-
چون طاق دو ابروي تو بيجفت آمدشاعر : اوحدي مراغه اي من عشق ترا نهفته بودم در دلچون طاق دو ابروي تو بيجفت آمداز نوش جهان نصيب من نيش آمدچون کار به جان رسيد در گفت آمدکوته سفري گزيده بودم، ليکنتير اجلم بر جگر ريش آمدمه روي ترا ز مهر مه ميداندز آنجا سفري دراز در پيش آمدسيب ذقنت متاز، گو: اسب جمالکز نور تو شب رهي بده ميدانداقبال تمام پاک دينان دارندکان بازي را رخ تو به ميداندخرسندي و عافيت نهاني گنجيستآنان طلبند، ليک اينان دارندصدرا، دل دشمن تو در درد بماندوين گنج نهان گوشه نشينان دارند