تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فال بد زدن شرك است و هيچ كس ازما نيست مگر اين كه به نحوى دستخوش فال بد زدن مى شود، ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837269119




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اي روي تو انگشت نمايي از حسن


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي روي تو انگشت نمايي از حسن
اي روي تو انگشت نمايي از حسنشاعر : اوحدي مراغه اي بالاي چو سرو تو بلايي از حسناي روي تو انگشت نمايي از حسنبر قد بلند تو قبايي از حسنزيبنده تر از قد تو گيتي نبريدوز باده خمار سر و جانم بشکنساقي، بده آن باده، زبانم بشکنگر توبه کنم دگر دهانم بشکنپيشاني توبه را شکستم ز لبتني از تو به عمرها وصالي ممکنني از تو گذر به هيچ حالي ممکنانصاف که اينست محالي ممکنديدار تو ممکنست و وصل تو محالوين خاک به صد رنگ بگريد بر منهر دم لحد تنگ بگريد بر منتا بشنود و سنگ بگريد بر منبر سنگ نويسيد به زاري حالممشتاق تو اين ديده‌ي ناخفته‌ي مناي مهر تو از جهان پذيرفته‌ي مناکنون به کمال ميرسد گفته‌ي منهر چند جهان ز گفته‌ي من پر شدزين آب روان بگير پندي، منشيناي شيخ، گران جان چو تنندي منشينبر جان حريفان چو سهندي منشينچون مست شدي از مي صافي به قرقخوبي همه در زير نگين رخ تواي خرمن ماه خوشه‌چين رخ توبوسيد هزار پي زمين رخ توخورشيد، که پاي بر سر چرخ نهادهجر تو مرا کرده به حالي بي‌تواي گشته‌ي تن من چو خيالي بي‌توروزي چو شبي، شبي چو سالي بي‌تواي ماه دو هفته، رفتي و هست مرايا تن ندهد به محنت و خواري تو؟دل کيست؟ که او طلب کند ياري توجان مي‌آيد به عذر دلداري توپرسيده‌اي احوال دلم دوش وزانبر ما ز لب لعل شکر باري توما را به سراي وصل خويش آري توعاشق نشويم، پس چه پنداري تو؟پس پرده ز روي خويش برداري توزين منزل غصه رخت بردارم و رويک روز ديار يار بگذارم و روبا اشک ز ديدگان فرو بارم و رواين مايه خيال او، که در چشم منستخاليست سيه که شمک ميزايد ازوخالي،که لبت همي ببارايد ازوترسم که دهان تو به تنگ آيد ازوصد تنگ شکر خورد ز پهلوي رختگفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگوگفتم: دلت ار با من شيداست بگوگفتا که: چه ديده‌اي درو؟ راست بگوگفتم که: دل اندر کمرت خواهم بستبا چشم تو آن سه خال در يک رستهدر زير دو ابروي کژت پيوستهنقش سه بنفشه و دو نرگس بستهآن خال که بر گوشه‌ي چشمست تراداننده ز روح نقش جسمت بستهاي راه خلل ز چار قسمت بستهصد گنج گشاده در طلسمت بستهصندوق طلسم را همي ماني توگيتي به ستم اجل، به تيغت بردهاي چرخ ز مهر زير ميغت بردهو آخر ز جهان به صد دريغت بردهپرورده به صد ناز جهانت اولسيب زنخت آب ز يشم آوردهاي خط تو گرد لاله وشم آوردهدل رفته روان بر سر و چشم آوردهلعل تو ز من خون جگر کرده طلبجاني داري، به لعل دلخواهش دهاي تن، دل خود به روي چون ماهش دهاي ديده، تو مردمي کن و راهش دهخون جگرم برون شود، مي‌خواهيدل ماندگيي چند که برجاست همهداريم ز قدت گلها راست همهتاثير دعاي سحر ماست همهآن نيز که امروز ز ما کردي يادبگذشته ز مغز و در پي پوست همهيک شهر بجست و جوي آن دوست همهتا سرو روان در لب صافي بينمبرخيز و روان در لب صافي بنگربرخيز که راه جست و جويي گيريمتا کي ز ميان؟ کناره سويي گيريموقتست که آفتاب رويي گيريمدر سايه‌ي زهد سرد بودن تا چند؟پروانه‌ي شمع صفت و ذات توييمما پرتو عکس نور مشکات توييمپيدانشويم، از آنکه ذرات توييمهستيم ولي بي‌رخ چون خورشيدتلعل تو ز لطف طعنها زد در جانروي تو ز حسن لافها زد به جهانبنگر که چگونه بر سر آمد ز ميان؟زلف تو چو افتادگيي عادت کردپاي دل ما به بند گيسو بستناي قاعده‌ي تو مشک در مو بستندر هم شدن و گره در ابرو بستنزر خواست و چو زر نديدن گرهيوز لعل تو باز خواست نتوان کردنپيش تو نشست و خاست نتوان کردنخالي که به ميل راست نتوان کردنچشمت که درو ميل نگنجد، بر اوستاي کرده به خون دشمنان خارالعلروي من و خاک سر کويت پس ازينبر کوه و کمر برده به هنگام شکاردر گوش سپر کرده فرمان تو نعلاي ذکر تو بر زبان ساهي مشکلتير تو توان از نمر و جان ازو علدانيم که ماهي تو به خوبي، ليکندرک تو ز فهم متناهي مشکلامروز که گشت باغ رنگين از گلآن ماه که ديدنش کماهي مشکلبشکفت به صحرا گل مشکين، نه شگفتشد خاک چمن چو نافه‌ي چين از گلاي چشم تو کرده بر دلم مدغم غمگر ناله کند بلبل مسکين از گلصد پي بلب آمد از دلم خون، ليکنلعل تو جراحت دل و مرهم همبر گل چو نسيم سحري سود قدماز بيم رخ تو بر نيارد دم دمبر شاخ چو بو برد که گل برگي خاستپوشيده نقاب غنچه بربود بدماز ژاله چو لاله راست لل در کامدي گربه‌ي بيد پنجه بگشود ز همتا در ورق جوي ببيني مسطوربرخيز و به سوي گل و گلزار خرامني بي‌تو مرا قرار باشد يک دمصد بار که: مي‌نيست درين فصل حرامهر گه که بخواندمت به کاري باشيني سوي منت گذار باشد يک دمروزي شکن از زلف چو دالت ببرمپيداست که خود چه کار باشد يک دم؟گر بر رخ من نهي به بازي رخ خويشجاني بکنم، ز دل ملامت ببرمدي باد صبا ز خاک بر داشت سرماز بوسه به يک پياده خالت ببرمگفتم که: ببوسم و نهم بر سينهآن نامه بياورد و بر افراشت سرمگفتا که: به شيوه آبرويت ريزمخود ديده رها نکرد و نگذاشت سرماندر تو زنم آتش سودا روزيوز باد ستيزه رنگ و بويت ريزمخواهم که لب باده پرستت بوسمتا خاک شوي، شبي به کويت ريزمصد نقش چو دستارچه بر آب زدمو آن عارض خوب و چشم مستت بوسمگفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشمباشد که چو دستارچه دستت بوسمگفتم که: مگوي راز من با چشمتزين بيش مکن جور و ستم، گفت: به چشمهر شب ز غمت به خون بگريد چشممکو کرد مرا چنين دژم، گفت: به چشمدر چشم مني هميشه ثابت، ليکنز اندازه و حد فزون بگريد چشممهر لحظه به آيين وفا راي کنمترسم بروي تو، چون بگريد چشممآن خال که بر گوشه‌ي چشمست تراخواهم که سر اندر کف آن پاي کنمپيمانه بده، که مرد پيمانه منمنوريست که بر مردمکش جاي کنمزان باده که عقل ميبرد جامي دهدر دام زمانه مرغ اين دانه منمتا کي ستم سپهر جافي بينم؟گو: خلق بدانند که: ديوانه منمحلق من و حلقهاي مويت پس ازينوين دور مخالف منافي بينم؟گر بشنود ار نه من و رويت پس ازيندر گوش لب تو يک سخن خواهم گفتاز خود طلبش داري و خود اوست همهگر زانکه طريق طلبش دانستيچون تن برود روح و روانيم همهچون دوست نماند دل و جانيم همهعين همه‌ايم، اگر بداينم همهگر هيچ ندانيم برآييم به هيچحاصل بجز از گفتي و گويي ز تو نهاي لاف زنان را همه بويي ز تو نهآنگاه نشان به هيچ رويي ز تو نهدر هر مويي نشانه‌اي هست از توهندو بچگانند و تو نشناخته‌ايبر برگ گل آن سه خال کانداخته‌ايبر گوشه‌ي چشم جايشان ساخته‌ايديدي که به بوي مردمي آمده‌اندبر صحن سرايت به سر آمد، نه به پايآب ار چه به هر گوشه کند جنبش و راياز بزم تو خوب تر نمي‌بيند جايچندان که به گرد خويش بر ميگردددر کشتن خصمت ننمايد سستيآن درد، که با پاي تو کرد آن چستيتا با سر دشمن تو گيرد کستيبا پاي تو اين جا سر و پايي گرديدزين پس من و شوريدگي و سرمستيدر عشق تو از سر بنهادم هستيدر نامه نبشتم که زبانم بستيبا روي تو حالي و حديثي که مراستبيگانه سرشتي آشنا چون گردي؟تا با خودي، اي خواجه، خدا چون گردي؟اي سايه، ز خورشيد جدا چون گردي؟جز سايه‌ي خويشتن نمي‌بيني توگر لذت علم و درد دينت بودياقبال سعادت به ازينت بوديگر گوش به هر گوشه نشينت بوديگردون بستي به گوش داريت کمرماننده‌ي ميغست که بر خورداريآن زلف،که دارد از تو برخورداريکز هر طرفي هزار برخورداريکي برخورم از قامت چون سرو تو منياري دو سه هوشمند کافي دارييارا، گر از آن شربت شافي داريبرخيز و بيا گر دل صافي داريمادر قرقيم بر لب آب روانگه زلف بر آن روي چو ماه اندازيگه وسمه بر ابروي سياه اندازيخوش بر زنخ آوري، به چاه اندازياينها همه از چه؟ تا به بازي دل منزيرا که نميکني نگاهي روزيترسم رسد از من به تو آهي روزيآخر کم از آن که هر به ماهي روزيگر مي‌ندهي دو بوسه هر روز، اي ماهزو جان نبري گر ز غمش نگريزيتا کي به غم، اي دل، خوي حسرت ريزي؟آخر به مراغه‌اي چه گرد انگيزي؟خصمان تو بي‌مرند،در معرضشانتابوت تو سرو جويبار صافياي خاک تو آب سبزه زار صافيمانند تو سرو در کنار صافيتا عمر مراغه بود هرگز ننشاندپيکار مکن کار، که بر جا مانيبد خلق مباش، کز خوش و امانيدلها چو بماند ز تو،تنها مانيزنهار! مهل، کز تو بماند دل کسمن فاش گريزم و به رازم خوانيتا چند گريزم و به نازم خواني؟خواهم زدن آن روز که بازم خوانيبس دست خجالت چو مگس بر سر خودوندر تن خويش خرقه‌ي دلق کنيصد سال سر خويشتن ار حلق کنيگر يک سر موي روي در خلق کنيصد بار ز حق دور کنندت به قفااندر پي اين منصب و اين جاه روي؟گر مرد رهي، تو چند بيراه روي؟بر اسب نشيني، به در شاه روي؟تا کي ز براي زر و سيم دنيايک بوسه از آن روي چو ماهم ندهيروزي به سراي وصل راهم ندهيگر زانکه منت هيچ بخواهم ندهيگفتي که: نخواستي ز من هرگز هيچور آدمي از روح سرشتست توييدر صورت آدم ار فرشتست توييآن وحي خط و آنکه نبشتست توييگر مي‌نبشتست درين دور کسيکم با تو زنم، که يار ديرينه توييدم با تو زنم، که يار ديرينه توييهم با تو زنم، که يار ديرينه توييدر عيش قديم، ار قدمي خواهم زدگفتم که: رخت، گفت: قمر مي‌گوييگفتم که: لبت، گفت: شکر مي‌گوييگفتا که: ز ديده گو، اگر مي‌گوييگفتم که: شنيدم که دهاني داري
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 431]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن