تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 15 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):اگر به تعداد اهل بدر [مؤمن كامل] در ميان شما بود، قائم ما قيام می ‏كرد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814141664




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آن نه روي است آنکه آشوب جهان است آنچنان


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آن نه روي است آنکه آشوب جهان است آنچنان
آن نه روي است آنکه آشوب جهان است آنچنانشاعر : خاقاني و آن نه زلف است آنکه دست آويز جان است آنچنانآن نه روي است آنکه آشوب جهان است آنچنانگرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنانزلف او زنجير گردون است و بيدادي کنددر غم آن لب که هست و بي‌نشان است آنچنانراست خواهي با من از هستي نشاني مانده نيستورنه وصلش کيميا شد چون نهان است آنچنانگرنه رازم آفتاب است از چه پيدا شد چنينو اين چنين بهتر زيم کالحق زيان است آنچنانجان بر او پاشم که تا جان با من است او بي‌من استجسته‌ام جائي سزايت آستان است آنچنانگفتمش در صدر وصلم جاي کن، گفت اي سليمبا رقيب از طنز گويد کاين فلان است آنچنانبر در من بگذرد بيند مرا در خاک و خونمن کنم اقرار و گويم کانچنان است آنچناناو کند دعوي که خون و مال خاقاني مراستکاندر اين آخر زمان صدر زمان است آنچنانعشق او را مرد صاحب درد بايد شک مکنملجا جان من و صدر من و استاد منحجة الحق عالم مطلق وحيد الدين که هستدر سر زلف دلاويزش چه تاب است آن همهيارب اندر چشم خونريزش چه خواب است آن همهکاين چه بي‌آبي است چندين و آن چه آب است آن همهدر دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگويآن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همهخون خلقي ريخت وانگه سرخيي بر دامنشقصد دلها مي‌کند يعني کباب است آن همهچشم مستش را کباب است آرزو زين روي راجاي ديگر شد که مي‌داند خراب است آن همهشحنه‌ي وصلش خراج از عالم جان برگرفتخوي مردم نيست، خوي آفتاب است آن همهگه بسوزد گه بسازد، الغياث اي قوم از آنککي کند سيري که مي‌دانم سراب است آن همهتشنه‌ي وصلم مرا آن وعده‌هاي کژ که داددر دل تاريک خاقاني چه تاب است آن همهکاشکي رنجه شدي باري بديدي کز غمشاز ثناي صاحب مالک رقاب است آن همهاز حياتش گر فروغي يا نسيمي مانده هستکستان بوس در او شد دل آزاد منصاحب و مالک رقاب دوده‌ي آزادگانمن کيم در کوي عشقت کاين رقم بر من کشندسرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشندپيش تو گر تو توي گردن کشان گردن کشندگر به جان فرمان دهي فرمانت را گردن نهمسايه‌اي مانده است مگر اين کين ز پيراهن کشندغمزگانت قصد کين دارند وز من در غمتاز فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشندآه من چندان فروزان شد که کوران نيم شبخانه‌ها تاري شود چون پرده بر روزن کشندديده‌ي من شد سپيد از هجر و دل تاريک ماندمن غم هجران کشم و ايشان مي روشن کشندبا خسان درساختي تا بر در و در بزم تودرد زي عاشق دهند و صاف با دشمن کشندنيکويي کن رسم بدعهدان رها کن کز جفاآستين بر جان فشانند و کفن در تن کشندهر زمان در کوي تو خاقاني آسا عالميخط افسون مديح صدر پيرامن کشندوز پي آن تا ز ديو آزشان باشد امانحل و عقد عيسوي دارد حيات آباد مننايب ادريس عثمان عمر کز فر اووالحق ار انصاف خواهي جان آن است از غمتديده خون افشان و لب آتش‌فشان است از غمتحصن صبرم هر شبي بام آسمان است از غمتتا غمت را بر دل من نامزد کرد آسماناين سخن باشد مرا پرواي جان است از غمتهر زمان گوئي ز عشق من به جان پرداختيمرغزار چشم من پر ارغوان است از غمتاز گلستان رخت باري مرا گر هيچ نيستدور از آن رخ زين رخ چون زعفران است از غمتزعفران شادي فزايد وين بتر کاندوه منشاهراه سينه‌ي من ناردان است از غمتمحنت اندر سينه‌ي من ره ندانستي کنونآنچه اندر کيسه بايد بر رخان است از غمتاز لبت چون بوسه خواهم کز پي آن لب مرااين که خاقاني است دانم جان فشان است از غمتآنکه از عشقت زر افشاند ندانم کيست آنحال من در دست مجلس داستان است از غمتهم نبخشودي دلت گر باخبر بودي از آنکمدح اين استاد من، دين من و استاد منآنگه گر برهان زردشتي نمايم بس بودنام او چتر معالي مي‌فرازد هر زمانکلک او قصر مکارم مي‌طرازد هر زمانکسمان در پرده کارش مي‌طرازد هر زمانگرچه در احکام دست اوراست من هم آگهمقدر او بر چشمه‌ي خورشيد تازد هر زمانچشم زخمي را که ديد اقبال‌ها بيند چنانکتخته‌ي خاک از سر کيوان نسازد هر زمانخاک بر سر مي‌کند گردون ز دستش کو چرابر سه عنصر تا قيامت مي‌بنازد هر زمانز اين خطر کو خاک را دادست خاک از کبريانيست آتش را محل کهن گدازد هر زمانحرمت آن را که ميل او به اصل از آهن استکفتاب چرخ سوي حوت يازد هر زمانچون بنانش سوي کلک آيد بدان ماند هميجانم از مدحش نوائي مي‌نوازد هر زمانزان نوازش‌ها کزو دارد دل مجروح منبا رخ هر يک زمانه عشق بازد هر زمانتازه رويان آفرينم ز آفرين او چنانکآسمان بشکافد و نشکافد آن بنياد مننام نيکش را نهم بنيادها کز نفخ صورطفل يک روزه مجسطي گيرد از تعليم اوحکم صد ساله توان ديدن ز يک تقويم اوآن دو پير نحس رحلت کرده‌اند از بيم اوتا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلککمترين جزوي است اندر دفتر تعظيم اوهمتي دارد چنان کافلاک با لوح و قلمدر همه اقليم‌ها ني در يکي اقليم اوباز ديدم در همه علمي نظيرش نيست کسمرتبت بفزود اسمعيل را تسليم اوکلکش از بهر شرف محکوم تيغ آمد بليسيب را بشکافت سوي چرخ شد يک نيم اومشتري ديده نه‌اي، رويش نگر گوئي کسيمي‌شمر تا قد سلف عثمان و ابراهيم اوظاهر است انسابش از کافي عمر درگير و رودر شکر خواب عروسان از دم از ديم اوعيسوي دم باد و احمد ديم و چشم حادثاترجعت نوروز و ترجيع من و تقويم اوبر جناب او و بر اهل جهان فرخنده بادکسمان آمين کند وقت مبارک باد منچون مبارک باد گويم روز او را شک مکنراي قربان کرد و اول زخم ز ايمان درگرفتترک‌تاز غمزه‌ي تو غارت از جان درگرفتزلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفتروزگاري روزگار از فتنه‌ها آسوده بوددهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفتکار ما خود رفته بود از دست باز از عشق توکز پي خونريز ما را، راه هجران درگرفتخوي تو با ما چه روزي زندگاني کرده بودتا درآمد شحنه‌اي غم غارت جان درگرفتماتم دل‌ها عروسي بود ما را پيش ازيناي عفي‌الله در تو گوئي ذره‌اي ز آن درگرفتناله‌ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بسوز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفتاز دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاندچون رهم کز پاي من تا سر به طوفان درگرفتگفتي اي خاقاني از غرقاب غم چون مي‌رهيرفت و راه آستان صدر ايران درگرفتدل که از درگاه تو محروم شد محروم‌وارهم پسر عم من است امروز و هم داماد منسروري کز روي نسبت وز عروسان صفاهر سحر بوي تو با جان آشنايي مي‌دهدخاک پايت ديده‌ها را روشنايي مي‌دهدهرکه را اين بشکند آن موميايي مي‌دهدکار جزع و لعل توست آزردن و بنواختنمن چه گويم خود لبت بر تو گوايي مي‌دهدباز خون‌ها خورده‌اي کالوده مي‌بينم لبتتا چراغ عمر قدري روشنايي مي‌دهدتيره شد کار من از غم هان و هان درياب کارچون کنم چون بخت روزي از گدايي مي‌دهداز پي دريوزه‌ي وصل آمدم در کوي توگه کلاهم مي‌برد گه پادشاهي مي‌دهديک دمي تا مي‌زيم در هجر و اميد وصالدر شک افتم کن مرا دولت کيايي مي‌دهدگر مرا محنت گيائي مي‌دهد از باغ عشقگر مرا زين روز غم روزي رهايي مي‌دهدجان خاقاني به رشوت مي‌دهم ايام رافر مدحش آيت معجز نمايي مي‌دهيغم چه باشد چون ضمير وحي پرداز مرامنفصل گردند آب و نار و خاک و باد منمتصل بينام عقد دولتش را پيش از آنک
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 346]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن