واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سخن پرداز اين کاشانهي رازشاعر : جامي چنين بيرون دهد از پرده آوازسخن پرداز اين کاشانهي راززليخا را ز جان برخاست فريادکه چون نوبت به هفتم خانه افتادز رحمت پا درين روشن حرم نه!که: «اي يوسف! به چشم من قدم نه!به زنجير زرش زد قفل آهندر آن خرم حرم کردش نشيمنز چشم حاسدان دورش حواليحريمي يافت، از اغيار خالياميد آشنايان ز آن گسستهدرش ز آمد شد بيگانه بستهگزند شحنه، آسيب عسس نيدر او جز عاشق و معشوق کس نيدل عاشق سرود شوقپردازرخ معشوق در پيرايهي نازطمع را آتش اندر جان فتادههوس را عرصهي ميدان گشادهنهاده دست خود در دست جانانزليخا ديده و دل مست جانانخرامان برد تا پاي سريرشبه شيرين نکتهاي دلپذيرشبه آب ديده گفت آن سر و قد رابه بالاي سرير افکند خود رابه چشم لطف سوي من نظر کن!که اي گلرخ به روي من نظر کن!که چشم رحمت از رويم ببندي؟مرا تا کي درين محنت پسنديبه يوسف شوق خود اظهار ميکردبدين سان درد دل بسيار ميکردز بيم فتنه سر در پيش ميداشتولي يوسف نظر با خويش ميداشتمصور ديد با او صورت خويشبه فرش خانه سرکافکند در پيشگرفته يکدگر را تنگ در برز ديبا و حرير افکنده بسترنظرگاه خود از جاي دگر کرداز آن صورت روان صرف نظر کردبه هم جفت آن دو گلرخسار را ديداگر در را اگر ديوار را ديدبه سقف اندر تماشاي همان کردرخ خود در خداي آسمان کردنظر بگشاد بر روي زليخافزودش ميل از آن سوي زليخاکه تابد بر وي آن تابندهخورشيدزليخا ز آن نظر شد تازهاميدز چشم و دل به خونباري درآمدبه آه و ناله و زاري درآمدبه وصل خويش دردم را دوا کن!که اي خودکام! کام من روا کن!که باشد بر خداوندان خداوند!به حق آن خدايي بر تو سوگند!به اين خوبي که در عارض نهادت!به اين حسن جهانگيري که دادت!به سرو خوبرفتاري که داري!به ابروي کمانداري که داري!به آن سري که ميخواني دهاناش!به آن مويي که ميگويي مياناش!به استغنايت از بود و نبودم!به استيلاي عشقت بر وجودم!ز کار مشکلم اين عقده بگشاي!که بر حال من بيدل ببخشاي!ببخش از خوان وصلت قوت جانام !»ز قحط هجر تو بس ناتوانمکه نيد با تو کس را از پري، يادجوابش داد يوسف کاي پريزاد !مزن بر شيشهي معصوميام سنگ!مگير امروز بر من کار را تنگ!مسوز از آتش شهوت تنم را!مکن تر ز آب عصيان دامنم را!برونها چون درونها صورت اوست!به آن بيچون که چونها صورت اوست!ز برق نور او، خورشيد تابيست!ز بحر جود او، گردون حبابيست!بدين پاکيزگي افتادهام من ،به پاکاني کز ايشان زادهام من!مرا زين تنگنا بيرون گذاري،که گر امروز دست از من بداريهزاران حق گزاري بيني از منبزودي کامگاري بيني از منبسا ديراکه خوشتر باشد از زود!مکن تعجيل در تحصيل مقصود!که اندازد به فردا خوردن آبزليخا گفت کز تشنه مجو تاب!نيارم صبر کردن تا شب امروزز شوقم جان رسيده بر لب امروزکه نتواني به من يک لحظه خوش زيستندانم مانعت زين مصلحت چيستعقاب ايزد و قهر عزيزستبگفتا: «مانع من ز آن دو چيزستبه من صد محنت و خواري رساندعزيز اين کجنهادي گر بداندکشد از من لباس زندگانيبرهنه کرده تيغ آنسان که دانيکه افتد بر زناکاران غرامتزهي خجلت! که چون روز قيامتمرا سر دفتر ايشان نويسند»جزاي آن جفاکاران نويسند،که چون روز طرب بنشيندم پيش،زليخا گفت: «از آن دشمن مينديش!ز مستي تا قيامت برنخيزددهم جامي که با جانش ستيزدهميشه بر گنهکاران رحيم است!تو ميگويي: خداي من کريم است!درين خلوتسرا باشد دفينهمرا از گوهر و زر در خزينهکه تا باشد ز ايزد عذرخواهات»فدا سازم همه بهر گناهاتکه آيد بر کسي ديگر گزندمبگفت: «آن کس نيام کافتد پسندمتو را فرمود بهر من کنيزيخصوصا بر عزيزي کز عزيزيبه رشوت کي سزد آمرزگاريش؟خداي من که نتوان حقگزاريشدرآمرزش کجا رشوت پذيرد؟»به جان دادن چو مزد از کس نگيردکه هم تاجت ميسر باد، هم تخت!زليخا گفت کاي شاه نکوبخت!بهانه، ني طريق راست بازيستبهانه، کج روي و حيلهسازيستز تو اين حيله ديگر نشنوم منمعاذ الله که راه کج روم من!بجنب از جا که فيالتاخير آفاتزبان دربند ديگر زين خرافات!تعلل کرد يوسف ديگر آغاززليخا چون به پايان برد اين رازکه بردي از سخن وقتم به غارتزليخا گفت کاي عبري عبارت!که خواهم کشتن از دست تو خود رامزن بر روي کارم دست رد را!شود خون منات حالي به گردننياري دست اگر در گردن من،چو گل در خون کشم پيراهن خويشکشم خنجر چو سوسن بر تن خويشپي کشتن عنان سوي تو تابدعزيزم پيش تو چون کشته يابدچو برگ بيد، سبزارنگ خنجربگفت اين و کشيد از زير بسترچو زرين ياره بگرفتش سر دستچو يوسف آن بديد از جاي برجستز يوسف چون بديد آن مهربانيزليخا ماه اوج دلستانيبه قصد صلح، طرح ديگر انداختز دست خود رواني خنجر انداختز ساعد طوق، وز ساقاش کمر کردلب از نوشين دهاناش پر شکر کردز شوق گوهرش تن را صدف ساختبه پيش ناوکش جان را هدف ساختپي گوهر، صدف را مهر نشکستولي نگشاد يوسف بر هدف شستبه زرکش پردهاي در کنج خانهفتادش چشم ناگه در ميانهدر آن پرده نشسته پردگي کيست؟»سالاش کرد کن پرده پي چيست؟به رسم بندگاناش ميپرستمبگفت: آن کس که تا من بنده هستمسر طاعت نهاده پيش اويمبه هر ساعت فتاده پيش اويمکه تا نبود به سوي من نگاهشدرون پرده کردم جايگاهاشدرين کارم که ميبيني، نبيندز من آيين بيديني نبيندکز اين دينار نقدم نيست يک دانگچو يوسف اين سخن بشنيد زد بانگوز اين نازندگان در خاطر آزرم،تو را آيد به چشم از مردگان شرم،ز قيوم توانا چون نترسم؟من از بيناي دانا چون نترسم؟وز آن خوش خوابگه بيدار برخاستبگفت اين، وز ميان کار برخاستگشاد از هر دري راه گريزشچو گشت اندر دويدن گام، تيزشپريدي قفل جايي، پره جاييبه هر در کمدي، بي در گشاييکليدي بود بهر فتح در مشتاشارت کردنش گويي به انگشتبه وي در آخرين درگاه پيوستزليخا چون بديد اين، از عقب جستز سوي پشت، پيراهن دريدهپي باز آمدن دامن کشيدشبسان غنچه، پيراهن دريدهبرون رفت از کف آن غم رسيدهچو سايه، خويش را انداخت بر خاکزليخا ز آن غرامت جامه زد چاکز ناشادي خود فرياد برداشتخروشي از دل ناشاد برداشتدريغ آن شهد، کز کامم برون رفتدريغ آن صيد، کز دامم برون رفت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 357]