تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816662063




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چنين زد خامه نقش اين فسانه


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چنين زد خامه نقش اين فسانه
چنين زد خامه نقش اين فسانهشاعر : جامي که چون يوسف برون آمد ز خانه،چنين زد خامه نقش اين فسانهگروهي از خواص خانه، نيزشبرون خانه پيش آمد عزيزشدر آن آشفتگي حالش بپرسيدچو در حالش عزيز آشفتگي ديدتهي از تهمت افشاي آن رازجوابي دادش از حسن ادب بازدرون بردش به سوي آن پري‌چهرعزيزش دست بگرفت از سر مهرکه: «يوسف با عزيز احوال من گفت!»چو با هم ديدشان، با خويشتن گفتنقاب از چهره‌ي آن راز برداشتبه حکم آن گمان آواز برداشتکه با اهلش نه بر کيش وفا زيست؟که: «اي ميزان عدل! آن را سزا چيستدرين پرده خيانت پيشگي کرد؟»به کار خويش بي‌انديشگي کرد؟که کرد اين کج نهادي؟ راست برگوي!عزيزش داد رخصت کاي پري‌روي!به فرزندي شد از لطفت سرافرازبگفت: «اين بنده‌ي عبري کز آغازدرون از گرد محنت رفته بودمدرين خلوت به راحت خفته بودمبه قصد خرمن نسرينم آمدچو دزدان بر سر بالينم آمدکه بگشايد ز گنج وصل من بند،چو دست آورد پيش آن ناخردمندز حال بي‌خودي، هشيار گشتممن از خواب گران بيدار گشتمگريزان شد ز خدمتکاري منهراسان گشت از بيداري منبه روي نيک‌بختي، در برآوردرخ از شرمندگي سوي در آوردبرون ننهاده پا، در وي رسيدمشتابان از قفاي وي دويدمچو گل افتاد در پيراهنش چاکگرفتم دامنش را چست و چالاککند قول مرا، روشن‌بيانيگشاده چاک پيراهن دهانيکني يک چند محبوس‌اش به زندانکنون آن به که همچون ناپسنداننهي دردي که سازد دردناکشو يا خود در تن و اندام پاکشکه گردد عبرتي مر ديگران را»پسندي بر وي اين رنج گران رانه بر جا ديد ديگر خويشتن راعزيز از وي چو بشنيد اين سخن رازبان را ساخت شمشير ملامتدلش گشت از طريق استقامتپي بيع تو خالي شد دوصد گنجبه يوسف گفت: «چون گشتم گهرسنجز حشمت ساختم عالي مکان‌اتبه فرزندي گرفتم بعد از آن‌اتکنيزان را پرستار تو کردمزليخا را هوادار تو کردمصفا کيش و وفا کوش تو گشتندغلامان حلقه در گوش تو گشتندنکردم رنجه دل در هيچ کارتبه مال خويش دادم اختيارتعفاک الله چه بد بود اين که کردي؟نه دستور خرد بود اين که کرديجز احسان، اهل احسان را مکافات،نمي‌شايد درين دير پرآفاتبه کافر نعمتي طغيان نموديتو احسان ديدي و کفران نمودينمک خوردي، نمکدان را شکستي!»ز کوي حق‌گزاري رخت بستيچو موي از گرمي آتش بپيچيدچو يوسف از عزيز اين تاب و تف ديدگناهي ني، بدين خواري‌م مپسند!بدو گفت: «اي عزيز اين داوري چند؟دروغ او چراغ بي‌فروغ استزليخا هر چه مي‌گويد دروغ استکه گردد کام من از وي ميسرمرا تا ديده، دارد در پي ام سربه هر مکر و فسون خواند به خويش‌امگهي از پس درآيد گه ز پيش‌امبه خوان وصل او ننهاده‌ام چشمولي هرگز بر او نگشاده‌ام چشمنهم پاي خيانت در حريمت؟که باشم من که با خلق کريمتگرفتم از همه، کنج فراغيز غربت داشتم بر سينه داغيبه رويم صد در انديشه بگشادزليخا قاصدي سويم فرستادبه همراهي درين خلوتگه‌ام بردبه افسون‌هاي شيرين، از ره‌ام بردسکون عافيت برخاست از منقضاي حاجت خود خواست از منبه صد درماندگي اينجا رسيدمگريزان رو به سوي در دويدمدريد از سوي پس پيراهنم راگرفت اينک! قفاي دامنم رابرون زين کار بازاري نبوده‌ستمرا با وي جز اين کاري نبوده‌ستبکن بسم الله! اينک! هر چه خواهي!»گرت نبود قبول اين بي‌گناهيبه پاکي ياد کرد اول خدا رازليخا چون شنيد اين ماجرا رابه فرق شاه مصر و تاج و افسروز آن پس خورد سوگندان ديگرکه دولت ساخت از خاصان شاهشبه اقبال عزيز و عز و جاهشگواه بي‌گواهان چيست؟ سوگند!بلي چون افتد اندر دعوي و بنددروغ‌انديشي سوگندخوارهکند سوگند بسيار، آشکارهکه: «يوسف از نخست اين فتنه انگيخت»پس از سوگند، آب از ديدگان ريختبساط راست‌بيني در نور ديدعزيز آن گريه و سوگند چون ديدزند بر جان يوسف زخمه، چون عودبه سرهنگي اشارت کرد تا زودز لوحش آيت رحمت تراشدبه زخم غم رگ جانش خراشدکه گردد آشکار آن سر پنهانبه زندانش کند محبوس چندان
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 283]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن