واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چون مانع دلرميده مجنونشاعر : جامي از صحبت آن نگار موزونچون مانع دلرميده مجنونآن در همه فن بزرگ کارشيعني پدر بزرگوارشمحمل به در خليفه افکند،برخاست به مقتضاي سوگندافسانهي خويش را کماهيبر خواند به رسم دادخواهيدر بيت و غزل بديهه گويي،کز «عامريان» ستيزهخوييخود را «مجنون» لقب نهاده،از قاعدهي ادب فتادهصد پرده ز عشق ساز کردهافکنده ز روي راز پردهاز چشمزد زمانه مستوردارم گهري يگانه چون حورنبسوده به غير شانه مويشجز آينه کس نديده رويشرسوا شدهي دهل دريدهآن شيفتهراي ديوديدهآوازهي او گرفت عالماز بس که زند ز عشق او دمکافسانهسراي اين سخن نيستدر جمله جهان يک انجمن نيستپايش شکنم، به سر درآيدبيحلقه زدن ز در درآيدصبحش رانم، قدم زند شامگر در بندم، درآيد از باماز بهر خدا به غور من رس!جز تو که رسد به غور من کس؟بنويس به مير آن ولايتحرفي دو به خامهي عنايتوين حادثه از سرم کند باز»تا قاعدهي کرم کند سازبنوشت به وفق آن مثالشدانست خليفه شرح حالشمرکب سوي قيس و قوم اوراندچون مير ولايت آن رقم خواندزد بانگ سران عامري رااندخت بساط داوري رااعيان قبيله حلقه بستندقيس و پدرش به هم نشستندمضمون وي آنکه: «قيس مجنونمنشور خليفه کرد بيرونبيرون ننهد قدم ز انصاف!کز ليلي و عشق او زند لاف،بر خاک ديار خود نشيند!زين پس پي کار خود نشيند!ليليجويان جمل نراند!ليليگويان غزل نخواند!لب مهر کند ز گفت و گويش!پا بازکشد ز جستجويش!محفل ننهد ز داستانش!منزل نکند بر آستانش!وز ذکر وي انجمن نسازد!بر خاک درش وطن نسازد!باشد به هلاک خود سزاوار!ور ز آنکه کند خلاف اين کار،بر شيشهي هستياش زند سنگ،هر کس که کند به قتلش آهنگسرکوبي عام و خاص نبود!بر وي ديت و قصاص نبود!مضمون مثال را شنيدند،اين واقعه را چو قوم ديدندچشم شفقت فراز کردندبر قيس زبان دراز کردندمنشور خليفه را شنيدي؟!گفتند که: «غور کار ديدي؟!بالاتر از اين سخن، سخن نيستمنبعد مجال دمزدن نيستخونت هدر است و مال، يغماستگر مينشوي بدين سخن راستزين شيوهي ناصواب بازآي!»بر مادر و بر پدر ببخشاي!برداشت نفير عاشقانهمجنون ز سماع اين ترانهمصروع آسا ز خويشتن رفتهوشش ز سر و توان ز تن رفتدر حلقهي ماتمش نشستندگردش همه خلق حلقه بستندشد شيوهي داوري دگرگونداور ز غمش نشست در خونمنشور خليفه را فروشستدستور حکومتاش شده سستقانون معاش اهل هوش است،کاين نامه که زيرکي فروش است،ديوانه سزاي اين رقم نيستجز بر سر عاقلان قلم نيسترخساره نهاده بود بر خاکتا دير فتاده بود بر خاکهوشش به نشيد، رهنمون شدچون بيهشياش ز سر برون شدشد ساز بدين نشيدش آهنگ:با زخمهي عشق ساخت چون چنگغارتزدگان شاه عشقيم«ما گرمروان راه عشقيمپرواي خليفه نيست ما راجز عشق وظيفه نيست ما راکوتاه بود خليفه را دستز آن پايه که عشق پاي ما بستبالاي زمين و آسمانيمما طاير سدره آشيانيماز پهلوي ما چه قوت سازد؟ز آن دام که عنکبوت سازد،مهجوري من ز وي محال است!هيهات! چه جاي اين خيال است؟دورست که من شوم ز من دور»محوم در وي چو سايه در نور
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 270]