تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به خدا قسم سه چيز حق است: هيچ ثروتى بر اثر پرداخت صدقه و زكات كم نشد، در حق هيچ كس ستم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827617432




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سخن پرداز اين کاشانه‌ي راز


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سخن پرداز اين کاشانه‌ي راز
سخن پرداز اين کاشانه‌ي رازشاعر : جامي چنين بيرون دهد از پرده آوازسخن پرداز اين کاشانه‌ي راززليخا را ز جان برخاست فريادکه چون نوبت به هفتم خانه افتادز رحمت پا درين روشن حرم نه!که: «اي يوسف! به چشم من قدم نه!به زنجير زرش زد قفل آهندر آن خرم حرم کردش نشيمنز چشم حاسدان دورش حواليحريمي يافت، از اغيار خالياميد آشنايان ز آن گسستهدرش ز آمد شد بيگانه بستهگزند شحنه، آسيب عسس نيدر او جز عاشق و معشوق کس نيدل عاشق سرود شوق‌پردازرخ معشوق در پيرايه‌ي نازطمع را آتش اندر جان فتادههوس را عرصه‌ي ميدان گشادهنهاده دست خود در دست جانانزليخا ديده و دل مست جانانخرامان برد تا پاي سريرشبه شيرين نکته‌اي دلپذيرشبه آب ديده گفت آن سر و قد رابه بالاي سرير افکند خود رابه چشم لطف سوي من نظر کن!که اي گلرخ به روي من نظر کن!که چشم رحمت از رويم ببندي؟مرا تا کي درين محنت پسنديبه يوسف شوق خود اظهار مي‌کردبدين سان درد دل بسيار مي‌کردز بيم فتنه سر در پيش مي‌داشتولي يوسف نظر با خويش مي‌داشتمصور ديد با او صورت خويشبه فرش خانه سرکافکند در پيشگرفته يکدگر را تنگ در برز ديبا و حرير افکنده بسترنظرگاه خود از جاي دگر کرداز آن صورت روان صرف نظر کردبه هم جفت آن دو گلرخسار را ديداگر در را اگر ديوار را ديدبه سقف اندر تماشاي همان کردرخ خود در خداي آسمان کردنظر بگشاد بر روي زليخافزودش ميل از آن سوي زليخاکه تابد بر وي آن تابنده‌خورشيدزليخا ز آن نظر شد تازه‌اميدز چشم و دل به خونباري درآمدبه آه و ناله و زاري درآمدبه وصل خويش دردم را دوا کن!که اي خودکام! کام من روا کن!که باشد بر خداوندان خداوند!به حق آن خدايي بر تو سوگند!به اين خوبي که در عارض نهادت!به اين حسن جهانگيري که دادت!به سرو خوب‌رفتاري که داري!به ابروي کمانداري که داري!به آن سري که مي‌خواني دهان‌اش!به آن مويي که مي‌گويي ميان‌اش!به استغنايت از بود و نبودم!به استيلاي عشقت بر وجودم!ز کار مشکلم اين عقده بگشاي!که بر حال من بيدل ببخشاي!ببخش از خوان وصلت قوت جان‌ام !»ز قحط هجر تو بس ناتوانمکه نيد با تو کس را از پري، يادجوابش داد يوسف کاي پري‌زاد !مزن بر شيشه‌ي معصومي‌ام سنگ!مگير امروز بر من کار را تنگ!مسوز از آتش شهوت تنم را!مکن تر ز آب عصيان دامنم را!برون‌ها چون درون‌ها صورت اوست!به آن بيچون که چون‌ها صورت اوست!ز برق نور او، خورشيد تابي‌ست!ز بحر جود او، گردون حبابي‌ست!بدين پاکيزگي افتاده‌ام من ،به پاکاني کز ايشان زاده‌ام من!مرا زين تنگنا بيرون گذاري،که گر امروز دست از من بداريهزاران حق گزاري بيني از منبزودي کامگاري بيني از منبسا ديراکه خوشتر باشد از زود!مکن تعجيل در تحصيل مقصود!که اندازد به فردا خوردن آبزليخا گفت کز تشنه مجو تاب!نيارم صبر کردن تا شب امروزز شوقم جان رسيده بر لب امروزکه نتواني به من يک لحظه خوش زيستندانم مانعت زين مصلحت چيستعقاب ايزد و قهر عزيزستبگفتا: «مانع من ز آن دو چيزستبه من صد محنت و خواري رساندعزيز اين کج‌نهادي گر بداندکشد از من لباس زندگانيبرهنه کرده تيغ آنسان که دانيکه افتد بر زناکاران غرامتزهي خجلت! که چون روز قيامتمرا سر دفتر ايشان نويسند»جزاي آن جفاکاران نويسند،که چون روز طرب بنشيندم پيش،زليخا گفت: «از آن دشمن مينديش!ز مستي تا قيامت برنخيزددهم جامي که با جانش ستيزدهميشه بر گنهکاران رحيم است!تو مي‌گويي: خداي من کريم است!درين خلوت‌سرا باشد دفينهمرا از گوهر و زر در خزينهکه تا باشد ز ايزد عذرخواه‌ات»فدا سازم همه بهر گناه‌اتکه آيد بر کسي ديگر گزندمبگفت: «آن کس ني‌ام کافتد پسندمتو را فرمود بهر من کنيزيخصوصا بر عزيزي کز عزيزيبه رشوت کي سزد آمرزگاري‌ش؟خداي من که نتوان حق‌گزاري‌شدرآمرزش کجا رشوت پذيرد؟»به جان دادن چو مزد از کس نگيردکه هم تاجت ميسر باد، هم تخت!زليخا گفت کاي شاه نکوبخت!بهانه، ني طريق راست بازي‌ستبهانه، کج روي و حيله‌سازي‌ستز تو اين حيله ديگر نشنوم منمعاذ الله که راه کج روم من!بجنب از جا که في‌التاخير آفاتزبان دربند ديگر زين خرافات!تعلل کرد يوسف ديگر آغاززليخا چون به پايان برد اين رازکه بردي از سخن وقتم به غارتزليخا گفت کاي عبري عبارت!که خواهم کشتن از دست تو خود رامزن بر روي کارم دست رد را!شود خون من‌ات حالي به گردننياري دست اگر در گردن من،چو گل در خون کشم پيراهن خويشکشم خنجر چو سوسن بر تن خويشپي کشتن عنان سوي تو تابدعزيزم پيش تو چون کشته يابدچو برگ بيد، سبزارنگ خنجربگفت اين و کشيد از زير بسترچو زرين ياره بگرفتش سر دستچو يوسف آن بديد از جاي برجستز يوسف چون بديد آن مهربانيزليخا ماه اوج دلستانيبه قصد صلح، طرح ديگر انداختز دست خود رواني خنجر انداختز ساعد طوق، وز ساق‌اش کمر کردلب از نوشين دهان‌اش پر شکر کردز شوق گوهرش تن را صدف ساختبه پيش ناوکش جان را هدف ساختپي گوهر، صدف را مهر نشکستولي نگشاد يوسف بر هدف شستبه زرکش پرده‌اي در کنج خانهفتادش چشم ناگه در ميانهدر آن پرده نشسته پردگي کيست؟»سال‌اش کرد کن پرده پي چيست؟به رسم بندگان‌اش مي‌پرستمبگفت: آن کس که تا من بنده هستمسر طاعت نهاده پيش اويمبه هر ساعت فتاده پيش اويمکه تا نبود به سوي من نگاهشدرون پرده کردم جايگاه‌اشدرين کارم که مي‌بيني، نبيندز من آيين بي‌ديني نبيندکز اين دينار نقدم نيست يک دانگچو يوسف اين سخن بشنيد زد بانگوز اين نازندگان در خاطر آزرم،تو را آيد به چشم از مردگان شرم،ز قيوم توانا چون نترسم؟من از بيناي دانا چون نترسم؟وز آن خوش خوابگه بيدار برخاستبگفت اين، وز ميان کار برخاستگشاد از هر دري راه گريزشچو گشت اندر دويدن گام، تيزشپريدي قفل جايي، پره جاييبه هر در کمدي، بي در گشاييکليدي بود بهر فتح در مشتاشارت کردنش گويي به انگشتبه وي در آخرين درگاه پيوستزليخا چون بديد اين، از عقب جستز سوي پشت، پيراهن دريدهپي باز آمدن دامن کشيدشبسان غنچه، پيراهن دريدهبرون رفت از کف آن غم رسيدهچو سايه، خويش را انداخت بر خاکزليخا ز آن غرامت جامه زد چاکز ناشادي خود فرياد برداشتخروشي از دل ناشاد برداشتدريغ آن شهد، کز کامم برون رفتدريغ آن صيد، کز دامم برون رفت





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 357]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن