آرام و بلند امیر به گوشش رسید، تکانی خورد.خود را به دستشویی رساند و بی اختیار به گریه افتاد.خودش را در آیینه نگاه کرد.زیبا و جوان بود و جیزی از دخترهایی که دیده بود کم نداشت.با عصبان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 968]
-
گوناگون
پربازدیدترینها