تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):به کوچکی گناه نگاه نکنید بلکه به چیزی [نافرمانی خدا] که برآن جرات یافته اید بنگ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827987270




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چون طاق دو ابروي تو بي‌جفت آمد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چون طاق دو ابروي تو بي‌جفت آمد
چون طاق دو ابروي تو بي‌جفت آمدشاعر : اوحدي مراغه اي من عشق ترا نهفته بودم در دلچون طاق دو ابروي تو بي‌جفت آمداز نوش جهان نصيب من نيش آمدچون کار به جان رسيد در گفت آمدکوته سفري گزيده بودم، ليکنتير اجلم بر جگر ريش آمدمه روي ترا ز مهر مه ميداندز آنجا سفري دراز در پيش آمدسيب ذقنت متاز، گو: اسب جمالکز نور تو شب رهي بده ميدانداقبال تمام پاک دينان دارندکان بازي را رخ تو به ميداندخرسندي و عافيت نهاني گنجيستآنان طلبند، ليک اينان دارندصدرا، دل دشمن تو در درد بماندوين گنج نهان گوشه نشينان دارندخصم تو نديديم که ماند بسياربدخواه تو با رنگ رخ زرد بمانددلها همه از شرح جمالت مستندهرگز مگر اين خصم که در نرد بماندگر بگشايي دو زلف جانها بردندناديده ترا به مهر پيمان بستنداز مشک سيه سه خال کت بر سمنندور بنمايي دو رخ ز غمها رستنداز گوشه‌ي چشم ار نظريشان نکنينزديک به چشم تو و دور از دهنندگندم گوني که همچو کاهم بربودبر خال زنخها چه زنخها که زنند؟از غصه‌ي ما به ارزني باک نداشتنه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمودشد در پي اوباش چو ننگيش نبوديک جو نظري به جانب ماش نبودايشان چو شدند سير و ترکش کردنددر خوي و سرشت ساز و سنگيش نبودافسوس! که در عمر درازيم نبودآمد بر من وليک رنگيش نبودبنشاند مرا فلک به بازي در خاکخطي ز زمانه‌ي مجازيم نبوديارب! نه دلم بسته‌ي غمهاي تو بود؟هر چند که وقت خاک بازيم نبودبر جرم و خطاي من چه ميگيري خشم؟چشمم شب و روز غرق نمهاي توبود؟هر چيز که در دو کون جز روي تو بودچون جمله به اميد کرمهاي تو بودلاف پر پيران جهان گرديدهعکس تو و يا رنگ تو، يا بوي تو بودگل کاب صفا بر رخ مهوش زده بودبازيچه‌ي طفلان سر کوي تو بودگفتم که: درو چرا زدي آتش؟ گفت:ديدم که درو زمانه آتش زده بوداز دست تو راضيم به آزردن خوديک روز بر ما نفسي خوش زده بودگويي که: ببينم آن دو دست به نگاردر عشق تو قانعم به خون خوردن خودآن خود که بود که در تو واله نشود؟مانند دو عنبرينه در گردن خودعاشق شدي، از شهر برونم کردياز رنج که پرسي تو؟ که او به نشود؟جان از سر زلف دلپذيريت نرهدترسيدي از اغيار که در ده نشوددل گر به مثل زهره‌ي شيران داردعقل ار خطر خط خطيرت نرهدچون خيل غم تو در دل ريش آيداز نرگس مست شير گيرت نرهدخونريز غمت چو مرد ميدان طلبدبر سينه ز درد و غصه صد نيش آيددستارچه را دست تو در مي‌بايدجز ديده کسي نيست که: تر پيش آيدنتوان که چو دستارچه دستت بوسماز چشم من و لب تو تر مي‌بايدزر در قدمت ريزم و حيفم نايدزيراکه به دستارچه زر مي‌بايدگر دل طلبي، خون کنم و از ره چشمتر در قدمت ريزم و حيفم نايدياران، خرد خوار و خجل نيست پديدسر در قدمت ريزم و حيفم نايددر دايره‌ي عشق برون يک نقطهآن رسم شناس آب و گل نيست پديديارب، جبروت پادشاهيت که ديد؟مي‌بينم و در عالم دل نيست پديدهر چند که واصلان به بيداري و خوابکنه کرم نامتناهيت که ديد؟اي ماه، ز پيوستن من عار مدارگفتند که: ديديم، کماهيت که ديد؟بر من، که فداي تو کنم جان عزيزپيوسته مرا به هجر بيدار مداردشمن گرو وصل ز من برد آخرخواري مپسند و اين سخن خوار مدارآورد به جان لب ترا از بوسهاو گشت بزرگ و من شدم خرد آخرماهي، که بسوخت زهره چنگش بر سردندان به رخت تيز فرو برد آخرمويي که ز دست شانه در هم رفتيبگريست فلک با دل تنگش بر سردست به نگار تو مرا کشت دگرگردون به غلط نهاد سنگش بر سرنقشي عجبست بر دو دستت تا خودآه! ار نشود وصل توام پشت دگرآن زلف چو نافه‌ي تتاري بنگرحرف که گرفته‌اي در انگشت دگر؟بر گرد دهان همچو انگشتريشو آن خط چو سبزه‌ي بهاري بنگراي کرده مهندسانت از ساز سپهرزنگي بچه را سواد کاري بنگرشکل تو فگنده از فلک تشت قمراز برج و ستاره گشته انباز سپهربس شب که به روز بردم، اي شمع طرازنقش تو نهاده بر طبق راز سپهرشد بي‌شب زلف و روز رخسار تو بازباشد که شبي روز کنم با تو به رازچون دوستي روي تو ورزم به نيازروزم چو شب زلف تو تاريک و درازگر سوختنيست جان من هم تو بسوزمگذار به دست دشمن دونم بازکردند دگر نگاربندان از نازور ساختنيست کار من هم تو بسازتا کيست که خواهيش به دستان کشتن؟در دست تو دستوانه از مشک طرازگر جور کني نياورم دل ز تو بازيا چيست که بر دست همي گيري باز؟چون بنده نپيچد ز خداوندان سرور ناز کني به جان پذيرم ز تو نازرفتم بر آن شمع چگل مست امروزوانگاه خداوند چنان بنده نوازNگفتم که: مرا با تو سري هست امروزN...گفتم که: ز غصه کي رهد؟ دل گفتا:...اي داده به بازي دل من، جان را نيزحالي دلت از غصه‌ي ما رست امروزخواهم به تو خط بندگي دادن، ليکعهدم ز جفا شکسته، پيمان را نيزدر عالم کج نهاد پر پيچ و خمشترسم به زنخ برآوري آن را نيزيا معشوقي که وصل او باشد خاصيک چيز طلب مي‌کنم از بيش و کمشزلفي، که به ناز و درد سر داشته‌ايشيا ممدوحي که عام باشد کرمشدر پاي تو گر سر بنهد باکي نيستبر دوش کشيده‌اي و برداشته‌ايشتن خاک تو گشت، رحمتي بر خواريشکز خاک هزار بار برداشته‌ايشدلبستگييي که با ميانت دارمدل جاي تو شد به غم چرا مي‌داريش؟چشم ار چه به خون شد ز غم هجر تو غرقتا چون کمرت ميان تهي نشماريشدل نامه‌ي شوق تو سپردست به بادزين پس همه پيش تو به چشم آيم و فرقخالي داري بر لب چون قند، از مشکمن در پي نامه مي‌شتابم چون برقبر ساعد خود نگار بستي يا خودخطي داري بر رخ دلبند، از مشکاطراف چمن ز مشک بوييست به برگبر ماهي سيمين زرهي چند از مشک؟گل را ز دو رويه کار با برگ و نواستگلزار زمانه را نکوييست به برگاي بدر فلک گرفته از راي تو رنگآري همه کاري ز دو روييست به برگکار تو عطاي بدره باشد شب بزملالاي ترا ز بدر و از لل ننگکرد از دل صافي برت اين آب درنگشغل تو غزاي بدر باشد گه جنگاکنون که نشان کژروي ديدي ازوتا دست تو بوسد چو بدو يازي چنگمن خاک درم، تو آفتابي، اي دلبگذاشته‌اي که مي‌زند بر سر سنگمن گم شدم از خود که ترا يافته‌امنشگفت که بر سرم بتابي، اي دلديگر ز شراب شوق مستي، اي دلدرياب، که مثل من نيايي، اي دلاز باده‌ي نيستي خراب افتاديو آن توبه که داشتي شکستي، اي دلکم کن ز غمش فغان و مستي، اي دلتا باد چنين باد که هستي، اي دلآخر نه خداي تست؟ چندين او راوين بار بيفگن که شکستي، اي دلچون ياد کنم طبع طربناک تراناديده چرا همي پرستي؟ اي دلخواهم که: گذر بر سر خاک تو کنمو آن صورت خوب و سيرت پاک تراگر آدميي دور شو از دمدمهادر ساعت و بر سر کنم آن خاک تراتا کي ز براي جستن آب رخي؟ور گرگ نه‌اي مگر و گرد رمهاهستيم به اميد تو چون دوش امشباز گردن خود فرو نه اين مظلمهازان گونه که دوش در دلم بودي توبرآمدنت بسته دل و هوش امشباي ميل دل من به جهان سوي لبتيارب! که ببينمت در آغوش امشبچون خال تو آخر دل ما چند خورد؟تنگ آمده دل ز تنگي خوي لبتشمع از سر خود گذشت و آزاد بسوختخون دل خويشتن ز پهلوي لبتمن بنده‌ي شمعم، که ز بهر دل خلقبر آتش غم خنده‌زنان شاد بسوختگر راست روي محرم جان سازندتببريد ز شيرين و چو فرهاد بسوختدر حلقه‌ي عاشقان چو ابريشم چنگور کژ بروي ز دل بيندازندتدر کارگه غيب چو نقاش نخستتا راست نگردي تو بننوازندتبر لوح وجود نقشها بست و در آنجوينده‌ي نقش خويشتن را مي‌جستاين فرع که ديدي همه از اصلي خاستچون روشن گشت نقش آن جزو بشستزان روي دو چشم داد و يک بيني حقدر ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاستدلدار مرا در غم و اندوه بکاستتا زان دو نظر کني يکي بيني راستگفتنم: مگر اين عيب ز دل سختي اوست؟يک روز برم به مهر ننشست و نخاستقدش به درخت سرو مي‌ماند راستچون ميبينم جمله ز بدبختي ماستدل ميل گنه دارد از آن روز که ديدزلفش به رسن، که پاي بند دل ماستجانا، تو به حسن اگر نلافي پيداستکو را رسن از زلف و درخت از بالاستما را دل سخت تو در آيينه‌ي نرمکندر دهنت موي شکافي پيداستکي دست رسد بدان بلندي که تراست؟ماننده‌ي سنگ از آب صافي پيداستخود راز من سبک بهايي چه بود؟يا فکر ببي چوني و چندي که تراست؟جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟در جنب چنان گران پسندي که تراست؟روي تو بکندند، نگويد پدرتوان حقه‌ي لعل خالي از خنده چراست؟يارب، تو بدين قوت سهلي که مراستدر خانه، که: روي پسرم کنده چراست؟حسن عمل از من چه توقع داري؟وين کوتهي مدت مهلي که مراستخال تو به هر حال پسنديده‌ي ماستبا عيب قديم و ظلم و جهلي که مراستآن خال که بر چاه زنخدان داريزلف تو چو حال دل غم ديده‌ي ماستاي دوست، کنون که بوي گل حامي ماستتر مي‌دارش که مردم ديده‌ي ماستفصل گل و باغ تازه و صحرا خوشزاهد بودن موجب بدنامي ماستاز لعل تو کام دل و جان نتوان خواستبي‌باده‌ي خام بودن از خامي ماستپرسش کردي به يک زبانم شب دوشفاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواستبا روي تو آفتاب صافي تيره استو آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواستتاريکي آب صافي از سيل نبودبا لعل لبت شراب صافي تيره استدر سينه ز دست دل جگر تابيهاستدر جنب رخ تو آب صافي تيره استاي ديده، بريز خون اين دل، که مرادر ديده ز تاب سينه بيخوابيهاستغافل مشو، اي دل، که نيازم با تستديريست که با او سر بي‌آبيهاستحرمان شبي دراز و جايي خاليپوشيده هزارگونه رازم با تستخالي که به شيوه پاي بست لب تستزانم که حکايت درازم با تستبسيار دلش خون مکن و روزي چندهمچون دلم آشفته و مست لب تستاوحد، ديدي که هرچه ديدي هيچست؟نيکو دارش، که زير دست لب تستعمري به سر خويش دويدي هيچستوين هم که بگفتي و شنيدي هيچست؟زلفت، که چو حلقه‌ي کمند افتادستوين هم که به کنجي بخزيدي هيچست؟در پاي تو افتاد و شکستش سر از آنکاز وي دل عالمي به بند افتادستاي بوده مرا ز جسم و جان هيچ به دستآشفته ز بالاي بلند افتادستاز من طلب هيچ نميبايد کردنابوده زبود اين و آن هيچ به دستآتش تپش از جان به تابم بردستزيرا که ندارم به جهان هيچ به دستبا اين همه دود و آتش اندر دل و جاندود از دل خسته‌ي خرابم بر دستحسني که تو، اي نگار، داري بردستپيش تو چنانست که آبم بردستساعد به سر آستين همي پوش، از آنکآن نقش چرا همي نگاري بردست؟ابر آن نکند که اين جلب زن کردستتو ميگيري سياه کاري بردستبنياد مسلماني ازو گشت خرابببر آن نکند که اين جلب زن کردستشاهي ز غلام خويش ياد آوردستگبر آن نکند که اين جلب زن کردستنشگفت که نام ما بلندي گيردما را به سلام خويش ياد آوردستکس لاف غم تو، اي پريوش، نزدستما را چو به نام خويش ياد آوردستاز طره‌ي طيره‌ي تو مشک ختنيتا در دل او مهر تو آتش نزدسترنگي ز رخ چو لاله زارم بفرستعمريست که هرگز نفسي خوش نزدستچون دست نمي‌دهد که دستت بوسمبويي ز دو زلف مشکبارم بفرستزلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشستدستارچه‌اي به ياد گارم بفرستپيوسته حديث قامتت ميگويمقد تو اگر نشست، اگر خاست خوشستبر سبزه نشست مي‌پرستان چه خوشست!زيراکه مرا با سخن راست خوشستاي گشته به اسم هوشياري مغروربر گل نفس هزاردستان چه خوشست!ما را تو چنين ز دل بر آري نيکستتو کي داني که عيش مستان چه خوشست؟زلفت که به فتنه سر بر آورد چنانوانگه بدو زلف خود سپاري نيکستبر گوشه‌ي چشم تو، که شوخ و شنگستاو را تو چنين فرو گذاري نيکستموريست که بر کنار بادام نشستآن خال تو داني به کدامين رنگست؟دل بنده‌ي بوي عنبر آميز گلستپيداست که در لب تو شکر تنگستبلبل که هزار خار کن بنده‌ي اوستجان چاکر عارض دلاويز گلسترويت، که به خوبي گل خندان منستاو نيز غلام خار سرتيز گلستنيکش بگزديدند به دندان، گر چهآرامگهش دل چو زندان منستجانا، دلم از فراق رويت خونستگفتم که: همين نيک به دندان منستآن خال که بر رخت نهادست، دميچشمم ز غمت چو چشمه‌ي جيحونستزلفت چو شب و چهره چو روزي نيکوستبر روي منش نه، که ببينم چونست؟آن کو ز رخت روز و ز زلفت شب ساختمن روز و شبت ز بهر آن دارم دوستمقصود ز هر حديث و هر زمزمه اوستپيوسته نگهدار شب و روز تو اوستگر بد بيني به وصل خود هم نرسيسر جمله‌ي هر غلغله و دمدمه اوستبا ما دمش ار به مهر يکتاست بهستور نيک نگه کني به خود خود همه اوستزين پس من و وصف قامت او، آريسيب زنخش چو در کف ماست بهستاي آنکه ترا قوت هر بيشي هستچون ميگوييم هم سخن راست بهستدرويشم و دست حاجتي داشته پيشبنگر به دلم، که اندکش ريشي هستاي طلعت نور گسترت به در بهشتگر زانکه ترا فراغ درويشي هستامروز برين حوض طرب کن، که تراستبشکسته سراي حرمت قدر بهشتدلدار چو در سينه دل نرم نداشتفردا لب حوض کوثر و صدر بهشتبي‌جرم ز من بريد و در دشمن منآزرد مرا و هيچ آزرم نداشتباد سحري چو غنچه را لب بشکافتپيوست به مهر و ذره‌اي شرم نداشتاز سايه‌ي خرپشته‌ي ميمون فلکنور رخ گل روي چو خورشيد بتافتدل در غم او بکاست، مي‌بايد گفتدر پشته نگه کن که چه سرسبزي يافت؟گفتي تو که: از که اين قيامت ديدي؟اين واقعه از کجاست؟ مي‌بايد گفتبا يار ز نيک و بد نمي‌بايد گفتاز قامت او، چو راست مي‌بايد گفتاو عاشق و من عاشق و اين مشکلترهر شب بيتي دو صد نمي‌بايد گفتشد درد بر پاي فلک فرسايتکم قصه‌ي او و خود نمي‌بايد گفتدارد طمع آنکه بگيري دستشتا عرضه کند سختي خود بر رايتاي پيش تو ماه تا به ماهي همه هيچورنه چه سگست او که بگيرد پايت؟آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگوين خواجگي و ميري و شاهي همه هيچبنمود بمن يار ميان، يعني هيچبا طنطنه‌ي کوس الهي همه هيچگويند که: در مدرسه تحصيلت چيست؟در پاش فگندم دل و جان، يعني هيچصد را، رخت از هيچ الم زرد مباد!فکر دهن تنگ دهان، يعني چهدرديست بزرگ مرگ فرزند عزيزبر روي تو از هيچ غمي گرد مباد!دل بنده‌ي بند سنبل پست تو باد!بر جان عزيزت دگر اين درد مباد!زلف طرب و طره‌ي دستار مرادجان شيفته‌ي دو نرگس مست تو باد!شمع از دل سوزنده خبر خواهد دادماننده‌ي دستارچه در دست تو باد!زين سان که زبان دراز کردست امشبوين آتش اندرون به در خواهد دادگل را، که صبا، مرغ‌صفت بال گشادمي‌بينم سر به باد بر خواهد دادچون گربه‌ي بيد خوانش آراسته ديدگفتي که: منجم ورق فال گشادخورشيد که خاک ازو چو زر ميگرددسر بر زد و بوي برد و چنگال گشاديک جرعه مي‌صاف تو در صافي ريختاز شوق رخ تو دربدر ميگرددبر نطع تو اسب شيرکاري گرددشد مست و درين ميان به سر مي‌گرددشطرنج چه بود؟ چوبکي چند، وليفرزين تو پيل کارزاري گرددشطرنج تو ما را به شط رنج سپرداز لعل تو چون عود قماري گردداسبي که تو از رقعه ربودي و فشردلجلاج لجاج با تو نتواند بردهر کس که ز کبر و عجب باري دارداز دست تو بيرون نکنندش بدو کردو آن کو به قبول خلق خرسند شوداز عالم معرفت کناري دارددستارچه حسني و جمالي داردمشنو تو که: با خداي کاري داردبا آن همه زر، اگر خيال تو پزدوز نقش و نگار خط و خالي داردآن مه، که ز شعر زلف ذيلي داردانصاف، که بيهوده خيالي داردگويد که: به کشتن تو دارم ميليهمچون دل من شيفته خيلي داردگل گفت: مهل، که باد بويم ببردالمنة لله که ميلي دارد!با وصل من آن آب چو آتش مينوشچون خاک به هر برزن و کويم ببرداي ماه، غمت جامه‌ي دل در خون بردزان پيش که آتش آبرويم ببردآن خال که بر گوشه‌ي چشمست تراناديده ترا رخت دل ما چون برد؟گل شرم چمن به هيچ رويي نبردخال لب خوبان به زنخ بيرون بردشب غنچه ازان نواله بر شاخ آويختاز لاله خجالت سر مويي نبردما پرتو جوهر روانيم و خردتا گربه‌ي بيد باز بويي نبردچون مرگ آيد فرشته گرديم و سروشني ني، که به ذات محض جانيم و خردخالت که به شيوه کار ده گيسو کردچون جسم برفت روح مانيم و خرددر زير لبت سياه کارانه نشستعيش از دل غمديده من يکسو کردبر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟تا آن لب ساده دل ترا سوسو کردبا تير غمش به هيچ سر سود نداشتدر دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟زلف تو، که صد سينه ز دل خالي کردورنه دل مسکين چه سپرها که نکرد؟گفتم: کشمش ببند، متواري شدبر قامت همچون الفت دالي کرددر باغ شدي، سر و سر افشاني کردسر در کمرت نهاد و که مالي کردگل روي ترا بديد، چون سجده نکردسنبل ز نسيم تو پريشاني کردخالي که رخ تو آشکارش پروردمردم همه گفتند: به پيشاني کرددر خون لبت رفت و در آنست هنوزلعل تو به نوش خوش گوارش پروردخال زنخت تير گناه اندازدبا آنکه لب تو در کنارش پرورداز غيرت خالي، که بر آن نرگس تسترخت دل عاشقان به راه اندازدگل بار دگر لاف صفا خواهد زدبيمست که خويش را به چاه اندازدرويت سر برگ گل ندارد، ليکندر عهد رخت دم از وفا خواهد زدکي ماه به حسن چون تو والا باشد؟زلف تو بنفشه را قفا خواهد زدگر زير فلک به راستي چون بالاتيا چون سخنت لل لالا باشد؟مشنو تو که: گل بي‌سر خاري باشدگويند که: هست؛ زير بالا باشدناگاه برون کند سر از گنج رختيا باده‌ي حسن بي‌خماري باشدتا کي دلم از تو در بلايي باشد؟ريشي، که هرش موي چو ماري باشديک روز به زلف تو در آويزم زودجانم ز غم تو در عنايي باشد؟زلف تو ز بالاي تو مهجور نشدآخر سر اين رشته به جايي باشدبا اين همه آرزو که در سر داردجز در پي قامت تو، اي حور، نشدلب نيست که از مراغه پر خنده نشدبنگر که ز آستان تو دور نشداز مرده‌ي گور او عجب مي‌دارمآب قرقش ديد و به جان بنده نشدصافي چو ترا ديد روان مي‌نالدکز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟گفتي تو که: ناليدن صافي از چيست؟برسينه ز غم سنگ زنان مي‌نالدلعلت که پر از گوهر ناسفت آمدجانش به لب آمدست از آن مي‌نالد





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 442]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن